چهارشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۴

از ماست که بر ماست

هوای تهران به شدت آلوده است؛ هوای تهران از حالت هشدار و بحران،‌به اضطرار رسید؛ امروز و فردا به دلیل آلودگی شدید هوا مراکز اداری و مدارس و ... تعطیلند... کودکان و سال خوردگان در معرض خطرند...
این جملات، مرتب در اخبارتکرارمی شوند.
سوار اتوبوسم. احساس خفگی می کنم، نفس بالا نمی آید. هر که را می بینم از سردرد شکایت می کند... از پنجره به ماشین هایی که در ترافیک میدان توحید منتظرند، نگاه می کنم. زیر این آسمان گرفته و مه آلود، ماشین هایی می بینم با یک یا دو نفر سرنشین... ماشین هایی با سرنشینان زیاد که خانواده به نظر می رسند و گویی در حال پیک نیک رفتن هستند.آخر امروز تعطیل است! در چهره
بیشتر آدم ها دلهره و نگرانی از این همه هشدار به چشم نمی خورد. چرا همه چیز برایمان عادی شده است؟
جدای از همه مسایل، تنها در ذهنم تکرار می شود که از ماست که بر ماست...

حادثه

وقوع حادثه در کشور من، موضوع عجیبی نیست. هر سال چندین بار اتفاقات دردناک و تکان دهنده ای رخ می دهد که همه را متعجب و اندوهگین می کند؛ یک هفته ای از آن سخن می گوییم و می نویسیم و اشک می ریزیم؛ بعد به انباری تاریخ می سپاریمش... این حوادث بسی عجیبند. مثلا هواپیمایی با وجود آگاهی از نقص فنی و با وجود تمام خاطراتی که از سقوط های سالانه داریم، از زمین بلند می شود و در وحشت سقوط بر روی مجتمعی مسکونی سقوط می کند... صدها قربانی با مرگی دردناک و فجیع...
مامان همین طور اشک می ریزد. با خودم می اندیشم آیا برنامه ریزان و هدایت گران هم این قدر تکان می خورند و می گریند و چاره می اندیشند؟
مردن در سرزمین من عادی شده است... حادثه در سرزمین من عادی شده است....

سه‌شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۴

Trade-off

از همان دوران راهنمایی دوست خوبی برایم بوده است. حتی اگر مدت ها نبینمش، وقتی دوباره همدیگر را می بینیم انگار مدت ها با هم بوده ایم.
می گوید : "تبریک می گم بورس گرفتی...!". می گویم: " در عوض تو چند بعد زندگی را جلو برده ای!‌ شریک و همراهی امین در زندگی داری!"
روز بعد که می بینمش، می گوید که خیلی به این حرفم فکر کرده...

یکشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۴

خانه آقای نئو


کلاس ها هم تمام شد. این جا رسم خوبی در بعضی دانشکده ها رایج است؛ وقتی ترم تمام می شود، استاد و شاگردان به پایان رساندن موفقیت آمیز یک ترم تحصیلی را با شیرینی و آب میوه و خوراکی جشن می گیرند.
من یک کلاس از واحد علوم تصمیم گیری دانشکده مدیریت برداشته بودم. گرچه این کلاس " روش های تحقیق کیفی" برای من خیلی زود بود، ولی من عاشق این کلاس و استادش بودم. دکتر رویلین، درست مثل بازیگرها کلاس را اداره می کرد. از فلسفه تحقیق و چرایی و چگونگی اش می گفت و همه را در بحث ها به مشارکت می گرفت. کوچک ترین حرکت چهره مان را اگر با قسمتی موافق یا مخالف بودیم و یا مشکلی داشتیم، شکار می کرد و ما را به بحث می کشاند. گرچه تنها پس از گذشت نیمی از ترم، تازه فهمیدم که چطور باید با مقاله های دشواری که باید هر هفته قبل از کلاس می خواندیم تا سر کلاس راجع بهشان بحث کنیم، برخورد کنم، ولی این کلاس با وجود تمام سختی هایش بهترین کلاس برای من بود.
یکی از همکلاسی هایم،‌ آقای نئو دانشجوی دکترا بود که در موسسه تحقیقاتی که به من بورس داده بود، کار می کرد. اوایل کمی جا خورده بودم، این آدم خیلی چیزها راجع به بورس من و گروه ما می دانست. می ترسیدم دست از پا خطا کنم. حدود چهل سالی داشت و در برابر هر یک کلمه که مقابلش می گذاشتی، یک صفحه حرف تخصصی می گفت. اما به مرور زمان، ترسم تبدیل به احترام و یادگیری شد.
هفته آخر، او از تمام کلاس و دکتر رویلین دعوت کرد که به خانه جدیدش برویم. دکتر رویلین هم گفت این می تواند جشن خوبی برای رپ آپ کلاسمان باشد!
همه در یکی از ایستگاه های ام. آر.تی (مترو) قرار گذاشتیم. وقتی رسیدم برایم جالب بود که دکتر رویلین را بعد از یک ترم در کت و شلوار و کراوات دیدن، ‌در لباسی کاملا ساده و اسپرت می دیدم. خانه آقای نئو خیلی دور بود. ولی واقعا قشنگ بود.
پس از ورود با همسرش و دو دختر کوچک 6 و 8 ساله اش آشنا می شویم. دیوار اتاق پذیرایی پر است از نقاشی های رنگارنگ دخترانش. دو مبل کوچک چینی قشنگ هم به اندازه بچه ها گوشه ای از اتاق است. ما را دعوت می کند تا تمام طبقات را ببینیم. بین طبقات، تابلوهای نقاشی قشنگی نصب شده. اتاق بچه ها رنگارنگ و قشنگ است. اتاق کار نئو پر از کتاب و ساده و آبی و نقره ای است. با لپ تاپ و بلندگوهای کوچکی روی میز. اتاق کوچکی مخصوص تماشا کردن فیلم و ... خانه شان واقعا هنرمندانه است. در این خانه افراد دیگری هم زندگی می کنند. ماهی های کوچک قشنگ در آکواریوم اتاق پذیرایی، ماهی های بزرگ غول پیکر در حوض زیبای گوشه حیاط، خوکچه هندی با دماغ کوچولویش که مرتب برای شناسایی محیط و مهمان های کنجکاو،‌این ور و آن ور می شود، و سگی سفید و بزرگ در حیاط که من از دور تماشایش می کنم که چقدر اجتماعی به دنبال چوبی که جیانگ لی پرتاب می کند، می دود.
سوسیس های مرغ، بادمجان ها، بال ها و مارش مالو ها را به سیخ های کوچک چوبی می کشیم و باربکیو می کنیم. از دیدن مارشمالوها به هیجان آمدم و برای دوستانم از لافکادیو - شیری که عاشق مارشمالو بود- می گویم ولی انگار دوستانم شل سیلور استاین را خیلی نمی شناسند. این طوری اوج هیجان من در هوا پخش می شود، چون کسی نیست که بفهمد چقدر مهم است که داریم مارشمالوی مورد علاقه لافکادیو را می خوریم...
نئو به من می گوید که خیالم راحت باشد؛ او همه چیز را "حلال" خریده، ... بعد می پرسد تا به حال منزل سنگاپوری ها رفتم یا نه. و من از خانواده مسلمانی می گویم که هم اتاقی ام مدتی با آن ها زندگی کرده بوده... این کار گروهی بچه ها را به هم نزدیک تر می کند. همه از هر دری با هم بحث می کنند. با لیا او دختر چینی بسار باهوشی که دانشجوی دکتر رویلین است، راجع به تزش و مصاحبه هایی که داشته، حرف می زنم. فرصتی می شود که از الکس،‌همکلاسی آلمانی که چینی و ژاپنی می داند و روی انتقال تکنولوِی کار می کند، بپرسم که چطور این راه را شروع کرده و علاقه اش را نسبت به آسیای جنوب شرقی بفهمم. جولین از دانشگاه های فرانسه می گوید و نیسان از تایوان.
چقدر دلم می خواهد بیجینگ، شانگهای،‌ تایوان، هنگ کنگ، کره جنوبی و ... را ببینم... از ایران هم خیلی حرف می زنیم. باز هم سعی می کنم این چهره منفی و تاریکی که از این سرزمین زیبا وجود دارد، به سهم خودم کمرنگ کنم. با جیانگ لی از کتابی که از مالزی خریده و نویسنده اش امام محمد غزالی است، حرف می زنم. کاش بیشتر می دانستم. کاش بیشتر یاد می گرفتم که بحث سازنده چگونه باید باشد.
پایان بخش این کار گروهی، همکاری همسر نئو در نواختن پیانو با همراهی دختر کوچکشان است که ویولون می نوازد. ترکیب بسیار زیبایی است و البته اوج برنامه ریزی روی تربیت بچه ها... جیانگ لی و جولین هم کمی پیانو می نوازند. نمی دانم چرا حس می کنم جیانگ لی چقدر شبیه یکی از دوستان مرکز کارآفرینی است که گیتار و پیانو می نوازد. دنیا واقعا کوچک است.
با دو تا از همکلاسی ها و دکتر رویلین با تاکسی برمی گردیم نزدیکی کمپوس. مرا نزدیکی دانشکده مهندسی پیاده می کنند چون می خواهم بروم لب تا نامه هایم را چک کنم و فایل هایم را مرتب کنم. دکتر رویلین می گوید " دیر برنگرد، امشب یکشنبه است و خیابان ها خلوتند..."
احساس امنیت و دوستی میان آدم های ساده و یک رو احساس دلپذیری است...

هیچ چیز بدیهی نیست

روی تخت دراز می کشم. صدای مامان و بابا که در اتاق پذیرایی نشسته اند و با هم حرف می زنند، می آید. چشم هایم از خستگی این سفر شبانه سنگین است. نیمه خوابم شاید. نمی دانم از چه حرف می زنند. فقط سرمست صدایشان هستم که در گوشم جاری است.
مامان و بابا زندگی جدیدی را بدون ما شروع کرده اند. من این را وقتی بیشتر می فهمم که بابا پشت رایانه می نشیند و با صبر و هیجان، نامه تو را برای مامان که صبورانه گوشه ای نشسته و چشم و گوشش به باباست، می خواند. واژه به واژه... و بعد به هم یادآوری می کنند که در جواب نامه ات چه بنویسند تا همه آن چه تازه اتفاق افتاده را برایت بنویسند... مامان و بابا واقعا صبورند و آرام، ساده و پاک...
هیچ وقت فکر نمی کردم از شنیدن صدایشان و از تماشا کردنشان حین زندگی، ‌این قدر لذت ببرم و قدر وجودشان را حس کنم...

شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۴

Whirling Dervishes


یکی از دوستان کشفش کرد. پروفسور ف استاد جامعه شناسی در دانشکده علوم اجتماعی است که مطالعات زیادی روی عرفان و ادبیات تصوف دارد. فارسی می داند و اشعار مولانا را به خوبی می خواند. آدم بسیار باهوش و با جذبه ای است. از گروه Dervish Ensemble دعوت کرده بود که از ترکیه آمده بودند و رقص سماع را اجرا می کردند. قرار بود گروهی از دانشجویانش را به این اجرای این گروه در موزه تمدن های آسیایی ببرد؛ از ما هم دعوت کرد. پس از جستجوی بسیار، موزه را پیدا کردیم و کمی قبل از شروع به برنامه رسیدیم. با همسر ایرانی پروفسور ف آشنا شدیم که خانمی بسیار آرام و متشخصی است. چراغ ها خاموش می شوند و معرفی شروع می شود. از پروفسور ف می خواهند که برای معرفی کامل برنامه روی سن بیاید. "بشنو از نی چون حکایت می کند، از جدایی ها شکایت می کند" این را با همان لحجه خاصش می گوید. از عشق واقعی می گوید و نمادهایش در انسان.. عشق زن و مرد، عشق مادر و فرزند،‌ عشق میان انسان ها که تنها تکه ای از عشق به مبدا وصف ناپذیر هستی است. بعد از گروه می گوید که از ترکیه آمده اند و اکثرا فارغ التحصیل رشته موسیقی از دانشگاه استانبول هستند که با علاقه شخصی به اجرای رقص سماع پرداخته اند.

همه عبایی مشکی پوشیده اند و روی صندلی نشسته اند. موسیقی کشدار و پر سوزی که شباهت بسیاری با موسیقی سنتی ایرانی دارد، آغاز کننده برنامه است. زبانشان ترکی است ولی می توانم بفهمم که جملات پرسوزی که در بین موسیقی خوانده می شود، مدح مولاناست. سپس سه مرد با عبای مشکی و کلاه کهربایی بسیار بلندی که سنگین به نظر می رسد، به آرامی و با احترام وارد سن می شوند. با تواضع گوشه ای می نشینند تا مدح پرسوز به پایان می رسد و ضربه ها به اوج می رسد. زمین را می بوسند؛ به آرامی بلند می شوند و عبای مشکیشان را در می آورند. زیر عبا، لباسی سراسر سفید به تن دارند. پشت هم می ایستند و دو به دو به آرامی به هم تعظیم می کنند. مدتی به ادای احترام و سلام کردن به یکدیگر می گذرد. بعد می چرخند و در یک خط روبروی حضار می ایستند. دستانشان به حالت دعا زیر سینه شان بسته شده و به آرامی می چرخند؛ چین لباس سفیدشان در این چرخ های ممتد باز می شود و با نظم خاصی می چرخد. دستان بسته در حین چرخش از ناحیه سینه به آرامی به سمت سرشان حرکت می کند تا به بالای سرشان می رسد. دست راست با وقار و هیبت خاصی بالای کلاه بلند خم می ماند و دست چپ در راستای کتف کشیده می شود. مانند گلی که می شکفد... می چرخند و می چرخند و می چرخند... یادم نمی آید چقدر طول کشید؛ شاید بیست تا سی دقیقه! انگار در این تکرار غرق شده بودند. موسیقی پرسوز ادامه دارد...

می گویند مولوی خود این گونه شعر می گفته... ارتباطی عجیب در این حرکات نهفته است. بعدها که سر کلاس پروفسور ف به تعبیر حرکات پرداختیم، فهمیدم که لباس سفید نماد کفن است و عبای مشکی نماد خاکی که تن را در بر می گیرد و آن کلاه خاکی بلند چیزی مثل سنگ قبر... چرا که می اندیشند اگر انسان به مرگ بیندیشد و برانگیختگی، به زندگی نگاهی دوباره می کند. این چرخش طولانی نیایشی با مبدا هستی است که از آن جدا شده ایم. دستی که رو به آسمان است موهبت و رحمت الهی را می گیرد و دست رو به زمین، این رحمت را به زمین می بخشد. تفسیر دلنشینی است. انسان می تواند آن قدر والا باشد که هادی رحمت و موهبت الهی شود...

مبهوت این تکرار شده ام... رمزی عجیب در تکرار نهفته است.

برایم خیلی جالب است که حضاری که هریک از گوشه ای از دنیا هستند چه برداشتی از این اجرا دارند...
همین طور مرتب به این می اندیشم که فارغ از محل زاد و وفات، چطور گروه های ترکی مبلغ و معرف مولانا هستند...
برای اطلاعات بیشتر می توانید این لینک ها را ببینید:

پنجشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۴

دیوانه

دیوانه ام. دیوانه آسمان کوتاه این سرزمین همیشه سبز، دیوانه درختانش که شاخه های انبوه و پهنشان را به سوی آسمان گسترده اند. به راستی انگار در نیایشند...
دیوانه ام. دیوانه آرامش عجیب این سرزمین سبز. دیوانه این سرزمین که به جای گنجشک، مینا هایند که همه جا می پرند و آواز می خوانند؛ دیوانه برق های بی صدا و رنگارنگی که در آسمان شب می درخشند و گاهی در طوفان، ‌وحشی و سهمگین می شوند و رعدشان بدن را به لرزه می اندازد؛ دیوانه باران های ناگهانی که شهر را می شویند؛ دیوانه غروب های هزار رنگی که از طبقه هفتم دانشکده می بینم و در جا خشکم می کند؛ دیوانه هجوم ابرهای انبوه و وحشی که می بارند و می روند؛ دیوانه حلزون های ریز و
درشتی که فارغ از سرعت گذر زندگی،‌ با آرامش تمام می گذرند و همیشه باید مواظب قدم هایت باشی که لهشان نکنی؛ دیوانه درختان همیشه سبزی که هیچ وقت زرد نمی شوند؛ گل های عجیب؛ آواهای عجیب پرندگان؛ مورچه های ریز و درشتی که شب و روز و میان این همه شلوغی، سرگرم کارند، درست مثل بیشترین جمعیت این سرزمین،‌ مثل چینی های ساده و پر کار...
دیوانه ام. دیوانه کوه های سرخ تبریز؛ کوه ها و دشت های سبز و زرد و بنفش کردستان و آب های روانش که بهشت را مجسم می کنند. دیوانه کویر شیشه ای سمنان که بلورهای گچ، روی خاکش می درخشند. دیوانه مرنجاب با آن همه وسعت و سکوت و هیبتش. دیوانه دریای پهن و آرام بندرعباس و غروب های بی نظیرش. دیوانه درختان سرسبز نمک آبرود و ساحل آرامش. دیوانه گرمای بوشهر و مردمانش که با هیچ، شادند و قلبشان را با تو قسمت می کنند.
دیوانه لحظه ای که روی نقشه می بینم خاکی که زیر پایم است، خاک سرزمین مادری است. چقدر این ترکیب، پر معنی است " سرزمین مادری". دیوانه کوه هایی که از این ارتفاع مشخصند. دیوانه این قله های پر برف. دستم را روی پنجره می فشارم که همه را حس کنم؛ با یادآوری توصیه دوستی که می گفت هنگام رفتن، به بازگشت هم فکر کن تا اندوهش کمتر شود؛ ولی مگر زندگی سراسر تغییر و تحول نیست؟
دیوانه ام. دیوانه لحظه ای که روی زمین می نشینیم... دیوانه همه آن ها که همیشه با منند؛ چه دور باشند، چه نزدیک. دوری فقط
فرصتی است که ارزش نعمت هایی را که داری، بیشتر بدانی.
دیوانه ام. دیوانه این زندگی عجیب و پر رمز و راز

چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۴

زندگی را در بر بگیر

دست هایت را باز کن، باز باز باز
زندگی رابا تمام وجود در بر بگیر
زندگی را در بر بگیر و از آن لذت ببر
با وجود تمام ندانسته ها
با وجود تمام ابهام ها
و با وجود تمام ترس ها

پنجشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۴

هواشناسی

امروز در هوای 25 درجه سانتی گراد زندگی کردم. بابا و مامان در دمای 5 درجه سانتی گراد و برادرم در دمای صفر درجه سانتی گراد... درجه حرارت قلبمان اما مهم تر از درجه هواست

...

"Wherever there is light,
there is shadow.

Wherever there is length,
there is shortness.

Wherever there is white,
there is black.

Just like these, nothing can
exist alone."

Budha

همیشه با من

دوستان فرانسوی می پرسند آیا در ایران حجاب اجباری است؟ آیا پدرها و برادرها این را به زور می خواهند؟
هم خانه ای چینی ام وسط حرف هایم می پرسد "مگر زن ها در ایران کار می کنند؟"
برای اولین بار برای یکی از درس هایم می روم با مدیر تکنولوژی شرکتی صحبت کنم . بعد از این که راجع به خودم و هدفم از مصاحبه توضیح می دهم، از من می پرسد اهل کجا هستم. وقتی می گویم ایران، همکارش که معرف من بوده با تاکید می گوید " کشور هسته ای ..." و این دو کلمه بدجوری در من تکرار می شود...
خوبه که قبلا راجع به این مسایل حرف زدیم و این ها در برابر افکاری که فکر می کردم، ملایمه...

...

گل های سنبل
گل های سنبل
گل های سنبل
مرا فریاد کنید
فریاد کنید
فریاد کنید

یکشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۴

Selamat Hari Raya Puasa

این تبریک عید فطر به زبان مالایی است! پنج شنبه عید بود. من و سوتیری هم اتاقی کامبوجی عزیزم که مدت کوتاهی با یک خانواده سنگاپوری مسلمان زندگی کرده، به خانه این خانواده دعوت شده ایم. ایبو ( در زبان مالایی یعنی مادر و همه او را به این نام می خوانند) زنی مهربان با قلبی وسیع است. همسرش آیو هم آدم بسیار مهربانی است. آیا و آتی دختران 24 و 26 ساله شان هم بسار مهربانند. قبلا با آنها آشنا شدم. بار اول به ما سر زدند. بار دوم هم ما را دعوت کردند به یک عروسی مالایی! این بار اولین باری بود که به خانه شان می رفتم. فضای خانه حس گرم و امنی داشت که من و سوتیری که مدتهاست از فضای خانه واقعی دوریم، خوب حسش می کردیم. غذای تند مالایی، برنج پخته شده در برگ های نارگیل و انواع شیرینی های مالایی و چینی را امتحان کردیم. جالب این است که مسلمان های اینجا عید فطر را در حد عید نوروز ما جشن می گیرند. شیرینی های چیده شده روی میز، لباس های نو و رنگارنگ و بازدید خانواده ها از هم! آیو می گوید این مراسم تا سه هفته ادامه دارد!در مترو، خانواده ها را می بینم که از کوچک تا بزرگ همه اعضای خانواده رنگ یکسانی پوشیده اند... خانواده زرد، خانواده آبی، صورتی، مشکی، سفید و ... یاد اثر مثبت لباس یکرنگ برای پرسنل می افتم که روحیه و حس گروه را در آن ها تقویت می کند... مهمان هایشان می آیند و می روند... تلویزیون بزرگ خانه شبکه ای از تلویزیون سنگاپور را نشان می دهد که مرتب عید فطر و دیپاولی (عید هندی ها که دو روز قبل تر بود) را تبریک می گوید. بعد خواننده های زن و مردی را در لباس های رنگارنگ و محلی مالزیایی می بینم که با هم می خوانند و می رقصند و عید فطر را تبریک می گویند... عده ای از تماشاچی ها محجبه هستند... خانواده ایبو هم بسار مذهبی و محجبه هستند. وقتی می بینم همه نشسته اند و با شادی تماشا می کنند، با تعجب می پرسم موسیقی و خواندن خانم ها از نظر شما مشکلی ندارد؟ و پاسخ می شنوم که این بخشی از فرهنگ است و اثری فرهنگی است. وقتی خلاف اخلاق عمومی نیست، مشکلی ندارد. نمی دانم چرا ناخودآگاه یاد گوگوش، شکیلا و ... می افتم و وقتی ذهنم به سرعت، آنچه بر سر موسیقی ایرانی و الگوهایی که بچه های امروز از خواننده ها می گیرند، دوره می کند، سرم درد می گیرد. سوتیری که شاید این ناراحتی را در من حس می کند، به آرامی تلنگری می زند که فکر نکنم... وقتی نگذاری حس زیبایی شناسی آدم ها درست پیش رود و الگوی درستی ارائه ندهی، چه انتظاری می توان داشت... و من به این فکر می کنم که مالزی دارد پیشرفت می کند چون مسایلش را انسانی حل می کند... به راستی ما کجاییم و داریم چی کار می کنیم؟

...

"...بخوانید مرا تا پاسخ گویم شما را"
قلبم از این جمله که قسمتی از تبریک عید فطر است، می لرزد...
این ماه عجیب هم گذشت. ماهی که صبرکردن را در من تقویت کرد.
آیا من واقعی و با تمام وجود می طلبم؟ شک دارم...
دورم...خیلی دورم... در سطحم نه درعمق... خواندن و طلبیدن عمقی می خواهد که من هنوز درک نکرده ام

رادیو

لذت می برم، لذتی بی انتها... رادیو آهنگی گذاشته از مجموعه آلبوم کاستی که وقتی 5-4 ساله بودم، بابا با من با همین آهنگ می رقصید... شادی پدر و دختری که با سادگی تمام و عشق تمام و محبت عمیق بابا همیشه در ذهنم حک شده... شادی که روزگار و سختی هایش رنگش را محو کرد و به جایش هاله قهوه ای عمیقی زیر چشمهای مهربانش نشاند که این روزها بیشتر مفهومش را درک می کنم... همه چیز آن قدر فراموش شد که حتی وقتی این آهنگ را گذاشتم و برای مامان خاطرات کودکیم را از این آهنگ گفتم، مامان گفت " ولی بابات هیچ وقت نمی رقصید..." و من در ذهنم هنوز حرکات آرام و هماهنگ و مردانه پاهایش را که با وزن آهنگ جابجا می شد و دستهای کوچک مرا در دستان امن و بزرگش می گرفت و من با تمام وجود سعی می کردم این حرکات آرام، موقر و پر ابهت و شاد را یاد بگیرم، به یاد دارم... پدری که شادی وجودش را با دختر کوچکش تقسیم می کرد... شادی ای که جایش را به سکوت داد ...

دوشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۴

Che Guevara

Let the world change you, and you can change the world...
This was written on the cover of "The Motorcycle Diaries" a real film about Che Guevara.
This film narrates the youth of Che Guevara and what led him to become a combatant to improve the life of the Southern Americans, what led him to go further than personal love, to dedicate his life for the nations to live happilly.
The main idea which this real film tries to show has been described here briefly:

یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۴

خدا بزرگتر از آن است که وصف شود

منطقه لیتل ایندیا، هندی نشین و پاتوق هندی هاست. در این منطقه، معبدهای هندوها زیاد است. همین طور، چاینا تون، همین شرایط را دارد با این تفاوت که محله چینی هاست...
به همراه تعدادی از دوستان هندی برای اولین بار به یک معبد رفتم. کفش ها را در می آوردند و پاهایشان را می شستند و داخل معبد می شدند. دورتادور معبد، اتاقک هایی است که جایگاه خدایان هندی است. بقیه برای طواف و ادای احترام به خدایان می روند. راج کومار- راهنمای من که هندی است ولی در مدرسه انگلیسی و مسیحی بزرگ شده- می ماند و در حالی که جایگاه های مختلف را می بینیم، برایم توضیح می دهد که هریک از خدایان نماد چه چیزی هستند. مبهوتم... مجسمه های چند سر به شکل حیوانات مختلف که شاید قصد دارند هیبت و ترس را در بیننده بر انگیزند... آدم های رنگارنگ که با احترام جلوی هر جایگاه می ایستند و تعظیم می کنند... آدم هایی که آمده اند نذرهایشان را به جا بیاورند... صدای ضربه های چیزی شبیه طبل که در ذهنم می پیچد و معبد داران درشتی که لباس خاصی پوشیده اند و از مجسمه ها نگهداری می کنند. راج کومار توضیح می دهد که این ها نماد صفات مختلف خدا هستند. خوانده ام که تمام خدایان هندو اجزای تشکیل دهنده یک خدای واحد هستند. خدای واحدی که همه جا وجود دارد و دارای سه نماینده جسمانی است: برهما (خالق)، ویشنا (محافظ) و شیوا ( ویران کننده و باز سازنده). این خدایان چهار دست دارند و برهما چهار سر هم دارد تا بر همه چیز نظارت کند. هیچ کس نمی تواند به این دین درآید. شرط هندو بودن هندو زاده شدن است. باورم نمی شود بعد از آمدن این همه پیامبر که انسان ها را به یگانه پرستی خواندند، هنوز آدم هایی وجود دارند که این قدر ابتدایی پرستش می کنند. دنیا دور سرم می چرخد... گوشه ای روی زمین می نشینم. کلی با راج بحث می کنم. او می گوید ابتدای این آیین دعوت انسان ها به نیکی و ارزشهای اخلاقی بوده و اشاره ای به این جور معبدها نشده... با تاسف می گوید این ها فقط سوءاستفاده تجاری گروهی است که از این طریق با نذرهای مردم تجارت می کنند. او از فرهنگ و مذهب متفاوتی است، ولی واژه ها آشناست... در میانه معبد، معبد دار بزرگ با عده ای از یارانش طبل ها و ارابه بزرگی را با احترام و آرام جابجا می کنند و ضربه های طبل و مردمی که دستانشان را به علامت احترام بسته و جلو صورتشان نگه داشته اند.
در پایان، غذای نذری داده می شود، برنج و نخود و ... بچه ها می نشینند و می خورند. مرا هم دعوت می کنند ولی من که انگار پتکی به سرم خورده، به آرامی رد می کنم و به جایگاه ها و معبد دار قوی هیکلی که مشغول گرد گیری است، خیره می شوم...
تمام تاریخ و دینی که در مدرسه می خواندیم و بدیهی بود، در ذهنم دوره می شود... ابراهیم و سختی هایش... به تمام دانش کمی که دارم، برمی گردم و اندوه عجیبی در وجودم حس می کنم... باور کردنی نیست...
می دانم که با یک برخورد نباید قضاوت کرد. می دانم که همه آدم ها به دنبال حقیقتی سرگردانند. ولی نمی دانم چرا همیشه بعضی آدم ها در هر دینی، آنقدر به انسانیت خود کم اعتمادند که به واسطه ها پناه می برند...
ندایی در ذهنم تکرار می شود: " خدا بزرگتر از آن است که وصف شود"...

دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۴

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۴

نمای سنگاپور از پنجره گیلمن





اشاره: دو عکس اول نمایی از واحد دوست عزیزم، مریم است که طبقه بالای من زندگی می کند.

گیلمن هایتس

یکی از بلوک های گیلمن هایتس، خوابگاه دانشجویان فوق و مجرد است. یک مجموعه 21 طبقه ای که من ساکن طبقه هشتم آن هستم. در هر واحد 5 نفر زندگی می کنند و هر واحد سه اتاق متفاوت دارد که دو تاش دو تخته و یکیش یک تخته است. آشپزخانه و پذیرایی هم مشترک است. عکس های زیر مربوط به گیلمن هستند







شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۴

امتحانات

این ماه کمتر از پیش می نویسم. امتحانات نزدیکه و پروژه ها هنوز تموم نشده... با وجود این نوشتن هنوزبرای من نیایشه

آینده خود را با اروپا کشف کنید

این عنوان نشست یک روزه ای بود که دانشگاه با دعوت از تعدادی از سفرا راجع به اتحادیه اروپا، آینده اش و
تاثیراتش بر آسیا برگزار کرده بود.
نشست اول:
The European Union, a global political player and a strong partner for Asia

رئیس جلسه دولتمردی دانمارکی است، دیگری سفیر آلمان است. سومین نفر، یکی از سیاست مداران انگلیس است و نفر چهارم سنگاپوری با چهره ای هندی است و رئیس موسسه مطالعات آسیای جنوب شرقی است. دانمارکی با شوخ طبعی نظر پنل را راجع به تعریف اتحادیه اروپا می پرسد. سفیر آلمان اتحادیه اروپا را با سکه های ضرب شده در کشورهای عضو تصویر می کند. سکه ای که مثلا یک رویش نقش لئوناردو داوینچی است و روی دیگرش نقش اتحادیه اروپاست و تاکید می کند که این دو رویه با چسب به هم نچسبیده، بلکه با فلز به هم متصل است. بعد، انگلیسی شروع می کند. با صدای جدی و با نت در دستش، شروع می کد به تحلیل اس. دبلیو. او. تی از اتحادیه اروپا...! در آخر عضو آسیایی پنل با ذکر این که تحصیلاتش را در لیورپول انگلیس گذرانده، توضیح داد که نسل او اروپا را با بیتل ها شناخته ولی اروپا امروز تغییرات زیادی کرده که قابل بررسیه...
و این نمایش کاملی از کشورهای مختلف اروپا و آسیا بود که همیشه با ذکر افتخارات خود از تجربیاتش در اروپا- جایی خارج از آسیا-احساس وجود می کند. این آدمهای مهم هرکدام نماینده کشور، فرهنگ و طرز تفکرشان بودند

انتخاب

خیلی چیزها راجع به ماه رمضان می دونه. با تعجب بهش نگاه می کنم و می پرسم آیا مسلمانه؟ ولی تیسا دوست اندونزیایی، با لبخند جواب می ده: " نه، من دین مادرم را دارم!" و من می فهمم که مادرش مسیحیه و پدرش مسلمانه و روزه می گیره. به خاطر همین تیسا خیلی چیزها درباره این ماه می دونه... عجب دنیای عجیبیه!

پرواز

امروز روزیه که سه ماه پیش پرواز کردم به سرزمین جدید! همون روزی که وقتی چمدان هایم را تحویل دادم، برای خداحافظی برگشتم. خودم را در بغل مامان و بابا انداختم ولی برای این که گریه نکنم سریع بوسیدمشون و نگاه های سرخ و نگرانشون را در خاطرم ثبت کردم... "آخه تو هنوز بچه ای..." مامان این جمله را با نگرانی عمیقش می گفت...
مرحله بعدی هنوز مونده بود. برادرم تا آخرین در با من آمد. به آخرین دری که رسیدیم، گفت حالا نوبت ماست... و وقتی همدیگر را می بوسیدیم، می شمرد؛ یکی، دو تا، سه تا... با انرژی می شمرد... گفتم مواظب خودت باش... نمی خواستم گریه کنم و نمی دونستم چه طور بکنم. ولی برادرم می خواست همه چیز را ساده نشان دهد... هرچند هر دو می دونستیم که معلوم نیست دوباره کی همدیگر را می بینیم... راه افتادم. انگار داشتم تو خواب راه می رفتم. مدارکم برای آخرین بار چک شد و مامور کنترل، آخرین در را برایم باز کرد. رد شدم. برادرم را پشت سر می گذاشتم... پاهایم جلو می رفت ولی نگاهم به عقب بود. با دستانش به جلو اشاره می کرد که بروم... این صحنه همیشه در خاطرم باقی خواهد ماند...
روی صندلی هواپیما که نشستم، دیگر نتونستم تحمل کنم. اشکهام بود که سرازیر می شد... آینده چه خواهد شد... تو را دیگر کی خواهم دید...
...
سفر قاصدک شروع شد. سفری که همه چیزش جدید بود. سراسر تغییر بود... مامان همیشه برایمان دعا می کرد که خدا آدم های خوبی را سر راهمان قرار داد. به دعاهای مامان باور دارم. خیلی چیزها را از دعای مامان دارم. کمی از پر کشیدنمان نگذشته بود که مهماندار هواپیما عذر خواهی کرد و جای آقایی را که دو تا صندلی آن ور تر نشسته بود، عوض کرد و دو تا خانم کنارم نشستند. سر مربی و یکی از ورزشکاران تیم شمشیر بازان خانم ها بودند که برای مسابقات به مالزی می رفتند. حرفهایشان الهام بخش و امید دهنده بود. سرمربی تیم دو بار در طول مسیر به خودش انسولین تزریق کرد و من مانده بودم که با این دیابت چه طور این قدر در شمشیربازی پیشرفت کرده... روحیه هر دوشان آنقدر مثبت بود که روی من هم اثر مثبت داشت. آدم های مهربانی بودند و همنشینیشون سفر 8 ساعته ایران ایر را با تمام تاخیرها کوتاه کرد...
به کوالا لامپور که رسیدم، باید چند ساعتی ترانزیت می داشتم ولی به لطف تاخیرهای ایران ایر، نیم ساعت وقت داشتم که هواپیما عوض کنم... کلی دویدم تا ترنی که مرا به بخش دیگر فرودگاه می برد، پیدا کنم. فرودگاه قشنگی بود با آدم های مختلف... وقتی به سالن انتظار رسیدم 7-8 دقیقه بیشتر به پرواز نمانده بود. ولی همه آرام منتظر بودند بدون هیچ عجله ای. شک کردم و از خانم متشخص کنارم پرسیدم که همین جا باید منتظر بمونیم. آخر پرواز خیلی نزدیک بود. ولی کسی عجله ای نداشت... 2-3 دقیقه مانده به پرواز، در باز شد و از خرطومی رد شدیم و وارد هواپیما شدیم... خبری از اضطراب و دوندگی های مهرآباد نبود. هواپیما در آن ساعت شب-11 شب- خلوت بود. نشستم. هواپیما که اوج می گرفت، چراغها خاموش شد و موسیقی ملایمی پخش شد... از پنجره به بیرون نگاه می کردم... 45 دقیقه دیگر در سرزمین جدید به زمین می نشستم. نیمه شب... بدون جا و مکان مشخص... از بالای جزیره های نورانی رد می شدیم و من به سوی سرنوشت می رفتم...

یکشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۴

بوق

امروز بعد از این همه مدت صدای بوق شنیدم. بوقی ممتد که از طبقه هشتم گیلمن هایتس قابل شنیدن بود... مدت های مدید، گیج و مبهوت به این صدای عجیب گوش دادم... صدایی که قبل ها آشنا بود ولی حالا برای گوشم تازگی داشت...

دوشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۴

دست ها

از تمام دنیا، دست هایمان را داریم. تمام زندگی در همین ده انگشت اعجاب انگیزی خلاصه می شود که تو خود از سر مهر و بخشایش بی انتهایت به ما بخشیدی... امید بستیم که با همین دست ها، تلاش کنیم... تلاش کنیم که آن چه هست را برای بهتر شدن، تغییر دهیم. و در این راه نامعلوم و در اوج تنهایی، تنها به تو توکل کرده ایم... دست هایمان را بگیر و در پستی ها و بلندی ها پناه و یاورمان باش... دست هایمان را نیرو بخش و قلبمان را اطمینان و آرامش...

همراهی

عصر یکشنبه است. پسرک شادمان رکاب می زند و چهار چرخه کوچکش را به جلو می راند... مادر در فاصله کمی همراه پسرک در حال نرمش و دویدن آرام است... مجموعه قشنگی است. فدا کردن نیست، همراهی و زندگی است.

جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۸۴

درد دل

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد... اواخر اردیبهشت معلوم شد پذیرفته شدم... و تازه در آخرین روزها یعنی اواخر خرداد موافقت نامه ویزام به دستم رسید... داشتم راه نرفته ای را شروع می کردم... کارم را نمی تونستم بگذارم کنار... دکتر البدوی می گفت بمونم تا آدم جدیدی را جای من بیاره و تازه کارها را به دست اون آدم جدید بدم... نتیجه این بود که تا هفته های آخر ناچار شدم برم سر کار... هنوز آزمایش های پزشکی را که از من خواسته شده بود، هم انجام نداده بودم... دو هفته آخر فقط می دویدم که به کارهای نهاییم برسم... تا آخرین روز تو خیابون ها زیر آفتاب داغ تابستان تهران می دویدم که وسایل زندگیم را بخرم... پاهام آنقدر دویده بودم، تاول زده بود... می دونستم باید ازعزیزانم، آنها که قلبم برایشان می تپید، برای مدتها بکنم... می دونستم با رفتنم ممکنه برای مدتهای طولانی برادرم را نبینم... حتی فرصت خداحافظی نداشتم... مامان و بابا زحمت کشیدند و یک روز مانده به آخر، نزدیکان را جمع کردند... همه زحمتها به دوش خودشون بود... نرسیدم بهشون کمک کنم... اگه شیرین روزهای آخر بچه ها را خونشون دعوت نکرده بود، خیلی از دوستان عزیزم را نمی دیدم... و اگه زینب دو شب مونده به رفتنم تلفن نمی زد و شاکی نمی شد که چرا دوستان را دعوت نمی کنم و اگه وقتی فهمید واقعا نمی شه، نگفته بود " خوب چی کارت کنم، داری می ری دیگه ... من و بیتا به بچه ها می گیم فردا شب بیان پارک تا خداحافظی کنیم..." همین عده از دوستان عزیزم را که با وجود هل هلی و بی برنامگی در شرایط نامناسب بهم لطف کردن و اومدن را هم نمی دیدم... با وجود این، خیلی از دوستانم را حتی نزدیک ترین ها را ندیدم... و انگار بخشی از وجودم جا موند پیششون... کاش می دونستن که چقدر دلم می خواست ببینمشون... ولی کمبود وقت و دست تنها بودن در کنار فشاری که مواجه شدن با خداحافظی از آنها که دوستشان داری، بهم وارد کرد، فرصتی برام باقی نگذاشت که درست و حسابس خداحافظی کنم و از هر بدی که از من دیدند، طلب بخشش...
کنده شدن واقعا سخته...
و من آشوب دوندگی ها و نا آرامی هام را تا این جا با خودم آوردم... هرچند شاید آن همه دوندگی مانع از فکر کردن به همه سختی ها و مشکلات و عدم قطعیت هایی که جلوی رویم بود، می شد...
از همه دوستان خوبی که ندیدمشون ولی به یادشون بودم و هستم، طلب بخشش می کنم ... بعد از این همه مدت و از این فاصله دور...

چهارشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۴

آشپزی به روش خودم

دیشب سحری درست کردم. سبزی پلو با ماهی... کم کم آشپزی داره یکی از تفریحاتم می شه و این در مورد من که دست به سیاه و سفید نزدم، عجیبه! آشپزی کردنم واقعا هیجان انگیزه! با وجود این که دو تا کتاب آشپزی آوردم، از اون جایی که غیر ساختاریافته ام، با سعی و خطا آشپزی می کنم... وسط پختن خوراک مرغ به خودم می گم " همه چیزش خوب شده، ففط وقتی مامان می پخت، یک فرقی داشت!" اونوقت چراغی بالای سرم روشن می شه که "آهان، رنگش فرق داره چون رب لازم داره..." اونوقت رب رو از فریزر در میارم و تمام نبوغم رو به خرج می دم که یخش باز شه... خوبه در نهایت، خوشمزه شد. می شه امیدوار بود! سحری امروز که خوب شده بود...
البته هنوز آشپزی کردنم، سوال های زیادی رو برای همخونه ای هام به خصوص برای "لین" ایجاد می کنه! اوایل مشکوک بود ولی حالا گاهی وقتها امتحان می کنه و روش پختنش رو می پرسه ... اگه مامانم بدونه...!

گیاه

مثل گیاهم... با نور و گرمای خورشید، رنگ و هوای تازه زنده ام.
عکس گلی از گلهای دانشکده که دوستش دارم

دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۴

قبل از فرود

دیشب قبل از این که بعد از پرواز طولانیت، به زمین بنشینی، من برای اولین بار خوراک مرغ درست کردم، توی ظرفی که تو بهم هدیه دادی، ریختم و خوردم! یادم باشه برات بگم چه جوری پختمش :)

یکشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۴

رب اشرح لی صدری

قلبمان را بگشا و کارها را بر ما آسان کن....
گفتی بکوبید در را تا بگشایم به رویتان آن را... گفتی بطلبید تا پاسخ گویم شما را...
تنها از تو می طلبم که درهای سعادت را به رویش بگشایی و او را در پناه خود حفظ کنی که تو تنها پناه مایی...
تنها از تو می خواهم و تنها تو را می خوانم...
پناه ما باش و ما را در بر بگیر...

شرق و غرب

شرق و غرب دنیا واژگانی دور و غریبند در فرهنگ های هر زبان این دنیا...
شرق و غرب این دنیا اما با تمام فاصله ای که از هم دارند، در برابر عشقی که خواهر و برادر به هم دارند، تعریف شده نیست... این فاصله ، واژه ای بیش نیست... و ما فراتر از واژگان محدود این دنیا زندگی می کنیم
تو را باور دارم و همین برایم کافی است

...

انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود"
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندوهگین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سویدای جان
توان گردن به غرور افراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی
توان جلیل به دوش بردن بار امانت
و توان غمناک تحمل تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان
"انسان دشواری وظیفه است
شاملو

فراتر از آنچه که فکر می کنی

آمده بودم لابراتوارم که برات بنویسم که هیچ فاصله ای مانعم نمی شه که از صمیم قلب دوستت داشته باشم... که به فردا امیدوارم...که برات آرزوها دارم و چشم به راه تحقق بهترین ها برایت می مانم... آمده بودم بنویسم که فردا ساعت 9 صبح بالاترین نقطه دانشکده می ایستم و به آسمان چشم می دوزم...لحظه ای که پرواز می کنی به آسمان نگاه کن که نگاهم به آنجا و آرزوهایم رو به آسمان خواهد بود... پشت کامپیوترم می نشینم تا برایت همه اینها را بنویسم... مسنجرم را باز می کنم:
shabnami nashod dige ghabl az parvaz behet zang bezanam
khodafez
ba'dan bahat harf mizanam...
من می مانم و اندوه از این که باز گیج بازی درآورده ام و در ذهنم حک شده که فردا می روی... چی بگم...
امروز درست 9:25 صبح بیدار شدم و به آسمونی که گرفته بود نگاه کردم. لب پنجره گیلمن هایتس ایستادم و به خوابی که درست قبل از بیدار شدن می دیدم فکر کردم...
عجیبه که امروز پس از مدتها ناآرامی, دلم آرام گرفته بود... یونس را خواندم و تو را خواندم...
هفته پیش خواب می دیدم آمدم فرودگاه بدرقه ات... همدیگر را بغل کردیم و خداحافظی کردیم...
امروز صبح درست قبل از رفتنت خواب می دیدم که زیر پل کریمخان می بینمت و می گم بیا برای خداحافظی بریم "مهر 78"... و در خواب حس امن و خوبی دارم که به من می گه چقدر همه چیز در برابر دوست داشتنت ساده است... ولی می بینم که یادم رفته تلویزیون را خاموش کنم. می گم می رم و برمی گردم... وقتی از خط عابر بعد از پل کریمخان که همیشه شلوغه می خوام رد شم، از شلوغی و صبر نکردن ماشینها می فهمم که اینجا که سنگاپور نیست ... و فاصله مان را حس می کنم... بیدار می شم و می رم لب پنجره و برات دعا می کنم... انگار سیری که تو ذهنم داشتم, ناخودآگاه امروز به جا آوردم به خاطر حس غریب امروز صبح... من نفهمیدم کی رفتی... ولی از صبح دارم در ذهنم برایت می نویسم... من به فرداها چشم دوخته ام... فرداها که شادی و خوشبختیت را بیش از پیش ببینم... همیشه از کودکیمان، حرفهام رو برات نوشتم. باز هم می نویسم...هیچ فاصله ای نمی تونه این را از من بگیره... مامان پای تلفن بهم می گه فرقی نمی کرد...او هم مثل خودت تا آخرین لحظات داشت چمدونش رو می بست... قبلش هم اصلا خونه نبود... دنبال کارهاش می دوید... اشک تو چشمهام حلقه می زنه... شبی که من داشتم می رفتم، لحظه ای آرامش نداشتم... در حال دوندگی بودم و تا نزدیک رفتنم, داشتم چمدونم رو می بستم و سختگیر تمام آن شب به پای ناآرامی های من نشست و همراه و نظاره گر چمدون بستن من تا سحر بود... ولی من موقع رفتنش، فاصله ها ازش دور بودم...
دوستت دارم فراتر از آنچه بتوان گفت یا نوشت...
برایت آرزوی آرامش و اطمینان و خوشبختی می کنم...
تصمیم گرفته ام به جای زاری و ناراحتی، به فرداها فکر کنم... به فردایی که تو را شادتر و خوشبخت تر ببینم... به فردایی که از خوشبختیت، چه دور باشی و چه نزدیک، شادمان باشم...
در پناه خدا باشی...

پنجشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۴

آموزش عمومی در چین

چند وقت پیش برنامه ای ازبی بی سی پخش می شد که نشان می داد تعدادی روحانی در مساجد به مسلمانان آموزش می دادند که چگونه از خطر آلودگی به ایدز مصون بمانند... تا آن جا که من می دونم تعداد مسلمانان چین محدوده... برام خیلی جالبه که همین اقلیت چه طوربا دید باز و مدرن از امکانات دینی برای کمک به مردمشون استفاده می کنند. کاش ما هم که در اکثریت هستیم، این قدر باز فکر می کردیم

چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۴

خاطراتی که همیشه نزدیکند

مزدک از جمع شدن دوستان در ویلای کاوه به مناسبت جشن تولدش نوشته... یاد سه سال پیش می افتم که همین برنامه برقرار بود! اولین دوره آشنایی من با بچه های مرکز کارآفرینی شریف و تاثیراتی که در زندگیم داشت... چقدر هنوز همه چیز برایم ملموس و نزدیک است... تجربه های کودکانه من... خاطرات فراموش نشدنی
یاد ابهام های اولیه می افتم... یاد اولین شناخت ها...
در این مجموعه آدم های خاص و کم نظیر، زندگی را از ابعاد متفاوتی تجربه کردم

دوشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۴

خودباوری


می خواستم بنویسم که زندگی مثل دندانهای پر کرده است... وقتی دندانهای پر کرده در دهان داری، نباید فراموش کنی که گرچه مشکلات حل شده اند و دردی نداری ولی دیگر با این دندانها نمی تونی هر چیزی را با هر دمایی بخوری.. بهتره به یاد داشته باشی که باید رعایت خیلی چیزها رو بکنی... باید با اوضاع جدید بسازی... باید صبر داشته باشی ...
می­خواستم بنویسم زندگی هم همین طوره. مسایل و مشکلاتی که به هر دلیل در طول زندگی تجربه می کنی و روی فکر، روش و زندگیت اثر می گذاره، مثل دندان های پر کرده ای هستند که ناچاری با آنها مدارا کنی و در مسیری که پیش می ری، بر این مسایل صبر کنی...
هفته پیش رفتم سخنرانی دکتر William Tan.

سالن University Cultural Center گوش تا گوش با نظم خاصی پر بود. از دم در راهنمایی شدم تا جای مناسبی بنشینم. نظم و احترام کامل...
نورها که کمرنگ شد فیلم موفقیت های دکتر تن با موسیقی Conquest of Paradise اثر Vangelis همه را سر جایشان میخکوب کرد.
آدمی که از نعمت راه رفتن محروم بود، ظرف 70 روز در 10 ماراتن در 7 قاره جهان شرکت کرده بود و روی ویلچر رکورد جهانی را شکسته بود... نفسم دیگر در نمیاد... با ویلچرش روی سن میاد و سخنرانیش رو شروع می کنه: Conquering Limits ... از انواع محدودیت ها می گه ... چه آنها که محیط خارجی از جهان، جامعه، خانواده و غیره بر ما وارد می کنند تا باورهای خودمان که ما را از درون محدود می کنند. باور دارد که اولین قدم پذیرفتن برخی ویژگی هاست... " من نمی توانم راه بروم" ... بعد هدف گذاری و تحقق بخشیدن به اهداف با تمام نیروست... او نمی تواند راه برود ولی این مانع تلاشش برای دسترسی به احساسی که دویدن حتی روی ویلچر به او می دهد، نیست. او به دنبال پشت سر گذاشتن محدودیت های زمانی و مکانی است.
این آدم با وجود همه مشکلاتی که داشت، از دانشگاه هاروارد دکترای فیزیولوژی گرفته بود...

واقعا شرمنده شدم...
زندگی خارق العاده تر از این حرفهاست... و خودباوری یکی از بزرگترین میوه های زندگی است...

از دکتر تن بیشتر بخوانید:
http://www.nus.edu.sg/centennial/celebrations/drwilliamtan.htm#

جمعه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۴

Different Environment

If only I was born once again and I knew that I had an opportunity to come here to research, I would go to research some live subjects such as genetics, bioengineering, or ...
Some people live with their research projects here...
I am really confused since it is so wonderfull to see some friends who try to answer the questions they have in mind, to accomplish their own dynamic ideas to satisfy their curiosity.
It is so great...

شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۴

کشور قوانین


همه جا قوانین را به یاد داشته باشید، چه در آسانسور، چه در مترو یا هر جای دیگر

همه ما برای هم مفیدیم

روی صفحه اول کتابی که از کتابخانه گرفتم، نوشته
"This product is bound by people with disabilities from Society for the Physically Disabled"
احساس خوبی نسبت به این کتاب دارم...

دستها

با دستهای خالی نمی شه چیزی رو تغییر داد... و دستها بدون زحمت کشیدن پر نمی شن

چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۴

بدون شرح

"هیچ وقت نمی تونی کسی رو دوست داشته باشی..."
کیک توت فرنگی برام همیشه معنی داره...
عودهای توی قاب عینکم هم همین طور...

من و زندگی



من با زندگی مثل کیسه بوکس برخورد می کنم! هر چیزی که روبروم قرار می گیره دستهام رو مشت می کنم و با اخم بالا و پایین می پرم و بهش ضربه می زنم. ضربه هایی که به خودم برمی گرده

چهارشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۴

After Rain

Lion

I don't know why Singaporean have chosen lion as their country's symbol...

According to history books, no lion has been found in Singapore so far!

On the other hand, I propose ant or lizard as Singapore's symble! Especially ant, since you can see ant everywhere here... On the earth, on the ceiling, on the cupboard,etc.

Nevermind, lion is a stronger signe to show the power! So, let's believe Singaporean in their confidence, though lion is not similar to ant or lizard at all!

;)

Too Far, Too Long

I cannot rely on my memory now.
I cannot count on the calendar now.
I won't count the number of days passed after I arrived in this part of the world. I would not count that today is the 25th day that I live here... Since the numbers are not reliable now.
It seems that I left Iran about 1 year!
It seems that I lived here more...

Calendar can't feel the days...

Wild dandelion still flies...

یکشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۴

دکتر میرحسینی

دندونام رو چک می­کنه و توضیح می­ده که یک دندون باید پر بشه و یکی دو تا لکه هم رو دو تا دیگه هست که باید همیشه چک بشه و ...
نگاهم تیره می­شه و براش توضیح می­دم که شاید تا 10 ماه دیگه نتونم بیام مطبش و وضع دندونام که از سال پیش با این پوسیدگی­های عجیب منو درمونده کرده، نگرانم می­کنه...
با وجود خستگی بعد از این همه کار کردن و سر پا ایستادن، می­گه:
- خیله خوب، پس بهتره واژگان مشترک پیدا کنیم تا اگه مشکلی پیش اومد بتونی تلفن بزنی و راجع به وضع اون دندون صحبت کنیم.
بعد با انرژی شروع می­کنه به نشون دادن خط مرز دندون­ها و یاد دادن استاندارد شماره­گذاریشون... شماره یک درست از دندون­های جلو و خط زیر بینی شروع می­شه و تا شماره هشت از هر طرف ادامه پیدا می­کنه در صورتی که دندون عقل داشته باشی! بالا و پایین، چهار در هشت که می­شه 32 تا ...

قراره دو هفته­ای تعطیل باشه و دیگه وقت جدید نمی­ده ولی وقتی می­فهمه من فقط 12 روز دیگه فرصت دارم، می­گه آخرین روز کاریش بیام تا همه چیز رو کامل چک کنه، Polish کنه و توصیه­های نهایی رو بهم بگه...
شاید دیگه هیچ­وقت نشه که برم پیشش؛ شاید حتی اگر هم مشکلی پیش بیاد، نتونم با او تماس بگیرم؛ ولی همین برخورد مثبتش به من آرامش می­ده. اون فقط دکتر منه و من بیمارش؛ ولی اون­قدر همیشه دلسوزانه با بیمارانش رفتار می­کنه که بیماران همیشگی و وفاداری داره که دوستش دارن.

وقتی از مطبش بیرون میام با وجودی که یک ساعتی معطل شده بودم، احساس خیلی خوبی داشتم. دکتر میرحسینی به من قوت قلب خوبی داد. او واقعا انسان خوب و منصفی است. براش آرزوی عمر پر برکت و سعادت می­کنم.کاش همه ما آدم­ها در برخوردمون با هم این­قدر انسان­گونه رفتار کنیم؛ مثبت، پر انرژی و یاری­کننده.

آلبالو پلو

آلبالوپلو یکی از غذاهای محبوب منه. قرار بود امروز معنی خاصی داشته باشه؛ قرار بود نماد خیلی چیزها باشه؛ شیرینی در عین ترشی، نوبری، خوشمزگی، دور هم بودن، با هم خوردن غذای فصلی که معلوم نیست دفعه بعد کی دوباره دور هم می­تونیم از خوردنش لذت ببریم، دست­پخت مامان رو چشیدن، زنده شدن احساس شادی کودکانه­ای که همیشه از خوردن این غذای خوش­رنگ و هیجان­انگیز به آدم دست می­ده...
ولی نمی­دونم چرا باید این بار- اون هم این بار- مزه فریاد، اشک، سرخوردگی، نومیدی، تیرگی، رنجش با وجود محبت عمیق درون، گسستگی،‌ پاشیدگی و افسوس رو می­داد...
ترشی در عین شیرینی...

چهارشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۴

چرا می نویسم؟

نوشتن یکی از دلپذیرترین کارهایی است که همیشه آرامشی عمیق با خودش دارد؛ به خصوص وقتی که گوش شنوا و امین کم پیدا می­کنی یا اگر هم پیدا کنی، آن قدردرگیر زندگیند، که دلت نمی­آید بیش از این درگیرشان کنی... هرچند صحبت کردن یکی از بزرگترین نعمت­هاست چون آدم احساسات و افکارش را با دیگران تقسیم می­کند.

همیشه نوشتن روی کاغذ را دوست داشته­ام. حس عجیبی دارد؛ سکوت، تمرکز، آرامش، خلق واژگانی که در ذهن آدم این طرف و آن طرف می­روند، سبکی و ... مشکل اینجاست که به جایی رسیده­ام که می­بینم دفاتر وزن دارند و حجم و اگر بخواهم آن­ها را همیشه در
دسترس داشته باشم، کلی دردسر دارد. پس ترجیح می­دهم کمی سبک­تر بنویسم.

علاوه بر این، با تغییرات زیادی روبرو هستم که مدت­هاست می­خواهم ثبتشان کنم ولی فرصت نمی­کنم. دلم می­خواهد با دوستانم در ارتباط باشم و گرچه مدت­هاست گروه­های مختلف دوستی از مقاطع مختلف تحصیلی به ویژه دانشگاه تا گروه­های کاری یا دوستی مختلف کمی از هم پاشیده و دور شده­اند، و با وجود تمام شباهت­ها و تضادهایمان دلم می­خواهد هنوز هم با دوستانم افکار و احساساتم را مبادله و کامل کنم.
به همین خاطر این­جا می­نویسم! این بار با اسم خودم و تقریبا باز.
هرچند مطمئنم باز هم مطالبی برای نوشتن روی کاغذ باقی می­ماند.