سه‌شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۱

جیلیز ویلیز

وقتی شبکه رادیویی که قرار است موسیقی کلاسیک پخش کند، شروع می کند به پخش تبلیغ، ترجیح می دهم مدتی خاموشش کنم. به جایش به صدای سرخ شدن کدوها در ماهی تابه گوش می دهم. آرامشش خیلی بیش تر است.

مهم نیست

چرا تلاش کنم خودم را برای این و آن توضیح دهم؟ من می دانم که چه بوده ام و چه هستم. این که نیازی به توضیح دادن ندارد.

یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۱

تربیت

یک: موهای چتریش بالای چشمان درشتش را پوشانده. بارونی صورتی به تن دارد و چکمه های صورتی به پا. شاید سه سالی داشته باشد. مامان بغلش می کند و می گذاردش روی صندلی. خودش هم می نشیند صندلی کناری. نهار خودش و دخترک را می گذارد روی میز. صورتی، خودش چنگالش را برمی دارد و بدون هیچ گونه سر و صدا و ناز و ادا، در سکوت و آرامش کنار مامان نهارش را می خورد.

دو: پسرک می خواهد دست هایش را بشوید. قدش به زور به جعبه صابون می رسد. هرچه جعبه را می فشرد، صابونی بیرون نمی آید. مامان کنارش ایستاده و نگاهش می کند، نه بغلش می کند تا دست هایش را برایش بشوید، نه برایش صابون می ریزد. کنارش مراقبش هست ولی رهایش گذاشته تا خودش دست هایش را بشوید. پس از تلاش زیاد، مایع صابون کف دست های پسرک می ریزد و خودش دست هایش را می شوید.

سپاس

هر دو هفته حقوق می گیرم. حقوقم به مراتب کم تر از حقوق کار سابقم در سنگاپور است. ولی تعداد بارهایی که یادم می آید خدا را شکر کنم به مراتب بیش تر؛ شکر کنم که با تمام خبرهایی که از مشکل کاریابی شنیده بودم، برای مدتی کار دارم؛ که مایه نگرانی عزیزانم نیستم؛ که درآمدم هزینه اجاره و خرج های ماهیانه را می پوشاند؛ که ترس ها و نگرانی هایم از این که زندگیم را این جا چه طور بگردانم، کم می کند؛ که سرم به فعالیتی گرم است و به دور از هزاران فکر و خیال بیهوده. هروقت یادم باشد، خدا را بارها شکر می کنم.

خطوط

هشت ساله بودم. دوچرخه سوار بودم و توی کوچه با سرعت می رفتم. با آن سرعت، یک حرکت ناجور فرمان کافی بود برای به هم خوردن تعادلم. سر دوچرخه خم شد و زمین خوردم. چیز مهمی نبود، پیش می آمد. در برابر همه زمین خوردن هایی که تابستان ها در بدو بدوهای بازی ها تجربه می کردم، هیچ بود؛ زمین خوردن هایی که نتیجه اش زانوهای خراشیده بود و زخمی. ولی خیلی هم مهم نبود. وقتی با ناراحتی برمی گشتم خانه، بابا بغلم می کرد و می نشاندم گوشه وان حمام. زانوهایم را می شست و رویش مرکوکوروم می زد که عفونت نکند. درد زخم ها هم بین شادی بازی کودکانه و محبت بابا فراموش می شد. از همان بچگی همین طور بود، بازی شادی داشت، درد هم داشت. تازه لذت هم داشت که بابا آن قدر نازم را می کشید، بی آن که سرزنشم کند که چرا زمین خوردم.

آن شب اما متفاوت بود. از روی دوچرخه افتادم. جایی که زمین خوردم، کمی شیشه خرده ریخته بود. کف دستم بدجوری برید. جا خورده بودم که شیشه خرده به این نرمی و با این شدت برنده بود. خوش شانس بودم که بریدگی کوچک بود. کف دست هایم بعد از مدتی خوب شد ولی آن بریدگی کوچک عمیق کف دست چپم همیشگی ماند؛ اثرش شد چون خط کوچکی کنار باقی خطوط طبیعی کف دستم. هر وقت این خط کوچک را کف دستم می بینم، احساس عجیبی دارم. خطی که بیست و اندی سال با من همراه بوده و دیگر بخشی از من شده.

خیلی از اتفاق ها در زندگی این جورند. حتی وقتی خودشان می گذرند، اثرشان در طول سالیان با آدم باقی می ماند، بخشی از آدم می شوند.

جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۹۱

سوال

همیشه برایم سوال بوده:
حرف هایی که به دیگران "می زنیم"، آیا خودمان به همان راحتی توان شنیدنشان را داریم؟

پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۱

آتش زیر خاکستر

وقتی احساسی هست، هست. این احساس هرجوری می تواند باشد. می توانم از هرچیزی یا کسی رنجیده باشم، به هر دلیلی ناراحت یا شاد، گیج یا روشن، عصبانی یا ذوق زده یا هرجور دیگری باشم. این که با این احساس چه می کنم، موضوع دیگری است؛ این که با خودم و احساسم روراست باشم، چیزی دیگر. کتمان احساسم، آن احساس را از بین نمی برد؛ مثل این می ماند که به زور چیزی را که در صندوقی جا نمی شود، آن قدر فشار دهم تا آن زیر زیرها فرو رود، بعد هم با فشار دست هایم در جعبه را نگه دارم نکند که باز شود و احساسم سر ریز. برای مدتی جواب می دهد، ولی اگر آن احساس قوی باشد، یا اگر نشانه های برانگیزنده آن احساس مرتب تکرار شوند، این سکوت، کوتاه و گذراست. روزی بالاخره سر می کشد. کتمان احساسم، فقط خودش، اثرش و حتی شدتش را در زمان جلو می برد و جایی که انتظارش را ندارم و دیگر توان ندارم به زور توی جعبه نگهش دارم، با شدتی خیلی بیش تر بیرون می ریزد. آن قدر که دیگر نمی شود خودش و نتایجش را جمع و جور کرد.

هر آدمی توی این دنیا حق دارد خوش حال، ناراحت، هیجان زده و عصبانی شود یا هرجور دیگری در برابر هر نشانه ای که با آن رو به رو می شود. این که چه طور با خودش و موضوع کنار بیاید، باز هم موضوع دیگری است که با احساس کردن احساس هیچ تناقضی ندارد.

شاید این خیلی ساده و بدیهی به نظر برسد. ولی درک همین موضوع ساده، برای من به هزینه تجربه هایم بوده. دارم تلاش می کنم با خودم و احساساتم رو راست تر باشم. تلاش می کنم آن قدر که به دیگران حق می دهم هر احساسی داشته باشند، به خودم هم حق دهم هر احساسی ممکن است درونم سر بکشد؛ چه خوب باشد، چه بد، چه قشنگ باشد، چه زشت، چه واقعیت بیرونی داشته باشد، چه نداشته باشد. وقتی احساس می کنم، احساس می کنم. جنگ ندارد. چرا من همیشه باید "موجه" باشم؟ "خوب" باشم؟ "منطقی" باشم؟ من می توانم هرجوری باشم، هر احساسی داشته باشم از هر جنسی، در هر طیفی از رنگ. وقتی احساسی هست، هست.

چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۱

سه‌شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۱

خستگی ناپذیر

او سال ها بالرین بوده. در دوران بازنشستگی، یوگا یاد گرفته و حالا در اواخر شصت سالگی از راه آموزش یوگا هزینه های زندگیش را تامین می کند.

- از کی باله را شروع کردی؟
- وقتی سی و هفت ساله بودم!

مداد رنگی

دلم می خواهد یک بسته مداد رنگی بردارم و تک تک آدم های تیم را نقاشی کنم. هر کدامشان شکل و رنگ و بافت رفتاری خودشان را دارند. شناخت رنگ و خطوطشان کمک می کند بهتر درک کنم با هرکدامشان چه طور رفتار کنم آن هم وقتی سرشان شلوغ است و درگیرند.

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۱

دسترسی

تا به امروز علاقه من به این شهر در سه چیز خلاصه می شود:
- حضور برادرم
- طبیعت زیبا، گسترده و حقیقی
- آدم های این شهر

به نظر من این جا آن قدر ها ظاهر مدرنی ندارد. خیلی سیستم ها هنوز قدیمی هستند. متروها هر از چند وقت ناگهانی از کار می افتند و همان جا باید آن قدر داخل مترو صبر کنی تا شاید بعد از بیست دقیقه مشکل فنی رفع شود و دوباره راه بیفتد. سیستم بانکی لزوما به روز ترین فن آوری ها و فرآیندها را ندارد. دستگاه ها نو و آخرین مدل روز نیستند.

برای من نکته چشم گیر این شهر، آدم ها هستند. آدم هایی از فرهنگ های مختلف. آدم هایی که حرف می زنند و خودشان را بیان می کنند. شاید این را بار دیگری بنویسم. این بار به بخشی از آدم های مهاجر این شهر اشاره می کنم؛ به ایرانی های ساکن این جا.

در کنار همه خوشی ها و ناخوشی های برخورد با آدم های سرزمین مادری در این شهر، یکی از قشنگ ترین بخش هایش این است که به آدم هایی برمی خورم که حتی اگر ایران زندگی می کردم، فقط می توانستم بین کتاب ها و تبلیغ ها پیدایشان کنم. آدم هایی که زندگی شان را برای رشد فرهنگ و هنر در ایران صرف کرده اند. هفته گذشته در سخنرانی یکی از اساتید ادبیات و زبان شناسی شرکت کردم که نویسنده به نام یکی از فرهنگ های زبان انگلیسی به فارسی است. این هفته پای سخنرانی استاد سال خورده ای بودم که از متفکران فرهنگ و ادب ایران است. هر دوشان این جا آمده اند برای دیدار فرزندانشان که در این شهر زندگی می کنند. به لطف حضورشان، سخنرانی ها و کارگاه های آموزشی برگزار می شود تا بخشی از دید و نگاهشان با ایرانیان ساکن خارج از ایران تقسیم شود. دیروز هم در کارگاه یکی از نویسندگان ایرانی شرکت کردم که مدت هاست این جا زندگی می کند و هم چنان قلم می زند. این که در شهری چنین دور از ایران، مجموعه ای از هنرمندان و آدم های صاحب فکر و اندیشه از فرهنگ خودت پیدا می شود، نعمت خیلی بزرگی است.  

چند لحظه

عصر بود. از سر کار برمی گشتم خانه. قدم زنان از خیابان مجله دکوراسیون خانگی می گذشتم. آسمان ابری بود ولی آن ته ته، هنوز شکاف روشنی از خورشید رو به غروب می درخشید. رنگ های صفحات مجله دکوراسیون خانگی زیر ترکیبی از سایه های ابر و خورشید، پر رنگ تر از همیشه بود. مست روی صفحه ها قدم می گذاشتم. سر سه راهی همیشگی رسیدم که چون همیشه بپیچم به چپ. سرم را بلند کردم و دیدم در تمام این مدت سوی دیگر آسمان، رنگین کمان بزرگی حلقه زده. سر جایم خشکم زده بود، به یاد نمی آوردم در عمرم رنگین کمانی به این بزرگی به این نزدیکی دیده باشم...

هر از چند وقت این احساس را پیدا می کنم؛ احساس این که بخش کوچک و در حال سفری هستم از یک مجموعه بی نهایت بزرگ و شگفت انگیز؛ مجموعه ای که بدون من بوده، هست، خواهد بود. احساس این که بخش کوچکی از این مجموعه گسترده، زیبا و بی نظیر هستم، در اوج بی ربطی، آرامش عجیبی دارد. گاهی وقت ها دلم می خواهد در این مجموعه حل شوم و از درون خودش احساسش کنم؛ بخشی از خودش باشم، هر بار با آن بمیرم و هر بار دوباره با آن زنده شوم.

آن روز من چند لحظه زندگی کردم؛ در همان چند لحظه عبور و تماشا از آن خیابان رویایی. 

چیدمان

اتاقم را مرتب می کنم. ورق ها و کارت های روی میز را جمع می کنم، چیدمان روی کمد را عوض می کنم. جای آینه قدی را تغییر می دهم. کتاب های کتاب خانه را این ور و آن ور می کنم. چیدمان جدید اتاق روحم را تازه می کند، با خودش آرامش دارد.
همان قدر که چیدمان اتاق روی روحیات آدم اثر دارد، چیدمان اطرافیان هم روی احساس و نگاه آدم به زندگی و اتفاق ها اثر دارد. این که با چه جور آدم هایی هم صحبت می شویم و افکار و احساساتمان را با هم تقسیم می کنیم، می تواند رنگ های جدیدی روی دید و احساسمان باقی بگذارد. شدت رنگ ها به میزان استقلال فکری و رفتاری خودمان و میزان نزدیکی و اعتماد مشترک بستگی دارد. دلم می خواهد روی روابطم با اطرافیانم آگاه تر باشم . دلم می خواهد به رنگ هایی که از اطرافم رویم می نشیند و رنگ هایی که خودم بر فکر و روح دیگران می گسترم، آگاه تر باشم. در خوش رنگی ها ببالم و در تقسیم کردنشان با دیگران سهیم باشم و رنگ های کدر را در صافی آگاهی، کنار بکشم و از قلب و روحم پاک کنم.

چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۱

مادربزرگ

آن مادربزرگ هر روز صبح زود از آن سوی خیابان می گذرد؛ با یک دست کالسکه بچه را به جلو هل می دهد و با دست دیگر قلاده سگش را می کشد؛ مثل زنجیری از تعلق و نگهداری.

شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۱

رام

گاه و بی گاه من را جلوی تیمش دست می اندازد. من ازش دل خور نمی شوم؛ می دانم قصد بدی ندارد. ولی خوب افراد تیمش پنج تا مرد هستند و من دلم نمی خواهد رویشان بهم باز شود. دنبال فرصت مناسبی هستم که با خودش حرف بزنم. رامش خواهم کرد!

قل قل

"جا افتادی؟" سوال تکراری محبت آمیزیه که همیشه در برابرش گیج می شم. با خودم فکر می کنم چه جور خورشی می بودم تا حالا جا افتاده بودم؟ کرفس، بادمجان، قیمه، فسنجان؟

سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۱

من و پاییز

میان رنگ های پاییز راه می روم و عکس می گیرم. دلم قدم به قدم عکس هایی که می گیرم، تنگ می شود. سه سال پیش برای دو هفته این جا بودم، درست میان پاییز. آن روزها که از پاییز عکس می گرفتم، جای دیگری بودم، این روزها که از پاییز عکس می گیرم، جایی دیگر. تنها پاییز است که همان جور مانده. و باز هم من مانده ام و پاییز. 

دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۱

بدون تاریخ انقضا

دلم چیزهای بدون تاریخ انقضا می خواهد.
دوستی های بدون تاریخ انقضا، عشق بدون تاریخ انقضا، آرامش بدون تاریخ انقضا.

امن امن

بعضی آدم ها آن قدر خوش بخت هستند که در بستری از آرامش و امنیت به دنیا می آیند و رشد می کنند. بعضی آدم ها هم  تلاش می کنند خودشان با دست های خودشان بستری از آرامش و امنیت فراهم کنند.

چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۹۱

جهت

منتورم را دوست دارم. پر ایده است و سخت گیر. سخت کوش و مدیر. خوش قلب و جدی. مرا یاد استاد راهنمایم می اندازد. همان سن و سال، همان شور و انرژی برای هدایت کردن و جهت دادن. اولین مدیرم هم در سنگاپور همین قدر دل سوز و راهنما بود؛ همین قدر وقت و ارزش می گذاشت تا یاد بگیرم جلوی پایم را روشن تر ببینم. من همیشه خوش بخت بوده ام که با آدم های خوبی برخورد کرده ام. از دعاهای مامان است شاید.

دعا می کنم

تو زیبایی، چه از درون چه از بیرون. دوستت داشتم و دارم. ولی این سال ها از گفتار و رفتارهایت خراشیده شدم. خراش هم دادم. می دانم که نمی دانی بر من چه رفت. می دانم که در زیر و بم ها و شلوغی ها، داستان من را ندیدی، از من نشنیدی. دیگر با مشتی حرف های نگفته آن هم در تمام این سال های اخیر که آرامش از زندگی خودت رفته، چه کنم. حرف هایی که دیگر گفتنی هم نیستند.

برایت همیشه دعا می کنم. دعا می کنم روزی مردی آن طور که دلت می خواهد، آن طور که قلب و روح بزرگ و مهربانت شایسته اش هست، با تمام وجود، صادقانه و عمیق دوستت داشته باشد. شاید آن وقت دیگر حرفی لازم نباشد. شاید آن وقت رنگ های زنانه وجودت را روشن تر ببینی. شاید دنیا را جور دیگری ببینی. شاید دخترهای دیگر را بیش تر درک کنی.

مهمانی

در آستانه میان سالی یاد گرفته ام که با زندگی نجنگم. فهمیده ام این جا مهمانم. مدتی آمده ام مهمانی بین رنگ ها. مهمان نیامده چیدمان هرچیزی دور و برش هست را بکوبد و آن طور که می خواهد بچیندش؛ برای مدت کوتاهی آمده بازدید؛ ببیند، حس کند، لمس کند، درک کند و شاید با احساسی دیگر برود.

تحسین و تحقیر

تحسین و تحقیر کردن خیلی با هم فرق دارند. حتی اگر همین باشی که هستی، با تشویق یک جور جلو می روی و با تحقیر یک جور دیگر. وقتی تحسین می شوی، هرچه قدر دور، با تمام وجود برای رشد تلاش می کنی. وقتی تحقیر می شوی، آن قدر احساس بد بودن رویت سنگینی می کند که دلت می خواهد از شرایطی که ایجادش می کند، دور باشی. به جلو نمی اندیشی، به دوری و فرار فکر می کنی که کم تر باعث ناراحتی و خراش شوی. تحسین شدن، ارزش نهادن است؛ باور داشتن به این که در بستر زمان شکوفاتر می شوی. حتی اگر سنگ هم باشی، با تشویق دلت می خواهد خودت را بالا بکشی و از بستر خاک بلند شوی. اما تحقیر، پایی است که روی سنگ گذاشته می شود تا با نفرت بیش تر درون خاک فرو رود.

موج

نه از سیاست سر در می آورم، نه چندان از اقتصاد. با این حال تغییرات شدید نرخ ارزی مثل استرسی پیوسته زیر پوستم هست؛ هر از چند وقت یخ می کنم. دلم برای تمام کسانی که داخل ایران فشارش را به دوش می کشند، می سوزد. چه بر سر قشر میانه و آسیب پذیر می آید؟ کارمندها چه می شوند؟ بچه دارها چه طور؟ بازنشسته ها چه طور می گذرانند؟
و دوستانم که با تلاش و امید با مقداری بورس یا با هزینه خودشان آمده اند بیرون که درس بخوانند... چه قدر همیشه با بی ثباتی زندگی می کنیم؛ هرجا که باشیم.

دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۱