جمعه، آذر ۲۲، ۱۳۹۲

درون

هر بار رسیدن به این احساس، شگفت انگیز است. رسیدن به این که درک آدم نسبت به زندگی بیش تر درونی است و برگرفته از حس و نگاه خودش به ماجراها و داستان های بیرونی. آن چه در بیرون اتفاق می افتد، روی داد های کما بیش شبیهی است که در طول زمان، این جا و آن جا، رنگ های مختلفی به خود می گیرد.

پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۲

در آن جیب کوچک

هر از چند وقت کیف کمری کوچکم را مرتب می کنم. هر بار می رسم به قرآن کوچولویی که مامان همان اولین باری که از خانه سفر کردم، برایم گذاشته بود که با خودم ببرم. هر بار جیب آن کیف را باز می کنم و می بینمش، همان عشق همیشگی و ایمان گرم مامان روی قلبم می نشیند. هدیه پر از آرامشی است برای لحظه های شلوغ؛ هدیه ای که همیشه با خودش عشق و امنیت دارد.

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۲

گذشت

گذشت آن روزها که با کمی جا به جا شدن ارزش هایم، می ترسیدم، می شکستم، فرو می ریختم.
این روزها باور دارم که هر چه می خواهد بشود؛ با ایمان، امید و عشق رامش می کنم؛ من دیگر نمی ترسم، نمی شکنم، نمی ریزم.
 با امید و عشق، راه میانه برایش پیدا می کنم.

تناقض

می خواهم رو به جلو زندگی کنم، پر از امید و به دور از حسرت؛ در همین راستا دارم چند قدم برمی گردم عقب!

می خندد

از دوران دبیرستان با هم دوستیم. توی این سال ها دورادور و هر از چند وقت گاهی احوالی از هم می پرسیم. بعد از این همه سال هم چنان هر وقت به یادم می آید، اولین تصویر ازش در حال خندیدن هست. امروز تولدش بود. روی دیوار فیس بوک برایش نوشتم که همیشه با لب خندش به یاد می آرمش و امیدوارم همیشه خندان باشد. جالب بود که چند تایی از دوستان مختلف از فرهنگ های مختلف هم وقت تبریک از خنده هایش یاد کرده بودند. چه قدر قشنگ هست وقتی پر رنگ ترین خاطره ای که آدم از کسی به یاد می آورد، لب خند قشنگ روی لب هایش باشد.

پله پله

یک:

او در بخش فروش، تحلیل گر قیمت گزاری است. گاهی با هم از این در و آن در حرف می زنیم. روزی بهم گفت:

- تا حالا بهت گفته بودم که قبل ها، مدتی پیش خدمت رستوران بودم؟

دو:

او کارشناس قراردادهاست. در کارش خیلی خبره است. داشتم با دستگاه قهوه ساز تازه شرکت برای خودم قهوه می ریختم. جلو آمد تا کار با دستگاه قهوه ساز جدید را که مدیر بزرگ تازگی ها برایمان خریده، یاد بگیرد. بهش نشان دادم بسته قهوه را کجا بگذارد و کدام دکمه را با چه انتخاب هایی فشار دهد. خندید و گفت با یک نگاه یاد گرفته؛ چون در قهوه درست کردن ماهر است؛ چون قبل ها در کافه کار می کرده.

برایم جالب است که بعضی از این جایی هایی که در محیط کار می بینم، هرچه قدر هم در کار تخصصی الانشان خبره باشند، تجربه های مختلفی دارند. بعضی هایشان از کارهای کوچک و در پس تجربه های مختلف در کار خاصی خبره شده اند؛ نه لزوما در پی گرفتن مدرک تحصیلی خیلی پیشرفته ای. منظورم این نیست که تحصیل بی فایده است. مواردی هم هستند که بلافاصله یا همزمان با تحصیل تخصصی، وارد کار شده اند. ولی موارد زیادی می بینم که با داشتن مدرک معمولی و نه لزوما فوق تخصصی، در نوجوانی یا جوانی از کار ساده ای شروع کرده اند و کم کم راهشان را در بازار کار رقابتی این جا باز کرده اند. مثل ما نیستند که لزوما در جوانی دنبال تحصیلات تخصصی و فوق تخصصی باشند برای این که کار پیدا کنند. داشتن تحصیلات تخصصی ممکن است به ما مهاجرها مزیت رقابتی دهد ولی تضمین کننده کاریابی نیست. گاهی هم به همان اندازه سخت است که بعد از سال ها تحصیل، کار ساده و به اصطلاح عام، "کارگری" پیدا کنیم برای این که پایمان را بگذاریم اول خط بازار کار. دانستن فرهنگ و شرایط یک جامعه برای سازگاری و کاریابی در آن جامعه خیلی مهم هست. دانستن این که کاریابی تا حدود زیادی شجاعت و سخت کوشی و صبر می خواهد هم ممکن است کمک کننده باشد برای این که آدم راه خودش را زودتر در بازار کار باز کند.

دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۲

سوگند به سیب و دارچین

آخرهای برگ ریزان، لینا تمام سیب های مانده به درخت حیاطش را چید. چند تایی شان را هم داد به من و داداش خان.
سیب های پر برکتی بودند. همان چند دانه سیب سرخ درختی کافی بودند برای دو تا برگردان سیب و یک کیک سیب در این چند هفته. بهانه ای شدند برای کشف دوباره معجزه ترکیب سیب و دارچین. بوی داغ سیب و دارچین، شادی ساده کوچکی به خانه آورد.

بی تعریف

مادر بودن، اندازه و زمان نمی خواهد. مادر بودن تنها در آغوش کشیدن و پرورش دادن فرشته های کوچک و میوه های عشق نیست. دست ها و آغوشت که پر باشد از محبت بی دریغ برای پرورش و رشد و شادی تمام آدم های زندگی، مادری بی هیچ اندازه.

یکشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۲

تلاش

تلاش برای مذاکره، تلاش برای حل اختلاف ها، تلاش برای پیدا کردن نقطه میانی، تلاش برای رسیدن به تفاهم صلح آمیز همیشه دل گرم و خوش حال کننده است؛ چه در زمینه روابط بین آدم ها باشد چه در زمینه روابط سیاسی بین کشورها.

شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۲

"تفنگ من کو لیلی جان"...

از دو ماه پیش قرار بوده سقف آن ساختمان تا اواسط اکتبر تعمیر شود. برنامه نصب آنتن ها معلق مانده تا وقتی سقف تعمیر شود. مناقصه برگزار، پیمان کار انتخاب و برنامه زمان بندی اعلام شده. هفته پیش از برنامه تعمیر، با پیمان کار تماس گرفته اند که ببینند این کار چه روزی تمام می شود. پیمان کار اعلام می کند که تعمیر برای دو تا سه هفته به تعویق افتاده.

- دلیل این تغییر برنامه چیست؟
- فصل شکار آهوست؛ بیش تر اعضای تیم نصب مرخصی هستند که بروند شکار!

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۲

همه جا را گرفته

بوی تازه برگ کاج های بریده شده جلوی در فروشگاه ها...

تا وقتی

دوستت دارم تا وقتی نیازهایم را برآورده کنی.
اگر روزی خودت به سختی افتادی و کم آوردی و به نیازهای من بیش از پیش جواب ندادی، جنجال می کنم؛ دنیا را روی سرت خراب می کنم؛ با به میان کشیدن پای "دیگران" به وسط، نشانت می دهم که اگر تو به من نرسی، دیگرانی هستند که بخواهند نیازهای مرا برآورده کنند.
آخر می دانی من دوستت دارم.

دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۲

ذوق مرگ ها

هر وقت کسی زنگ در خانه لینا را می زند، دو تا سگ هایش شروع می کنند به پارس کردن؛ حالتشان دفاعی است پر از احساس خطر. وقتی در باز می شود، طیف صدایشان فرق می کند. اگر طرف یکی از افراد خانواده باشد یا دوست و آشنایی که می شناسندش، پارس دفاعی شان تبدیل می شود به جیغ لوسی های کودکانه و پر از شادی از دیدن کسی که دوستش دارند. فرقی نمی کند چند بار آن آدم را دیده باشند، هر بار همان قدر به سادگی ذوق زده می شوند و با تمام وجود جیغ های شادی می کشند.

بعضی وقت ها بهشان حسودی می کنم که این قدر قلب و احساسشان ساده و پر رنگ است؛ که این قدر با شادی های کوچک ذوق مرگ می شوند و عمق شادی و لذتشان را این قدر کودکانه ابراز می کنند.

یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۲

خالی

تا حالا شده دلت بخواهد یک مسیر نامعلوم را بدوی و بی خیال آدم های اطراف آن قدر تمام مسیر را جیغ بکشی که دیگر نفسی برایت باقی نماند؟

این احساس امروز من بود. به جایش یک مسیر کوتاه معلوم را دویدم بدون جیغ.

دلم برای وقتی پنج-شش ساله بودم، تنگ شد. هر وقت دلم می خواست می رفتم بالای مبل اتاق پذیرایی می ایستادم، به دیوار تکیه می دادم و هر چه قدر دوست داشتم جیغ می کشیدم... از انعکاسش لذت می بردم. امروز خیلی دلم می خواست شجاعت و بی قیدی آن روزها را داشتم؛ آن قدر جیغ می کشیدم که از این همه فریاد خفه شده درونم خالی شوم. آن قدر جیغ می کشیدم که از این همه احساس غیر قابل چیدن در کلمات رها شوم.

یکشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۹۲

آن ها

جمعه شب بود و دیر وقت. دویده بودم که به این آخرین متروها برسم. گوشه ای خزیده بودم روی صندلی کنار پنجره. حرکت یکنواخت مترو توی تونل تاریک وسط این شب بلند و آرام آخر هفته کرخی لذت بخشی داشت.

سه تا خانم کمی آن ور تر کنار هم نشسته بودند؛ خوش پوش و شاداب، شاید حدودا در دهه ششم زندگی. آقایی که همان حدود ایستاده بود، در حالی که با دوستش حرف می زد، پاکت سیگارش را بیرون آورد و تکانی داد. یکی از خانم ها خوش اخلاق و خوش برخورد شروع کرد به توضیح این که نباید توی مترو سیگار بکشد. این شد شروع یک گفت و گوی پر از شوخی و خنده بین سه تا خانم و مسافرانی که همان دور و بر بودند؛ از سیگار کشیدن در مترو در دهه هشتاد تا رسوایی های اخیر شهردار تورنتو، هر کسی از یک دری حرفی به شوخی و جدی می زد و هر کسی نظری می داد. آن سمت شده بود پر از شوخی و خنده، و آن سه تا خانم شلوغ ترین، شوخ ترین و خوش زبان ترین بین همه.

بین این شلوغی ها، یکی از خانم ها از گروه سه نفره شان گفت؛ از این که دوستان دبیرستان هستند و از آن وقت تا حالا همیشه دوست های هم. این همه هماهنگی و خوش صحبتی و شیطنت از پس آن همه سال آشنایی و دوستی.

تا برسم به مقصد نمی توانستم از آن سه دوست چشم بردارم. دیدنشان قشنگ بود و دل گرم کننده. خوش به حالشان که دوست های قدیمی اند، خوش به حالشان که در یک شهرند، خوش به حالشان که در پس این همه سال تغییر، هم چنان این جوری با هم خوشند.

یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۲

زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد

"قلب من گویی در آن سوی زمان جاریست
زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد
و گل قاصد که بر دریاچه های باد می راند
او مرا تکرار خواهد کرد..." فروغ فرخزاد

جمعه، مهر ۲۶، ۱۳۹۲

برچسب نمی زنم

می گه:

می دونی، من اگر با 50 نفر از هم کاران مرد از ملیت های مختلف کار کنم، معمولا به پیچیدگی خاصی بر نمی خورم؛ اصلا احساس نمی کنم که دارم با هم جنس یا جنس مخالف کار می کنم. کافی است همان رفتار مشابه را با تنها مشاور ایرانی شرکت داشته باشم. آن وقت بعد از مدتی می آید برایم تعریف می کند که چه قدر از زندگیش ناراضی است؛ که چه قدر همسر بداخلاق و نامهربانی دارد؛ که از همان اول یکی از دلایل مهاجرتش این بوده که بیاید این جا از همسرش جدا شود ولی فقط به خاطر بچه هایش همه این سال ها ادامه داده... 

این موضوع حالش را بدجوری به هم زده. من می فهممش. ناراحتیش را هم از این موضوع درک می کنم. به همه مردهای ایرانی هم برچسب نمی زنم. این را هم می فهمم که هر موضوعی ریشه ها و دلایل مختلف دارد. این هم قابل درک است که آدم ها اشتباه می کنند؛ هر روز، کوچک و بزرگ. فقط گاهی حالم بد می شود از این فرهنگ که یک لب خند معمولی و ساده، هزاران فکر نامربوط ایجاد می کند. حالم بد می شود از این فرهنگ که به آدم ها اجازه می دهد به مجرد بودن یک خانم به چشم در گشوده ای نگاه شود برای هر حرفی و هر رفتاری.

از پاییز به پاییز

بین برگ های ریخته روی زمین جلوی باغ چه پیدایش کردیم. پرهایش تازه تازه بود؛ پاهایش جمع شده، نفس نمی کشید، بی هیچ تکان. مانده بودم چه طور و کی این جا افتاده. اگر سال ها پیش بود، برای این گنجشکک مرده گریه می کردم. ولی آن روز گریه نکردم. برای تمام شدن زندگیش ناراحت شدم. برایش توی باغچه گودال کوچکی کندم و توی خاک کاشتمش. روی گودال را هم با برگ های پاییز پوشاندم.

توان

او در این سال ها از شرایط سختی گذشته. امروز برام از کسی نقل قول می کند. مضمون نقل قول چیزی مثل این بود که آرزو نکنید لزوما زندگی راحتی داشته باشید؛ آرزو کنید به شما توان و قدرت عبور از چالش ها داده شود. در چالش هاست که خودتان و زندگی را بیش تر و عمیق تر می شناسید و یاد می گیرید.

یادآوری

- امروز با روزهای دیگه خیلی فرق داری. خیلی تو خودت هستی. همه چیز مرتبه؟
- ممنون که به فکری، چیزی نیست.
- بالاخره ما هم تیمی هستیم، مثل یه خانواده.
- همه سالمن و هیچ مشکل خاصی وجود نداره. فکرم کمی مشغوله فقط.
- من برات دعا می کنم که همه چیز برات به خیر و خوشی پیش بره...

گاهی وقت ها ایمان صادقانه اطرافیان، شعله ایمان و توکل را در وجود آدم شعله ورتر می کنه. منم توی دلم دعا می کنم برای خودش و همسرش و دو تا دخترهاش که به خاطرشون این همه تلاش می کنه. 

یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۲

مک دونالد

مک دونالد به لطف تحریم ها در ایران نیست. گاهی دوستانی که برای سفر توریستی از ایران آمده اند بیرون، در لیست کارهای مورد علاقه شان سر زدن به مک دونالد است. امتحان کردن این برگر آمریکایی و حتی عکس انداختن کنار مک دونالد از جاذبه های توریستی سفرهای خارجی است.

بیش تر مک دونالد های سنگاپور، تازه، رنگارنگ و مدرن بودند و همیشه شلوغ و پر مشتری. مک دونالد غذای رایج و پر طرفداری بود که در هر مرکز خرید و هر گوشه ای از شهر در دسترس بود؛ تعداد قابل توجهی از شعبه ها 24 ساعته بودند. حتی بخش نوشیدنی هایش خیلی ساختاریافته و منویش محلی و بلند بود. من همیشه از طرف داران کافه های مک دونالد بودم و یکی از چای های محلی را به نام چای هیمالیایی خیلی دوست داشتم؛ مک دونالد های 24 ساعته، پاتوق گپ های دوستانه دوران دانش جویی و حتی آن سال های اخیر بود؛ گاهی وقت ها هم کتابم را پخش می کردم روی میز و از هوای مرطوب شب های استوایی و چای مورد علاقه ام لذت می بردم. برای محلی ها اما مک دونالد بیش تر از این ها بود؛ بچه هایی که همیشه طرفدار غذاهای مخصوص بچه ها با جایزه های اسباب بازی دار بودند. مک دونالد برای محلی ها، غذای آمریکایی در دسترس و با قیمت نسبتا مناسبی بود. همیشه هم پر از مشتری بود و منوها هم هر چند وقت یک بار به بهانه جشن خاصی تغییراتی می کرد با برگرهای جدید.

مک دونالد های تورنتو به آن شلوغی نیستند. بعضی ساختمان هایش همان مدل قدیمی هستند؛ تازگی ها چند تایی شعبه رنگارنگ با منوهای محدود می بینم. بیش تر شبیه غذاهای سر راهی هستند. منوهایشان به رنگارنگی منوهای سنگاپور نیست. آن شور و هیجان هم برایش وجود ندارد. بیش تر هم کارهایم نسبت بهش بی تفاوت هستند و حتی به آن به چشم غذای ناسالم نگاه می کنند بدون جذابیت خاصی.

Fast Food آمریکایی لزوما برای آمریکای شمالی غذای جذابی نیست. به لطف تبلیغات و نگاه دنیا به آمریکا، این برگر آمریکایی طرفدارانش را در خارج از آمریکا دارد.

به نظرم این فقط در حد برگر نیست؛ برگر آمریکایی فقط یک نماد ساده از بعضی تفاوت هاست. تفاوت هایی بین نگاه به زندگی به سبک آمریکای شمالی، آن طور که تبلیغ می شود، و زندگی واقعی مردمان آمریکایی شمالی.

تا

تا به حال شده گاهی با انجام کارهای ساده کوچک دل تنگ شوی؟

این احساسی است که من تقریبا هر هفته دارم. هر آخر هفته که لباس های شسته شده ام را از خشک کن در می آورم و تا می زنم. هر بار که می چینمشان و دانه دانه تا می زنم، حس سبک و سنگینی دلم را تنگ می کند. یاد تا زدن های دقیق و با حوصله  او که می افتم، دلم تنگ می شود. قبلا خیلی بلد نبودم دقیق تایشان بزنم. این سال ها، این حس سبک و سنگین، حرکات دستم را تغییر داده؛ برای تا زدن لباس ها بیش تر وقت می گذارم و به خطوطشان بیش تر دقت می کنم.

قناس

یکی از ابعاد زندگی ماشینی که من هیچ وقت باهاش ارتباط برقرار نکرده ام، برچسب بارکد زدن روی تک تک میوه هاست. میوه ای که همیشه بوی طبیعت و خاک و درخت دارد، وقتی رویش یک برچسب کوچک شماره دار می خورد، زیبایی ش قناس می شود.

شور

مدیرم می گه: " دنبال کاری نباش که فشار کم تری داشته باشه؛ دنبال کاری باش که براش شور و هیجان و انرژی داری."

یکشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۲

پارس

این جا خیلی ها سگ نگهداری می کنند. آشنا شدن با رفتار و حرکات این موجودات اجتماعی با وفا که مثل بچه های یکی دو ساله می مانند، دنیای خودش را دارد. تا قبل از این که این جا بیایم، معمولا از سگ ها می ترسیدم، به خصوص از سگ های بزرگ.

طول کشید که بفهمم خیلی وقت ها سگ ها پارس می کنند نه برای این که قصد بدی دارند؛ نه برای این که می خواهند حمله کنند؛ خیلی وقت ها با تمام وجود پارس می کنند چون "خودشان" ترسیده اند... گاهی وقت ها کافی است بهشان فرصت بدهی تا کمی جلو بیایند، بویت کنند، دور و برت بپلکند تا باهات آشنا شوند، شناسایی ات کنند و احساس ناامنی شان کم شود.

سه‌شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۲

گل سر ها

چهار، پنج ساله که بودم همیشه بریدگی کنار در برایم سوال بود؛ همان بریدگی که قفل در در آن فرو می رفت تا در بسته شود. مدت ها برایم معما شده بود که این درز به کجا می رسد. در راه رسیدن به جواب هم گل سرهایم را برمی داشتم می انداختم در سوراخ در که ببینم کجا می روند؛ چه می شوند؛ نه صدایی و نه جوابی... گاهی فکر می کنم اگر روزی خانه پدری ام را بخواهند از نو بسازند، در زیربنای خانه چه قدر گل سر پیدا می شود؟

بگو پناه می برم به او

از نفرت
از حسادت
از حسرت
از غم

به پیش

تمرین رانندگی؛ گردش به چپ بر اساس قوانین این جا برایم پیچیده است. آن روز هم وقت تمرین کنار مربی ام آقای میم، جور دیگری به چپ پیچیدم...

آقای میم بعد از گردش به چپ: خانم چرا این جوری پیچیدین؟ (بعد هم شروع می کند به توضیح درباره رفع اشکالم)

از آن جا به بعد، یکی دو حرکت بعدی را هم با تردید انجام می دهم.

آقای میم: خانم وقتی یک حرکت رو خوب انجام ندادین، دیگه بهش فکر نکنین. به مسیر پیش روتون توجه کنین؛ اصلا فکرتون رو مشغول حرکت قبلی نکنین؛ این قدر هم فکر نکنین.

ته دلم فکر می کنم حرف های آقای میم نه تنها در راندن ماشین در خیابان که در راندن زندگی خودم هم صدق می کند.

یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۲

خدمات

وقتی به بانکی در آسیای جنوب شرقی زنگ می زنی:

- من قبلا هزینه اشتراک فلان خدمات بانکی را پرداخت نمی کردم. ولی در قبض این ماه، برایم هزینه ماهیانه این سرویس درج شده. می خواستم ببینیم چرا و این که ممکن است لطف کنید بررسی کنید راهی وجود دارد که هزینه نداشته باشد؟!

(آن سوی خط): لطفا چند لحظه صبر کنید برایتان چک کنم.

بعد از مدت کوتاهی برمی گردد:

- خیلی عذر می خواهیم. قبض شما ویرایش شد. لازم نیست برای استفاده از این خدمت بانکی هزینه ماهیانه پرداخت کنید. خیلی ممنون از این که از این خدمت بانکی ما استفاده می کنید. آیا مورد دیگری هست که بتوانم کمک کنم؟

وقتی می خواهی به بانکی در آمریکای شمالی زنگ بزنی:

قبل از این که زنگ بزنی، بهتر است بررسی کنی. چون گاهی وقت ها بعضی تماس ها و سوال های تلفنی هم ممکن است برایت هزینه داشته باشد. اگر هزینه هم نداشته باشد، کسی آن سوی خط عذرخواهی نمی کند. برایتان توضیح خواهد داد که شما دارید از این خدمت بانکی استفاده می کنید و این هم هزینه اش هست.

پس نوشت: من هم شهر آسیایی ای را که قبلا در آن زندگی می کردم، دوست داشتم؛ هم شهر کانادایی را که الان در آن زندگی می کنم دوست دارم. این هم بدیهی است که هر جایی فرهنگ و شرایط خودش را دارد با نقاط قدرت و ضعف ویژه خودش. ولی دیدن تفاوت ها برایم همیشه جالب است و نمی توانم نادیده بگیرم. این را هم برای آن دسته از دوستانی می نویسم که منتظر نقدی هستند که برچسب ناراضی بودن از همه چیز را به آدم بزنند.

چشم هایمان

او اهل اردن است. عکس های دو تا دختر کوچکش را نشان می دهد. می گویم چه قدر شبیه دخترهای ایرانی هستند. به علامت تصدیق سری تکان می دهد و می گوید ولی شما خانم های ایرانی چشم و ابروهای کم نظیری دارید.

ترک

یاد گرفتم اگر برای مشورت درباره مشکلی پیش کسی رفتم، اگر آن آدم بدون هیچ تلاشی برای بررسی گزینه های مختلف، یک راست بر سر گزینه ترک کردن و گذشتن از مساله رفت، مشورت با خودش را ترک کنم.

خاکستری

گاهی شناخت آدم ها از نگاه خود آدم زمان زیادی می برد. زمان، تجربه و هزینه زیادی می خواهد که در طول سال ها درک کنی پشت چهره آدم ها برایت چه رنگی است. دیگر به جایی رسیده ام که با این شعار بی قضاوت بودن و بی قضاوت ماندن موافق نیستم. آدم ناچار است با عقل و احساسش به آدم های زندگیش نگاه کند. آدم ناچار است رفتارهای نارنجی و قرمز را وقتی تکرار شدند، جایی گوشه ذهنش نگه دارد؛ حواسش باشد که بر اساس الگوهای رفتاری در طول زمان، رفتار و فاصله اش را تنظیم کند. وگرنه روزی، جایی از کسی که انتظارش را نداری، چنان زخم می خوری که دردش تا مدت ها می سوزاندت.

ما آدم ها عجیبیم. بی هم تنهایی می کشیم و با هم، هم را می رنجانیم...

متاسفانه یاد گرفتم خودم را از دیگران دورتر نگه دارم و به حرف ها و رفتارهای خودم و اطرافیانم بیش تر دقت کنم. شاید این طوری قبل از رنج ها و فرو ریختن ها، هنوز فرصتی باشد برای بهبود یا تنظیم روابط. یاد گرفته ام حواسم بیش تر به فاصله ها باشد. از خودم تعجب می کنم، از من که در تمام زندگیم آدم اجتماعی ای بوده ام.

در این میان، نگران اعتمادی هستم که دیگر به راحتی درونم جاری نیست. این نقطه ای خاکستری است؛ قشنگ نیست. تنها چیزی که هنوز برایم مانده و نگهم می دارد این است که هنوز به دوست داشتن و عشق به آدم ها باور دارم. حتی اگر تعدادشان کم هم باشد، هنوز هم آدم هایی هستند که با روراستی، محبت و عشق دوستی می کنند.

دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۲

آن دو عکس

نمایشگاه عکاسان ایرانی. موضوع نمایشگاه: امید

نگاه اول: یکی از عکس ها مرد جوانی را نشان می دهد که در بسترش دراز کشیده. مادر کنار تخت نشسته و دستش را در دست فشرده. خواهرها و برادرهای کوچک تر دور و بر تخت هستند. نگاه مرد جوان دوخته شده به صورت مادرش و نگاه مادر به پسر.عنوان عکس می گوید مرد جوان قطع نخاع شده.

با خودم فکر می کنم در هر شرایطی که باشم به سختی این شرایط نیست. همه عزیزانی که گاه و بی گاه برایشان نگران می شوم، شکر خدا سالم هستند. اگر در شرایط سختی هم باشند، برهه ای است. می گذریم، با هم از شرایط عبور می کنیم.

نگاه دوم: پسرک سوار بر موتور و دخترک ترک موتور نشسته، جایی ساده و دور، با چهره هایی ساده و خاکی. خواهر و برادرند. پسرک شاید ده-یازده ساله است؛ خواهرش شش-هفت ساله. دخترک دست هایش را محکم دور کمر برادر گره زده. عنوان عکس هست: "Trust is essential" 

شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۲

هم بستگی

از قشنگی های یک روز می تواند این باشد که از هم کاران مسلمان پیام های تبریک گفتاری و نوشتاری دریافت کنی حتی با وجود این که می دانند به هر دلیلی نتوانسته ای روزه بگیری.

یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۲

شاعرها

این دومین بار است که این جا در این چند ماه این جوری می شود.

بار اول در یکی از نشست های ادبی ایرانی بود. سخن ران، مولف یکی از لغت نامه های معروف ایرانی-انگلیسی بود. وقت پرسش و پاسخ، مردی پشت تریبون ایستاد، دفترش را باز کرد و پرسید چرا آقای مولف واژه هایی را به جای فارسی به عربی ترجمه کرده؛ مثلا "Love" را به جای "عشق" می توانسته "دل باختن" ترجمه کند.

بعد از سخنرانی رفته بودم جلو که از آقای مولف سوالی بپرسم. آقای سوال کننده قبلی هم همان جا بود، آمده بود از مولف امضا بگیرد. از من که همان گوشه ایستاده بودم، پرسید خودکار دارم یا نه. همین شروعی شد برای گفت و گو. برایم دوباره از زیبایی کلمه "دل باختن" به جای "عشق" گفت. بعد از علاقه اش به ادبیات و شعر گفت و همان جا شروع کرد به خواندن شعر. در پایان هم سوال استاندارد همیشگی "می تونیم با هم بیش تر در تماس باشیم؟".

بار دوم در فستیوال ایرانیان مردی جلو آمد. خودش را معرفی کرد. از خودش گفت، از این که به شعر و هنر خیلی علاقه دارد. گوش دادم و خواستم بگذرم که دفترش را همان جا باز کرد و نوشته ای خواند که قبلا در وصف زیبایی نوشته.

راستش من خیلی معمولی هستم، زیبایی هم برایم لب خندی بیش نیست؛ ارزشش را در فاصله همه این سال ها می بینم. زیبایی که هرکسی بخشی از آن را دارد، نعمتی است گذران که فراتر از آدم به فاصله شب ها و روزها تغییر می کند و آرام آرام می گذرد. معنی تنهایی و نیاز را هم خوب درک می کنم. ولی از آدم های این جوری خیلی می ترسم. آدم هایی که گاهی با شعر شروع می کنند، با شعر ناراحتت می کنند، با شعر می روند و حتی گاهی با شعر روی گوری که برایت کنده اند، مشت مشت خاک می ریزند.

هم رنجی

می توانی رنج های دیگران را بشنوی، هم دردشان باشی و هم راهشان در این مسیر پر پیچ و خم. می توانی از رنج هایشان پر شوی، هم رنگشان شوی و حتی با آن ها رنج بکشی. اگر توانش را داشته باشی و قلبش را. اگر از ابعادش تا حدودی آگاهی داشته باشی و مراقب خودت هم باشی. اگر یادت باشد که خیلی وقت ها آدم تنها بخش کوچکی از مسایل و آدم ها را می بیند؛ شاید گاهی آن بخش بزرگی از کوه یخی را که زیر آب پنهان است، نبینی. اگر یادت باشد که ممکن است آگاهی، تجربه و توان کمک به هر مساله ای را نداشته باشی، حتی اگر بتوانی همراه باشی.

اخم نکن

اتاق جلسه و آن دو تا که جلوی من ایستاده اند و دارند با هیجان درباره بخشی از پروژه حرف می زنند. بین حرف هایشان از شنیدن خبر جدیدی در مورد موضوع، جا خوردم. با علامت تعجب ابروهایم کمی در هم فرو رفت، داشتم فکر می کردم این اتفاق جدید چه معنی ممکن است داشته باشد و ابعادش چیست. در همین فاصله مدیرم که تازه این موضوع را عنوان کرده و رویش هم به من بوده، ناگهان می گوید:
- No frowning....
نمی دانم این خم کوتاه ابرو را به نشانه عدم پذیرش گرفت یا نقد. هر چه که هست وقتی مدیر آدم هم این قدر به حرکات کوچک آدم حساس است، وای به حال بقیه.

بخشی از نمایش نامه منتشر نشده

سناریوی الف:

اولی- [با خستگی و درماندگی]: کارم خیلی سنگینه...
دومی- می دونی چند تا دختر تو تهران هست که دارن تو چه شرایطی کار می کنن؟!

سناریوی ب:

اولی- [با خستگی و درماندگی]: کارم خیلی سنگینه... نمی دونم چرا هر راهی که می رم این قدر پر از چالش هست.
سومی - شرایط این طور بوده. به جاش ببین چه قدر دست آوردهای مختلف کنارش داری. این زندگیه که پر از چالش هست. ولی سلامتیت از همه چیز مهم تره. اگر شرایط خیلی سخته، می تونی به تدریج دنبال کار جدیدی باشی شاید بتونی این شرایط رو عوض کنی...

ساده تر از این ها

عصبانی شدن آتشفشان بزرگی است. کافی است وقتی عصبانی می شوی، به عصبانیتت فرصت دهی کنترل همه چیز را در دست بگیرد. آن وقت است که بنده عصبانیت لحظه ای ات می شوی. دلیل عصبانیت هرچه باشد، هر چه قدر هم بزرگ یا کوچک، اگر نا آگاهانه به عصبانیت فرصت دهی، می سوزاند؛ خودت را و اطرافت را.

گاهی برای مهار عصبانیت هزار جور تحقیق و کتاب های کمک فردی لازم نیست. گاهی خیلی ساده تر از این حرف هاست. وقتی مدتی تحت فشار بوده باشی، هم زمان خوب استراحت نکنی، خوب غذا نخوری، خوب نخوابی، ورزش نکنی، اگر کوچک ترین فشار دیگری هم از سمتی وارد شود، فرو می پاشی. یکی از خوبی های تجربه همین هست که می توانی راه فردی خودت را برای مهارش پیدا کنی. به شرایطی که در آن هستی آگاه تر باشی، بیش تر به خودت برسی، بیش تر نرمش کنی، قبل از هر تصمیم یا واکنشی چند تا نفس عمیق بکشی و به روش خودت، خودت را آرام کنی.

گاهی وقت ها هم چاره ای نیست؛ بعضی چیزها واقعا فراتر از حد تحمل آدم است، حالا چه شرایط خاصی باشد، چه گفتار و رفتار آدمی دیگر که به طور پیوسته تکرار می شود بدون هیچ تغییری. بعضی چیزها به هر دلیلی سوهان روح آدم هستند. می شود سعی کرد با آرامش و در طول زمان برای پیدا کردن تعادلی بینابین تلاش کرد، یا این که با آن ساخت. یا اگر هیچ کدام این ها ممکن نبود، از آن شرایط یا عامل تشدید کننده فاصله گرفت.

هر چه که هست، وقتی با آگاهی و مهار از فوران عصبانیت می گذری، آرامش و رضایت بیش تری داری از وقتی که به خاطر ناآگاهی از خودت، شرایطت و شدت ناراحتی، فوران می کنی و ممکن است با پس آمدهایی رو به رو شوی که دیگر نمی شود به راحتی جمعشان کرد.

چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۲

نگاه لرزانش

رفته ام سر میز کارش ازش سوالی بپرسم. آدم جا افتاده ای است و بسیار باتجربه. مدیرش هم به این گفت و گو پیوسته. سه تایی داریم موضوعی را بررسی می کنیم. بین سوال و جواب ها، نگاهی به موبایلش می اندازد و پیامی را چک می کند. چیزی در نگاهش می لرزد. چند ثانیه ای می گذرد. بعد می گوید پیامی از همسرش دریافت کرده که کوچک ترین فرزندش هم می خواهد به زودی از خانه برود. می رود که برای خودش جای مستقلی بگیرد. می گوید که این جوان ترین، هم چنان برایش بچه کوچکش هست حتی اگر بیست و شش سال دارد.

بالا و پایین رفتن احساسش را می بینم. درکش می کنم. دلم برای بابا هم تنگ می شود. با خودم فکر می کنم رفتن من هم برای بابا سخت بود. آن هم جا به جایی این جوری، نه از خانه پدری به خانه دیگری در همان شهر یا شهری دیگر در همان کشور، که خانه ای بسیار دور. تازه، من و برادرم هم که در فاصله زمانی کوتاهی هر کدام جداگانه یک سر دنیا رفتیم. آن وقت ها آن قدر گنگ بودم و درگیر تغییرات و دوری و نگرانی هایم برای تک تکشان که هیچ وقت این جوری به این تغییر نگاه نکرده بودم.

دلم برایش تنگ می شود، برای سکوتش، برای صبرش، برای دل دریایی خودش و مامان.

دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۲

Harbourfront

چه عنوان آشنایی! اولین بار وقتی سنگاپور بودم این اسم برایم معنی پیدا کرد؛ یکی از ایستگاه های مترو خط بنفش، جایی از شهر که به ساحل راه دارد؛ کنارش پر از بارهای قشنگ است، از یک سو نمای ساختمان های بلند تجاری شهر را می توان دید، از سوی دیگر جزیره Sentosa را آن دورترها. اخیرا هم که از روی آب، راهی کشیده اند بین این ساحل و ساحل جزیره.

Harbourfront را این جوری می شناختم.

این شهر هم  Harbourfront دارد؛ تقریبا همان شکلی، بزرگ تر، ساختمان های تجاری بلندش گسترده تر ولی قدیمی تر. از Harborfront  این جا هم می شود جزیره تورنتو را آن طرف آب دید؛ Harborfront این جا هم پر است از بار، کنسرت های سرباز و آدم هایی که کنار ساحل راه می روند. به اندازه سنگاپور از ساحلش نمی شود کشتی های باربری دید، مترو هم دور تر است به اندازه فاصله های گسترده آمریکای شمالی. ولی برای من، Harbourfront تقریبا همان Harbourfront هست. برای من تفاوت بزرگ این دو، خاطراتی است که در تمام این سال ها، در آن یکی Harbourfront نقش بسته اند. تفاوتش دیشب در این بود که با برادرم کنار این Harbourfront نشستم، ساحلی که شاید خیلی جاهای دنیا همین اسم را دارد.

دیشب که کنار ساحلش نشستم، احساس عجیبی داشتم. دیدن شباهت ها با رنگ های متفاوت، دل آدم را آرام می کند، دل آدم را بزرگ می کند.

شور

جشن تیرگان*، یکی از ساحل های وسط شهر، شنبه شب، فضای باز، کنسرت آزاد، دی جی های ایرانی که با شور و شعف روی صحنه اجرا می خوانند و ایرانی هایی که دارند با تمام شور و هیجان دست می زنند و جیغ می کشند، غیر ایرانی هایی که رد می شوند. همه جا شلوغ، همه شانه به شانه هم در فضای باز ایستاده، بدون این که شعرهای خواننده واضح شنیده شود، همه دست ها بالا و همه در جای خود در حال حرکت. خانمی با چهره آسیای جنوب شرقی با زحمت راه خودش را میان جمعیت باز کرده، آمده جلو تر ببیند چه خبر است؛اول با گیجی به این جمع پر هیجان نگاه می کند، بعد او هم دست هایش را می برد بالا، دست می زند و می خندد.

مانده بودم غیر ایرانی هایی که از کنار ساحل رد می شوند، چه حسی دارند. مردم هر جایی یک جورند. من این همه هیجان زدگی فرهنگی مان را خیلی دوست دارم؛ همین که با کوچک ترین اشاره و ندایی، شادی می کنیم و می رقصیم. غیر از خودمان، از بین آدم هایی که دیده ام، برزیلی ها و هندی ها هم معمولا همین طورند؛ با نوای آهنگ، دیوانه وار شادی می کنند با تمام وجود.

* فستیوال ایرانیان کاناداست که هر چند سال یک بار برگزار می شود.

چه بالا، چه پایین

بالا بروم، پایین بیایم، در طول این سال ها، همیشه دوستان هندی ام از آدم های پر محبت زندگیم بوده اند. چه در سنگاپور و چه در این شهر این سر دنیا، هنوز هم از بین دوستان غیر ایرانی، دوستان هندی ام در محبت و دوستی و تقسیم فکر و احساسشان کم نظیرند. به اندازه خودمان آدم های احساسی ای بوده اند و هر وقت کمکی ازشان بر می آمده، دریغ نکرده اند. پشت حرف هایشان هم لزوما سیاست و احتیاط خاصی نبوده، هر چه تقسیم کرده اند رنگ خودشان را داشته.

وقتی سنگاپور بودم، چه وقت تحصیل دوستان و هم کلاسی های هندی مهربانی داشتم؛ چه در محیط کار، هم کاران مهربانی داشتم. دوستانی داشتم که می شد با آن ها از دری حرف زد، درد دل کرد، نظر داد و ایده گرفت. این جا هم هم کاران هندی ام آدم های ساده و بی سیاستی هستند؛ خانم هندی ای که چند ماهی است شروع به کار کرده، با وجود این که کانادایی است و خانواده اش سه نسل پیش به این جا مهاجرت کرده، هم چنان همان سادگی رفتاری و زبان گفتگو با احساس و قلبش را حفظ کرده، وقتی از خودش یا اتفاقی برایم حرف می زند، همه چیز را با احساس خودش تعریف می کند، بدون محافظه کاری خنک رایج در این جا.

پس نوشت: حتی اگر نسل آن آدم از هندی های کارائیب باشد.

جمعه، تیر ۲۸، ۱۳۹۲

کفش

کفش ظریف پنجه باریک به پای پهن نمی رود. هر چه قدر هم زیبایی و ظرافتش را دوست داشته باشی، به ترکیب پایت نمی نشیند. می توانی نگاهش کنی و طرحش را تحسین و گاهی هم امتحانش کنی برای دل خوشی خودت شاید چیزی تغییر کرده باشد. ولی کفش این جوری به پایت نمی رود و هم راه قدم هایت نمی شود. خوبی گستردگی تفاوت ها این است که کفش قشنگ دیگری هم جایی هست که هم می توانی از دیدنش لذت ببری و هم به اندازه پای خودت می خورد. شاید بعضی چیزهای دیگر هم در زندگی همین جوری باشند.

خیابان فنچ

ظریفند و کوچک تر از گنجشک. نه یکی، نه دو تا؛ که در دسته های پر جمعیت. بی خود نیست که اسم این خیابان را گذاشته اند "فنچ".

شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۲

مدیر کشور

تحویل گرفتن پروژه های سازمانی در بین راه از مدیری دیگر، مسوولیتی بزرگ است و سخت. چه برسد به تحویل گرفتن اداره امور اجرایی یک کشور آن هم وقتی شاخص های مختلف اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی آن در خط بحران قرار دارد. فارغ از این که چه کسی روی کار بیاید و چه توان مندی هایی داشته باشد، چنین سمتی مسوولیتی بسیار اساسی و کمرشکن است.

سه‌شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۲

اثر

دارم مصاحبه ای می شنوم با یکی از هنرمندان این جا به نام Joni Mitchell.
برایم تازه است؛ در جوانی هم شعر می گفته، هم می نواخته و هم نقاشی می کرده. وسط مصاحبه اش جمله ای شنیدم که مضمونش این بود که اگر وقت اجرای موسیقی شما من را ببینید که این اثر هنری نیست. موسیقی وقتی موسیقی است که احساسی در شما زنده کند، اشک یا لب خندی روی چهره تان بنشاند یا درک جدیدی از خودتان به شما دهد.
توصیفش برایم جالب بود.

رادیو

با داداش خان داریم از پیاده روی برمی گردیم. در کوچه پس کوچه های اطراف خانه، ماشین کوچک قرمز رنگی کنار جدول خیابان می ایستد. شاید می خواهد سوالی کند ولی حتی پنجره ماشین را هم پایین نمی کشد. در ماشین باز می شود و خانم سال خورده موسفید بسیار مرتب و مهربانی می پرسد:

- من می خواهم رادیو سی بی سی گوش کنم ولی نمی دانم کدام شبکه رادیو را بگیرم.

سی بی سی رادیوی محلی این جاست که برنامه های پردازش شده خیلی خوبی دارد. من فقط دو تا شبکه اش را به یاد دارم؛ یکی موسیقی، دیگری خبری، فرهنگی، هنری.

می پرسم کدام شبکه را می خواهد. می گوید نمی داند کدام شبکه هست ولی برنامه خاصی را می خواهد دنبال کند که اسمش را نشنیده ام. دو تا موج رادیویی را که یادم هست، می شمرم. او هم سعی می کند پیچ رادیو را تنظیم کند؛ کمی چپ، کمی راست؛ و در هر حرکت پیچ رادیو از پشت عینکش نگاهی به ما می کند شاید برای تایید این که کدام جهت درست است. بعد از کمی تردید، بالاخره تلاش می کنم پیچ رادیو را خودم برایش تنظیم کنم. اولین شبکه را که می گیرم، شبکه موسیقی سی بی سی است؛ رد می کند که این نیست. دومین شبکه را که تنظیم می کنم، صدای مجری رادیو بلند می شود که دارد داستانی تعریف می کند. چهره اش تمام لب خند می شود که  خود خودش است.

خوش و بش می کنیم و خداحافظی و رد می شویم از کنار هم؛ ما پیاده و او سواره. زیبایی سادگی رفتارش همین طور به یادم مانده.

دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۲

ریزش

استانبول ناآرام شده، دلم می ریزد. کاش آرامش پیدا کند. هفته دیگر، انتخابات است، باز دلم می ریزد؛ نکند ناآرامی ها گسترده شود؛ مثل کسی که یک بار دستش را سوی آتش برده باشد و سوخته باشد، دیگر حتی از حرم هیزم های خاموش هم می ترسم.برای تمام این روزها، آرامش طلب می کنم.

توازن

یاد گرفتم وقتی اتفاقی می افتد، قبل از این که تلاش کنم به دیگری کمک کنم، یادم باشد مسوول نگهداری از سلامت و پایداری روحی خودم هم هستم قبل از برداشتن هر قدمی. وگرنه اگر خودم هم آماده آن شرایط نباشم و هم زمان تلاش کنم فراتر از توانم به دیگری که در شرایط نامناسب قرار دارد، کمک کنم، اول ممکن است خودم بشکنم، بعد تمام آن چیزهایی که اطرافم چیده ام و مسوول نگهداری و مراقبت ازشان هستم؛ بعد هم برای مدت ها تا به یاد دارم شرمنده خودم و همه آن چیزهایی که مسوولشان بوده ام، می مانم. در نهایت شاید اثر مثبتی هم در بهبود شرایط برای دیگری نداشته باشم. البته باز هم این فقط نگاه منطقی است، گاهی وقتی کسی را خیلی دوست داری، باز هم وقتی در شرایط نامناسب قرار بگیرد، آن قدر درگیر می شوی که ممکن است بعضی چیزهای دیگر از دستت بیفتند؛ شاید راهش این باشد که توان آدم هم به اندازه مهرش وسیع باشد تا بتواند در چنین شرایطی آن قدر قوی بماند که هم خودش از عهده زندگیش بربیاد و هم بتواند به عزیزی کمک کند.

نمی دانم؛ شاید بعضی ها از همان کودکی این را یاد می گیرند، با این نگاه بزرگ می شوند و برایشان بدیهی است. ولی من تنها در طول زمان و در پس هزینه های تجربه، این را یاد گرفتم. 

همان جا

بیرون از خانه
بیرون از شهر
بیرون از خود
اتفاق همان جا که هستی می افتد...

سیدمحمد مرکبیان

چهارشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۲

حرمت

قرار است فردا جلسه داشته باشیم. او مرد جا افتاده ای است، خیلی با سابقه و در کارش خبره.

- متاسفانه فردا نمی تونم در این جلسه حاضر باشم. همسرم فردا وقت معاینه داره. باید همراهش برم بیمارستان. من سرزنشش نمی کنم. اون دیابت داره و به طور مرتب باید تحت نظر باشه. اگر موردی مربوط به من بود، لطفا بهم زنگ بزن.

پشت جملاتش، احترامی به همسرش نهفته است که تحسین می کنم.

ما شعرخوانان

عاشق می شویم، شعر می خوانیم. آزرده خاطر می شویم، شعر می خوانیم. فارغ می شویم، شعر می خوانیم. قرار است از برنامه های سیاسی مان بگوییم، شعر می خوانیم. مسوولیت قبول می کنیم، شعر می خوانیم.

سه‌شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۲

آن رو

پسر یکی از هم کاران از دنیا رفته است. شوکه آور است. کارت کوچکی بین همه جا به جا می شود تا هرکدام چند خطی برایش بنویسیم. بیش تر هم کارها در یک خط، کوتاه و رسمی تسلیت گفته اند؛ همان یک جمله رایج انگلیسی. نوشته بابی، مدیر سخت گیرم، کمی با بقیه متفاوت است. برایش دعا کرده که خداوند بهش قدرت دهد برای تحمل این از دست دادن...

کم

او همیشه وقت کم می آورد؛ برای همه کارهایی که می خواهد در روز انجام دهد، برای لیست کارهایی که صبح پشت میز کارش تعریف می کند، برای تمام متن هایی که می خواهد بخواند، برای تمام نسخه های آشپزی که جمع می کند بلکه روزی درستشان کند، برای تفریح آن جوری که دلش می خواهد، برای حرف هایش، برای دوست داشتن هایش، برای دوستی هایش، برای نوشته هایش، برای ورزش، برای گردش، برای خواب، برای استراحت. او همیشه برای همه چیز وقت کم می آورد.

یکشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۲

زبان

گاهی وقت ها که به گفت و گو ها و اخبار گوش می دهم، با خودم فکر می کنم خیلی از این جمله ها، کلماتی دارند که تعداد زیادیشان را بلدم. ولی مهارت گفتاری در این کلمه ها نیست؛ در هنر چگونه چیدن این کلمه ها در کنار هم هست طوری که گویا و روشن باشد. بی جهت نیست که حضور و زندگی و برخوردهای اجتماعی در محیط این قدر مهم است. مهارت بسیار نرمی لا به لای این کلمات هست که به تمرین و تعامل زیاد نیاز دارد.

ناگفتنی ها

بعضی چیزها ناگفتنی هستند. سنگینی عجیبی دارند. از آدم می گذرند و آدم را تغییر می دهند تا وقتی که خودشان حل شوند. با این همه، وقتی آدم ناگفتنی ها را تجربه می کند، مهارت دیگری پیدا می کند در حس ناگفتنی ها در بعضی آدم های دیگر. گاهی یک نگاه، یک عکس، یک جمله از موضوعی دیگر، همان رنگ آشنای ناگفتنی ها را با خود دارد. حسی آشنا که گاهی باعث می شود دیگری را تا حدودی درک کنی، بی آن که بشنوی یا جویا شوی.

جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۲

روز بینی

نمای اول: صبح سوار اتوبوس. نگاهم به خانم سیاه پوستی می افتد که آن رو به رو نشسته است. موهای فرفریش را به روش قشنگی ریز و درشت در هم بافته. کمی آن طرف تر خانم سیاه پوست دیگری نشسته است. ناگهان یادم می افتد که در بین خانم های سیاه پوست تعداد زیادی هستند که بینی های پهن دارند. چشمم به طور معمول عادت کرده به دیدن بینی پهن در میان ترکیب زیبای بعضی چهره ها. با خودم فکر می کنم چه طور است که این خانم ها این قدر به اندازه ما خانم های ایرانی بینی شان را به دست تیغ جراحی نمی سپرند و با ترکیب صورتشان در صلح و آرامش هستند.

نمای دوم: ظهر است. جمع شده ایم برای جلسه برنامه ریزی فعالیت های اجتماعی برای شرکت. ناگهان بین حرف ها و ایده ها گم می شوم. حواسم رفته به ترکیب بینی های خانم های شرکت کننده در جلسه که هر کدام از نژاد و ملیت مختلفی هستند. انگار امروز، برای من روز جهانی بینی است. باز هم همان سوال را دارم. هر کداممان بینی هایمان فرق دارد و جای خودش روی صورت هایمان. کسی تلاشی نکرده برای ایده آل کردن ترکیب بینی اش به دست تیغ جراحی. هر بینی ای هم روی صورت هر کداممان جای خودش را دارد بین ترکیبی از رنگ ها و آرایشی که خودمان انتخاب کرده ایم؛ چه صاف باشد، چه پهن و چه قوز دار.

چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۲

نقش کلمه

"​غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش   کز دم صبح مدد يابی و انفاس نسيم"
اگر نقاشی بلد بودم، حتما این را نقاشی می کردم...

آن دو پیرمرد

دارم از وسط آن مرکز خرید می گذرم. کنج دیوار کافه ای، پیرمردی تنها پشت میز نشسته، قلاده به دست. سه تا سگ کوچک سفید موفرفری دم پایش نشسته اند؛ زبان هایشان بیرون و همه در سکوت.

روبه روی کافه، اسباب بازی فروشی است. دم درش، ماکت های بزرگ چند حیوان چیده شده. کسی دارد به فارسی و با لحن کودکانه تکرار می کند "زرافه، زرافه...". صدای پیرمرد دیگری است. دستش را دراز کرده تا پسرک سه-چهار ساله ای را روی کمر ماکت زرافه بلند قد نگه دارد. چشمان پسرک از هیجان و شادی برق می زند.

یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۲

بار دیگر

فردا صبح قرار است باز به دنیا بیایم، این بار با انتخاب خودم.

آن جا

رد می شدم که دیدمش. کلیسایی قدیمی در آن شهر جدید. از سر کنجکاوی وارد شدم که معماری ساختمان قدیمی را تماشا کنم. داخل ساختمان مراسم نیایش برقرار بود. شمع های روشن، سقف بلند و مردی سفیدپوش که به فرانسوی شمرده و آرام نیایش می کرد؛ دیگرانی که دست هایشان را به هم فشرده بودند و در سکوت به نیایش مرد سفیدپوش گوش می دادند.

نمی دانستم چه می گوید. ولی آرامش آن فضا در بین آدم هایی که نیرویی را در آرامش می خواندند، مرا هم در نیایش فرو برد. دلم می خواست دست هایم را به هم بفشارم و گوشه نیمکتی بنشینم.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۲

نگاه مختلف

مستند کوتاهی تماشا می کردم درباره بیماری اسکیزوفرنی. موارد مختلف و نشانه های متفاوتش را بررسی می کرد. با چند بیمار که به میزان خفیف دچار این بیماری بودند، مصاحبه شده بود. یکی از نشانه های بیماری، شنیدن صداها یا نواهایی شمرده شد که در دنیای بیرون وجود ندارند و بقیه نمی شنوند. مثلا یک دختر هفده ساله که به طور خفیف این بیماری در او تشخیص داده شده بود، می گفت اولین نشانه ها را این طور متوجه شده که گاهی صدای زنگ تلفن می شنیده بدون این که واقعا تلفن زنگ زده باشد.

دیدن این مستند برایم کمی تکان دهنده بود.من با فرهنگ و پیش زمینه ای بزرگ شده ام که حس کردن چیزی که لزوما نماد خارجی ندارد و لزوما به دید و شنود دیگران نمی رسد، گاهی "شهود" خوانده می شود. آدم هایی هستند که با پیش زمینه ای که من با آن بزرگ شده ام، حواس قوی ای دارند و بعضی چیزها را شدید تر و حتی زودتر حس می کنند. نمونه خیلی پر رنگش، پیام بران و آدم های روحانی هستند که نشانه ها و نمودها را جور دیگری حس می کنند. آن چه در دنیای غرب، ممکن است نشانه اسکیزوفرنی یا پریشانی روحی باشد، در دنیای شرق ممکن است شهود یا توان مندی روحی تفسیر شود. مرز باریکی هست در تعریف ها و برداشت ها. دید دنیای غرب و شرق گاهی به همین اندازه نسبت به مسایل مختلف فرق دارد.

بازی گرهای عاشق

آدم هایی که عاشق بودنشان را آدم های دور و بر بیش تر می بینند تا عشقشان، آدم های عجیبی هستند. در دید بیرونی چنان عاشق بودنشان را فریاد می زنند که همه اطرافیان، به خصوص آن ها که در انتظار عشقی هستند، همیشه در حسرت زندگی و رابطه دو نفره آن آدم هستند. حسرت زندگی ای که شاید در درون جور دیگری باشد. بعد هم اگر خدای ناکرده، آن رابطه به بن بستی بکشد، این جور آدم ها خیلی راحت تر خودشان را از برداشت های اجتماعی فارغ می کنند و هر رفتار بعدی را توجیه. آخر آن ها عاشق بوده اند؛ معلوم نبود مگر از اول؟

بیان عشق و ارج نهادن و رشد دادنش هنر بزرگی است. نشان دادن هم بستگی و عشق در بین جمع هم می تواند دامن عشق را گسترده تر کند. ولی بیان و فریاد کردن یک طرفه عشق و در میان گذاشتن جزئیات عاشقانه اش با دیگرانی که بعضی در حسرت عشق هستند، چه کمکی به رشد یک رابطه دو نفره می کند؟

دیکتاتور

همه جا باز پر شده از نظرات سیاسی.
من هم چنان به این فکر می کنم که چه طور این قدر دیکتاتورها را سرزنش می کنیم در حالی که خیلی هایمان دیکتاتورهای کوچکی هستیم که برای هم تصمیم می گیریم، در زندگی خصوصی هم دخالت می کنیم و حقوق شخصی هم را هر از گاه زیر پا می گذاریم.

برگ فرش

باد آمده، برگ ریزه های درخت ها پخش شده روی زمین باغ چه. دیشب از صاحب خانه ام، لینا، چنگکی امانت گرفتم که این خرده ریزها را از نزدیک در ورودی جارو کنم. از صبح تا حالا همین جور فنچ و گنجشک چند تا چند تا آمده اند بین این برگ ریزها دنبال دانه. چنگک را بی استفاده گذاشته ام گوشه دیوار. نمی دانستم این همه خرده های ریخته از شاخه های درخت که به چشم من اضافی بود و جمع کردنی، آذوقه این همه پرنده است.

شاید خیلی چیزها این جوری است. طبیعت خودش را دارد؛ بی خودی به خودم زحمت می دهم برایش کاری انجام دهم؛ تغییری ایجاد کنم. خودش مسیر خودش را دارد.

شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۲

You are wrong!

به طور میانگین حداقل روزی دو بار این را از مدیرم بابی می شنوم.
اوایل نفسم بند می آمد. او به همان اندازه که در تصمیم گیری هایش سریع و قاطع است، در شنیدن نظرات هم سریع و بی صبر است. همان چند جمله اول را می شنود، بعد این جمله را با قدرت و هیجان تمام تکرار می کند؛ چه در بحث های دو نفره ، چه وسط جلسه بین دیگران. اوایل برایم سخت بود که بعد از شنیدن این جمله بتوانم خودم را جمع کنم تا توضیحم را کامل کنم. ولی کم کم یاد گرفته ام که بهتر است اصل کلام را به طور خلاصه همان اول مکالمه بیان کنم تا بعد ببینم واقعا نظرش چیست. این روزها که یک عضو جدید هم به تیممان اضافه شده، وسط گفت و گوها، می بینم بابی با او هم همین جور رفتار می کند. هنوز حرف دیگری تمام نشده، نظرش را رد می کند. وقتی از دید شخص سوم نگاه می کنم، می بینم او کلا این جوری است؛ همیشه اول حمله می کند بعد کم کم فضا می دهد از خودت و ایده ات دفاع کنی. این نگاه باعث شده دیگر حرف و رفتارش را کم تر به شخص خودم بگیرم؛ به جایش بیش تر به این فکر می کنم که چه طور نظر و گزارشی را جوری خلاصه کنم که نکات مهمش را همان اول ببیند و نظر دهد. 

Back to RED

صدای مرحوم Amy Winehouse روی آهنگ Back to Black تمام وجودم را در خودش فرو می برد. با این حال اگر من این خطوط را بخوانم، رنگش را حتما تغییر می دهم.
...
You go back to her
And I go back to RED
...

هم سن ها

ما هم سن هستیم. او نگران است که قبل از پایان دوره تحصیلی اش تا سال آینده بتواند کار پیدا کند، که بتواند این جا بماند. نگران است که در تمام این سال ها درس خوانده و تجربه کاری ندارد. دارم سعی می کنم بهش امید بدهم که با این تلاشی که می کند برای پیدا کردن کار، حتما تا آن موقع به نتیجه ای می رسد. دارم سعی می کنم از تجربه خودم برایش بگویم. از این که من محیط کار و جنس یادگیری وقت عمل را بیش تر دوست داشتم و دارم. از این که بیش تر آدم فعالیت اجتماعی و پروژه هستم تا تلاش فردی و تحقیق در زمینه مهندسی. از این که پنج سال پیش انتخاب کردم دیگر درس برایم کافی است و کار کردم، راضی هستم. این سال ها تجربه کاری پیدا کردم، زندگی در جوامع دیگر را از بعد دیگری تجربه کردم. با این همه نمی توانم نادیده بگیرم که کار کردن چه قدر مسوولیت دارد و چه قدر شکل زندگی آدم را تغییر می دهد. کار کردن آدم را وارد زندگی جدی تری می کند؛ حداقل برای من که این جوری بوده. می گویم نظرم این است که آدمی که دنبال کار است، بالاخره روزی وارد مرحله زندگی کاری-حرفه ای هم می شود؛ حداقل تا زمانی که مشغول درس خواندن است از انعطاف پذیری زمان و محیط آرام و ایده آل گرای دانشگاه و سبک زندگی دانش جویی لذت ببرد. نه این که درس خواندن خیلی آسان باشد؛ زندگی دانش جویی هم مسایل خودش را دارد، دغدغه های سر و کله زدن با موضوع تحقیق در رشته های تحقیقاتی که جای خودش را دارد. با این همه دانشگاه محیط شبیه سازی شده ساده و ایده آلی است از محیط کاری. حیف نیست تا وقتی آدم آرامش و انعطاف پذیری بیش تری در زندگیش دارد، همه ش نگران باشد؟

من حرف می زنم. وقتی حرف می زنم خودم را هم به یاد می آورم وقتی ترم آخر دانشگاه نگران بودم که کار پیدا می کنم یا نه. می دانم حرف هایم برای او مفهوم چندانی ندارد.

نمی دانم این چه رمزی است که بعضی از ما، از جمله خودم، همیشه نگاهمان به قدم بعدی است؛ به این که بعد چه می شود. یاد آن روزها می افتم که چهار، پنج سالم بود. هر چند وقت از برادرم که برایم "بزرگ" بود، می پرسیدم من کی بزرگ می شوم. همیشه منتظر بودم "بزرگ" شوم؛ انگار قرار بود اتفاق خارق العاده ای بیفتد. گو این که کودکی دوران کم نظیری بود برای خودش، پر از شادی، رهایی، بی مرزی، بدون هیچ تعریف و ساختار از پیش تعیین شده، پر از بازی، پر از کشف و یادگیری.

جمعه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۲

غریبه های هم زبان

دو ماه است این محله هستم. چند وقتی است فهمیده ام همسایه رو به رویی ایرانی است. آخر هفته پیش هم که با داداش خان صبحانه می خوردیم، صدای هم سایه پشت سری را به آرامی می شنیدیم که پای تلفن به فارسی حرف می زد. دیروز که بر می گشتم هم سایه کناری مان را دیدم که از در خانه بیرون می آمد؛ او هم داشت فارسی حرف می زد. تا به حال، در سه سو از چهار سوی این خانه، هم سایه هایمان ایرانی هستند. با این حال هیچ کدامشان را نمی شناسیم. احساس عجیبی دارم؛ این گوشه دنیا، هم سایه هایمان پیش زمینه مشترکی با ما دارند ولی با این حال فرق زیادی هم نمی کند؛ همه با هم غریبه ایم. تا حالا که این جوری بوده.

تنگ

بعضی وقت ها دلم به اندازه تمام این دنیا تنگ می شود. تنگ می شود برای تمام آدم هایی که دوستشان داشته ام و دارم؛ برای تمام دل بستگی هایی که جایی جا گذاشته ام.

بعضی وقت ها حسرت می خورم به آدم هایی که در شهری که بزرگ شده اند، زندگی می کنند. در شهری که مادر، پدر و عزیزانشان زندگی می کنند. در شهری که دوستانشان زندگی می کنند. در شهری که کودکی کرده اند؛ دوستی هایشان را ساخته اند؛ خیابان ها برایشان معنی دارند و خاطره ای با خود دارند. 

مدیریت

این همه سال طول کشیده تا بفهمم همه چیز در زندگی مدیریت می خواهد، همه چیز.

برگ های سرخ

صبح در راه رسیدن به شرکت، کلی لذت بردم. شگفت زده شده بودم. هر روز چیزی در اطراف تغییر می کند. چند روزی است که درخت ها سبز شده اند؛ اما امروز بین درخت های سبز، درخت های قرمز هم به چشم می آمدند. انگار از دیروز عصر تا امروز صبح تمام درخت های افرای خیابان های اطراف با هماهنگی هم سرخ شده اند. همه جا شده سبز و زرد و قرمز. وقتی کنار این درخت های رنگارنگ راه می رفتم، فکر می کردم چه قدر پرچم این سرزمین را قشنگ طراحی کرده اند. واقعا سرزمین برگ سرخ افراست؛ البته اگر به من بود، پیشنهاد می کردم نماد قاصدک هم به این طرح اضافه شود، بس که این چمن ها پر است از گل های زرد قاصدک. 

مشغول

آمده بالای سر میز کارم.

- روزها خیلی با شتاب می گذره. آدم اصلا نمی فهمه هفته چه طور تموم می شه.
- آره، مثل باد می گذره.
- به نظرم آدم هایی که خودشون رو می کشن، اشتباه می کنن. می تونن خودشون رو مشغول کنن، زندگی خودش با شتاب تموم می شه.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۲

خیلی زود

"در زندگیم خیلی زود دیر شد."

پنج شش سال پیش وقتی این جمله را وسط کتاب "عاشق" مارگاریت دوراس خواندم، برایم جالب بود، به یادم ماند.

ولی این روزها این جمله برایم فراتر از جالب بودن است؛ حسش می کنم، انگار با کلماتش زندگی می کنم. شاید می ترسم دیگر دیر شده باشد. شاید می ترسم دیگر نتوانم عاشق شوم. حالا عاشق هم نباشم، می ترسم دیگر نتوانم دوست داشته باشم. ترس چیز مزخرفی است، نومیدی هم همین طور.

شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۲

قاضی یا دوست

وقتی دوستمان به مشکلی بر می خورد، مشکلی که برایش ایجاد شده یا حتی خودش هم از نظر خودمان تا حدودی اشتباه کرده، کدام نقش را برایش بازی می کنیم؟ قاضی یا دوست؟

مربی

برایم نوشته شرکت جدیدش را که مدتی است ثبت کرده، به طور رسمی راه اندازی کرده. خطوط نامه اش را چند بار می خوانم، شادی و هیجان کلماتش خوش حالم می کند. اولین مدیرم در سنگاپور که این جا از او به نام گلاله یاد می کنم، خانم بسیار مدبر، مدیر، پر انرژی و پر ایده ای است. مدیر سخت گیری است که با فکر و قلبش کار می کند و برای رشد تیمش ارزش و اولویت قایل است. وقتی با هم کار می کردیم، گاهی خواسته های سنگین و مدت زمان های محدود بهم فشار می آورد، ولی کنارش خیلی چیزها یاد گرفتم. دوستان خیلی خوبی برای هم شدیم حتی وقتی دیگر به مدیر دیگری گزارش می دادم. خیلی بالا و پایین ها را با هم دیدیم و با هم درد دل کردیم. برای من همیشه یک مربی عزیز و به یاد ماندنی است. این سال های اخیر در بین زد و بندهای مدیریتی، به خصوص با قدرت گرفتن خانم مدیرعامل که از نژاد دیگری بود، خیلی در سمتی که بود اذیت شد. سال پیش بالاخره از آن شرکت بزرگ که سال ها برایش کار کرده بود، استعفا داد. بعد از یک سال تلاش و همت پیوسته، با پشتیبانی همسرش تیم کوچک خودش را به راه انداخته و به طور رسمی شرکت خودش را برای طراحی نرم افزارها شروع کرده. هیچ چیزی نمی تواند روح بلند گلاله را محدود کند. خیلی خوش حالم هم از این شروع تازه  و هم از این که برایم از این خبر نوشته. برایش بهترین ها را آرزو می کنم.

چرخ در چرخ

"این چرخ فلک که ما در او حیرانیم" (چرخ)،
"حیرانیم" (چرخ)،
"حیرانیم" (چرخ)،

فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغ دان و عالم فانوس
ما چون صوریم کاندر او حیرانیم...

همه چرخ در چرخ، جلو به عقب، عقب به جلو. آن هم بعد از حرکات آرام و کشیده پیش از این تکه از آهنگ رنگ رویاها* با صدای مامک خادم.

این رقصی است که آیدا روی این شعر طراحی کرده. دو ماه است می روم سر کلاسش. تمام هفته را می گذرانم به شور کلاس رقص شنبه ها. وقتی می رقصم، زمان هیچ معنی ندارد. هیچ چیزی نیست، جز ضرب آهنگ ها و حرکات وصل شده به آن؛ مثل آب، مثل باد، مثل آتش، مثل خاک.

*Color of Dreams, Axiom of Choice

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۲

تکرار

"بمیرید، بمیرید، در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید، همه روح پذیرید
بمیرید، بمیرید، وز این مرگ مترسید
کز این خاک برآیید، سماوات بگیرید"

صبح را با این تکه شروع کردم که در ذهنم تکرار می شد.آرامم می کند. نمی دانم این صدای درون از کجا می آید، آن هم وسط این همه سر شلوغی های بیهوده.

همین جا نه آن جا

اگر روزی بچه ای داشته باشم، سعی می کنم هیچ وعده ای در آینده بهش ندهم. سعی می کنم از هیچ چیزی، کسی، جایی در آینده برایش رویا نسازم. هیچ شادی ای را به آینده نسپارم، هیچ نقطه مبهمی از شادی ای مبهم تر و تعریف نشده تر در آینده برایش نسازم.

اگر روزی بچه ای داشته باشم، سعی می کنم شادی در لحظه را یادش دهم، لذت بردن از حال را، بی انتظار بودن از آینده را.  نه این که برنامه ریزی، هدف داشتن یا امید دادن را زیر سوال ببرم، همه این ها برای انگیزه داشتن و قدم برداشتن کمک کننده هستند. آن چه که زیبایی های مسیر زندگی را خراب می کند، تصویرهای مبهم و شادی های موکول شده به آینده ای موهوم است. آینده موهومی که شاید رویای آدم بزرگ دیگری باشد بر اساس تجربه شخصی خودش. تجربه ای که می تواند برای هرکسی فرق داشته باشد. سعی می کنم رهایش کنم آینده اش را آن طور که مسیرش نشانش می دهد، پیش ببرد.

البته شرط اول همه این ها این است که خودم همه این ها را یاد بگیرم! گفتنش خیلی راحت تر است از به کاربردنش.

قاصدک ها

بعد از یک هفته آسمان ابری و باران های پیوسته،
بعد از دو روز آفتاب گرم و روز بعد نیمی بارانی، نیمی آفتابی،
امروز صبح که از خانه آمدم بیرون،
کلی گل های زرد رنگ دیدم بین چمن هایی که در این یک هفته سر کشیده اند.
در فاصله زمانی دیروز تا امروز صبح،
گل های قاصدک این سو و آن سوی چمن های کنار خیابان قد کشیده اند.

امروز سال روز آمدنم به این شهر است.
روییدن گل های قاصدک امروز هر چه قدر هم بی ربط و تصادفی بود، برایم نشانه قشنگی بود.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۲

جنبنده ها

دو روزه که دما رسیده به دوازده، سیزده درجه. گرم شده. هر جان داری جان دوباره گرفته؛ از پشه هایی که بعد از ماه ها می بینم، تا پروانه ها که نمی دانم آخرین بار کی دیده بودمشان، جوانه های روی درخت ها که دارند سبز می شوند، تا این آدم کوچولوها که در پارک کنار خانه تاب بازی می کردند. دلم برای این همه زندگی تنگ شده بود.

شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۲

Get it out

"Susanna: How the hell am I supposed to recover when I don't even understand my disease?
Valerie: But you do understand it. You spoke very clearly about it a second ago. But I think what you gotta do is put it down. Put it away. Put it in your notebook, but get it out of yourself. Away so you can't curl up with it anymore."

"Scar tissue has no character. It's not like skin. It doesn't show age or illness or pallor or tan. It has no pores, no hair, no wrinkles. It's like a slip cover. It shields and disguises what's beneath. That's why we grow it; we have something to hide."

“The only way to stay sane is to go a little crazy.” 
 
Girl, Interrupted

او

جلسه بررسی موارد باقی مانده.
یکی از مانع های زمانی، پیچیدگی دریافت موافقت فردی است خارج از شرکت. اجازه این فرد برای شروع نصب لازم است. نصبی که دارد به تاخیر می افتد و باید هرچه زودتر شروع شود.
چند تایشان دارند با هم حرف می زنند که چه طور ممکن است این موافقت نامه را سریع تر دریافت کرد.
یکی از هم کارها می گوید: "این مرد عاشق زن من هست! همیشه برایمان سبد سبزیجات تازه می آورد. مشکلی نیست. ما می توانیم باهاش صحبت کنیم شاید موافقت کند."

اول صبح

صبح به زور از خواب پا شدم. دلم می خواست بچسبم به تختم. نمی شد؛ دیر می شد. به امید شیر چای داغ صبح بودم که بیدارم کند. صبحانه خوران به اخبار گوش می دادیم؛ داشت از دستگیری دو مظنون می گفت، یکی در تورنتو، یکی در مونترال. می گفت نقشه داشته اند بلایی سر بخشی از خط راه آهن بیاورند. یکی شان اهل یک کشور است یک سر آفریقا و گویا دیگری از کشوری دیگر آن یکی سر آفریقا؛ فصل مشترکشان هم تماس با القائده در ایران...

دیگر چه نیازی بود به نوشیدن باقی شیر چای؟ خبر آن قدر برایم عجیب و شوکه آور بود که بیدار بیدار بودم دیگر. بین شنیدن خبر، صدای داداش خان را می شنیدم که داشت پیشنهاد می کرد اگر کسی سر کار از این موضوع حرف زد، خودم را بی علاقه به سیاست نشان دهم. خوب، البته نگرانی هم لازم نبود. من کلا نه علاقه ای به سیاست دارم نه دانشی درباره آن. ولی این داستان آن قدر دور از ذهن و باور نکردنی بود که جز این که دهانم از شگفتی باز بماند، واکنش دیگری نداشتم. نمی توانستم شگفتی و ناباوریم را از چنین داستان پردازی بیان نکنم.

به لطف داستان پردازی های رسانه های خارجی و تفاوت زبان و فرهنگ دیپلماتیک و سیاسی داخلی، چهره ایرانی بیش از پیش ترسناک تر جلوه داده می شود. بگذریم از این که آدم هایی که چشم و عقلشان کاملا وابسته به رسانه های هدف دار نیست، این خبرها را از گوشی می شنوند و از گوشی دیگر در می کنند. گاهی وقت ها که نظرها و حرف های مهاجرهای نسل چندمی از کشورهای غیر آمریکای شمالی را می شنوم، آرام تر می شوم. می فهمم آن ها هم از شرایط نسبتا مشابهی می آیند. بعضی هاشان از کشورهایی هستند که تجربه مشابهی دارند از آن چه واقعا درون کشور خودشان دیده اند و آن چه در رسانه های خبری می بینند.

جمعه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۲

بستگی ها

دنیا گذراست، می دانم. هر چیزی چند روز هست و می گذرد؛ فانی است. می دانم. ذاتش همین است، پر از تغییر؛ می دانم.
با این وجود، هر از چند وقت دلم برای دل بستگی های زندگیم تنگ می شود، چیزی در قلبم فشرده می شود، می ریزد، می پاشد.
 دل بستن و ریشه دواندن در وجود آدم، دانستن نمی شناسد، فانی بودن نمی شناسد. شاید هم این فرق "دانستن" و "درک کردن" باشد. نمی دانم.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۲

گاز

نشسته ام پشت میز، پشت این دستگاه حراف که همیشه صدای آن شرکتی ها از آن در می آید و صدای ما را هم بهشان می رساند. جلسه گزارش هفتگی به سه تا مدیر پروژه های آن شرکتی ها. مدیرم طبق معمول مرا گذاشته به حال خودم که با این سه نفر تنهایی پشت این دستگاه گفت و شنود حرف بزنم. لیست مواردی را که می خواهم گزارش دهم، جلویم گذاشته ام. بعد از این دو ماه سر و کله زدن با مدیرهای مو از ماست بیرون کش شرکت آن طرفی، آن هم با زبان شکسته بسته ام، کم کم دارم یاد می گیرم چه طوری گزارش پیشرفت دهم؛ چه چیزهایی را مطرح کنم و چه جوری مشکلات را دسته بندی و خلاصه کنم.

دارم حرف می زنم که مدیر خیلی بزرگ وارد اتاق می شود. نگاهی می کند و می پرسد آیا با آن شرکتی ها حرف می زنم.

من معمولا با مدیر مستقیم خودم حرف می زنم، خیلی کم با مدیر خیلی بزرگ سر و کار دارم. خیلی برایش احترام قایل هستم. به نظرم از آن مدیرهایی است که با تجربه و مهارت های انسانی جلو رفته. با این حال، برایم پر از هیبت است، ازش کمی می ترسم. بعد از جلسه می آید سراغم و کمی از ساختار جلسه پرس و جو می کند و این که چه اطلاعاتی را چه طور در میان می گذارم. بعد نگاه عاقلانه ای به من می کند و می گوید:

- وقتی سگی می خواهد گازت بگیرد، باید عقب بنشانیش. وگرنه همیشه عادت می کند گازت بگیرد...

جمله اش در گوشم زنگ می زند...

سرخ

یاد گرفته ام.
زندگی هر سازی می خواهد بزند، بزند. من رژ می زنم.
هر چه بیش تر و سخت تر بتازد، رژ سرخ تری را پر رنگ تر روی لب هایم می کشم.

آرزو

اخبار تصاویری از دمشق نشان می دهد، مثل همیشه. دیگر حتی خبر نابسامانی ها و خرابی ها به چشم و گوشم آشنا مانده. یاد پنج سال پیش می افتم که چند روزی رفتم دمشق برای مصاحبه. هنوز سادگی کوچه و خیابان هایش یادم هست. سینی های بزرگ پر از میوه های تازه، ظرف های پر از انواع زیتون کنار خیابان برای فروش. یادم می آید از دمشق که برگشتم معنی "سوگند به زیتون" را خوب درک می کردم؛ بس که این شهر پر از زیتون های خوش رنگ و خوش طعم بود. شهری ساده با ساختار و مردمی ساده و البته پر از مسافر که خیلی هاشان یا کار سفارتی داشتند، یا بازرگانی یا زیارتی.

دیدن خرابی ها و آشفتگی شهر آشفته ام می کند. باورم نمی شود این همان شهر ساده و آرام و پر از زیتون است... دلم می لرزد؛ برای نا امنی هایی که به راحتی موج می زنند در سرزمینی. آرزو می کنم آرامش دوباره به سرزمین زیتون بازگردد. آرزو می کنم هیچ شهری از ایران دچار چنین دگرگونی نشود.

پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۲

کودکانه

دارم می روم سر کار. بچه ها را می بینم که دارند می روند مدرسه. سنشان به بچه های دوره راهنمایی می خورد. دو تا از دخترها بازو در بازو حلقه کرده، کنار هم راه می روند و با هم حرف می زنند. دلم برای دوستی های دخترانه این جوری تنگ شد. کودکانه است، می دانم. ولی باز دلم برای آن روزها تنگ شد. دوستی های آن سن که جنسش دوستی و محبت بود. روزهایی که اولویت اول دخترها، به دست آوردن جنس مخالف نبود. روزهایی که دغدغه دخترها، هول و هراس تنهایی و جاماندن از بقیه نبود. روزهایی که دغدغه دخترها رقابت و چشم و هم چشمی برای به دست آوردن توجه مردانه نبود. روزهایی که دوستی جنس و رنگ دیگری داشت.

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۲

پر از زندگی

راهم را کج می کنم که از بین درخت های تنومند بگذرم. این هفته تقریبا سراسر بارندگی بوده. هوا خیلی بهتر شده، سوز ندارد. از برگشتن پرنده ها و شاخه های درخت ها بهار را حس می کنم. شاخه هایی که هنوز خشکند ولی خودشان را بالا کشیده اند و معلوم است دارند جان می گیرند. دلم برای دیدن آفتاب تابان و گرم تنگ شده.

از میان درخت ها می گذرم. جلوی بعضی شان نماد کوچکی است از اهدا شدن این درخت به یاد عزیز از دست رفته ای. یکی از درخت ها هم سن خودم هست. بین شاخه هایش چند تا فنچ کوچک نشسته اند و می خوانند. روی شاخه دیگرش دارکوبی به پوسته درخت نوک می زند. این همه زندگی جاری است بین شاخه های درختی که از خاک برخاسته به یاد آدمی که به خاک بازگشته.

آرزو می کنم روزی که دیگر این جا نباشم، درختی این چنین جایم باشد.

کاریابی

در راه برگشت، هدفون به گوش.
برنامه رادیو بررسی کوتاهی است از مشکلات کاریابی در ایالت همسایه، "کبک". چند مصاحبه، چند مسوول، چند گلایه، چند نظر.
من تخصصی در زمینه اقتصاد و دانش اجتماعی ندارم. می دانم که یک گزارش خبری هم نشان دهنده تمام احتمال ها و فرصت های موجود در یک جامعه نیست. با این حال، برایم این سوال پیش می آید این ایالت که مردم خودش کماکان با چالش های کاریابی دست و پنجه نرم می کنند، برای چه نیروی متخصص مهاجر جذب می کند؟ و ما مهاجرها تا چه حد شناخت داریم از وضعیت کاریابی در یک ایالت یا شهر خاص، پیش از این که پرونده مهاجرت تشکیل دهیم؟

من در ایران مدت کوتاهی کار کردم. ولی خود من، حتی از وضعیت کاریابی در شهرهای دیگر کشور خودم چه قدر اطلاعات قابل بررسی در دست دارم؟ چه قدر می دانم بازار کاری حرفه من در شیراز، اصفهان، مشهد، یا هر شهر دیگری در کشور خودم چه طور است؟ حالا همین عدم قطعیت را چند برابر کنیم، می شود میزان آگاهی من نوعی از شرایط کاری در شهری از کشوری دیگر با فرهنگ و شرایط متفاوت.
البته این روزها وجود شبکه های اجتماعی به خصوص شبکه های اجتماعی تخصصی مثل لینکداین* به آدم ها فرصت های بیش تری می دهد برای نظرخواهی از آدم هایی که جاهای دیگر مشغول کار هستند. بررسی شرایط و گزارش های جامعه مورد نظر و  نظرخواهی از نمونه های مختلف آدم هایی با تجربه های مختلف، تصمیم های آدم را روشن تر و واقعی تر می کند.

*LinkedIN

ایمان

“I know God won't give me anything I can't handle. I just wish he didn't trust me so much.” 
Mother Teresa

چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۲

حرف

نیمی از مشکلات آدم از حرف نزدن است؛ نیمه دیگرش از حرف زدن!

گوش

میزش کنج مقابل میزم است. هر بار که دارد به زبان لهستانی پای تلفن با همسرش حرف می زند، صدایش را می شنوم. صدای زنانه ای از پشت تلفن پخش می شود که انگار دارد ماجراهایی را تعریف می کند. آقای هم کار هم با صبر و حوصله گوش می دهد و بعد با آرامشی مردانه حرف می زند. هفته پیش سر یکی از جلسه ها یکی دیگر از مردها، به طعنه مسخره اش می کرد که در محیط کار بارها به زبان خودش پشت تلفن حرف می زند. ولی برای من قشنگ است. تا مدت ها فکر می کردم چه قدر رابطه اش با همسرش عاشقانه است که روزی چند بار از هم خبر می گیرند حتی سر کار. از وقتی فهمیده ام که دختر و پسر نوجوان دارد، برایم بیش تر تحسین برانگیز است که این قدر با هم دوستانه و صمیمی در ارتباطند. یا حداقل به چشم من که این شکلی است.

قمار

بعضی وقت ها از خودم می ترسم. از این که خیلی وقت ها خیلی چیزها را تحمل می کنم و صدایم هم درنمی آید؛ انگار نه انگار که چیزی شده. انگار همه چیز عادی بوده. گاهی به گذشته که نگاه می کنم، خودم هم می مانم که چه طور با بعضی شرایط سر کرده ام، همه چیز را قورت داده ام و با خودم کشیده ام، آن هم نه به چشم شرایطی پیچیده و سخت، که به چشم بخشی از زندگی.

از خودم می ترسم. نکند باز هم مواردی باشد که دارم خودم را به زور جلو می کشم. نکند باز در آینده، خودم را به هر قیمتی در هر شرایطی بکشم بی آن که بدانم چه قدر ممکن است سخت و انرژی بر باشد. شکی ندارم که خیلی وقت ها نیرویی از درون قلبم، مرا جلو برده. شکی ندارم که از پس هر گردنه، رنگ های جدیدی دیده ام و می بینم. ولی دیگر این را هم حس می کنم که چه قدر با خودم و زندگیم قمار می کنم.

دوشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۲

جمع

کارهای ادل* را دوست دارم؛ صدای پر نفوذش و شعرهای آهنگ هایش حس عجیبی دارند؛ گرچه بیش تر آهنگ هایی که ازش شنیدم، سایه ای از غم دارند.
دیدنش هنگام دریافت جایزه اسکار جالب بود؛ احساساتی شده بود، از عشقش تشکر کرد و اشک ریخت، صدایش می لرزید.
برایم جالب بود که خواننده ای با این همه شهرت و قدرت هنری، وقتی در اجرای زنده در برابر جمع قرار می گیرد، صدایش می لرزد. انگار در برابر جمعی ناشناس صحبت کردن، آن هم در شرایطی حساس، برای هر کسی می تواند سخت باشد.
*Adele

جیغ

بعضی وقت ها از طبیعت سپاس گزاری می کنم که در این دنیا مردها هستند که زنانگی زن ها برایشان گیراست؛ زنانگی را با لذت در بر می گیرند و به اوج می رسانندش. زنانگی زن ها برای من شدید و سنگین است. گاهی وقت ها صدای جیغ های زنانگی که در گفتار و رفتار دخترهای اطرافم موج می زند، برایم سنگین و دور کننده است؛ توان دیدن و شنیدن این بعد پر رنگ از خانم ها را ندارم. شاید به شکل همان نیرویی که قطب های هم نام را از هم دور می کند.

حباب

تقریبا یک سال هست که گاه و بی گاه دنبالش می گشتم. از آخرین ماه هایی که سنگاپور بودم، شروع شد. احساس می کردم نیاز دارم بنشینم لب پنجره، حباب هوا کنم؛ رو به آن درخت های استوایی رو به روی اتاق سابقم در سنگاپور. از همان حباب های کف صابونی دوران کودکی. چند باری گشتم ولی طرح ساده اش را پیدا نکردم.

امسال اولین روز سال نو، به طور تصادفی همان جور حباب ساز ساده را در فروشگاه پیدا کردم. شگون سال نو، هوا کردن حباب بود در شهری دیگر، با همان تشنگی شدید برای نگاه کردن به رقص و رهایی حباب ها.

دوشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۱

دوستی های آرام

چه قدر همراهی و دوستی با آدم هایی که خودشان را همان جوری که هستند دوست دارند، آرامش بخش است؛ دوست هایی که همیشه در پی مقایسه و رقابت و چشم و هم چشمی نیستند. دوست هایی که کنار هم، خودشان هستند و از حضور کنار هم، همان جوری که هستند، لذت می برند.

یکشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۱

گردگیری

در یک عملیات ضربتی دارم خانه تکانی مختصر و فشرده ای می کنم. امروز با جاروبرقی افتادم به جان گرد و خاک کنج دیوار اتاق. تمیز که می شود، لذت می برم. با خودم فکر می کنم کاش یک چیزی هم پیدا می شد می توانستم با آن قلبم را گردگیری کنم...

روشن

وقتی خودت رعایت حال خودت را نمی کنی، چه انتظاری از دیگران داری که رعایت حالت را کنند؟

چهارشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۱

خط آبی

مثل همیشه سلامی می کنم و سوار می شوم.

اتوبوس خط آبی معمولا عصرها خلوت است. هنوز مسافر دیگری سوار نشده. می روم ردیف های آخر کنار پنجره گسترده ای می نشینم.
کمی بعد تر آقای راننده با صدای بلند و به زبان انگیسی می پرسد: "شما ایرانی هستین؟"

و این طوری برای اولین بار این جا با یک ایرانی آشنا می شوم که در شرکت اتوبوس رانی کار می کند. مسافرهای جدید سوار و پیاده می شوند و این میان ما گاهی کوتاه از این در و آن در حرف می زنیم.

راه پیدا کردن به شرکت اتوبوسرانی کار آسانی نیست؛ برایم قابل تحسین بود.

روز صورتی

چند قدم مانده به شرکت برسم که برنامه صبح گاهی رادیو شروع می کند به پخش آهنگ متن پلنگ صورتی.

سه‌شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۱

کلاه برداری

از خوبی های سرمای زمستان، این است که می توانی خودت سر خودت کلاه بگذاری؛ کلاه های جور واجور با رنگ های مختلف.
از بدی های سرمای زمستان این است که گاه و بی گاه باید این کلاه را از سرت برداری. و اگر از آدم های یک سر و هزار سودا باشی، هر از چند وقت یک بار که کلاهت را برمی داری، یکی از لنگه های گوشواره های مورد علاقه ات را جایی گم می کنی...
گرچه بیش تر بدلی هستند ولی درد گم کردنشان کم نیست. به خصوص وقتی گوشواره های محبوب پر نقش و نگار آسیای جنوب شرقی را این سر کره زمین گم می کنی...

چرخ های واگن

معمولا هر هفته به طبقه بیسکویت ها و شکلات های سوپرمارکت سری می زنم و یک مدل جدید برمی دارم که امتحان کنم.
هفته پیش یک جور بیسکویت شکلاتی پیدا کردم که خیلی شبیه بیسکویت شکلاتی های گرد شیرین عسل بود؛ با این تفاوت که وسطش لایه ای از مربا هم بود. تخفیف خوبی هم خورده بود. این جوری بود که بسته اش اضافه شد به سبد خریدم.

گذاشته بودمش توی کشوی میز شرکت. تمام که شد، بسته ش را انداختم توی ظرف بازیافت ها.

آخر روز بود. سوزی که میز کناری ام می نشیند، سرگرم حرف زدن با هم کار دیگری بود. ناگهان با خوش حالی رفت طرف ظرف بازیافت ها و بسته بیسکویت شکلاتی را نشان داد. با هیجان و بلند بلند می گفت "چرخ های واگن! چرخ های واگن!". بین ابراز احساساتش، تازه فهمیدم "چرخ های واگن" اسم مارک این بیسکویت است. کم و بیش چیزهایی فهمیدم از این که این بیسکویت محبوب دوران بچه گیش بوده و حالا با دیدن همان بسته آشنا، هیجان زده شده.

با خودم فکر می کنم این بیسکویت برای من فقط "بیسکویت شکلاتی لایه مربایی" بود ولی برای سوزی "چرخ های واگن" دوران کودکی با کلی خاطره! شاید من هم اگر بسته بندی پفک نمکی مینو یا ورق رنگی ویفرهای "یام یام" را ببینم همین احساس را داشته باشم. شاید به همین نسبت احساس من نسبت به اجزای این شهر با احساس آدم هایی که همین جا بزرگ شده اند، فرق داشته باشد.

از نوعی دیگر

بعد از سه سال، این روزها در پس این خلوت و تنهایی و در میان جهنمی که برای خودم ساخته ام، کمی احساس آرامش می کنم.
بدون هیچ دلیل خاصی، بدون هیچ آینده مشخصی، در میان همه ابهام ها و چالش ها، یکی دو روزی است ته قلبم آرامش کوچکی خانه کرده.
دلم می خواهد نگهش دارم، مثل مادری که جنینش را در خودش بغل می کند و نگه می دارد.

دوشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۱

تغییر

دو سه روزی است صبح وقتی از خانه می روم بیرون، صدای پرنده ها را می شنوم. به گوشم تازه است. مدت زیادی است که سکوت برف و زمستان همه جا را پوشانده. این روزها همه چیز آرام آرام دارد تغییر می کند.
جمعه از پشت پنجره گسترده شرکت، دسته پرنده های سیاهی را دیدم که پف کرده، گروهی لابه لای شاخه های عریان درخت رو به رو نشسته بودند. همان پرنده ها که دسته دسته چند ماه پیش با سرد شدن هوا از این جا کوچ کردند، دارند با هم برمی گردند. صدای بهار می آید!

یکشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۱

در کتاب خانه

من دارم به بچه های نداشته ام فکر می کنم. خانم مو سفید کناری دارد با دقت صفحه آگهی های ترحیم روزنامه را می خواند.

درست کن

چرا نمی گذارم هرچیزی همان جوری که هست، باشد؟ چرا می خواهم درست کنم؟ از کجا معلوم "درست" چیست؟ حتی اگر هم "درستی" در کار باشد، از کجا معلوم که بتوانم درست کنم؟

یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۱

لحظه ها

به عکس های سال های گذشته نگاه می کنم، به لحظه ها، دوستی ها، اتفاق ها، خودم، تغییرات.
و به احساس مشخصی می رسم؛ هر لحظه را همان جای خودش اگر زندگی کردم، زندگی کردم؛ باقی همه می گذرد. 

یکشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۱

باز "برف"، با ترانه!

برف می بارد؛ آرام، آرام، آرام. انگار سرعت همه چیز کند شده. تنها صدایی که می شنوم صدای قدم هایم هست روی برف ها؛ صدایی کمی پیوسته تر از خش خش برگ های پاییزی.

آرامش

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

موفرفری - برداشت دوم

دیروز که سوار اتوبوس شدم، کنار مامان پسرک موفرفری نشستم. محبت و صبر این خانم در نگهداری و رفتار با پسرکش بدون حس ترحم برایم تحسین بر انگیز است. یاد گرفته ام که بعضی آدم ها و اتفاق ها که می بینم تصادفی و پوچ نیستند. گاهی پشت سر هر آدم یا اتفاقی در زندگی داستان و نشانه ای است. نشانه ای برای دیدن، درک کردن و یاد گرفتن.

زنگ

این چند سالی که سنگاپور زندگی می کردم، عادت کرده بودم این ماه ها همه جا تزئین های قرمز رنگ ببینم و آهنگ های چینی بشنوم. نزدیک سال نو چینی که می شد گوشم دیگر زنگ می زد از بس در کوچه و خیابان، آهنگ های چینی ویژه سال نو شنیده بودم.

امسال که جای دیگری از دنیا هستم، باز هم سال چینی را حس کردم؛ بالاخره هرجای این دنیا جمعی چینی دارد که فرهنگشان را با خودشان آورده باشند، به خصوص این جا که جمعیت چینی ها خیلی زیاد است. ولی حس سال نو چینی اثر کم رنگی بود از شلوغی سوپرمارکت های چینی و رستوران های چینی.

یکشنبه پیش اولین روز از سال نو چینی بود. در آشپزخانه سرگرم جابه جا کردن ظرف ها بودم که از رادیو صدای آهنگ آشنایی را شنیدم. گوش هایم را تیز کردم و صدای رادیو را بلند تر. یکی از همان آهنگ های ویژه سال نو چینی بود که هر سال گوشم از شنیدنش پر بود. امسال اما بعد از مدت ها این تنها آهنگ چینی مربوط به این وقت سال بود. از شنیدنش لذت می بردم. دلم تنگ شده بود برای این که در گوشم زنگ بزند!

گاهی وقت ها که این جوری می شود، به خودم یادآوری می کنم شاید خیلی چیزها هم همین الان در زندگیم هست و عادی به نظر می رسد ولی شاید چند ماه بعد یا سال بعد نشانه ای از هیچ کدامشان نباشد دیگر. شاید روزی دلم تنگ شود برای خیلی از همین چیزهایی که به سادگی امروز به حضورشان عادت کرده ام.

پنجشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۱

مو فرفری

خیلی وقت ها صبح ها در اتوبوس می بینمش. خانم قد بلند زیبایی است که همیشه پسر کوچکش را با خودش می برد. پسرک هم مثل خودش زیباست با موهایی فرفری. نمی دانم چرا ولی پسرک انگار حرف نمی زند؛ بیش تر مواقع فقط آواهایی از خودش در می آورد؛ یا جیغ می زند. با وجود این که سه یا چهار ساله به نظر می رسد، تا به حال کلمه ای از او نشنیده ام. مامانش همیشه با متانتی آرام و محبت آمیز مراقبش است. گاهی وقت ها مثل امروز، پسرک ناگهان شروع می کند به ناآرامی. امروز جیغ می زد و در صندلیش این طرف و آن طرف می شد؛ گاهی هم به خانمی که جلویش نشسته بود لگد می زد. وقتی مادرش سعی می کرد آرامش کند، موهای مامان را چنگ می زد و می کشید. مامان هم با آرامش و صبر سعی می کرد مهار و آرامش کند. صبر و آرامش روی چهره این زن تیره پوست می درخشد. گاهی وقت ها که نگاهش می کنم فکر می کنم انگار همه زندگیش این پسر کوچولوست و با تمام وجودش از او نگهداری می کند. گاهی وقت ها فکر می کنم مساله او شکلش این جوری است، دید بیرونی دارد؛ نگاه و توجه مسافران را جلب می کند. ولی شاید خیلی از همین مسافرها حتی آن هایی که ابرو در هم می کشند یا هدفون در گوششان می گذارند تا صدای جیغ نشنوند، هر کدام برای خودشان، مساله ای دارند مثل این پسر کوچولوی موفرفری؛ مساله ای که تمام زندگی با آن درگیرند و برایش عشق و جان می گذارند و با چموشی ها و نا آرامی هایش می سازند.

ناپلئونی

یادم می آید سال ها پیش یکی از درس ها در کلاس زبان کانون، لیست بلندی بود از کاربرد تشابهات؛ محبوب ترین اصطلاحی که از آن لیست به یادم مانده، "به شادی چکاوک*" است.

امروز داشتم سعی می کردم با کارد آشپزخانه، شیرینی ناپلئونی مستطیلی را طوری قاچ بزنم که دیواره های تردش صاف دربیاد و پودر قند رویش نریزد. با خودم فکر می کردم اگر در زبان فارسی می خواستم تشابه بسازم، می توانستم بگویم "به سختی صاف قاچ زدن شیرینی ناپلئونی"!

* As happy as a lark

تحسین

با وجود این همه سرشلوغی و درگیری در جلسه های روزانه، می مانم که چه طور می رسد طرح های مخابراتی را از آستینش بیرون بیاورد. این مدت من همیشه او را به خاطر هوشمندی، پشتکار و قاطعیتش تحسین کرده ام.

امروز چهار تایی داریم بحث می کنیم که برای کدام سایت ها باید برنامه ریزی کنیم برای بازدید برای جمع آوری اطلاعات فنی بیش تر. همه سایت های احتمالی را در دفترم لیست کرده ام تا بررسی کند و نظر دهد. انگشتش را می گذارد روی اسم هر شهر که اطلاعات لازم دارد؛ هر بار که می خواهم کنار اسم شهری علامت بزنم، دستش را با ملایمت کنار می برد که به هم برخورد نکنیم. و نمی داند که من به خاطر این ملاحظات ظریفش چه قدر بیش تر تحسینش می کنم. او مسلمان و متاهل است.تحسینش از دور بدون این که ربط خاصی به من داشته باشد، برایم احساس آرامش و امنیت دارد.

جمعه، بهمن ۱۳، ۱۳۹۱

کن فیکون

امروز صبح بعد از مدت ها، سایه تاریک و روشن نور خورشید را در حیاط دیدم. گذاشتم به حساب ادامه هوای دل پذیر بهاری دیروز. در راه رسیدن به محل کار، سوز می آمد. باورم نمی شد امروز همان فردای دیروز بهاری است. سوار اتوبوس شدم. مدتی به این سو و آن سو نگاه کردم و به چهره های همیشگی و گاهی جدید مسافران خط آن ساعت صبح. بعد کتابی را که مدت هاست از کتاب خانه گرفتم و امروز باید پس می دادم، باز کردم. شاید ده دقیقه ای سرگرم خواندن بودم. سرم را از میان کتاب بیرون آوردم و به پنجره اتوبوس نگاه کردم. همه جا سفید شده بود! آسمان و زمین بین دانه های برفی که با باد از هر طرف می جوشیدند، سفید شده بود. باورم نمی شد که در این فاصله زمانی کوتاه همه چیز این قدر دگرگون شده بود.

به ایستگاه نزدیک شرکت که رسیدم، پیاده شدم. مسیر کوتاه باقی مانده را در این طوفان آرام برف، در حد فاصلی از هیجان و ناباوری قدم زدم. آب و هوای این سرزمین واقعا عجیب است، پر از بالا و پایین های شگفت انگیز.

پنجشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۹۱

تدبیر طبیعت

در بی جوابی هایم غلت می زدم؛ از این سو به آن سو. با وجود این همه زمان، هم چنان غلت می زدم و در سوال های بی جوابم خراشیده می شدم. دوستی بهم گفت:
- صبور باش. به تدبیر و حکمت طبیعت اعتماد کن...

آن سوال های بی جواب هم چنان تا حدودی جای خودشان ماندند. ولی من در طول زمان و با نگاه کردن به دور و برم یاد گرفتم به حرف آن دوست مهربان بیش تر ایمان داشته باشم. به دوستان اطرافم که نگاه می کنم هر کدام در پس این سال ها از میان ماجراهای مختلفی گذشتند و برای بعضی هایشان هم کم خراش بر نداشتند؛ ولی در نهایت آرامش مناسب خودشان را پیدا کرده اند؛ آرامشی که خیلی هم شکل تر و متناسب تر با خود خودشان است.

قطره قطره

پس از مدتی برف و سرما، امروز بارانی بود و دما تا یازده درجه بالای صفر گرم شده بود. وسط زمستان، بهار شده بود. عصر در راه برگشت به خانه، آن قدر گرم بود که کلاه و دست کشم را گذاشتم داخل کیفم. مدتی قدم زدم و از رها بودن موهایم در باد بدون این که از سوز و سرما بلرزم، لذت بردم. فردا ظهر قرار است دوباره منفی شود و برف ببارد.

تغییر، جالب است. باعث می شود هر چیزی که کوچک به نظر می رسد، بیش تر به چشم بیاید. باعث می شود آدم لحظه هایش را مزه مزه کند و طعمش را بیش تر بچشد؛ درست مثل مزه مزه کردن قهوه داغ در یک روز سرد برفی. 

دوشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۱

هر جور

دیگر نمی خواهم "خوب" باشم. می خواهم خودم باشم.

میز کناری

لیوان قهوه ام را گذاشته ام کنار دستم. حواسم به میز کناری است. دو تا خانم سال خورده، به خودشان رسیده، گوشواره به گوش، حلقه به دست، رژ لب زده، رو به روی هم نشسته اند و دارند با هم قهوه می خورند و حرف می زنند. خانم سال خورده دیگری هم با همان ظرافت های زنانه، می آید کنار میزشان؛ سه تایی با هم گپ می زنند و خوش و بش می کنند.

برای چند لحظه غرق زیبایی و گرمی قهوه نوشان دوستانه شان هستم. این که کنار زندگی خانوادگی شان، در این سن و سال هم که شده، برای دوست های هم جنسشان هم وقت می گذارند، دل نشین است. دیدن دوستی های این جوری به اندازه دیدن زوج های سال خورده ای که دست در دست، کنار هم راه می روند، قشنگ است.

شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۱

هنر خداحافظی

گوشه صفحه، تبلیغی است با یک جمله "هنر خداحافظی".
البته تبلیغ درباره خدمات تدفین است! ولی همین جمله ساده، توی گوشم چندین بار زنگ می خورد. سلام، آغازی تازه است که گاهی روان و خود به خود پیش می رود؛ به سادگی یک لب خند و نگاه. خداحافظی خیلی فرق دارد؛ خیلی هنر می خواهد؛ البته اگر امکانی برای خداحافظی باشد. گاهی وقت ها آدم مدت ها در همان نقطه عطف جدایی باقی می ماند، مهم هم نیست چه قدر زمان بگذرد. گاهی وقت ها مهم نیست چه قدر جا به جا شده باشی، چه فاصله ای را از فلان قاره تا فلان قاره دیگر سفر کرده باشی. ممکن است جای پایت هنوز در مرز خداحافظی های گم شده در زمان و مکان، جا مانده باشد.

سپاس

توپ رنگی جدیدی قل خورد وسط زندگیم. کارم همین جایی که هستم، بلند مدت شد. نمی دانم این یکی تا کی باقی است؛ هرچه هست، ممنونم؛ خیلی خیلی ممنونم.

قربانی

شنیده بودم که در آیین های قدیمی مردم باستان، از قبیله های سرخ پوست ها گرفته تا مصری های زمان داستان سینوحه، آدم ها گاهی چیزی را قربانی می کردند تا به نذرشان برسند. شاید در مراسمی کاملا ساختاریافته، دور آتش با طبل، با رقص، با نواهای عجیب برای هم راستا شدن با نوای طبیعت، چیزی را که برایشان ارزش داشته و مهم بوده، قربانی می کردند، رها می کردند، خودشان را از داشتنش محروم می کردند، آن چیز را هم از حضور محروم می کردند.

گاهی احساس می کنم هر چند وقت، با خودم و زندگیم این طور رفتار کرده ام. آتش روشن کرده ام، طبل زده ام، دورش رقصیده ام و چیزی را قربانی چیز دیگر کرده ام؛ نه کاملا آگاهانه، و نه به آسانی که با رنجی مالیخولیایی.  

چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۱

وجب

دمای دماسنج، منفی هیجده درجه؛ دمای روی پوست با در نظر گرفتن سوز، منفی بیست و چهار درجه.
امروز برای اولین بار در زندگی چنین دمایی را تجربه کردم! به اندازه ای که فکر می کردم و شنیده بودم، ترسناک نبود. البته من هم مدت کوتاهی در فضای باز بودم؛ شاید اگر ناچار بودم مسافت طولانی راه بروم، حس دیگری داشتم.

برف نمی بارد. سطح خیابان سفید است؛ نه از برف، که از نمک هایی که می پاشند روی سطح آسفالت که اگر برف ببارد، زود آب شود و خیابان و مسیرهای گذر، کم تر لیز شوند.

جالب است که گریز از سرما لزوما برای آدم های تازه وارد یا مهاجرانی که از مناطق گرم آمده اند، نیست. امروز بیش تر هم کارانم از سرمای هوا گلایه می کردند؛ حتی آن هایی که متولد همین جا هستند و با همین آب و هوا بزرگ شده اند. به من می گویند این تازه اول زمستانی است که امسال دیر شروع شده است. من که تصویر ترسناک تری از این دمای زیر صفر داشتم، برایم هم چنان این وضعیت تازه و شگفت انگیز است؛ نه دیگر خیلی ترسناک. من تفاوت خیلی زیادی بین منفی ده درجه و منفی بیست درجه حس نمی کنم وقتی خوب لباس می پوشم. شاید هم حکایت این است که آب که از سر گذشت، چه یک وجب، چه صد وجب. سرمای زیاد، سرمای زیاد است؛ شدتش را دیگر نمی توانم خیلی حس کنم.

سه‌شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۱

بکر

مسیر کوتاهی را پیاده روی می کنم تا از ایستگاه اتوبوس برسم سر کار. شب قبل، برف آمده؛ نه زیاد؛ ولی آن قدر هست که لایه نازک همواری، مسیر را سر تا سر سفید کرده. دانه های برف زیر نور آفتاب می درخشند. قسمتی از سفیدی پیاده رو، شکل قدم های رهگذران قبلی را گرفته ولی عرض زیادی هنوز بکر مانده و یک سر، سفید و درخشان. دلم می خواهد روی مسیر صاف پوشیده از برف قدم بگذارم؛ جایی که هنوز جای قدم های دیگری روی آن نیست. دانه های برف روی زمین می درخشند. قدم هایم روی سفیدی پیاده رو اثر می گذارند؛ احساس می کنم حس آدم هایی را که نو و بکر بودن هر تجربه و ایده ای برایشان خیلی مهم هست، درک می کنم؛ برای حس این حس، به هیچ توضیح علمی، زمینی یا هوایی نیاز ندارم.  لذت خودخواهانه عجیبی در قدم گذاشتن در هر سرزمین نو و بکر هست.

سرزمین برفی

برف عمودی، برف افقی، برف مورب، برف از آسمان به زمین، برف از زمین به آسمان، برف از هر طرف، برف رقصان روی سطح زمین... هر جوری که دلش می خواهد، از هر زاویه ای می بارد. برف این جا شکل های مختلف دارد؛ به شکل های مختلف هم فرو می ریزد.

آن ناشناس

شنیده ام او هر چند شب یک بار می آید شرکت، همه جا را تمیز می کند؛ ظرف هایی را هم که در ظرف شویی آشپزخانه کوچک باقی مانده، می شوید. آن قدر دیر وقت می آید که کم تر کسی دیده اش؛ کم تر کسی می شناسدش.

آن روز صبح که رسیدم سر میز کارم، لیوانم را پیدا نکردم. همیشه گوشه میز می گذارمش. با لیوان های گروهی شرکت که آرم دارند و در یک رنگ و اندازه، فرق دارد. مدتی بود دیواره های داخلی اش کمی ته رنگ چای گرفته بود؛ هر چه می سابیدمش، نمی رفت. آن روز صبح، هرچه گشتم، پیدایش نکردم. آخرش در آشپزخانه کوچک کنار باقی ظرف ها و لیوان های شسته شده، دیدمش؛ دیوارش سفید شده بود و از تمیزی برق می زد.

دلم می خواست برای او که در سکوت می آید و در سکوت می رود، یادداشت بگذارم و ازش تشکر کنم. تشکر کنم که بدون این که وظیفه اش باشد، لیوان شخصی مرا هم از روی میز کارم برداشته و با این دقت و ظرافت شسته. پشت دیواره لیوان سفیدم که از تمیزی برق می زد، دقت و وجدان کاری آدمی را می دیدم که بدون حضور کسی، کارش را آن طور که می خواهد، انجام می دهد؛ نه لزوما از سر ناچاری و وظیفه.

نور

وقتی از دوستی نظری می شنوم که می دانم با تمام وجود تجربه ش کرده، آن حرف برایم چون نور است؛ پر از عمق، روشنایی و آرامش.

شنبه، دی ۳۰، ۱۳۹۱

دانه

جای نبودن ها، دانه می کارم؛ عمر گیاهان گاهی از عمر خوشی ها و ناخوشی های ما بیش تر است.
جای نبودن ها، دانه می کارم؛ خاک، بودن و نبودن را با تمام وجود درک می کند.

پنجشنبه، دی ۲۱، ۱۳۹۱

شنود

خانم مسوول داروخانه صدا می زند:
- قطره چشم برای عفونت چشم چپ؟

دخترک پشت صندوق می رود تا قطره را بگیرد. چشمان آبی درشت خانم مسوول داروخانه، لحظه ای روی چهره دختر می ماند:
- چشمان قشنگ و عمیقی داری! امیدوارم چشمت زودتر خوب شه.

به این گفت و گو، گوش می کنم. با خودم فکر می کنم اگر من جای چشم چپ بودم، با این قربان صدقه پر مهر، حتما خیلی زود خوب می شدم!

چهارشنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۱

دلم

دلم می خواد بهش زنگ بزنم و بگم برام دعا کنه. دعا کنه این ماه آخر هم به خیر بگذره و بتونم این کار رو حفظ کنم. نه این که کار خاصی باشه، نه این که دارم فیل هوا می کنم، نه این که الان این مهم ترین اولویت و موضوع فکر و زندگیم باشه. اما اگه از دست بره، خیالم آشفته می شه؛ دوباره همه چی می ره رو هوا. دوباره باید این در و اون در بزنم بلکه راهی پیدا کنم که همین جا نون زندگیم رو در بیارم. الان هم اصلا از نظر روحی، پهنای باند تغییرات شدید و تنش رو ندارم. دیگه دلم نمی خواد با خودم مثل رستم برخورد کنم. دیگه یاد گرفتم که زیر تنش زیاد، می شکنم. این کار رو دوست دارم، هم کارام رو هم همین طور. از کنارش، درآمد دارم که نگرانی هزینه هام رو نداشته باشم. فکرم هم مرتب در و دیوار رو نمی جوه وقتی می گذارمش روی پروژه ای کار کنه. امیدوارم بتونم حفظش کنم. حوصله گشتن و به چالش کشیدن خودم رو هم ندارم. بس است هرچه تا حالا خودمو به چالش کشیدم. یک مدتی که نمی دونم چه قدر، نیاز به آرامش و لختی دارم؛ بودن در همین چیزهایی که هست؛ همین بودن هم تلاش می خواد البته؛ مثل دست و پا زدن برای این که خودت رو روی آب نگه داری، حتی اگه نخوای شناگر ماهری باشی.

دلم می خواد بهش زنگ بزنم و بگم برام دعا کنه. من همیشه به دعاهای مامان اعتقاد دارم. همیشه فکر می کنم خیلی از خوشی های زندگیم از نفس طلب اوست. با این حال می ترسم بهش بگم؛ می ترسم نگرانم بشه؛ می ترسم از این که هست، بیش تر پای سجاده ش بشینه. نمازها و راز و نیازهایی که از وقتی من و برادرم رفتیم، مرتب طولانی تر می شه. دلم نمی خواد نگران باشه؛ دلم می خواد شاد باشه، خوش حال باشه، به خودش فکر کنه، به خودش برسه.

دلم می خواد همه چی خودش آروم و هموار پیش بره. دلم می خواد بهش زنگ بزنم و بگم حفظ شده. بدونه که امنم. کم تر دل نگرانم باشه.

دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۹۱

روزانه

می خواهم تمرین کنم روزهایم را "روزانه" زندگی کنم. این اطمینان از داشتن این همه روز و زمان، این احساس "داشتن" خیلی چیزها که در واقع هیچ کدامشان مال من نیست، توهم عجیب قرص و محکمی است؛ توهمی که پایه هایش لرزان است و خیالی.
می خواهم هر روز که فرصت داده می شوم، همان طور که می آید، در بر بگیرمش، با دستانی باز، با سپاس گزاری بیش تر از لحظه ای که ممکن است دیگر نباشد.

شاید بروم مقوای رنگی بخرم، روزش کنم و بچسبانمش به دیوار. قبل از روز، دوست داشته هایم را رویش بنویسم و آخر روز، چشیده هایم را. این طوری شاید از شعار به عمل نزدیک تر شوم.  

نبض شب ها

ای دگرگون کننده قلب ها و دیده ها،
ای دگرگون کننده قلب ها و دیده ها،
ای دگرگون کننده قلب ها و دیده ها...

یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۱

زیر پوست مغازه

لباس فروشی معروفی است پر از لباس های زنانه. معمولا گران است ولی این روزها تخفیف خوبی دارد. به لباس ها نگاه می کنم؛ دوخت هند، دوخت اندونزی، دوخت ویتنام، دوخت کامبوج... من نه اقتصاد بلدم، نه سیاست، نه تجارت. با این حال، ناخودآگاه یاد آن همه بچه های فقیر کامبوج می افتم که همیشه از مسافران آویزان می شدند بلکه بتوانند جنس کوچک ارزان قیمتی به بهای ناچیز بفروشند؛ یا به آن بچه های هندی که دنبالت راه می افتادند تا شاید از دست فروشی شان چند روپیه جمع کنند. ناخودآگاه یاد پارچه های خوش رنگ و طرح و ارزان هندی و کامبوجی می افتم. حالا همان لباس ها این سر دنیا در مغازه ای شیک با عنوان تجاری شیک تر با قیمتی چندین برابر به فروش می رسد؛ قیمتی که حتی بعد از تخفیف، چندین برابر قیمتی است که داخل همان کشورهای سازنده می توان یافت. با خودم فکر می کنم آیا این می تواند به معنی ایجاد فرصت های شغلی بیش تر در کشورهایی باشد که آدم ها واقعا برای تامین زندگی روزمره شان تقلا می کنند؟ و چه قدر از حاشیه سود قیمت نهایی همان لباس که این سر دنیا زیر زرق و برق عنوان و طرح مغازه به فروش می رسد، به سازنده های اصلی این لباس ها می رسد؟

بعضی لباس ها را دوست داشتم ولی نخریدم. نه خیلی نیاز داشتم، نه دیگر آن احساس اصیل لمس پارچه های لطیف و رنگارنگ هندی یا کامبوجی را داشتم.

* عنوانش را از عنوان فیلم "زیر پوست شهر" گرفتم.

به اندازه کافی

آن روزها فیلم "جدایی نادر از سیمین" بحث داغ جمع ها بود. هر کسی نظری داشت، نقدهای زیادی درباره ش نوشته شد؛ نقدهایی از بررسی موضوع مهاجرت گرفته تا رفتارهای هریک از آدم های داستان، از رنگ موی سیمین و بیماری پدر نادر که هرکدام نماد چه و چه هستند، از نقش زن و مرد، از سنت و مدرنیته، از نقش مرد شوهر و مرد پدر. هر طرف را نگاه می کردم، نظری می دیدم. برای من تکان دهنده بود که چه طور مجموعه ای از رفتارها برای نشان دادن نارضایتی، با همه سادگی، وقتی کنار هم چیده شدند، اثر تجمعی شان، پیچیدگی و سیاهی بود. اثر تجمعی اتفاق های به خودی خود کوچک و انسانی که با رفتارهای هر کدام از شخصیت های داستان، مشکلات خرد را به کلافی سردرگم تبدیل کرد و زندگی ای که قرار نبود از هم بپاشد، از هم پاشید.

از بین تمام نقدها و نظرها، نظر متین، هم خانه ای سابقم در سنگاپور، هنوز در ذهنم پر رنگ مانده. آن شب که از تماشای فیلم برگشت، گفت: "به نظر من، نادر، "به اندازه کافی" سیمین را دوست نداشت...".

هنوزم که هنوزه، به همین تک جمله متین فکر می کنم.

پنجشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۱

این جا، آن جا، هرجا برف

برف می آید. چند روز بعد، دوباره روی برف، برف می آید. نه مثل آن وقت ها که خانه بودم. آن زمستان های سرد و خشک که چند روزی برف می آمد و همه بچه ها ذوق زده آدم برفی درست می کردند. آن برف فرق داشت؛ می آمد، می نشست و بعد از چند روز آب می شد؛ انگار نه انگار که آمده. جنسش هم فرق می کرد، توی مشت آدم جمع می شد؛ گلوله می شد. این جا برفش جور دیگری است؛ هر بار یک جور برف می آید؛ با اندازه های مختلف، با زاویه های مختلف بارش و حتی حرکت مختلف. عجیب این است که وقتی می نشیند، حالت پودر دارد؛ توی مشت جمع نمی شود، گلوله نمی شود، به هم چسبندگی ندارد. تا حالا، آدم برفی ندیده ام؛ البته بچه ها روی برف اسکیت بازی می کنند و جیغ شادی شان در پارک ها به گوش می رسد وقتی از شیب برفی، سر می خورند و می آیند پایین. بچه ها همیشه راهی برای شادی پیدا می کنند.

روزهایی که برف زیاد است، انگار دارم به داستانی مصور نگاه می کنم. برف، کلی شغل ایجاد می کند. اول یک ماشین به اندازه عرض پیاده رو، راه می افتد برف های پیاده رو را کنار می زند. بعد ماشین بزرگ تری می آید که عریض تر است و شاخه تیغه اش عرض کوچه را می پوشاند تا برف های وسط کوچه را پاک کند. بعد چند تا آدم می آیند دم در خانه. با دست کش های ضخیم، سطلی را به دست گرفته اند و با دست دیگر از داخل سطل نمک برمی دارند و می پاشند روی برف های کنار پیاده رو؛ با حالتی که انگار دارند به مرغ ها دانه می دهند... نمک به آب شدن یخ ها کمک می کند. این جوری کنار باغچه ها هم چنان سفید می ماند و دیواره برف با هر بارش، بلند تر می شود ولی پیاده رو ها و مسیر ماشین ها کم تر برفی است و حرکت راحت تر می شود.

چهارشنبه، دی ۱۳، ۱۳۹۱

نامعلوم

آدم های مختلف را در شرایط مختلف می بینم. خواسته ها و آرزوهایشان را می شنوم. بعد، بیش تر و بیش تر حس می کنم که چه قدر هنر است اگر بتوانم زندگی را همین الان به تعویق نیندازم برای نداشته هایی که معلوم نیست اگر هم در زندگیم می بود، چه قدر شادی و کیفیت لحظه ها را تغییر می داد. هیچ معلوم نیست هرچه که الان در زندگیم نیست، اگر می بود، چه قدر مرا خوش حال تر می کرد.