دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۲

آن دو عکس

نمایشگاه عکاسان ایرانی. موضوع نمایشگاه: امید

نگاه اول: یکی از عکس ها مرد جوانی را نشان می دهد که در بسترش دراز کشیده. مادر کنار تخت نشسته و دستش را در دست فشرده. خواهرها و برادرهای کوچک تر دور و بر تخت هستند. نگاه مرد جوان دوخته شده به صورت مادرش و نگاه مادر به پسر.عنوان عکس می گوید مرد جوان قطع نخاع شده.

با خودم فکر می کنم در هر شرایطی که باشم به سختی این شرایط نیست. همه عزیزانی که گاه و بی گاه برایشان نگران می شوم، شکر خدا سالم هستند. اگر در شرایط سختی هم باشند، برهه ای است. می گذریم، با هم از شرایط عبور می کنیم.

نگاه دوم: پسرک سوار بر موتور و دخترک ترک موتور نشسته، جایی ساده و دور، با چهره هایی ساده و خاکی. خواهر و برادرند. پسرک شاید ده-یازده ساله است؛ خواهرش شش-هفت ساله. دخترک دست هایش را محکم دور کمر برادر گره زده. عنوان عکس هست: "Trust is essential" 

شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۲

هم بستگی

از قشنگی های یک روز می تواند این باشد که از هم کاران مسلمان پیام های تبریک گفتاری و نوشتاری دریافت کنی حتی با وجود این که می دانند به هر دلیلی نتوانسته ای روزه بگیری.

یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۲

شاعرها

این دومین بار است که این جا در این چند ماه این جوری می شود.

بار اول در یکی از نشست های ادبی ایرانی بود. سخن ران، مولف یکی از لغت نامه های معروف ایرانی-انگلیسی بود. وقت پرسش و پاسخ، مردی پشت تریبون ایستاد، دفترش را باز کرد و پرسید چرا آقای مولف واژه هایی را به جای فارسی به عربی ترجمه کرده؛ مثلا "Love" را به جای "عشق" می توانسته "دل باختن" ترجمه کند.

بعد از سخنرانی رفته بودم جلو که از آقای مولف سوالی بپرسم. آقای سوال کننده قبلی هم همان جا بود، آمده بود از مولف امضا بگیرد. از من که همان گوشه ایستاده بودم، پرسید خودکار دارم یا نه. همین شروعی شد برای گفت و گو. برایم دوباره از زیبایی کلمه "دل باختن" به جای "عشق" گفت. بعد از علاقه اش به ادبیات و شعر گفت و همان جا شروع کرد به خواندن شعر. در پایان هم سوال استاندارد همیشگی "می تونیم با هم بیش تر در تماس باشیم؟".

بار دوم در فستیوال ایرانیان مردی جلو آمد. خودش را معرفی کرد. از خودش گفت، از این که به شعر و هنر خیلی علاقه دارد. گوش دادم و خواستم بگذرم که دفترش را همان جا باز کرد و نوشته ای خواند که قبلا در وصف زیبایی نوشته.

راستش من خیلی معمولی هستم، زیبایی هم برایم لب خندی بیش نیست؛ ارزشش را در فاصله همه این سال ها می بینم. زیبایی که هرکسی بخشی از آن را دارد، نعمتی است گذران که فراتر از آدم به فاصله شب ها و روزها تغییر می کند و آرام آرام می گذرد. معنی تنهایی و نیاز را هم خوب درک می کنم. ولی از آدم های این جوری خیلی می ترسم. آدم هایی که گاهی با شعر شروع می کنند، با شعر ناراحتت می کنند، با شعر می روند و حتی گاهی با شعر روی گوری که برایت کنده اند، مشت مشت خاک می ریزند.

هم رنجی

می توانی رنج های دیگران را بشنوی، هم دردشان باشی و هم راهشان در این مسیر پر پیچ و خم. می توانی از رنج هایشان پر شوی، هم رنگشان شوی و حتی با آن ها رنج بکشی. اگر توانش را داشته باشی و قلبش را. اگر از ابعادش تا حدودی آگاهی داشته باشی و مراقب خودت هم باشی. اگر یادت باشد که خیلی وقت ها آدم تنها بخش کوچکی از مسایل و آدم ها را می بیند؛ شاید گاهی آن بخش بزرگی از کوه یخی را که زیر آب پنهان است، نبینی. اگر یادت باشد که ممکن است آگاهی، تجربه و توان کمک به هر مساله ای را نداشته باشی، حتی اگر بتوانی همراه باشی.

اخم نکن

اتاق جلسه و آن دو تا که جلوی من ایستاده اند و دارند با هیجان درباره بخشی از پروژه حرف می زنند. بین حرف هایشان از شنیدن خبر جدیدی در مورد موضوع، جا خوردم. با علامت تعجب ابروهایم کمی در هم فرو رفت، داشتم فکر می کردم این اتفاق جدید چه معنی ممکن است داشته باشد و ابعادش چیست. در همین فاصله مدیرم که تازه این موضوع را عنوان کرده و رویش هم به من بوده، ناگهان می گوید:
- No frowning....
نمی دانم این خم کوتاه ابرو را به نشانه عدم پذیرش گرفت یا نقد. هر چه که هست وقتی مدیر آدم هم این قدر به حرکات کوچک آدم حساس است، وای به حال بقیه.

بخشی از نمایش نامه منتشر نشده

سناریوی الف:

اولی- [با خستگی و درماندگی]: کارم خیلی سنگینه...
دومی- می دونی چند تا دختر تو تهران هست که دارن تو چه شرایطی کار می کنن؟!

سناریوی ب:

اولی- [با خستگی و درماندگی]: کارم خیلی سنگینه... نمی دونم چرا هر راهی که می رم این قدر پر از چالش هست.
سومی - شرایط این طور بوده. به جاش ببین چه قدر دست آوردهای مختلف کنارش داری. این زندگیه که پر از چالش هست. ولی سلامتیت از همه چیز مهم تره. اگر شرایط خیلی سخته، می تونی به تدریج دنبال کار جدیدی باشی شاید بتونی این شرایط رو عوض کنی...

ساده تر از این ها

عصبانی شدن آتشفشان بزرگی است. کافی است وقتی عصبانی می شوی، به عصبانیتت فرصت دهی کنترل همه چیز را در دست بگیرد. آن وقت است که بنده عصبانیت لحظه ای ات می شوی. دلیل عصبانیت هرچه باشد، هر چه قدر هم بزرگ یا کوچک، اگر نا آگاهانه به عصبانیت فرصت دهی، می سوزاند؛ خودت را و اطرافت را.

گاهی برای مهار عصبانیت هزار جور تحقیق و کتاب های کمک فردی لازم نیست. گاهی خیلی ساده تر از این حرف هاست. وقتی مدتی تحت فشار بوده باشی، هم زمان خوب استراحت نکنی، خوب غذا نخوری، خوب نخوابی، ورزش نکنی، اگر کوچک ترین فشار دیگری هم از سمتی وارد شود، فرو می پاشی. یکی از خوبی های تجربه همین هست که می توانی راه فردی خودت را برای مهارش پیدا کنی. به شرایطی که در آن هستی آگاه تر باشی، بیش تر به خودت برسی، بیش تر نرمش کنی، قبل از هر تصمیم یا واکنشی چند تا نفس عمیق بکشی و به روش خودت، خودت را آرام کنی.

گاهی وقت ها هم چاره ای نیست؛ بعضی چیزها واقعا فراتر از حد تحمل آدم است، حالا چه شرایط خاصی باشد، چه گفتار و رفتار آدمی دیگر که به طور پیوسته تکرار می شود بدون هیچ تغییری. بعضی چیزها به هر دلیلی سوهان روح آدم هستند. می شود سعی کرد با آرامش و در طول زمان برای پیدا کردن تعادلی بینابین تلاش کرد، یا این که با آن ساخت. یا اگر هیچ کدام این ها ممکن نبود، از آن شرایط یا عامل تشدید کننده فاصله گرفت.

هر چه که هست، وقتی با آگاهی و مهار از فوران عصبانیت می گذری، آرامش و رضایت بیش تری داری از وقتی که به خاطر ناآگاهی از خودت، شرایطت و شدت ناراحتی، فوران می کنی و ممکن است با پس آمدهایی رو به رو شوی که دیگر نمی شود به راحتی جمعشان کرد.