یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۱

لحظه ها

به عکس های سال های گذشته نگاه می کنم، به لحظه ها، دوستی ها، اتفاق ها، خودم، تغییرات.
و به احساس مشخصی می رسم؛ هر لحظه را همان جای خودش اگر زندگی کردم، زندگی کردم؛ باقی همه می گذرد. 

یکشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۱

باز "برف"، با ترانه!

برف می بارد؛ آرام، آرام، آرام. انگار سرعت همه چیز کند شده. تنها صدایی که می شنوم صدای قدم هایم هست روی برف ها؛ صدایی کمی پیوسته تر از خش خش برگ های پاییزی.

آرامش

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

موفرفری - برداشت دوم

دیروز که سوار اتوبوس شدم، کنار مامان پسرک موفرفری نشستم. محبت و صبر این خانم در نگهداری و رفتار با پسرکش بدون حس ترحم برایم تحسین بر انگیز است. یاد گرفته ام که بعضی آدم ها و اتفاق ها که می بینم تصادفی و پوچ نیستند. گاهی پشت سر هر آدم یا اتفاقی در زندگی داستان و نشانه ای است. نشانه ای برای دیدن، درک کردن و یاد گرفتن.

زنگ

این چند سالی که سنگاپور زندگی می کردم، عادت کرده بودم این ماه ها همه جا تزئین های قرمز رنگ ببینم و آهنگ های چینی بشنوم. نزدیک سال نو چینی که می شد گوشم دیگر زنگ می زد از بس در کوچه و خیابان، آهنگ های چینی ویژه سال نو شنیده بودم.

امسال که جای دیگری از دنیا هستم، باز هم سال چینی را حس کردم؛ بالاخره هرجای این دنیا جمعی چینی دارد که فرهنگشان را با خودشان آورده باشند، به خصوص این جا که جمعیت چینی ها خیلی زیاد است. ولی حس سال نو چینی اثر کم رنگی بود از شلوغی سوپرمارکت های چینی و رستوران های چینی.

یکشنبه پیش اولین روز از سال نو چینی بود. در آشپزخانه سرگرم جابه جا کردن ظرف ها بودم که از رادیو صدای آهنگ آشنایی را شنیدم. گوش هایم را تیز کردم و صدای رادیو را بلند تر. یکی از همان آهنگ های ویژه سال نو چینی بود که هر سال گوشم از شنیدنش پر بود. امسال اما بعد از مدت ها این تنها آهنگ چینی مربوط به این وقت سال بود. از شنیدنش لذت می بردم. دلم تنگ شده بود برای این که در گوشم زنگ بزند!

گاهی وقت ها که این جوری می شود، به خودم یادآوری می کنم شاید خیلی چیزها هم همین الان در زندگیم هست و عادی به نظر می رسد ولی شاید چند ماه بعد یا سال بعد نشانه ای از هیچ کدامشان نباشد دیگر. شاید روزی دلم تنگ شود برای خیلی از همین چیزهایی که به سادگی امروز به حضورشان عادت کرده ام.

پنجشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۱

مو فرفری

خیلی وقت ها صبح ها در اتوبوس می بینمش. خانم قد بلند زیبایی است که همیشه پسر کوچکش را با خودش می برد. پسرک هم مثل خودش زیباست با موهایی فرفری. نمی دانم چرا ولی پسرک انگار حرف نمی زند؛ بیش تر مواقع فقط آواهایی از خودش در می آورد؛ یا جیغ می زند. با وجود این که سه یا چهار ساله به نظر می رسد، تا به حال کلمه ای از او نشنیده ام. مامانش همیشه با متانتی آرام و محبت آمیز مراقبش است. گاهی وقت ها مثل امروز، پسرک ناگهان شروع می کند به ناآرامی. امروز جیغ می زد و در صندلیش این طرف و آن طرف می شد؛ گاهی هم به خانمی که جلویش نشسته بود لگد می زد. وقتی مادرش سعی می کرد آرامش کند، موهای مامان را چنگ می زد و می کشید. مامان هم با آرامش و صبر سعی می کرد مهار و آرامش کند. صبر و آرامش روی چهره این زن تیره پوست می درخشد. گاهی وقت ها که نگاهش می کنم فکر می کنم انگار همه زندگیش این پسر کوچولوست و با تمام وجودش از او نگهداری می کند. گاهی وقت ها فکر می کنم مساله او شکلش این جوری است، دید بیرونی دارد؛ نگاه و توجه مسافران را جلب می کند. ولی شاید خیلی از همین مسافرها حتی آن هایی که ابرو در هم می کشند یا هدفون در گوششان می گذارند تا صدای جیغ نشنوند، هر کدام برای خودشان، مساله ای دارند مثل این پسر کوچولوی موفرفری؛ مساله ای که تمام زندگی با آن درگیرند و برایش عشق و جان می گذارند و با چموشی ها و نا آرامی هایش می سازند.

ناپلئونی

یادم می آید سال ها پیش یکی از درس ها در کلاس زبان کانون، لیست بلندی بود از کاربرد تشابهات؛ محبوب ترین اصطلاحی که از آن لیست به یادم مانده، "به شادی چکاوک*" است.

امروز داشتم سعی می کردم با کارد آشپزخانه، شیرینی ناپلئونی مستطیلی را طوری قاچ بزنم که دیواره های تردش صاف دربیاد و پودر قند رویش نریزد. با خودم فکر می کردم اگر در زبان فارسی می خواستم تشابه بسازم، می توانستم بگویم "به سختی صاف قاچ زدن شیرینی ناپلئونی"!

* As happy as a lark

تحسین

با وجود این همه سرشلوغی و درگیری در جلسه های روزانه، می مانم که چه طور می رسد طرح های مخابراتی را از آستینش بیرون بیاورد. این مدت من همیشه او را به خاطر هوشمندی، پشتکار و قاطعیتش تحسین کرده ام.

امروز چهار تایی داریم بحث می کنیم که برای کدام سایت ها باید برنامه ریزی کنیم برای بازدید برای جمع آوری اطلاعات فنی بیش تر. همه سایت های احتمالی را در دفترم لیست کرده ام تا بررسی کند و نظر دهد. انگشتش را می گذارد روی اسم هر شهر که اطلاعات لازم دارد؛ هر بار که می خواهم کنار اسم شهری علامت بزنم، دستش را با ملایمت کنار می برد که به هم برخورد نکنیم. و نمی داند که من به خاطر این ملاحظات ظریفش چه قدر بیش تر تحسینش می کنم. او مسلمان و متاهل است.تحسینش از دور بدون این که ربط خاصی به من داشته باشد، برایم احساس آرامش و امنیت دارد.

جمعه، بهمن ۱۳، ۱۳۹۱

کن فیکون

امروز صبح بعد از مدت ها، سایه تاریک و روشن نور خورشید را در حیاط دیدم. گذاشتم به حساب ادامه هوای دل پذیر بهاری دیروز. در راه رسیدن به محل کار، سوز می آمد. باورم نمی شد امروز همان فردای دیروز بهاری است. سوار اتوبوس شدم. مدتی به این سو و آن سو نگاه کردم و به چهره های همیشگی و گاهی جدید مسافران خط آن ساعت صبح. بعد کتابی را که مدت هاست از کتاب خانه گرفتم و امروز باید پس می دادم، باز کردم. شاید ده دقیقه ای سرگرم خواندن بودم. سرم را از میان کتاب بیرون آوردم و به پنجره اتوبوس نگاه کردم. همه جا سفید شده بود! آسمان و زمین بین دانه های برفی که با باد از هر طرف می جوشیدند، سفید شده بود. باورم نمی شد که در این فاصله زمانی کوتاه همه چیز این قدر دگرگون شده بود.

به ایستگاه نزدیک شرکت که رسیدم، پیاده شدم. مسیر کوتاه باقی مانده را در این طوفان آرام برف، در حد فاصلی از هیجان و ناباوری قدم زدم. آب و هوای این سرزمین واقعا عجیب است، پر از بالا و پایین های شگفت انگیز.