جمعه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۷

نرگس نگاهت

حساب روزها از دستم در رفته بود. یادم آمد همین وقت سال، مغازه سر کوچه گلدان های کوچک سنبل و نرگس آورده بود پارسال. آن دفعه به نظرم کوچک آمدند و نگرفتم. ولی بعد وقت چیدن سفره هفت سین، احساس کردم جای نرگس خالی ست.

این بار رفتم که بگیرم. دیر رفته بودم و جز دو سه تا گلدان کوچک از هم پاشیده، چیزی نمانده بود. تا این که کمی دورتر روی قفسه گلدان کوچکی دیدم با شکلی متوسط و سه تا غنچه نرگس تازه باز شده. خیلی معمولی بود ولی حداقل مرتب و جمع و جور. به دلم نشست و آوردمش خانه. تا روز بعد که نشسته بود روی سفره هفت سین، گل هایش شده بودند پنج تا، خوش حال و تازه. امروز هم چهار پنج تا غنچه جدید از بین همان برگ های متوسط به چشم می آید، دارد در زیبایی و بالندگی غوغا می کند. این همان گلدان "متوسطی" بود که به چشم نمی آمد، حالا شده پر از گل، زیبا و درخشان.

یکشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۶

فلفل سبز

دانه هایشان را دو سال پیش کاشته بودم در گلدان. جوانه زدند و سر کشیدند و بعد از یک سالی شدند یک درخت چه کوچک. تابستان اول چند تا دانه فلفل سبز به بار آمد. تابستان دوم پشت سر هم فلفل داد، درشت و تازه و خوش بو. تا این که پاییز، ناگهانی برگ هایش ریخت و ساقه اش یواش یواش خشکید، به جز دو بند انگشت سر شاخه که هنوز کمی سبز است.

از پاییز هم چنان آبش می دهم، تغییری نکرده. همان جور است، دو تا ساقه خشک که سر یکی شان دو بند انگشت سبز است. هر از چند بار فکر می کنم شاید دیگر برای همیشه خشک شده و امیدی به سبز شدنش نیست. شاید بهتر است منطقی باشم و گلدانش را بگذارم برای گیاه دیگری. ولی باز به آن دو بند انگشت سبز نگاه می کنم و مرتب آبش می دهم، شاید بهار یا تابستان که هوا گرم تر است، سبز شود.

خیلی جاها توی زندگیم همین است؛ در کار، در دوستی، در هر چیزی که تلاشی لازم دارد. یک خط باریکی هست بین ادامه دادن با امید بهبود یا تغییر دادن و گذشتن. آن خط برای هرکسی زمان و دوره ش فرق دارد، زمینه به زمینه و مورد به مورد هم فرق دارد.

ولی من هرجای زندگیم نگاه می کنم، عمدتا همین بوده، امید برای سبز شدن. هنوز نمی دانم چه قدر عاقلانه و منطقی است و تا کی می شود امید داشت.

چند روز دیگر بهار است. این جا اوایل بهار هنوز سرد است. ولی امیدوارم کمی گرم تر شود، درخت چه دوباره جانی تازه بگیرد، سبز شود و برگ دهد.

ستاره جان

امروز یاد آن روزها افتادم. روزهای سیاهی که تو ازشان گذشته بودی و در پس لرزه هاشون دنبال خود جدید و نورسویی برای آینده می گشتی؛ آینده ای که با زمین لرزه، افقش جا به جا شده بود و اون وقت ها دیگر معلوم نبود.
آن روزها من از روزهای خاکستری گذشته بودم، من هم هنوز با خود جدیدم در بالا و پایین بودم. روزهای خاکستری من از نظر زمانی و بعد و عمق در برابر روزهای سیاهی که تو ازشان عبور کرده بودی، هیچ بود. البته تو می دونی که این روزها و احساسات، لزوما به تعدادشان بستگی ندارند؛ اثری که روی هر آدمی باقی می گذارند بسته به حال و روز و ویژگی های هر آدمی فرق داره. آدم هایی که تجربه ش رو نداشتن یا از جنس دیگه ای هستن، شاید اصلا این همه رنگ و شدت رو درک نکنن یا براشون خنده دار و سوال برانگیز باشه.

شاید برای همان روزهای سایه دار به هم بیش تر و بیش تر جذب می شدیم. و شاید به دلیل تفاوت نسبی سایه ها، من بیش تر گوش می دادم و خودم را جایی نمی دیدم که بیش تر تعریف کنم. روزهای خاکستری هم اثر عجیبی روی من داشت، گاهی احساس می کنم آن روزها زنده به گور شدنم را با چشمانی باز تماشا کردم. دیگر نمی توانستم زیاد حرف بزنم، نمی توانستم تعریف کنم، یک جورهایی لال شده بودم. شاید برای همین وقتی درددل می کردی، انگار احساساتی را بیان می کردی که خودم دیگر مدت ها بود توان ابراز و بیان کردنشان را نداشتم.

می دونی من تازگی ها متوجه شدم شاید از اون روزها خیلی گذشته، شاید چهره ها و رنگ های جدید به خودمون گرفتیم که در ظاهر انگار آن روزها فراموش شده، که قسمتیش هم شاید به لطف ساختار ذهن و حافظه شده، ولی گویا اثرش همیشه بوده و هست. شاید می ترسیم یا خجالت می کشیم که نشون بدیم هنوز خطی از اون روزها و احساسات در ما وجود دارند و مثل بخشی از وجودمان با ما زندگی می کنند، و شاید در بهترین حالت به جای این که بگذاریم با اندوه وجودمان را بخورند، با صلح مثل خراشی روی بدن با آن ها زندگی کنیم.

ستاره جان، من هنوز هم می ترسم. هنوز هم از اثری که اتفاق ها و روزهای سایه دار روی وجودمان می گذارند یا جهشی در روحمان ایجاد می کنند، می ترسم. می فهمم که بعد از هر تغییری، بعد از هر سفری از روزهای سایه دار، شاید دیگر نشود آدم قبلی بود. انگار چشم و روحت چیزی را می بیند و لمس می کند که اثرش انکار ناپذیر است.

ستاره جان، آن روزهای سایه دار گذشتند و ما هر کدام به روش خودمان سعی کردیم لبخند بزنیم و رنگ های جدید را جشن بگیریم حتی اگر گاهی سایه ها در درونمان پررنگ شده اند و قسمت جدیدی را خورده اند. خودش پیشرفت خوبی بوده همین تلاش برای تعادل رنگ ها.

ستاره جان، روزهای من امروز لاجوردی است. دیگر نه حوصله غصه خوردن را دارم نه توانش را. قناری ها پیشم آمده اند و این الان بهترین رنگ زندگی است، گرچه مثل باقی زندگی، موقتی ست. دارم می پذیرم یواش یواش جلو برم حتی وقتی لاجوردی است. نمی دانم روزهای آخر تو چه رنگی بودند؛ چیزی درون وجودم فرو می ریزد نکنه رنگ ها جا به جا شده بودند این دو سال. نکنه فرض من از رنگین کمانی که به زندگیت برگشته بود، نادرست بود.

ستاره جان، حیف که نیستی دیگر. کاش بودی و هر دو بدون خجالت و هراس از این که رنگ ها می روند و ممکن است دوباره برگردند، باز فرصتی می شد با هم دردل کنیم و شاید این بار می خندیدیم که بنیاد هستی که این قدر جدی گرفتیمش و تعریفش کردیم، به مویی بند است و بس.

ستاره جان، کم اند آدم هایی که آدم بشود باهاشون از رنگ ها حرف زد و از رنگ ها شنید بدون قضاوت و داوری و نسخه پیچی و کنایه و سوبرداشت و حرف جابه جا شدن و هزار تا پیچیدگی و مشکل دیگر. با تو ولی می شد از رنگ ها درددل کرد.

ستاره جان، جایت خالی است، هیچ می دانی؟