شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۲

نشانی از بهار

شادی شنیدن آواز پرنده سرخ رنگی که روی شاخه خشک درخت حیاط نشسته و بعد از چندین ماه سرما و سکوت، رها و پیوسته می خواند.

دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۲

حسود

از چند هفته قبل از شروع المپیک زمستانی روسیه، رسانه های کانادایی شروع کردند به پیش کشیدن مشکلات مختلف روسیه از نگاه خودشان:

- کمبود آزادی بیان مخالفان سیاسی در روسیه
- به رسمیت نشناختن هم جنس گرایی در روسیه
- تاخیر در برنامه زمانی تکمیل ساختارهای ورزشی و توریستی لازم برای شرکت کنندگان در بازی ها (هتل های ناکامل، نخاله های ساختمانی به جا مانده از نوسازی ها و ...)

و چندین و چند داستان مختلف دیگر. این داستان ها به صورت خبر، بررسی تحلیلی یا برنامه مستنداز شبکه های رادیویی و تلویزیونی کانادا پخش می شود.

هم زمانی این موج برای تحت تاثیر قرار دادن افکار عمومی با المپیک زمستانی در روسیه جالب است. رها از این که این خبرها و میزان بزرگ کردنشان چه قدر واقعی یا موهومی است، تکان دهنده است که کشورقدرتمندی به طور واضح تلاش می کند نواقص کشور قدرتمند دیگری را به صورت تخریبی بزرگ کند؛ وای به حال وقتی که کشور قدرتمندی بیفتد به سیاه جلوه دادن کشوری نه چندان قوی.

هر وقت این خبرها را می شنوم با خودم فکر می کنم این فقط ما آدم ها نیستیم که به هم حسادت می کنیم؛ در ابعاد بزرگ تر، حتی دولت ها و جوامع مختلف هم ممکن است به هم حسادت کنند.

شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۲

آرمان دنیا

جشن شروع بازی های المپیک زمستانی سوشی و آدم های رنگارنگ از کشورهای مختلف که گروه گروه با شادی دور هم جمع شده اند.

این همه پیوستگی رنگ های مختلف رویای جاویدانی را زنده می کند؛ رویایی که در آن همه مردم دنیا رها از تفاوت هایشان همیشه به شادی و خوشی، در آرامش و درک، کنار هم باشند، به دور از دشمنی، درگیری، جنگ و ویرانی. به امید چنان دورانی شاید روزی.

دوشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۹۲

عجیب سخت

بخشیدن، چه درونی، چه بیرونی، هنر و توانایی بزرگی است؛ حتی اگر فکر می کنی آگاهانه گذشتی، گاهی بین راه اصطکاک روح و قلبت را می بینی و رد زخم هایی از گذشته. بخشیدن، نگاه و قلب خیلی بزرگی می خواهد. خیلی سخت تر و پیچیده تر است از هر چه درباره اش می گویند و می نویسند. زمان می برد و با خود ساختن زیاد.

یکشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۹۲

جا پاهای کوچک

سرما و یخ و شلاب و سختی های زمستان شدید، همه یک طرف؛
راه رفتن روی برف های نرم زیر برف و دیدن رد پای پنجه های کوچک سگ ها روی برف با فاصله های منظم، یک طرف دیگر؛ رد پای سگ های خوش حالی که هم راه صاحبشان آمده بودند پیاده روی. این اتفاق معمولا وقتی می افتد که دما خیلی زیر صفر نیست و برف تازه است. رد پایشان هم مثل خودشان خوش حال است و در جست و جو.

ساده

چند روز پیش تولدش بود. زنگ زد که امروز بروم پیشش که تیرامیسو درست کند. دختر ساده و راحتی است؛ خود خودش است. امروز خیلی راحت لباس انتخاب کردم؛ یک بلوز خوش رنگ، شلوار جین و گوش واره های هم رنگ بلوز. با خودم راحت بودم. راحتی اش برایم راحتی می آورد؛ چه در شکل و چهره ام، چه در رفتارم، چه در انتخاب هر چیزی که امیدوارم خوش حالش کند. سادگی، سادگی می آورد.

وقتی رسیدم، تنها مهمان خانه شان بودم. همیشه از دیدن این زوج خوش ترکیب و دختر کوچولوی نازنینشان، خوش حال می شوم. کادوی ساده ای که برایش گرفته بودم، همان جا باز کرد و چید روی میز. با همان سادگی همیشگی دور هم نشستیم، چای و تیرامیسوی خوش مزه دست پخت خودش را خوردیم و از این در و آن در حرف زدیم. مهمانی خیلی خوبی بود. دلم برای این همه سادگی و خود بودن تنگ شده بود.

شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۹۲

زیبایی آمریکایی*

داخل دست شویی خانم ها، کاترینا را می بینم. دارد نفس عمیق می کشد. چهره اش کمی سراسیمه است. معمولا برخوردم با خانم های دیگر شرکت همان روابط کاری رسمی است پشت لب خندهای کاری محافظه کارانه. ولی من و کاترینا پشت لب خندهای رسمی مان به هم، دوستی پر رنگ تری داریم؛ معمولا با هم واضح از این در و آن در حرف می زنیم بدون روپوشی های سیاست مدارانه.
- چی شده؟
- احساس می کنم امروز رفتار مدیرم فرق دارد... مدیر بالاترم هم مدتی است حرفی نمی زند. احساس می کنم شاید امروز می خواهند اخراجم کنند...

سعی می کنم آرامش کنم، که شاید درگیر هستند، که شاید موضوع چیز دیگری باشد، که به هر حال، این احساس، سایه ای است بر سر هر کداممان که باهاش زندگی می کنیم؛ هر چه بخواهد بشود می شود.

از وقتی که چندی پیش یکی از مدیران رد بالای گروهشان را اخراج کردند، کمی نگران شده و من کاملا درکش می کنم.

برایم از تجربه محیط کار قبلیش می گوید. این که چه طور عذرش را خواسته اند. این که چه طور بعضی تجربه ها، ترس در وجود آدم باقی می گذارند.

شاید این بخشی از فرهنگ کاری آمریکای شمال است. در این یک سال و نیم، اخراج چهار نفر از افراد شرکت را به چشم دیدم. هر بار مدتی طول کشید تا با این تغییر کنار بیایم؛ با این خشونت منطقی که در یک جمله رسمی ازت می خواهند وسایل شخصی ات را جمع کنی؛ باید میز کارت را در سکوت ترک کنی بی آن که با آدم هایی که مدتی کنارشان کار کردی، خداحافظی کنی. به نظرم خیلی خشک و دردناک است؛ به برندگی یک چاقوی تیز. چهار سالی که سنگاپور کار می کردم، فقط اخراج یک نفر را در محیط کاری شاهد بودم. تازه آن شخص هم رده مدیریتی داشت؛ مدیر پروژه مان بود که بین سیاست های مدیران بالاترش قربانی شد. آن اتفاق برای خیلی هایمان ضربه بزرگی بود؛ هم از نظر احساسی و از دست دادن  آن مدیر پر انرژی، هم از نظر آشوب هایی که با رفتن آن مدیر تا مدت ها ایجاد شد و روی زندگی بعضی هایمان هم اثراتی داشت. اما این جا مثل نقل و نبات، آدم اخراج می کنند؛ فرقی هم ندارد قبلا چه قدر عمل کرد درخشانی داشته ای، گذشت معنی چندانی ندارد. انگار بخشی از فرهنگ کاری شان هست. گرچه اخراج و خدمات بعدش فرآیند مشخصی دارد، این همه سردی، بی روحی و بی احساس بودن این بخش از فرهنگ کاری، سنگین و دردناک است.

* عنوان را از عنوان فیلم زیبایی با این اسم برداشتم.