جمعه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۵

اولین قدم فرهنگی در NUS

بعد از برگزاری جشن نوروز در وزارت علوم سنگاپور که امیدوارم بعد تر بیشتر در موردش بنویسم، پوسترهایی را که از ایران آورده و قابشان کرده بودیم، بردیم کتابخانه مرکزی دانشگاه. با پی گیری های پیوسته یکی از دوستان ، کتابخانه مرکزی دلش به حال دستان خالی ما برای اجاره وسایل سوخت و بورد ساده ای در اختیارمان گذاشت. شاد و خوش حال، پوسترهایی از تصاویری از نقاط مختلف ایران را در قسمت ورودی کتابخانه مرکزی به نمایش گذاشتیم. وقتی با دوستانم پوسترها را می چسبانیم، یک امریکایی به طرفم می آید و از پوسترها می پرسد. سی و سه پل و ارگ بم را از بین همه می شناسد و از ویرانی ارگ بم به شدت ایراز ناراحتی می کند. از دسیسه های امریکا در نشان دادن تصویری زشت از ایران ابراز تاسف می کند و می گوید امیدوار است روزی بتواند ایران را از نزدیک ببیند... دوستانی هم شگفت زده اند که تصویر زمستان ایران را می بینند؛ چرا که خیلی ها فکر می کنند ایران سراسر کویر است...
از دوستانی که این کار را پی گیری کردند، ممنون.
این هم متنی که یکی از چینی ها برای یکی از بچه ها که برای توضیح کنار پوسترها بود، نوشته:

Tian'xia and I are very happy to meet you today in central library. We are quite interested in Iran, what are the people are thinking, how is their life in Iran? What is the economic and political situations there? The information we received from the media , newspapers, TV news are mostly biased, and not reflecting the truth there, actually not only to Iran, but it is true for any countries. Tianxia and I are both from China five or six years ago. We attended undergraduate studies in NUS. I graduated last July and now working in NUS. She is graduating this year. Keep in touch.

با هم

به سکوت عکس پدر و مادرم گوش می کنم؛ عکسی که دخترخاله ام از دید و بازدید عید برایم فرستاده... سکوتی عمیق که از فرسنگ ها دورتر می شنوم و حس می کنم... چهره مامان و چشم های دور بابا... چشم هایی که بی انتها هستند و من انتهایشان را حس می کنم... به محیط متفاوت عادت کرده ام ولی به این سکوت که در چهره ها فریاد می شود، نه...
آدم چه طور می تواند روی کارهایش ارزش گذاری کند؟ چه چیزی بهتر و مهم تر است؟ چه چیزهایی ارزش واقعی دارند؟
این دوره برای همه ما دوره عجیبی است... به پندی که از پدر بزرگم به من رسیده فکر می کنم؛ ما همه سوار یک کشتی هستیم و باید با هم آن را به یک ساحل امن برسانیم... با هم...

چهارشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۵

تفاوت

معمولا با کسی صحبت نمی کند به جز دختری که به نظر هم وطن خودش است. همیشه این آرامش خشک و جدی و برگه هایی که گاهی پیش رویش است و تمرین های کلاس زبان چینی است، مرا جذب می کند.چند جلسه ای است که در کلاس ایروبیک با هم بدون هیچ صحبتی جلو می ایستیم و با انرژی ورزش می کنیم. این بار این خشکی را می شکنم و با وجود این که حدس می زنم آلمانی است، از او می پرسم که اهل کجاست. این شروع شکسته شدن جدیتش است.بر خلاف آن چه به نظر می رسد، در ارتباط مهربان و گرم است. دانش جوی مطالعات آسیای جنوب شرقی است و یک سال از تحصیلش را این جا می گذراند.
تنوع تحصیلی اروپایی ها و آمریکایی ها بسیار متفاوت از آسیایی هاست. تعداد دانش جوهای رشته مهندسی در بین شان به ویژه در بین دختران شان چشم گیر نیست. آدم ها همان چیزی را دنبال می کنند که برایشان جالب است؛ حقوق، مدیریت، مطالعات سیاسی، اجتماعی، هنر، باستان شناسی و ... یاد سوال یکی از بچه ها می افتم که کانادا زندگی می کند و برای تحصیل این جا آمده و در دوره لیسانس، دوستان ایرانی زیادی در کانادا داشته. " چراشما دانش جویان ایرانی این قدر در رشته های مهندسی زیاد هستین؟"!!! سوال خوبی است!

شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۵

عضو جدید خانه

وقتی می کاشتمش دعا می کردم که دست هام کمی مثل دست های مامان سبز باشه... بعد از مدت کوتاهی، برگ های کوچک جوانش به چشم های منتظر من با امید می خندند... حالا یک موجود زنده به اتاق من و سوتیری اضافه شده... یک گلدان سبز، کوچک و خندان...

پرواز

عشق چنان است که
هرچه بیشتر ارزانی داری، سرشارتر شود
و هر گاه آن را تنگ تر در دست گیری
آسان تر از کف رود
پروازش ده تا که پایدار بماند...
نمی دانم این جملات از کیست. ولی به نظرم این نظر را می توان درباره کل زندگی داد!


جمعه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۵

سرود ملی سنگاپور



سرود ملی سنگاپور، پر از امید و شادی است. سنگاپوری ها به راستی به آن چه در این سرود با شادی و امید، به زبان مالایی می خوانند، عمل می کنند. این در رفتار و پیشرفت شان هویداست.
ONWARD SINGAPORE
(English Translation)

Come, fellow Singaporeans
Let us progress towards happiness together
May our noble aspiration bring Singapore success
Come, let us unite In a new spirit
Let our voices soar as one
Onward Singapore
Onward Singapore
برای اطلاعات بیشتر می توانید به این سایت بروید:

خوش به حال غنچه های نيمه باز

این شعر فریدون مشیری را امروز برادرم برایم فرستاده. خیلی به دلم نشسته. معنای عمیقی دارد...

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاك
شاخه های شسته باران خورده پاك
آسمان آبی و ابر سپيد
برگ های سبز بيد
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم كبوترهای مست
نرم نرمك می رسد اينك بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال لاله ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نيمه باز
خوش به حال دختر ميخك كه می خندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب
نرم نرمك می رسد اينك بهار
خوش به حال روزگار
ای دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمی پوشی به كام
باده رنگين نمی نوشی زجام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از می كه می بايد تهي است
ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از ما اگر كامی نگيريم از بهار
نرم نرمك می رسد اينك بهار
خوش به حال روزگار
گر نكوبی شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ

Xin Nian Kuai Le!

زبان چینی را نمی توان دست کم گرفت... این به چینی یعنی سال نو مبارک!

Xin Nian Kuai Le


عکس از دوست هنرمندم آتوسا

نکته: این عکس شب سال نو چینی از دو دختر ناز روبروی شیر معروف سنگاپور که نماد این سرزمین زیباست، گرفته شده.


پنجشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۵

سال نو مبارک

سال 84 هم تمام شد. همه چیز کوتاه و دور به نظر می رسد. باورم نمی شود که یک سال گذشته؛ بلند تر و کوتاه تر از این به نظر می رسد. فرصت بررسی آن چه گذشت را پیدا نکردم. درگیر برنامه جشن نوروز در موسسه بورس دهنده مان بودم که مسوولیتش را به گردن گرفته بودم. برنامه ای که همه کارهاش با خودمان بود. امروز سومین روز سال نوست. سالی که برایم قابل توصیف نیست. یادم می آید که آخرین روزهای سال 83 درگیر کمردرد بابا بودیم که دردو تلنگر بزرگی بود... درگیر نگرانی ها... و سر در گم تهیه بسته آموزشی طرح تجاری در چکاد اندیشه شریف، شرکتی که خودمان تاسیس کرده بودیم و لنگ لنگان با تجربه های نوپای ما پیش می رفت... درگیر فایل های بچه ها که کند پیش می رفت... درگیر تافل... چهارشنبه سوری به یاد ماندنی چکاد و تولد شهرزاد، تلنگر این که ممکن است برای مدتی آخرین عیدی باشد که برادرم با ما دور سفره هفت سین است، سردرگم آینده، فکر این که پیشنهاد کاری مرکز کسب و کارهای کوچک را برای مدتی کوتاه قبول کنم یا نه، و هزاران فکر و خیال دیگر که هیچ کدام اکنون مرا به روشنی در بر نمی گرفت...
سال 84 نزدیک بود و من بودم که رها و شاد و کمی نگران آینده، تاب می خوردم، تاب...
چند سالی بود که سال نو برایم با گل سنبل گره خورده بود. سال نو همیشه بوی سنبل می دهد. بوی کودکی و جوانی، بوی شادی ها و اشک های شور جوانی، بوی اشتباهات و ندانسته ها...بوی کودکی...
سال 84 هم گذشت. خدا را سپاس گزارم که در این سال به من فرصت تجربه لحظات شگفت انگیزی از زندگی را داد؛ که به من فرصت درک داشتن و نداشتن، دوری و نزدیکی، تنهایی، شادی، اندوه، دوست داشتن و ارزش نهادن به همه آن چه در تمام عمر بدیهی و ساده می انگاشتم، فرصت آشنایی با آدم هایی از نقاط مختلف دنیا، فرصت رشد و پیشرفت داد و بر من صبور بود.
و طلب بخشش می کنم از همه اشتباهات و بدی هایی که در این سال آگاهانه و نا آگاهانه کردم. از هر آن چه بی تفاوت از کنارش گذشتم، ندیدم و درک نکردم. از تمام لحظاتی که ناچار شدم بی تفاوت باشم تا اشتباهات گذشته ام را تکرار نکنم یا پر رنگشان نکنم. از تمام مواردی که سکوت کردم چون توانی برایم نمانده بود که بهبود دهم. طلب بخشش می کنم از تمام لحظاتی که نعمت زنده بودن و یکتا بودن لحظات را از یاد بردم، از همه بی صبری ها و شکایت ها و از همه آن چه ارزشش را درک نکردم...
سال نو مبارک.

جمعه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۴

کاش

دیر وقت است... فردا باید ارائه بدم... هنوز کارهایم تمام نشده... هر کاری می کنم، فایل هایم روی سی دی رایت نمی شوند... دست آخر، وقتی همه چیز آماده می شود که آخرین اتوبوس رفته... می دانم سنگاپور کشور امنی است و هر ساعت شب، کافی است دست بلند کنی تا تاکسی - که به طور رسمی تاکسی است- بایستد... گرچه 12 شب به بعد، روی قیمتی که تاکسی مترها نشان می دهند، ضریب می خورد و قیمت ها از آن چه همیشه برای دانش جوها(!) گران است، گران تر هم می شود... می دوم و از دانشگاه بیرون می روم... و کنار ایستگاه کنار سر در دانشگاه می ایستم... معمولا این جا به ندرت تاکسی رد می شود.
چند دقیقه نگذشته که تاکسی که مرا از آن طرف خیابان دیده، دور می زند و جلوی پای من می ایستد.
"Hello Miss"
راننده مودب و خوش اخلاق از من می پرسد کجا باید برود. وقتی اسم خیابان را می آورم، اسم خوابگاه را می آورد و من تایید می کنم. خوب، پس آدرس را می داند... تنها نگرانی که باقی می ماند این است که مسیر را آن قدر پیچ نزند که از استاندارد، گران تر شود...
با سرعت می رود و من مثل همیشه از سرعت لذت می برم... خیابان ها خلوت است و فرصت برای با شتاب رفتن هست...
نیازی به بی اعتمادی به آدم ها نیست... نیازی نیست که از این ساعت بترسم... نیازی نیست که از راننده مرد بترسم... نیازی نیست که بترسم... در سکوت از سرعت لذت می برم...
سریع می رسیم. وقتی می خواهم حساب کنم عدد تاکسی متر را می خواند و با انگشتانش، نشان می دهد که مرا در 4 دقیقه رسانده بعد تاکید می کند که چون دانش جو هستم، دکمه ضریب را هم نمی زند...
آن ساعت شب، پس از چندین روز پر کار و در اوج خستگی از این همه انسانیت و وجدان، زنده می شوم...
کاش تمان دنیا این قدر امن بود....کاش درتمام دنیا، زن بودن حداقل در این زمینه این قدر امن بود... آن قدر که لازم نباشد از هر چیزی بترسی و همیشه نگران نا امنی باشی...
کاش انسانیت، همه گیر بود...

دردناک

گزارش فرانسیس هریسون از بازار تهران، مردمی را نشان می دهد که چند روز مانده به عید، در تکاپوی خرید عید هستند و تفسیر خبرنگار بی بی سی که مردم ایران فارغ از شدت و حساسیت بحران انرژی اتمی و تهدید تحریم شدن، سرگرم خرید هستند... که مردم ایران نسبت به تهدیدات، بی تفاوت هستند... صحنه مردم عادی با لباس های رنگ و رو رفته و شلوغی رفت و آمد در بازار تهران، خانمی که ساک های خرید در دستانش سنگینی می کند، مردی که در مصاحبه ادعا می کند تهدید امریکا تنها یک بلوف است... و تاکید خبرنگار بر بی تفاوتی مردم... مرد دیگری در انتهای گزارش جایی که دیگر حرف هایش کمرنگ به نظر می رسد، یادآوری می کند که روزنه های خبری در ایران محدودند و مردم تنها چیزی که از رساناها می شنوند این است که انرژی هسته ای حق ماست... ولی صدایش در گزارش کمرنگ است...
نادانی ما دردناک است... ناتوانی ما در بیان خودمان و برقراری ارتباط درست با دنیا دردناک است... فریب و بازی رسانه ها با دنیا دردناک است... پیامی که دریافت می شود، دردناک است...
من از سیاست چیزی نمی فهمم... من فقط دردها را درک می کنم... دردهای عمیق و فجیع را...
نمی دانم چرا باز این جمله در ذهنم تکرار می شود: "خدا حال قومی را تغییر نمی دهد تا آنان حال خود را تغییر دهند"

دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۴

آوای درون

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
عجیب است که با وجود فشار کاری که در این مدت احساس می کنم، حتی دیر وقت، این شعر در ذهنم تکرار می شود...

درد

نادانی، درد بزرگی است... در حالی که عده زیادی از مردمان این دنیا، خدایی نمی شناسند، آن ها که خود را خداشناس می دانند همدیگر را بر سر اختلافات جزئی می کشند و نابود می کنند... نادانی درد بزرگی است...