سه‌شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۶

دانه ها

این داستان کوتاه برگرفته از یک تبلیع کوتاه تلویزیونی است.

روزی چهار دانه کوچک بر خاک افتادند. مدتی گذشت. باران آمد. خورشید تابید. بالاخره روزی سه تا از دانه ها سبز شدند. هرکدام خوش حال و خندان از این که گلی یا علفی سرسبز شده اند به هم لب خند می زدند. دانه چهارم، اما، غم گین بود. آخر او سبز نشده بود هنوز. روزها می گذشتند. خورشید می تابید. گاهی هم باد و باران می آمد. دانه چهارم هم چنان منتظر در آرزوی سبز شدن بود. سه گیاه دیگر خوش بودند و گاهی به او می خندیدند که هم چنان دانه ای خرد است بر بستر خاک. دانه چهارم هم چنان روزها منتظر بود. هر روز به آسمان نگاه می کرد و به خودش. ولی او هم چنان دانه باقی مانده بود. روزی دیگر کاسه صبرش لب ریز شد و اندوه چنان بی تابش کرد که شروع کرد به گریستن. او مدت ها گریست. آن قدر گریست و گریست که در میان اشک هایش به خواب رفت. روزی که چشمانش را گشود احساس کرد از زمین خیلی دور شده. از این که سه گیاه کوچک را آن پایین می دید، تعجب کرد. او بلند شده بود. خیلی بلند. او دیر سبز شده بود، دانه درخت بود آخر. درختی سبز و باوقار.