جمعه، دی ۰۸، ۱۳۹۱

سکوت سفید

سکوت، سکوت و سکوت. تنها صدایی که می شنوم صدای خش خش قدم های خودم است در برف. هر لحظه که می ایستم، خودم را باز میان سکوت و آرامش سفید کوچه پیدا می کنم، بی هیچ صدایی.

خواهر و برادر

برف می آمد؛ آرام آرام، نرم نرم. دوتایی پشت پنجره ایستادیم و بارش برف را در سکوت شب تماشا کردیم، مثل تمام وقت هایی که در هر سنی در خانه از پشت پنجره، رد بارش برف را زیر نور چراغ دنبال می کردیم. برای من هم شادی بود، هم غم. شادی که آن لحظه با من بود، غم که آن لحظه با من بود.

نقاب

به نظرم این که وقتی جایی احساس ضعیف بودن می کنی، صادقانه نشان دهی در مرحله یا بعد خاصی ضعیفی، خیلی صادقانه تر و قوی تر از وقتی است که ضیعفی ولی خودت را جلوی خودت و دیگران قوی و نشکستنی نشان می دهی. آدمی که جرات دارد صادقانه با ضعیف بودنش راه بیاید تا کم کم راهش را پیدا کند، کم تر به خودش و دیگران آسیب می زند.

پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۱

شوک فرهنگی

جین، انگلیسی است. چند وقتی است آمده کانادا. بخش بازاریابی کار می کند. با لهجه پر و غلیظ انگلیسی بریتانیایی اش دارد برایم توضیح می دهد که زبان انگلیسی این جا چه قدر اوایل برایش سخت بوده و نمی توانسته به راحتی ارتباط برقرار کند. برایم جالب است که تغییر محیطی و تلاش برای سازگاری اجتماعی و ارتباطی در شهری جدید حتی برای یک انگلیسی زبان هم می تواند چالش باشد. برای هرکسی به اندازه همت و یادگیریش زمان خاص خودش را می برد.

چه جوری می بودم؟

می پرسد "راستی، آن فرصت تحصیلی در هند چه شد؟"

سوالش مرا می برد به هفت، هشت سال پیش. یادم می آید قبل از این که بروم سنگاپور، تبلیغ سفارت هند را در روزنامه هم شهری نشانم داده بود برای پذیرش دانش جو برای تحصیلات تکمیلی. من هم رفته بودم سفارت هند ببینم ماجرا چیست. خیلی گنگ یادم می آید که دیر شده بود و گذرنامه ام آماده نبود و خلاصه حتی مدارکش را هم نفرستاده بودم.

خنده ام می گیرد. اگر به جای سنگاپور، رفته بودم هند، چه می شد؟ شاید تا حالا بیش تر از این با فرهنگ هندی آشنا شده بودم، شاید زبان هیندی یاد گرفته بودم که همیشه دوست داشته ام، شاید حتی با یک هندی ازدواج کرده بودم و از آن لباس هندی های رنگارنگ می پوشیدم با کلی النگوهای براق! اگر به جای سنگاپور رفته بودم هند، آیا باز فرصت می کردم برای سفر بروم چند کشور آسیای جنوبی و آن قدر شگفت زده شوم؟ اگر رفته بودم هند، با آدم هایی که این سال ها فرصت برخورد و آشنایی داشتم، برخورد می کردم؟ این همه اتفاق ها و تجربه های ریز و درشت برایم پر رنگ می ماند و بعضی هاشان همین قدر ذهنم را درگیر می کرد؟ اگر این سال ها مانده بودم ایران چه طور؟ اگر همان دوره ام.بی.ای را در دانشگاه مورد علاقه ام که درست قبل از رفتن پذیرفته شده بودم، ادامه می دادم، چه طور؟ الان کجا بودم؟ چه احساسی داشتم؟ چه یاد گرفته بودم؟ چه قدر دوست داشته بودم و دوست داشته شده بودم؟ چه قدر رنگ های زندگی را تجربه کرده بودم؟

چه قدر انتخاب، چه قدر احتمال! چه قدر عجیب! چه قدر همه چیز با یک انتخاب دیگر، می توانست مشابه یا متفاوت باشد، به همین سادگی! تصورش احساسم را نسبت به آن چه الان هستم و آن چیزهایی که برایم مهم است، دگرگون می کند! نگاه شگفت انگیزی است!

تنوع

یکی از تفاوت های زندگی در این شهر با زندگی سابقم در سنگاپور، گستردگی تنوع است.
بعد از تحصیل، مدتی در سنگاپور مشغول به کار شدم. سبک زندگیم به همان نسبت تغییر کرد. ساعت کاری مشخص و مسوولیت های جدید، نظم و شکل دیگری به زندگیم داده بود که با سبک زندگی دانش جویی آن هم زندگی دانش جویی تحقیقاتی فرق می کرد. دیگر ساعت های روز برایم مثل قبل منعطف نبود که حالا کار یا تفریحی را جا به جا کنم. ساعت ها و روال ها خیلی مشخص بود و منظم. زندگی دانش جویی و زندگی کاری با هم فرق دارد. ولی آن زمان بیش تر دوستان اطرافم یا هم چنان دانش جو بودند یا در دانشگاه باقی مانده بودند و همان جا کار می کردند. جنس و فضای زندگی یا کارشان با من متفاوت بود. تنها یکی دو تا دوست اطرافم بودند که در محیط های غیر دانشگاهی مشغول به کار بودند و فضای زندگی شان مشابه.

آن روزها همیشه سعی می کردم خودم را هم چنان به برنامه های تفریحی دوستانم برسانم. می خواستم هم چنان در جمعشان باشم. بیرون آمدن از دانشگاه مرا بیش تر از جامعه ایرانی دور کرده بود. نمی خواستم ارتباطم با دوستان ایرانی ام هم دور شود، به خصوص آن دوستانی که در طول زمان دوستی مان با هم شکل گرفته بود آن سر دنیا. با این حال، کار آسانی نبود. زمان ها و سبک زندگی مان فرق کرده بود. من هم سر کارم هم چنان تازه کار بودم و همه چیز برایم زمان می برد. به خودم خیلی فشار می آوردم که هم به ساعت و نظم محیط کاریم پای بند باشم، هم بتوانم عصرها یا شب ها خودم را به جمع دوستانم که هم چنان برپا بود، برسانم. نتیجه اش شده بود کلی فشار، کمی کم خوابی که اثرش را روز کاری می دیدم، و هم زمان دیر رسیدن ها یا حتی نرسیدن ها به بعضی جمع های دوستانم که خوب طبیعتا آن ها هم فضای زندگی جدید من را نمی دانستند، هر کسی نقدی می کرد از میزان کار کردنم و این که کم تر هستم. من هم هم چنان بیش تر به خودم فشار می آوردم تا تعادلی این میان پیدا کنم.

اما این شهر این طوری نیست. تنوع آدم ها و سبک زندگی ها زیاد است. پذیرفته شده است که زندگی دانش جویی و زندگی کاری با هم فرق دارند. دوستان دانش جو با هم قرارهای خودشان را دارند، دوستانی هم که کار می کنند روش خودشان را دارند. اگر فرصتی شود، آخر هفته ها هر دو گروه با هم برنامه ای می گذارند. برخوردم این جا با دوستانی که کار می کنند، نگاه دیگری بهم داد. آن ها هم سبک زندگی مشابهی دارند که با سبک زندگی دانش جویی فرق دارد. با تلاش برای حفظ تعادل بین ساعات کاری و زمانی که آدم ها برای خودشان، عزیزانشان و دوستانشان می گذارند، پذیرفته شده است که جنس زندگی کاری و ساعات دسترسی به آدم ها فرق دارد. به خصوص این جا که همه می دانند کار پیدا کردن و تامین هزینه های زندگی، کار آسانی نیست، آدم ها قدر کارشان را بیش تر می دانند و برای نظم و سبک زندگی که انتخاب کرده اند، احترام قایلند.

منظورم بهتر یا بدتر بودن زندگی دانش جویی یا کاری نیست. هرکسی بنا بر خواسته ها و شرایط خودش، وارد مسیری شده.  آن چه برایم پر رنگ است این است که این دو سبک متفاوت هستند. هر کدام از این مسیرها روی شیوه زندگی روزانه آدم، اولویت ها و برنامه ریزی های آدم اثر می گذارد. فرق این جا این است که می شود آدم های مختلف، با سبک های زندگی مختلف دید و با آدم هایی هم برخورد کرد که مسیر زندگی مشابهی دارند با اولویت ها و دغدغه های مشابه.

چهارشنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۱

دعای امروز

لطفا کمکم کن آن چیزهایی را که باید بفهمم، به موقع بفهمم؛ وقتی که هنوز فرصتی برای تصمیم، تغییر، تلاش و بهبود هست. 

محل گذر

همه چیز در تغییر است و دگرگونی. هر بار به این همه تغییر نگاه می کنم، هر بار یادم می آید که همه چیز در این زندگی گذراست، احساس آرامش می کنم. بیش تر و بیش تر به این ایمان می آورم که "دنیا محل گذر است".

نگهداری

آدم بهتر است خودش را خیلی در سختی قرار ندهد؛ حتی اگر زندگیش هم خیلی بالا و پایین دارد، تا جایی که می تواند پیچیدگی هایش را حداقل کند. آدم زیر فشار پیوسته، خراب می شود. اگر مراقب خودت نباشی، خراب می شوی.

پاهایم

پاهایم درد می کند. پاهایم از تمام این دو سال دویدن در پی تو درد می کند. از این همه تلاش برای این که خواهش کنم لحظه ای بایستی و ناگفته هایم را بشنوی. ناگفته هایی واقعی به جای گفته های غیرواقعی. کاش می شنیدی؛ ماندن یا رفتنت، با خودت، مال خودت. خسته شده ام، خسته ام از تلاش برای تعریف کردن خودم، از توضیح دادن خودم. آزرده شدی و رفتی و حتی نخواستی بشنوی. یاد گرفتم که فرصت گفتن و شنیده شدن هم مثل خیلی چیزهای دیگر این دنیا، گذراست، قدردانی می خواهد. فرصت ها از دست رفتنی هستند. درها را به هم کوبیدی و بستی و محکوم کردی؛ من را پشت درهای بسته باقی گذاشتی و ناراحتی هایت را از پنجره ای باز به خیابان فریاد کشیدی. رفتی. آن قدر به درهای بسته خوردم، که دیگر حتی نمی توانستم حرف هایم را در کلمات بیان کنم.

جایی از دلم دیگر آرام است، زندگی تازه ای داری. قبل از رفتنم نشانه هایش را دیده بودم. باور کردم، باور نکردم. نه؛ من نه خیلی روشن فکرم، نه خیلی فداکار. من همیشه در رها کردن هرچیزی همان طور که هست، سختی کشیده ام، فرقی هم ندارد چه باشد. من همیشه می دوم که چیزی را تغییر دهم. ولی همیشه اصرار به جایی نمی رسد. هر چیزی را هم نمی توان تغییر داد. برایم سخت است دست هایم را باز بگذارم و بدون دست و پا زدن و تقلای اضافی، بگذارم همه چیز همان طور که هست، عبور کند، بگذرد.

پاهایم درد می کند. پشت این در بسته هم چنان درد می کند. پشت این در بسته که مدت هاست دیگر هیچ چیزی پشتش نیست. دیگر فقط خسته ام؛ خیلی خسته.

این یکی سال نو هم دارد می رسد. سال نو بر تمام آدم هایی که می توانند با هم حرف بزنند، چه درخوشی، چه در ناخوشی، مبارک.

می خواهم زندگی کنم

چه قدر زندگی کرده ام؟ چه قدر زندگی کرده ام؟

چه می شود اگر تمام حسرت ها را کنار بگذارم. این لحظه را هم اگر زندگی نکنم، می شود حسرتی دیگر برای فردا. پشت حسرت، ترس است و زیاد فکر کردن به جای عمل کردن، به جای بودن همان چیزی که می خواهم باشم، دوست دارم باشم. راهش شاید این است این لحظه ها را هم که شده، آن طور زندگی کنم که دوست دارم. 

رضایتی از جنس دیگر

استیون بسیار با تجربه است. بازنشسته شده. برای مدت محدودی در این پروژه همکاری دارد. دیدن و کار کردن با او همیشه برایم جالب است. فشارهای کاری گاهی برایش اذیت کننده و پر فشار می شوند به خصوص وقتی به چاله های پروژه برمی خوریم. با این حال، معمولا آرامش و رضایت خاصی دارد. آدمی سال خورده با چهره ای خندان، بسیار اجتماعی و مهربان و بسیار دست و دل باز در صحبت کردن از تجربیاتش و تقسیم کردن آن چه می داند با دیگران. در این مرحله هم چنان از هر فرصتی برای یادگیری لذت می برد. از نقل کردن از نوه هایش هم به همان اندازه لذت می برد. آن طور که شنیده ام تفریحات شخصی خودش را هم دارد؛ گاهی هواپیمای ملخی اجاره می کند و می راند. آدم خیلی ثروتمندی هم به نظر نمی آید. از برخورد با تجربه های تازه لذت می برد ولی هم زمان حرص و طمع چندانی برای پیشرفت یا رقابت با کسی ندارد. یک جور رضایت و رسیدن در وجودش احساس می کنم که همیشه برایم جذاب است. همیشه می گوید "زندگی کوتاه است". جای عجیبی است در زندگی. برایم تحسین برانگیز است.

سه‌شنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۱

چشم احساس

بعضی چیزها هستند که فقط پایه حسی دارند؛ هیچ جوری هم نمی شود آن چه را حس می کنی، توضیح دهی یا برایش دلیل و مدرک بیاوری. ولی آن حس هست، گاهی وقت ها قوی. یاد گرفته ام در برابر این حس ها محتاط تر باشم. بهشان دقت کنم، انکارشان نکنم، گاهی نشنیده گرفتن یا انکارشان پی آمدهای ناخوشی برایم داشته. ولی صد در صد هم نتیجه گیری نکنم و تا حد امکان بیانشان هم نکنم چون لزوما با منطق قابل اثبات نیستند و حتی بیان کردنشان ممکن است باعث سوءتفاهم یا برداشتی دیگر شود. فقط به عنوان یک ورودی برای پردازش بهشان نگاه کنم مثل حس کردن حرارت، مزه کردن، بوییدن یا هر ورودی حسی دیگر.

شب کریسمس

صاحب خانه ام با شور و هیجان آمده سراغم تا میزی را که در اتاق پذیرایی طبقه پایین چیده، نشانم دهد:

- امسال شب کریسمس بعد از سال ها ال خانه است و قرار است با هم شام بخوریم!

چیدمان میز آرامش خاصی دارد. میان میز بشقاب هاست، یک گوشه با زنگ ها و ستاره های کریسمسی تزئین شده. گوشه دیگر گلدانش را گذاشته و کنارش قوری چینی.

ساعت هاست دارد می پزد و می شوید و می چیند تا همه چیز آماده باشد برای شام شب کریسمس با پسرش ال. مامان ها هر جای دنیا که باشند با هر چهره و فرهنگی، قلب و زبان مشترکی دارند.

دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۱

یکشنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۱

تمایز

اتفاق ها به خودی خود چندان هویتی ندارند؛ می آیند و می روند. این نگاه و نوع برخورد ما آدم ها در برابر اتفاق هاست که ما را از هم متمایز می کند.

طلب

"جمله بی قراریت از طلب قرار توست
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت"
مولانا

شنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۱

پس از یلدا

جشن یلدا در سالنی در دانشگاه تورنتو، یک شب بعد از شب یلدا. موسیقی، شعر، رقص نمایشی-عرفانی به طراحی خانم آیدا که شیفته کارهایش هستم، و شوخی های یک کمدین. شاید حدود دویست نفر ایرانی در سالن هستند، بیشترشان جوان. این همه ایرانی در یک فضای ایرانی با برنامه ای به زبان فارسی برایم تازه است. برنامه فرهنگی هنری ساده و کارشده ای است. و باز هم همان ته مزه تکراری که در جمع های مختلف احساس می کنم؛ طعم مهاجرت. نوشته ها، شعرها، آهنگ هایی که نواخته می شود، جک هایی که تعریف می شوند، رنگی از "مهاجرت" دارند، رنگی از دل تنگی از خاطره ای دور که در این گوشه دنیا پر رنگ تر هم شده.

زمستان

اولین شب زمستان. برف، ترک های آسفالت کف خیابان را پوشانده. دیروقت است، از اتوبوس پیاده می شوم و پشت چراغ عابر پیاده به درخشش نور چراغ ها روی سفیدی آسفالت نگاه می کنم. باد سنگینی می وزد. برف ها را با خطوط موج دار از زمین می کند و روی سطح آسفالت حرکت می دهد؛ انگار روح های کوچک دارند روی سیاهی آسفالت می رقصند.

جمعه، دی ۰۱، ۱۳۹۱

یلدا مبارک!

بعد از هفت سال، این اولین شب یلدایی است که کنار برادرم هستم.

در این هفت سال، یک بار خوش بخت بودم که یک شب یلدا کنار مامان و بابا بودم. حالا امسال بعد از سال ها، یک بار پیش برادرم هستم.

هیچ چیز دیگر بدیهی نیست، از اول هم نبوده. فقط حالا بیش تر و بیش تر بدیهی نبودن ها را حس می کنم.

کوچولوهای بزرگ دوست داشتنی

منتورم امروز یک پایش را لنگان لنگان می کشد.

- چی شده؟
- دیشب با یوهانس رفتیم فوتبال بازی کنیم، قوزک پام پیچ خورده...

فرق

اگر قرار باشد دوست آدم هم با یک کلاغ چهل کلاغ ها و شلوغ بازی های بی پایه بیرونی جا به جا شود، چه فرقی با غریبه دارد؟ چه فرقی با غریبه هایی دارد که هیچ شناخت و تاریخچه و چرایی از آدم ندارند؟ چه فرقی با غریبه هایی دارد که هر شنیده و ادعایی را باور می کنند و بدون آگاهی از موضوع، هر چیزی را چون خبری هیجان انگیز و مفرح می شنوند، انگ می زنند و چهار تا حرف و نظر قلمبه و بی پایه ترهم تحویلت می دهند و می گذرند؟

جمعه، آذر ۲۴، ۱۳۹۱

تا کجا

What doesn’t bend breaks. You need to bend in order to survive in the world; conversely, if you bend too far, you break. The trick is knowing when to bend and when not to.
Being Erica-Season 4; Episode 4

درک این نقطه عطف، هنر و شناخت بزرگی است که هم به خود آدم کمک می کند هم به اطرافیان.

وقتی مدیر پروژه تان خانم است

دارد با عجله از شرکت می رود بیرون، برسد به جلسه ای آن سوی شهر. کیفش را به دوش می کشد و رو به من می گوید:

- نرسیدم به گل دان های کنار پرینتر آب بدهم. کسی نمی بیندشان. دارند زرد می شوند.. می توانی بهشان آب دهی؟

یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۱

نیاز

منتظر مترو ایستاده ام. حوصله ام سر رفته. دالان مترو خالی است و من نیاز به هیجان دارم، چیزی گرم، شاید از جنس شلوغی. آهنگ های روی موبایلم را بالا و پایین می کنم و هدفون را می گذارم در گوشم.

خانمی کمی آن طرف تر کنارم ایستاده. موهای مشکیش را با پاپیون قشنگ آبی رنگی پشت سرش جمع کرده. از کیفش کتابچه کوچکی بیرون می آورد و نگاه آرامش می رود روی صفحاتش. واژه های روی برگه عربی است. کتابچه دعاست.

هدفون را از گوشم بیرون می کشم. مترو می رسد. من هم به دنبال آن خانم سوار مترو می شوم. می روم صندلی پشتی آن خانم می نشینم. او نشسته و نگاهش روی برگه های کتابچه است. نمی دانم چرا دلم می خواهد آن دور و بر بمانم. آرامش دارم. از پنجره مترو در حال حرکت به بیرون نگاه می کنم و احساس می کنم چه قدر به دعا کردن نیاز دارم...

که مهم نباشد

دارم تلاش می کنم برایم مهم نباشد؛ مهم نباشد دیگران چه فکر می کنند، مهم نباشد چه قضاوت می کنند درباره موضوعاتی که مربوط به زندگی و انتخاب های شخصی خودم هست. کار آسانی نیست.
آدم های اطرافم، حتی دوستان عزیزم که نگاه و احساسشان برایم پررنگ هست، لزوما تمام جزئیات شرایط و ماجراهای زندگی مرا نمی دانند. همه چیز را هم نمی توان توضیح داد، نمی توان تعریف کرد. گاهی حرف زدن پیچیدگی ها را صد برابر می کند. گاهی وارد جزئیات شدن، باز دغدغه ها و پیچیدگی های جدید ایجاد می کند. نمی توانم انتظار داشته باشم کسی مرا درک کند وقتی تمام جزئیات مهم ماجرایی را نمی داند. پس چرا نگران و غمگین باشم از برداشت های اطرافیانم که از نگاه خودشان می آید؛ نگاهی که تنها تکه کوچکی از یک تابلوی نقاشی را می بیند. تابلوی نقاشی که حتی خودم هم به مرور زمان واضح تر و واضح تر می بینمش با نگاهی که در سکوت و زمان عمق بیش تری پیدا می کند. هرکسی صاحب زندگی و تجربه های خودش هست، حداقل برای مدتی که بهش زمان داده شده.

تبلیغ

چند باری در اتوبوس مسیر صبح گاهی دیدمش. حدس می زدم شاید هندی باشد.
آن روز از سر جایش بلند شد و صندلیش را به من داد. بعد به فارسی پرسید که ایرانیم.
این طوری سر صحبت باز شد. گفت من را چند باری در اتوبوس دیده. گفت خدا مرا به او نشان داده. بعد چند تا دفترچه و کاغذ داد به دستم و خواست که بخوانم و اگر سوالی داشتم مطرح کنم. خودش هم مرا تنها گذاشت و رفت انتهای اتوبوس.

برگه ها را ورق زدم؛ تبلیغ مسیحیت بود. کمی بعد تر رفتم کنارش. برایش از دیدگاهم به خدا و حضور همیشگیش گفتم و این که در اوج احترام به مسیح، برایم پیام بسیاری از پیام بران توصیف مختلفی است از یک حقیقت واحد. می دانم نباید باهاش بحث کنم. نه من خیلی آدم مذهبی هستم، نه می خواهم چیزی را تغییر دهم. تنها احساس می کنم اگر نظرم را نگویم به درک و احساس خودم، بی توجهی کردم. او هم شروع می کند به شرح داستان به صلیب کشیدن مسیح برای پاک کردن گناهان و رنج های ما، و این که مسیح با بقیه فرق دارد و برای نجات ما خودش را به رنج انداخته. هنگام حرف زدن، حلقه اش را در انگشتش می چرخاند. بعد هم می گوید می توانم با یکی از شماره های روی برگه که همسر و خواهرش هستند، تماس بگیرم برای اطلاعات بیش تر. می گوید هر روز که مرا در اتوبوس می بیند برایم دعا می کند. من هم تشکر می کنم و کنار می کشم. بعد از این سال ها، برخورد با آدم های این جوری که می خواهند هدایتم کنند برایم عادی شده. گوش می دهم و می گذرم. البته این بار احساس می کردم درست به همان روشی که یک ایرانی به واسطه زبان مادری، ایرانی های دیگر را مخاطب قرار می دهد برای فروش خانه در این شهر، بعضی آدم ها هم به واسطه زبان مادری مشترک سراغت می آیند برای عرضه "دین".

از این برخورد، احساس تازه ای هم داشتم. در بین یکی از دفترچه ها، نوشته کوتاهی دیدم که جالب بود. خلاصه اش این بود که برای ارتباط با خدا، در کنار شکر گذاری از نعمت هایش، قدم دیگری هم لازم است؛ توصیف و تحسین خداوند به تمام زیبایی ها و صفاتش. این "قربان صدقه رفتن" و انرژی عجیبش را قبلا در دعاهای مختلف اسلامی دیده بودم، ولی این طوری خواندنش برایم جالب بود. اگر در مقیاس کوچک، تحسین عشق های زندگی به پرورش عشق کمک می کند؛ چرا این در مقیاس بزرگ درباره مظهر و اوج عشق، صادق نباشد؟ ناز خداوند را که دوست داشتنی تر می توان کشید.

سوگند به زمان، سوگند به سکوت

زمان، زمان، زمان، زمان...
سکوت، سکوت، سکوت، سکوت...
شگفت انگیز است؛ در پس زمان، در پس سکوت، نگاه ها و جواب های تازه ای نهفته است؛ درست مثل غنچه ای که در بالین زمان لحظه به لحظه، گل برگ به گل برگ می شکفد.