جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۱

پایدار

گاهی وقت ها بعضی چیزها برای آدم نشانه "شادی" و "امید" هستند بدون این که ربط خاصی با آدم داشته باشند؛ مثل خانم سال خورده ای که هر روز عصر از کنار خانه رد می شود. چهره اش شبیه چینی هاست. موهایش یک دست سفید است و شانه هایش به جلو خم شده. هر روز عصر تنهای تنها می آید پیاده روی؛ بر خلاف بقیه رهگذران، نه همراهی دارد نه سگی. ولی قدم زدن روزانه اش پا بر جاست. در سکوت و با قدم هایی آرام در حالی که دست هایش را پشتش زده، از پیاده رو رد می شود. این چند روز که هوا خنک تر شده، ژاکت سرخابیش را هم تنش می کند. برادرم می گوید حتی روزهای سخت برفی هم می آید پیاده روی حتی اگر شده چند قدم همان نزدیک خانه.

هر بار می بینمش، احساس شادی و امید می کنم. بدون این که بشناسمش، دوستش دارم.

پنجشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۱

امروز

بعضی آدم ها این طوری هستند. فرقی ندارد زندگی شان چه قدر بالا و پایین داشته باشد. فارغ از هرچه هست، وقتی می خندند، هر چیز دیگری در دنیا گم می شود؛ فقط سادگی و شادی خنده شان است که همه جا را پر می کند. انگار قهقهه شان آن قدر پر از انرژی است که هیچ غمی در برابرش تاب ماندن ندارد.

شکلات تلخ این طوری بود. امروز خوش حال است. امروز جایی از این دنیا ازدواج می کند. آرزوهای قاصدکی برای شادی، خوشی و آرامش همیشگی در کنار همراه زندگیش.

چهارشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۱

کرال

آر اف، آی پی، مدار، دکل، بک هال، میکرو لینک، ان ان آی، پاپ، هاپ، ناک...

از وقتی وارد این شرکت شده ام، هر روز دارم بین واژه ها و آدم های مخابراتی شنا می کنم. باید وقت بگذارم کمی در مورد واژه های اصلی بخوانم تا فعالیت های پروژه هایی که کنترل برنامه و اجرایشان را دنبال می کنم، بهتر بفهمم.

.

"به تماشا سوگند، و به آغاز کلام"...

"به تماشا سوگند،" و به پایان کلام...

وزنه ای در سر

شاخه کوچکی از زمین بر می دارد:
- دستت را دراز کن و نگهش دار. یک، دو، سه. حالا دستت را رها کن. خسته شدی؟
- نه!
- دوباره نگهش دار. یک، دو، سه، چهار،... شصت! حالا دستت را رها کن. این بار چی؟ خسته شدی؟
- آره...
- فکرهایی که در ذهنت نگه می داری هم مثل همین شاخه هستند. هرچه بیش تر بهشان فکر کنی، سنگین تر می شوند...

سه‌شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۱

نه هر کسی

کسی دیگران را تحقیر می کند که خودش احساس تحقیر شدگی شدید داشته باشد. کسی به دیگران احساس بد بودن می دهد که همیشه از خودش احساس بدی دارد.

دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۱

همان طور که هست

منتظر نوبتم هستم. زن و مردی وارد می شوند. مرد شلوارک پوشیده. کفش ورزشی به پا دارد؛ به یک پای طبیعی و یک پای فلزی مصنوعی از زانو به پایین. این همه پذیرش و کنار آمدن با هرچه هست، برایم تحسین برانگیز است. 

چرا؟

برای خودمان انواع آزادی های شرقی، غربی، زمینی یا آسمانی را قائلیم؛ به دیگران که می رسیم با "بایدها" و "نبایدها"ی مادر مادربزرگمان قضاوتشان می کنیم.

جنتلمن های مو سفید

پرده اول- دو ماه پیش وقتی هنوز دنبال کار می گشتم:
رفته ام جلسه کوتاهی در یکی از موسسه های وابسته به دولت که به مهاجران تازه وارد نکات کلی برای شروع زندگی در سرزمین جدید ارائه می دهد. خانمی با لهجه روسی درباره نکات مهم برای کاریابی و مصاحبه صحبت می کند. جدیدترین موردی که در این جلسه یاد می گیرم این است که وقتی وارد اتاق مصاحبه می شوم، یادم باشد عینک آفتابی ام را بالای سرم نگذاشته باشم؛ و این که نکات خیلی ظریفی مهم است مثلا حتی مرتب بودن ناخن ها که ممکن است برای مصاحبه کننده نشان دهنده نظم شخصی باشد. ده-دوازده نفر در این جلسه شرکت کرده اند و دور میز نشسته اند. این مرکز نزدیک منطقه ای است که ساکن ایرانی زیاد دارد. به غیر از یک خانم چینی و مردی اروپایی، بقیه همه ایرانی هستند. روی میز فلاسک چای گذاشته شده با چند لیوان. من دور از میز نشسته ام. جلوی من، مردی نشسته است با موهای سفید و خاکستری. در طول جلسه می فهمم که در ایران خلبان هواپیما بوده. به خوبی انگلیسی صحبت می کند. جلسه دارد تمام می شود. آدم های دور میز سرگرم چای ریختن می شوند. من دورم و دستم نمی رسد. آقایی که جلوی من نشسته، چای می ریزد، بعد لیوان چای را به من تعارف می کند و با همان تشخص و آرامش مردانه می گوید: "خانم شما چای میل دارید؟" با سپاس، لیوان چای را می گیرم. تشخص و هیبت مردانه اش برایم آرامش دهنده است.

پرده دوم- دراتوبوس:
سوار اتوبوس شده ام که برگردم خانه. دو زوج با موهای سفید نشسته اند. من کمی آن طرف تر ایستاده ام. آن ها با هم حرف می زنند. یکی از آقایان از جایش بلند می شود که من بنشینم. مانده ام چه کنم. با آن موهای سفید، اگر من نشسته بودم باید به حرمتش می ایستادم. با این حال، با آن همه احترامی که برایم قایل شده، تشکر می کنم و می نشینم.

من نمی دانم خانم ها دهه ها پیش چه طور رفتار می کردند که مردانی هم عصرشان بوده اند که این همه برای خانم ها ارزش و احترام و حمایت مردانه قائل بوده اند؛ جنس و حس حمایت و محبتشان با انواع امروزیش فرق دارد. 

ترحم

از این که با ترحم باهام رفتار شود، حالم بد می شود. گاهی حس می کنم آدم هایی به دیگران احساس ترحم دارند که خودشان به کمک نیاز دارند. این احساس باعث شده تازگی ها بیش تر مراقب رفتارهای خودم باشم؛ نکند به کسی احساس ترحم کنم. آدم های نازنین زندگی ام شایسته محبت و هم راهی هستند با آگاهی از این که خودشان آگاه و توان مندند و صاحب اختیار زندگی خودشان. من می توانم کنارشان، یک هم راه باشم در خوشی و ناخوشی؛ نه این که بهشان ترحم کنم به خاطر محبت ناآگاهانه، یا به خاطر جبران کم بودهای خودم؛ یا برای این که بیش تر احساس قدرت کنم بر زندگی خودم.

پنجشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۱

صلح با خود

دیشب بعد از مدت ها دلم برای خودم سوخت. برای تمام فشارهایی که سه سال پیش از وسطشان عبور کردم و نمی دانستم این قدر برایم سختند. از تمام لحظه های نگرانی، خجالت، بی پناهی، پیچیدگی، خود محکومی و سرگشتگی. دیشب بعد از مدت ها خود هراسیده ام را می دیدم که دنبال گریزی می گشت. دیشب بعد از مدت ها یادم آمد آن روزها چه قدر در مسایلم تنها بودم و چه قدر زیر فشار. گذشت زمان باعث شده خودم و شرایط را بهتر درک کنم.

ممکن

وقتی کسی مسایل شخصی و خصوصی دیگران را پیش تو مطرح می کند، آماده روزی باش که مسایل شخصی زندگی خودت را از دید خودش برای دیگران مطرح کند.

تفاوت نگاه

دانستن این که فرصت های زندگی می توانند محدود باشند، جای زیادی برای ایده آل گرایی باقی نمی گذارد. 

مرا آن ده که آن به

وقتی تلاش می کنم و نمی رسم، شاید واقعا برای من نبوده. این نگاه، چه واقعی باشد چه نباشد، آرامش دهنده است.

تجربه

یا خودت به نرمی و با هشیاری یاد می گیری، یا زندگی آن قدر در شرایط مختلف قرارت می دهد که آن چه را نمی دانی بلاخره یاد بگیری! برای من که این جوری بوده.

چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۱

این لایه، آن لایه

مدیر بزرگ و منتورم در جلسه کوتاه روزانه دو نفره مان می گوید:

- بنشین فکر کن آینده کاریت را چه طور می بینی؟ می خواهی در آینده کاریت کجا باشی؟ آن وقت می توانی برایش برنامه ریزی کنی و تلاش.

من در دلم با خودم می گویم:

- دلم می خواهد "مامان" باشم...

ولی به او می گویم:

- اوهوم...

خانمان سوز

رفتارهای بعضی آدم ها "خانمان سوز" است؛ حتی اگر از سر نا آگاهی باشد. یاد گرفتم خودم را از آدم های با رفتارهای "خانمان سوز" دور نگه دارم؛ حتی اگر بعضی از افکار یا نگاهشان را تحسین می کنم و دوستشان دارم. حداقل تا مدتی که شاید تجربه زندگی، رفتارشان را آگاهانه تر کند یا تا مدتی که یاد بگیرم چه طور از خودم در برابر رفتارهای ناآگاهانه دیگران مراقبت کنم. آسان نیست.

آن چه پیدا نکرده ام

"درکت می کنم" سکسی ترین جمله دنیاست! پر رنگ تر، دوستانه تر و عمیق تر از "دوستت دارم"...

سبز یشمی

درست این طرف چراغ قرمز ایستاده ای که اتوبوس از آن طرف چهارراه می گذرد. از اتوبوس بعدی تا یک ربع دیگر خبری نیست و این یعنی به اتوبوس دوم هم که بعد از این اتوبوس لازم داری، نخواهی رسید و آن جا هم باید بیست دقیقه ای منتظر بمانی. جمع و ضرب و تفریق و تقسیم یعنی حداقل چهل دقیقه دیرتر می رسی سر کار با تفاوت این طرف چراغ قرمز بودن یا آن طرفش. ولی اصلا خودت را ناراحت نکن. آن یک ربعی که در ایستگاه اتوبوس، تنها مسافر منتظر هستی، می توانی لاک هم رنگ بلوزت را که دیشب نرسیدی بزنی، از کیفت در آوری و سرگرم لاک زدن ناخن هایت شوی. هر اتفاقی می تواند هرجوری بیفتد، این که من در برابرش چه می کنم، انتخاب من است.

آرزوی بزرگ کوچک

نه، من به دنبال جا و مکان یا چیزی خیلی بزرگ نبوده ام. همیشه آرزوی بزرگ کوچکی داشته ام. آرزو داشته ام با مامان و بابا و برادرم در یک شهر زندگی کنم؛ فرقی ندارد کجای دنیا باشد، فقط همه مان در یک شهر باشیم. در همان شهر عاشق شوم و زیر سقفی در همان شهر کنار هم راهم زندگی کنم. برادرم و عشقش هم جایی در همان شهر زندگی کنند. بتوانم به همه شان سر بزنم و از نزدیک دوستشان بدارم. دلمان خوش باشد که زیر آسمان یک شهریم و در زندگی هم حضور داریم؛ گاه و بی گاه هم را می بینیم و در خوشی و ناخوشی کنار هم هستیم.

بعضی آرزوها در اوج سادگی، بزرگ و دورند. راه های رسیدن به هر آرزوی ساده ای، ساده نیست یا شاید من بلد نبوده ام.

جمعه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۱

بازتاب

برای تمام آن چه که نمی توان بیان کرد، سکوت، طبیعت و گاهی قلمی در خلوت آرام ترین مرهمند.

پوست کنده

جلسه گزارش گیری روزانه:

حرفش که تمام می شود، یوهانس به او می گوید:

"من پیشنهادی برات دارم؛ تو در این شرکت تازه کار هستی؛ خیلی از فرآیندهای این جا رو نمی دونی. بهتره درباره زمینه هایی که در حوزه فعالیتت نیست، نظر ندی..."

با چشمانی گرد به گفت و گوی این دو نفر در جلسه گوش می دهم. با خودم فکر می کنم اگر کسی جلوی بقیه چنین چیزی به من بگوید، چه می کنم؟ بغض می کنم؟ سرخ و سفید می شوم؟ سعی می کنم از خودم دفاع کنم در حالی که ناراحت شده ام؟ خجالت می کشم و سکوت می کنم و از درون خودم را می خورم که بهم بی احترامی شده؟

هیچ یک از این ها برای آن دیگری اتفاق نیفتاد. با آرامش چند کلمه ای گفت و رفت سراغ موضوع بعدی.

در فضای کاری، با ابراز نظرهای شفاف، روشن، بی پرده، مودبانه و هم زمان مثل چاقو برنده زیاد برخورد می کنم. قبلا در فضای کارم در سنگاپور، در محیط صنعتی کار کرده ام و حتی گفت و گوهای خشن همراه با واژه های نه چندان مودبانه یا لحن های عصبانی و شاکی کم ندیده ام. با این حال، برخوردهایی که گاه و بی گاه این جا می بینم، خیلی متفاوت است. آدم ها با صراحت تمام و خیلی بی پرده بدون این که احساساتی شوند، با هم بحث می کنند؛ همدیگر را خیلی مودبانه به میخ می کشند. بعد از جلسه هم با هم می روند نهار و بگو و بخند! با آرامش و بدون عصبانیت یا بالا و پایین رفتن لحن صدایشان، حرفشان را صاف و پوست کنده می زنند و همان طور هم با آرامش بدون ابراز ناراحتی یا عکس العمل احساسی نقد طرف مقابل را می شنوند و جواب می دهند.

چلچله ها

از کنار بزرگراه تند تند راه می رفتم تا به ایستگاه اتوبوس برسم. آن سوی بزرگراه، ماشین هایی که با سرعت رد می شدند؛ این سو ساقه های کشیده گندم مانند در دشتی سبز و دسته ای چلچله که از کنار خط ماشین ها اوج می گیرند و خودشان را در کناره سرسبز بزرگراه رها می کنند. همان جا در پیاده رو خشکم زده بود از دیدن این تضاد؛ شتاب ماشینی آدم ها و سبک باری چلچله هایی که بی هیچ دلیل روشنی دل خوشند و از این فراز و فرودشان لذت می بردند. 

خوش به حال چلچله ها! چه قدر خوش حال و سبک اوج می گیرند و خودشان را در دست آسمان رها می کنند؛ فارغ از هر چیزی در این دنیا! همیشه از تماشای این همه شادی و رهایی پروازشان لذت می برم.

Action speaks louder than words

یاد گرفتم جایی که رفتار و گفتار آدم ها با هم فرق دارد، رفتارشان را جدی بگیرم. حتی اگر در فکرمان می خواهیم جور دیگری باشیم، این رفتار ماست که بر زندگی خودمان و اطرافیانمان اثر می گذارد.

سه‌شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۱

افتادن

اتفاق ها، اتفاقند؛ می افتند؛ مثل سیبی بر زمین...

واحد جدید

حقوق ماهیانه بازنشستگی اش به اندازه خرید چهار تا مرغ افزایش پیدا کرده...

چدن

ظرف چدنی روی حرارت زیاد اجاق و سبزی های رنگارنگ که باید با سرعت تفشان بدهی؛ جوری که هم نرم شوند و هم شکل و رنگ طبیعی شان را حفظ کنند. سنگاپور که بودم همیشه از نگاه کردن به تف دادن سبزی ها به روش چینی لذت می بردم. این جا که دستم به ظرف چدنی بزرگ رسیده، دارم امتحان می کنم شاید فوت کوزه گریش دستم بیاید!

دوشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۱

رنگین کمان زمان

عجله ای نیست. زمان خودش رنگ هر ماجرایی را آن طور که هست، نشان می دهد. ابعاد هر تصمیم و انتخابی در طول زمان روشن و روشن تر می شود. نشانه ها همیشه با گذشت زمان بیش تر به چشم می آیند و اگر پیامی در این بین باشد، آشکار تر به قلب آدم می رسد. آن چه لازم است ببینم، بشنوم، حس و درک کنم، خواهم دید، خواهم شنفت و درک خواهم کرد.

دخالت

بعضی آدم ها مثل شخصیت "سپیده" در فیلم "درباره الی" هستند. از روی هرچه که هست، در زندگی دیگران دخالت می کنند، در هر چیزی به خودشان اجازه نظر دادن می دهند و برای دیگران تصمیم می گیرند بدون این که اطلاع کاملی از ماجرا داشته باشند یا حتی نظر دیگری را جویا شده باشند درباره دخالتی که اعمال می کنند. شاید از روی محبت، یا کم تجربگی، یا حتی احساس نیاز به کنترل این طور رفتار می کنند. گاهی حس می کنم بعضی از این آدم ها در واقع روی زندگی خودشان آن طور که دوست دارند، کنترل ندارند و با اعمال کنترل بیش از حد روی دیگران، احساس نیازشان به کنترل کردن و در کنترل داشتن اوضاع را تامین می کنند. با اعمال نظر و کنترل روی دیگران، خودشان را قوی حس می کنند و همه چیز را تحت کنترل.

از سوی دیگر، این یک اتفاق یک طرفه نیست. "دخالت" و "کنترل" بی جا، فقط به خاطر وجود آدم های دخالت گر اتفاق نمی افتد. آن سوی ماجرا، آدم دیگری هم هست که به دیگری اجازه دخالت و اعمال نظر می دهد. از روی ضعف، ناراحتی، ناتوانی در انتخاب و تصمیم گیری، نیاز به تکیه کردن یا همراهی یا هرچیز دیگر، فضایی ایجاد می کند که دیگری که میل به کنترل دارد، شروع به اعمال نظراتش کند و افسار گسیخته فضای درهم را به دست گیرد. اگر کسی خودش قاطع باشد و حتی اگر در سختی است، ناراحتی هایش را به خلوت خودش و خدای خودش بسپارد، و خودش را در برابر دیگران قوی نگه دارد، کسی جرات دخالت کردن به خودش راه نمی دهد. هر سکه ای دو رو دارد.

در خوشی و ناخوشی

دوستان واقعی هم در شادی و هم در ناخوشی کنار هم هستند. به نظرم، این که توان دیدن شادی هم را داشته باشیم و از شادی دیگری شاد باشیم حتی اگر خودمان دقیقا در آن شرایط نیستیم، محبت عمیق تری است تا این که فقط یار روزهای ناخوشی هم باشیم. دوستی در دوران سختی، لطف است ولی گاهی رنگ ترحم دارد. دوستی در دوران شادی، روی دیگری از محبت واقعی است. در دو سال اخیر، این نشانه برایم خیلی پررنگ بوده برای شناختن دوستان واقعی ام و شناختن دوستی واقعی خودم در برابر دوستانم.

یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۱

شروع دیگر

خستگی و نگرانی از این که چه می شود، بیش تر می شد. همه چیز را رها کرده بودم تا از نو شروع کنم. نگاهی به عقب و نگاهی به جلو و جواب های گنگ از رزومه هایی که این سه ماه فرستاده بودم، ترس های همه این سال ها از دیدن تجربه بعضی مهاجرها و عدم قطعیت روزها را متفاوت کرده بود. یکشنبه دو هفته قبل ای میلی دریافت کردم از یکی از رزومه هایی که فرستاده بودم. همان روز زنگ زدم. فردایش رفتم مصاحبه. جمعه همان هفته برای مصاحبه دوم دعوت شدم. دوشنبه بعد زنگ زدند و گفتند چهارشنبه بیا سر کار.

قراردادم کوتاه مدت است ولی برای تجربه اولین کار در جامعه جدید، شروع خوبی است. سه روز است رفته ام سر کار. کار جدید، شرکت جدید، محیط جدید، آدم های جدید و روش های جدید. تازه اول راه است. پر از چالش است و تلاش زیاد می خواهد. دیروز فکر می کردم از جمعه پیش تا این جمعه چه قدر همه چیز عوض شده. ذهنم کمی آرامش پیدا کرده که در زمینه مناسبی سرگرم کار شدم، از نظر مالی می توانم راحت تر باشم و نگران هزینه های ماهیانه نباشم، چیزهای جدید یاد بگیرم و در جامعه جدید بیش تر با آدم ها برخورد کنم. خودم و برادرم هر دو کمی آرامش بیش تری پیدا کرده ایم. کاملا حس می کنم و با تمام وجود سپاس گزارم.

اقیانوس

بعضی چیزها قابل بیان نیستند، با هیچ جمله بندی، به هیچ زبان، به هیچ کس. بعضی چیزها آن قدر عمیق و گسترده اند که نمی شود تمام ابعادش را به روشنی و صراحت با هیچ کسی هر چه قدر هم عزیز در این دنیا مطرح کرد. هیچ جوری نمی شود آن چه در قلب و روح می گذرد را آن طور که هست با کسی در میان گذاشت که شاید آن طور که هست درک شود.

بعضی چیزها قابل بیان نیستند ولی وجود دارند؛ در سکوت، آدم را از درون دگرگون می کنند، قلب آدم را اقیانوس می کنند.

تنها عشق، نه نفرت

"The ultimate weakness of violence is that it is a descending spiral, begetting the very thing it seeks to destroy. Instead of diminishing evil, it multiplies it. Through violence you may murder the liar, but you cannot murder the lie, nor establish the truth. Through violence you may murder the hater, but you do not murder hate. In fact, violence merely increases hate. So it goes. Returning violence for violence multiplies violence, adding deeper darkness to a night already devoid of stars. Darkness cannot drive out darkness: only light can do that. Hate cannot drive out hate: only love can do that." Martin Luther King

تقلید

این روزها یاد این ضرب المثل افتاده ام: "کلاغ می خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد."

البته نه کاملا با این مضمون ولی کمی مشابه.

گاهی وقت ها فکر می کنم شاید آن طورها که من فکر می کنم نیست. شاید راه دوست دیگری بهتر جواب دهد. خواسته ام آن راه یا دید را امتحان کنم، غافل از این که من اگر راهی را به روش خودم می روم، هر قسمت آن راه را می توانم با دید خودم بسنجم و انتخاب کنم چه طور رفتار کنم. ولی ممکن است تمام راه و روش دیگری را ندانم یا حتی اگر هم بدانم، شخصیت متفاوتی داشته باشم و در برابر نتایج، واکنش بسیار متفاوتی نشان دهم. من فقط ممکن است از بیرون نماهایی از راه دیگری را ببینم و برایم هیجان انگیز باشد ولی خیلی از جزئیات آن راه را ندانم و حتی ممکن است نتوانم از پس نتایج آن بر بیایم در حالی که برای دیگری رویارویی با آن نتایج خیلی سخت نباشد و به راحتی عبور کند. من اگر راهی را به روش دیگری شروع کنم، ممکن است با شرایط جدیدی رو به رو شوم که دیگر بلد نباشم در برابرشان چه کنم؛ ممکن است آن قدر برایم ناگهانی و جدید باشند که نتوانم واکنش مناسبی پیدا کنم. از طرفی چون آن راه، راه دیگری بوده نه راه من، اگر با غیرمنتظره هایی که بین راه پیش می آیند، به روش خودم برخورد کنم، ممکن است همه چیز پیچیده تر شود؛ شروع راه به روش دیگری و ادامه اش به روش خودم ممکن است شرایط متناقضی ایجاد کند که به راحتی نتوانم از پسش بربیایم.

این طوری یاد گرفتم باز گذاشتن ذهنم برای تماشای راه های مختلف دیگران در زندگی، جالب است و می تواند پر از ایده های جدید باشد. ولی لزوما نمی توانم همان راه ها را به روشی که دیده ام، شروع کنم به این انگیزه که این را های جدید جالبند یا برای دیگری کار می کنند. شاید بتوانم از راه های مختلف دیگران ایده بگیرم، آن ها را بیش تر بسنجم و نکته های کاربردیش را به روش خودم با راه خودم به آرامی جوری ترکیب کنم که برایم قابل درک و پذیرش باشد؛ به دور از هرگونه شتاب یا هیجان و یا اجازه به دیگران برای اعمال نگاه متفاوتشان به زندگیم. راه هرکسی در زندگی متناسب با شرایط و شناخت خودش از خودش است و نتایج و ابعاد خاص خودش را دارد.

شنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۹۱