چهارشنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۱

پاهایم

پاهایم درد می کند. پاهایم از تمام این دو سال دویدن در پی تو درد می کند. از این همه تلاش برای این که خواهش کنم لحظه ای بایستی و ناگفته هایم را بشنوی. ناگفته هایی واقعی به جای گفته های غیرواقعی. کاش می شنیدی؛ ماندن یا رفتنت، با خودت، مال خودت. خسته شده ام، خسته ام از تلاش برای تعریف کردن خودم، از توضیح دادن خودم. آزرده شدی و رفتی و حتی نخواستی بشنوی. یاد گرفتم که فرصت گفتن و شنیده شدن هم مثل خیلی چیزهای دیگر این دنیا، گذراست، قدردانی می خواهد. فرصت ها از دست رفتنی هستند. درها را به هم کوبیدی و بستی و محکوم کردی؛ من را پشت درهای بسته باقی گذاشتی و ناراحتی هایت را از پنجره ای باز به خیابان فریاد کشیدی. رفتی. آن قدر به درهای بسته خوردم، که دیگر حتی نمی توانستم حرف هایم را در کلمات بیان کنم.

جایی از دلم دیگر آرام است، زندگی تازه ای داری. قبل از رفتنم نشانه هایش را دیده بودم. باور کردم، باور نکردم. نه؛ من نه خیلی روشن فکرم، نه خیلی فداکار. من همیشه در رها کردن هرچیزی همان طور که هست، سختی کشیده ام، فرقی هم ندارد چه باشد. من همیشه می دوم که چیزی را تغییر دهم. ولی همیشه اصرار به جایی نمی رسد. هر چیزی را هم نمی توان تغییر داد. برایم سخت است دست هایم را باز بگذارم و بدون دست و پا زدن و تقلای اضافی، بگذارم همه چیز همان طور که هست، عبور کند، بگذرد.

پاهایم درد می کند. پشت این در بسته هم چنان درد می کند. پشت این در بسته که مدت هاست دیگر هیچ چیزی پشتش نیست. دیگر فقط خسته ام؛ خیلی خسته.

این یکی سال نو هم دارد می رسد. سال نو بر تمام آدم هایی که می توانند با هم حرف بزنند، چه درخوشی، چه در ناخوشی، مبارک.

هیچ نظری موجود نیست: