یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۵

My Own Community

هر از گاهی از یک خانم "موفق" دعوت می کنیم برای نهار و تقسیم تجربیات با خانوم های شرکت.
این بار یکی از اعضای سابق هیات مدیره شرکت دعوت شده. حقوق دان است. تجربه کاری بسیار خوبی دارد با شرکت های خیلی معروف و موثر در سطح استان و کشور. گفت و گوی خیلی خوب و پر انگیزه ای بود. مارنی بسیار پر انرژی از خودش و خانواده ش و چالش های ملموسش تعریف کرد برای حضور موثر توی زندگی پسران و همسرش هم زمان با مدیریت وظایف کاری گسترده ش. گفت و گو را دو طرفه پیش برد و هر کداممان را به بحث کشاند. چیزهایی شنیدم از هم کار های خانوم که این مدت فرصتی نبود حرفی بزنیم ازش؛ قابل فکر و آموزنده بود شنیدن چالش هاو دیدهای مختلف برای بهبود و تسهیل شان. به من که رسید، از چالش های زن بودن پرسید. تمام انرژی م را جمع کردم که در این وقت کم توضیحی پیدا کنم برای همه چیزهایی که توی ذهنم این ور و آن ور می کوبید که بیان شود. کمی از تفاوت فضاها و فرهنگ هایی که زندگی کرده ام، حرف زدم. این که در بعضی جوامع باید بجنگی تا جدی گرفته شوی در حوزه تخصص خودت و در بعضی جوامع دیگر باید بجنگی تا به خاطر زن بودن بازیچه نشوی در دست سرمایه داری.
خواستم توضیح دهم در کنار همه این ها، بیش ترین چالش من در بین my own community هست، تعریف ها، نگاه ها، ناواضحی ها، رفتارها.
بعد هرچه با خودم فکر کردم چه طور این چالش ها را در چند دقیقه تفسیر کنم، به نتیجه ای نرسیدم. پس در نهایت ازش گذشتم و بیانش نکردم.
در مسیر برگشت برای خودم سوال پیش آمد که این جامعه ای که مدت هاست برایم بغرنج و پر گره شده، الان دیگر کجاست؟
شاید سال ها پیش در برهه ای درگیر پیچیدگی ها و بی تعادلی هایش شده باشم، پیچیدگی ها و بی تعادلی هایی که خودم را هم ازش تافته جداگانه نمی بینم؛ شاید در تورنتو هم گاهی پیش می آید به فردی یا جمعی از جامعه پیش زمینه خودم بربخورم و فکرم تا مدت ها مغشوش باشد. ولی در عمل هم به خاطر شرایط زندگی و هم از روی درس های تجربه های سابق، من خیلی کم بین جامعه پیش زمینه خودم هستم دیگر. جدای از مزایا و معایب و چرایی هایش، این تعریف دیگر این سال ها معنایش دارد تغییر می کند؛ پس چرا ذهن من هنوز درگیر جمعی هست که دیگر در عمل چندان بینشان نیستم. تلنگر خوبی بود. گاهی ذهن آدم اسیر لرزه ها و پس لرزه هایی می شود که حتی ممکن است در گذشته اتفاق افتاده باشند یا تناوب تکرارشان در حال کم باشد. از آن هم می شود آگاهانه گذشت، آگاهانه انتخاب کرد کدام قسمت هایش را نگه داشت و رشد داد، و کدام قسمت ها را هرس کرد و کنار گذاشت.

خیلی قدیم تر

داره تعریف می کنه:
- همین جوری وسط حرف هامون ازش پرسیدم قبلا کسی رو دوست داشته؟ هیچ چی نگفت؛ فقط ناگهان چشماش پر از اشک شد و به هم ریخت.
- تو چی کار کردی؟
- ناراحت شدم که باعث ناراحتیش شدم. سعی کردم آرومش کنم و بحث رو عوض کنم. دیگه هیچ وقت ازش نپرسیدم.
حالا که سال ها گذشته، گاهی فکر می کنم شاید آدمی که الان باهاش زندگی می کنه هم ازش درباره من پرسیده باشه و مشابه همین بازتاب رو دیده باشه.
- چه فرقی می کنه؟
- هیچ چی.

پنجشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۵

شهر

اگر در شهری زندگی می کنید
که مادر و پدر چند خیابان آن طرف تر
و خواهر یا برادر چند خیابان آن طرف تر،
خوش به حالتان
خوش به حالتان
خوش به حالتان

چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۵

سپاس

می گم سپاس که این بار، روز سپاس گزاری کنار هم بودیم. چیزی نمی گه؛ لب خند می زنه؛ از اون لب خندهای عمیق و آروم که تمام صورتش رو می پوشونه.

زمان

حتی چروک های صورتش هم نمی تونه ظرافت و زیبایی صورتش رو محو کنه. آدم وقتی در فاصله زندگی می کنه، خطوط رو بیش تر می بینه. به خطوط زیبا و ظریف صورتش نگاه می کنم و با تمام وجود سپاس این لحظه ها رو. لحظه هایی که تیک تیک می کنه. زمانی که از دست می ره.
نمی دونم از کی این جوری شدم که دلم این همه برای لحظه های گذران می لرزه. آرزو می کنم قدر دان لحظه ها باشم. آرزو می کنم خودت وجود نازنینش رو همیشه محفوظ نگه داری.

یکشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۵

تنگ

چه قدر زمان تلف می کنیم تا دریابیم چه قدر زمان برای عاشقانه زندگی کردن تنگ است.

بلعیدن

بعضی چیزها را بهتر است بلعید
تا خودش درون وجود آدم بالا و پایین شود
شکلی بگیرد یا هضم شود
با نتایج و اثراتی برای خود آدم.
روش سختی است
به جایش خوشی و ناخوشی هاش برای خود آدم می ماند
بی آن که لازم باشد خودت را بیرون از خودت تفسیر کنی، توضیح دهی یا نگران اثر زمان روی تغییر شکل ها و یافته ها باشی.

شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۵

در این لحظه هایی که می گذرند

امروز تولدش هست. این سال ها که دور بوده ام، حداقل زنگ می زدم بهش تبریک می گفتم و صدای قشنگ و مهربونش رو می شنیدم.
برای دومین سال باز نمی تونم حتی گوشی تلفن را بردارم و بهش زنگ بزنم. با خودم فکر می کنم آزادی چه قدر مفهوم داره؛ آزادی و امکان بیان و ابراز احساس به عزیزان. این دو سال در چنین روزی "محدودیت" را به خوبی به یاد می آرم و بیشتر و بیشتر به این فکر می کنم که حیف لحظه هایی که بدیهی فرض می کنیم؛ حیف لحظه هایی که همدیگر را بیش تر در آغوش نمی کشیم و نمی بوسیم؛ حیف لحظه هایی که بیش تر و واضح تر به یاد هم نیستیم.

تولدت مبارک مامان بزرگ جان؛ همیشه در آرامش و عشق ابدی باشی.