یکشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۷

رنگ ها

یک جایی از زندگیم سال ها پیش، یاد گرفتم که هر آدمی از جمله خودم ابعاد مختلفی دارد که در شرایط و موقعیت های مختلف به چشم می آد.

مثلا یاد گرفتم چه قدر نگاه جدید می توان پیدا کرد از دوستان و آدم های اطراف وقتی آن ها را در رابطه های عاشقانه و خاص می بینی با جنس مخالف.

مثلا نظرات و نگاه دوستان نسبت به طرف مقابلی که در رابطه خاص هستند باهاش. گاهی نگاه و شناختی از آن دوست پیدا کردم که سال های سال نمی دیدم. و گاهی با خودم فکر می کنم اگر کسی به آدم خاص زندگیش به عنوان هدف، وسیله، رقابت یا ابزاری برای ارضای حس خودشیفتگی و خودبرتربینی خود نگاه کند، نسبت به دوستان هم جنس خود چه نگاهی دارد؟

یاد گرفتم قضاوت جوابی ندارد و همه چیز نسبی است. با این همه آیا در نهایت ما همان آدم ها با نگاه و هسته اولیه افکار و ارزش هایمان نیستیم که رفتارهایمان می تواند در روابط مختلف چه با هم جنس و چه با جنس دیگر، نقاط مشترکی داشته باشد؟

سینه سرخ

یک شنبه، صبح زود، بیدار شدم از خواب و فکر کارهای کرده و نکرده زندگی. آمده ام لب پنجره. سینه سرخی نشسته روی درخت باغچه که تازه دو روزی ست جوانه زده و برگ های ریزش معلوم شده. سینه ش رو باد کرده و می خواند برای خودش مدت طولانی. درخت نو را افتتاح کرده و با صدای خوشش جریان گرفتن زندگی نو در رگ های درخت را جشن گرفته. چه خوب است که زندگی فرای ما و بیرون از ما بدون اراده ای از ما با شکوه در جریان است و جشن و پایکوبی خودش را دارد برای بقا.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۷

مدت زمان

دو هفته ست هوا واقعا بهاری شده و سرمای زمستان رخت کشیده از شهر. دو هفته ست زمستان رفته ولی انگار برف و سرما و یخبندان طولانی، داستان ماه ها پیش بوده، خیلی وقت پیش. ذهن آدمی بسی شگفت انگیز است در تصور و درک زمان و مدت اتفاق ها.

شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۷

التیام

می خواستم از پله ها بیارمش پایین. سنگین تر از آن بود که فکر می کردم ولی خوب کوتاه نیامدم و تا نیمه های راه را رفتم. ولی همان وسط ها آن قدر برایم سنگین شد که دیگر نمی توانستم نگهش دارم. برای این که تعادلم را حفظ کنم و نیفتم، پایم را سد کردم تا قسمتی از وزنش بیفتد روی پایم. بالاخره تمام پله ها را پایین آمدم. ولی خوب شب، قسمتی از پام چنان بنفش و کبود شده بود که خودم هم ترسیدم. طبق روال از کاه، کوه ساختن، توی ذهنم فکر می کردم این پا دیگر پا می شود برایم یا نکند قسمتیش از بین رفته باشد.

چند روزی رنگ به رنگ شد. از تیرگی و بنفشی رسید به صورتی و گل بهی و حالا کم کم دادد می شود رنگ پوست معمولی. امشب نگاهش می کردم و احساس آرامش عجیبی داشتم. شاید یک جور حس سپاس گزاری که این جور التیام ها فرای تصمیم و اراده شخصی، خود به خود به لطف طبیعت بدن پیش می رود و خودش خودش را ترمیم می کند. با خودم فکر می کردم کاش زخم ها و خون مردگی های روحی یا خراش هایی که روی قلب آدم می نشینند هم همین جوری خوب می شدند، آرام آرام و به خودی خود. رنگ قلب و روح آدم دوباره می شد همان رنگ قبل از خراش ها، همان قدر ساده و امیدوار و کم هراس.