پنجشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۴

بهترین برادر


این عکس را وقتی برگشتم، پیدا کردم. آلبوم عکس ها را ورق می زدم تا چند تا عکس دسته جمعی مان را بچینم در قاب عکس ها. مدت ها بهش نگاه کردم. می دانی... تو همیشه در زندگی برای من این طوری بوده ای... همیشه در پاییزها و برگ ریزان من را محکم در آغوش فشردی تا ،نشکنم، نلرزم، نیفتم... و من همیشه کودکانه از این همه محبت و پشتیبانی، احساس امنیت کردم. به خاطر همه چیزهایی که قابل بیان هستند و نیستند، ممنون. تو بهترین برادر دنیایی.

دور و نزدیک

شیوا پیداش کرده. از روی چهره ایرانیش... آناهیتا از 5 سالگی همراه با خانواده اش به نروژ مهاجرت کرده و حالا برای یک ترم این جا مهمان شده... با لهجه محکم و قشنگی، فارسی حرف می زند. منطقی است و مستقل و گرم... با وجود همین چند برخورد ساده ای که با هم داشتیم، بسیار دوستش دارم چون واضح، روشن و گرم است. همیشه به جای تایید از واژه ی "ها" استفاده می کند. ساده است و یک رو. موقع سلام و خداحافظی دست هایش را باز می کند و گرم، هم دیگر را در آغوش می گیریم. عجیب است که بعضی آدم های دور، این قدر نزدیکند و برخی آدم های نزدیک، این قدر دور و مه آلود...

دوشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۴

دغدغه

از شنیدن توضیحات هوشمندانه دکتر هنگ سر کلاس "مدیریت تحقیق و توسعه صنعتی" سیر نمی شوم. رئیس مرکز مدیریت علوم و فن آوری است که در این دانشگاه نوپاست. تحسین برانگیز است چون دغدغه فکریش این است که چرا تعداد شرکت های بین المللی که در سنگاپور سرمایه گذاری کرده اند، به 40 شرکت بین المللی سوئد نمی رسد و این که چه استراتژی هایی باید پیش بگیرند تا بهتر پیشرفت کنند. پیشرفتی که نتیجه اش رفاه مردم این سرزمین و افزایش دانش جامعه و پیشرفت روزافزون است. این آدم درست هم شکل و هم فکر چند نخبه دیگر این سرزمین است که در موقعیت های مختلف دیدم. جالب است که این آدم های همفکر و هم آرمان که همدیگر را هم می شناسند، ویژگی های مشترکی دارند؛ بسیار باهوشند و تفکر استراتژیک دارند، خودشان را به دانش روز می رسانند و ذهنشان را به روی تازه ها باز می گذارند و برای پیشرفت سرزمین شان خواب ندارند.
آینده یک ملت را می توان از نخبگان آن ملت، گرایش های فکری و عملکردشان پیش بینی کرد.

تغییر

دیروز روز بزرگی برای خانواده من بود. بعد از حدود 30 سال، تغییرکوچک ولی مثبت و خوشحال کننده ای در خانه ما رخ داد. اگر خصوصیات و تفاوت های شخصی آدم ها را کنار بگذاریم، لازم است این جا و در این زمان از کشور عزیزم که به خانواده فرهنگی من که تمام عمرشان را خالصانه صرف آموزش و پرورش کردند، سپاس گزاری کنم که فضایی را برای خانواده های ساده ای چون ما فراهم کرده است که تغییرات مثبت حداقل پس از 30 سال، می توانند اتفاق بیفتند. واقعا ممنون...

فرهنگ کاری

اولف آلمانی است. این ترم میز کاری هم به او داده اند تا روی پروژه اش کار کند. هر روز هفته از صبح زود کارش را شروع می کند تا شب. حتی یکشنبه ها. برخلاف جولین، انسلم و لوییک فرانسوی که صبح دیرتر شروع می کنند و عصر می روند و شنبه ها و یکشنبه ها هم نمی آیند و البته کارهایشان را هم به خوبی تمام می کنند. چقدر فرهنگ های کاری متفاوتند....

ترمیم

قسمت هایی از قلبم مدت هاست که تیره شده. به قلم موی نازکی نیاز دارم که پاکش کنم ولی نمی دانم این قلم را کجا می توان یافت. به تمام آیین هایی که می شناسم فکر می کنم... کجاست راهی که بشود این آسیب ها را ترمیم کرد؟

یکشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۴

تصمیم گیری گروهی

سوتیری از کریستین درخواست تقسیم بندی یخچال را می کند. او هم خیلی منطقی و بدون معطلی طرح طبقه های یخچال را می کشد؛ وضع موجود را در مورد تقسیم بندی طبقات بین هر سه اتاق توضیح می دهد و پیشنهادهایش را می نویسد و البته گوشزد می کند که تریسی هم لازم است باشد و نظر دهد. من همیشه سرعت عمل و پشتکار چینی ها را تحسین می کنم... تایید می کنم که منتظر تریسی می شویم و این که سوتیری و من هم نظراتمان را پس از هم فکری خواهیم گفت.
گرسنه ام. عدسی ای را که قبلا حاضر کرده ام می گذارم تا گرم شود. در بشقاب می ریزم و پشت میز می نشینم و با آرامش مشغول فشردن لیموی تازه روی آن می شوم. بوی لیمو... تریسی در را باز می کند و وارد می شود. دو قدم تو نیامده که کریستین با ورق طرح یخچال، بدون هیچ پیش درآمدی جلو می رود و موضوع را توضیح می دهد. نگاهم را از لیمو برمی دارم و به بحث جدی و بدون مقدمه شان نگاه می کنم. به توافق می رسند و سراغ من می آیند و موضوع شیرین یخچال را دوباره مطرح می کنند. می دانم که این هم بخشی از فرهنگ سخت کوشی است... پس از این که مجبورم وسط شام راجع به این موضوع ساده بحث کنم، تعجب نمی کنم. لبخندی می زنم. دوستانه ورق را از کریستین می گیرم و بررسی می کنم و می گویم " ممنون از نظراتتان... سوتیری و من هم امشب راجع به این مورد فکر می کنیم و بعد با هم صحبت می کنیم..." این طوری من دوباره به بوی خوش لیمو بر می گردم و آن ها هم به کارهایشان... به فرهنگ خودم فکر می کنم و به فرهنگ آن ها... لذت بردن از لحظات کوچک زندگی، پشتکار و تلاش برای حل به موقع مساله هر چقدر هم کوچک باشد، تفاوت میان نگاه به زمان و ارزش زمان و زندگی...
بوی خوش لیموی تازه مرا زنده می کند...

از 8 تا 14

بعد از برگشتنم، اتاق جدیدی گرفتم. از طبقه هشتم رفتم طبقه چهاردهم... البته همراه با هم اتاقی ام، سوتیری. گیلمن نزدیک بزرگراه است. حدود 6 خیابان از رو و زیر هم می گذرند. این شهر هم که خواب ندارد. طبقه 14 کم سر و صداتر است. دورنمای اتاق، این بار به جای درخت و دریا، ساختمان های بلند و مدرن شهر است.
از همان ابتدا دست گل به آب دادم... در راستای جابجایی انقلابی ام، همه جا را شستم. پرده ها را هم کندم و انداختم توی ماشین رختشویی تا تمیز باشند ولی از آن جا که فراموش کرده بودم قلاب های میخ مانندش را جدا کنم، من ماندم و پرده ای که راه راه پاره شده بود؛ درمانده از این که چه توضیحی به دفتر خوابگاه بدهم...
پرده جدید هم آمد... این ترم، حال و هوای بهتری برای تغییر دکور اتاق داشتم. پس با کمترین امکانات موجود، چیدمش!
سوتیری چند روزی بعد از تعطیلات آمد. شب های اول، از این که کمی در اتاق تنها هستم، لذت بردم ولی در کل حضور سوتیری با تمام تفاوت هایمان، برایم عادی تر است! زندگی دیگری در کنارم جریان دارد انگار! و این باعث می شود چیزهای عادی، عادی تر پیش روند و آدم به هر چیز با اهمیت یا بی اهمیتی فکر نکند!
همسایه کناری، تنها کره ای بود که در این مدت می دیدم. از آشنایی با او لذت می بردم هرچند مدتش کوتاه بود. درسش تمام شده بود و مشغول کار شده بود. هفته پیش به خانه دیگری رفت. گرم بود و شلوغ. بعد از معرفی دستش را دراز کرد و دست هم را دوستانه فشردیم. گرم تر و منعطف تر از چهار چوب های چینی بود. گرچه چینی ها هم مردمی ساده و مهربانند.
دو هم خانه ای دیگرم هردو چینی هستند و اقتصاد می خوانند. تریسی، دختر مهربان، پر انرژی و در مواقع لازم یاری کننده ای است. چهره اش مثل شخصیت های کارتونی چینی می ماند. وقتی اعتمادش جلب شود، به راحتی لبخندش را می توان دید. نکته ای که باعث می شود دوستش داشته باشم. کریستین، بسیار جدی و منطقی است. می توان اطلاعات خوبی با او رد و بدل کرد ولی باید به چشم های زیبا ولی بی حالتش و لحن جدی و بدون لبخندش عادت کرد.
در کل، این آپارتمان گرچه کمی کهنه تر است ولی راحت تر به نظر می رسد.

پنجشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۴

Chinese New Year

کریسمس گذشت. هری رایا حاجی (عید قربان در فرهنگ مالایی) هم گذشت. 28 ژانویه سال نو چینی هاست. سالی که قمری است. در فروشگاه ها در کنار تمام چیزهای جدیدی که برای سال نو چینی به فروش می رسد، شاخه های بلند بید هم هست! چقدر دنیا کوچک است. انگارهمه ملت ها و فرهنگ ها روی هم اثر دارند...


شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۴

کلیسا

استاد زبانم روز پس از کریسمس دعوتمان کرده بود به یک کلیسا تا مراسم شان را ببینیم. همیشه دلم می خواست مراسم کریسمس را در کلیسای سر خیابان ویلا که بسیار بزرگ و زیباست، ببینم.
ولی این کلیسا تفاوت زیادی با کلیسای خیابان ویلا داشت. دیوارهای ساده سفید و صندلی های معمولی و راحت؛ اینجا کلیسای پروتستان است. گروهی روی سن آمدند و نمایشی داستانی از این که آرزوها چقدر در دسترسند، اجرا کردند. بعد مردی بور با بلوز سرخابی و کراوات و شلوار آمد روی سن. او "کشیش" بود. دوستانه و راحت با استفاده از اسلایدهایی که پروژکتور روی پرده انداخته بود، در مورد گناه و رستگاری و مسیح توضیح داد. در پایان گروه موسیقی می نوازد و حاضران می ایستند و با هم می خوانند:
"Here I am to worship..."
بعد دست می دهند و در آغوش می گیرند و کریسمس را به هم تبریک می گویند.
بیرون سالن میزی چیده شده از غذا و هدایا...
کشیش برای خوشامد گویی کنار میز استاد و دانشجویانش می آید و کمی بحث می کنیم. تشابه اسلام و مسیحیت، دگرگونی کلیساها، بی دینی دانشجویان چینی و دعوت از آن ها برای آشنایی با فعالیت های کلیسا...
کلیسا به مکانی برای فعالیت های اجتماعی و آموزشی تبدیل شده که با زبانی کاملا ساده و ابتدایی از ایمان، رستگاری و امید سخن می گوید. انگار دین برای دوران مدرن سفارشی شده است با تمام مزایا و معایبش.
وقتی بیرون می آیم، به ورودی "کلیسا" نگاه می کنم که زمین بازی بچه هاست...
کشیش در حال موعظه؛ منبع عکس: آتوسا

پر از تنهایی

تنهایی ام را با تنهایی پر می کنم.
من پر از تنهایی ام.
خرسند، سبک، رها و تنها...
زندگی چقدر عجیب و کشف ناشدنی است!

پنجشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۴

کریسمس مبارک!

خیابان اورچارد؛ منبع عکس: آتوسا نصیری

خیابان اورچارد؛ منبع عکس: آتوسا نصیری

خیابان اورچارد- روبروی تاکاشی مایا؛ منبع عکس: آتوسا نصیری

با تاخیر بسیار، کریسمس مبارک!
شب کریسمس فرصتی بود تا تمام برداشت های من از نظم و انضباط سنگاپوری ها ویرایش شود! در حالی که فکر می کردم همه در کنار هم و در کنار درخت کریسمس و بوقلمون پخته هستند، در خیابان اورچارد برای اولین بار در این کشور منظم بین خیل جمعیتی که ریخته بودند توی خیابان گیر کردم! کریسمس اینجا یعنی خرید و خرید و خرید؛ حراج و حراج و حراج!
مردم با اسپری های برف، کریسمس را در سرزمین همیشه سبز و بی برف جشن گرفتند! آدم ها از چهارچوب نظم همیشگی بیرون آمده بودند و آشنا و نا آشنا روی سر هم برف می ریختند! دست کمی از شب های چهارشنبه سوری نداشت! در سرزمین همیشه تمیز، این بار زمین پر از اسپری های خالی برف بود. شادی آدم هایی با نژادهای مختلف! شادی هفتاد و دو ملت!
خیابان اورچارد؛ منبع عکس: آتوسا نصیری
با تشکر بسیار از آتوسا، دوست عزیز و هنرمندم که اجازه داد این عکس ها را که مشخص است گرفتنشان آن هم با موبایل، چقدر سخت است، در وبلاگم بگذارم!

بارون بارونه، زمینا تر می شه...

کم کم احساس می کنم که یک ماهی هستم در یک آکواریوم رنگارنگ... گویا ژانویه و فوریه از صبح تا شب و از شب تا صبح آسمان می بارد! زمستان در این سرزمین، سبز و بارانی و خنک است.
هربار که بیرون هستم در گوشم زمزمه "بارون بارونه..." جاری است.
امان از این سرزمین وحشی زیبا و اعجاب انگیز...