جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۹۶

رقابتی به نام زندگی

نسبت به هم دوره ای ها، زودتر شروع به کار کردم، به دلایل مختلفی که مهم ترینش شرایط زندگی بود و عدم علاقه به مراتب بالاتر تحصیلی در زمینه مورد مطالعه م.
البته کار خاصی هم نبود. خیلی ها بودند که خیلی زودتر وارد بازار کار شده بودند. من فرصت پیدا کردم که رایگان یا با بورس تا چند سالی درس بخوانم که لطف و مزیتی بود برای خودش. مقایسه م با هم دوره ای هام هست که بیش تر تصمیم گرفتند طولانی تر در دانشگاه بمانند به سوی دکترا و فراتر.

وقتی شروع به کار کردم، گروهی از هم دوره ای هام کنایه های سختی داشتند و برچسب هایی برای خودشان؛ که من زن "کار محوری" هستم، جاه طلبم، اولویتم خانواده نیست بلکه کاره و غیره.

کار اولم را در حالی قبول کردم که قلبم براش می تپید. تنها موردی بود بین سه گزینه دیگر که در صنعت بود نه دنیای تحقیق. خط طراحی بالابرهای صنعتی جلوی دفتر کار بود، پارکینگ های شرکت با همان ایده بالابرها طراحی شده بود؛ پر از یادگیری و موارد جدید برای یک جوان آن هم در زمینه صنایع. کار آسانی نبود، ساعت کاری خیلی زود شروع می شد، کار حجیم و طاقت فرسا بود، محیط وسط کارخانه، رفت و آمد سخت و ... ولی تنها گزینه کار اجرایی بود و پر از چیزهای جدید برای یادگرفتن و قلب من که می تپید که مدتی هم شده این ماجرا را ببینم و تجربه کنم. و البته به لطف آن کار، ویزای تحصیلی در حال اتمام تبدیل شود به ویزای کار و اجازه برای ماندن در آن شهر و برآمدن از پس هزینه های زندگی.

جوان بودم و کم تجربه و هیجان زده. در آن محیط خیلی چیزها یاد گرفتم گاهی آسان گاهی سخت. مزایا و معایب خودش را داشت ولی هرچه بود، "آسان" نبود. کار سختی بود که من به دلیل جوانی لزوما نمی دانستم سخت است و تلاش می کردم بتوانم.

یادم می آید بعضی هم دوره ای هایم حتی آمار مزایای آن شرکت را داشتند و به شوخی و جدی مطرحش می کردند. بعضی دخترها هم که برچسب های بالا را همواره با خودشان داشتند؛ روشی برای بازاریابی خودشان به عنوان دختر زندگی و برچسب زدن به دیگران.

سال ها گذشته. کار و شهر عوض کردم. از نو شروع کردن، مثل برگشتن در زمان بود در شهر جدید. تجربه بیشتری پیدا کردم. پخته تر شدم. البته کارم حتی در محیط دیگر هم چنان برایم پر چالش و در عین حال پر از یادگیری ست. لحظه های خوب و بد خودش را دارد و من که تلاش می کنم حد میانه را از دست ندهم و زیر بار فشارش، لحظه های دیگر زندگی را از دست ندهم (چیزی که با تجربه و سعی و خطا فهمیدم).

بعضی از آن هم دوری ها و به طور خاص، دخترها،  دوره های تحصیلی دکترا و فراتر را پشت سر گذاشته اند و عمدتا در طول همان سال ها یا بعدش، زندگی مشترک تشکیل داده اند. جالب است که بعضی هاشان که دیگر از وجود شریک زندگی شان، مطمئن هستند، حالا با شدت و پشتکار در حال تلاش برای ارتقا در بازار کار هستند و به قولی هر روز بیش از پیش به سمتی می روند که روزی برچسبی به نام "کار محور" داشتند برایش.

این را نوشتم، هم برای تراپی خودم که وقتی جوان تر بودم، چه قدر بارها به خودم نگاه کردم تا بفهمم این برچسب ها که می خورم، یعنی چه و از کجا می آید. برای من که تصمیمات زندگیم را بیش تر با تپش قلبم گرفتم، نامفهوم بود. هم برای جوان تری که شاید در شرایط آن روزهای من باشد، که نظرهای دیگران که در شرایط آدم نیستند، نظر خودشان ست و بس. مهم نیست. هر کسی داستان زندگی خودش را دارد و می تواند جسور و ماجراجو باشد و راه های مسیر زندگی خودش را امتحان کند. ما همگی در حال رقابتیم کم و بیش. ولی آدم هایی هستند که هسته وجودشان بر اساس رقابت پیوسته ست، چه در تحصیل، چه در همسر یابی، چه در کار، چه در خرید خانه و ماشین و هرچیز دیگری در زندگی. نگاه به اطراف، انگیزه خوبی ست برای ارزیابی احتمالات ممکن ولی در نهایت، زندگی هر کس، سفر شخصی خودش ست. برچسب ها توخالی و برهه ای هستند، اهمیت چندانی ندارند.