شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۷

مادر

"برگه های زرد آلو(*) را خیس می کنی توی آب، بخوری؟"

بین این همه دوندگی،
فقط یک نفر در دنیا می تواند این سوال را از آدم بپرسد.
فقط یک نفر در دنیا می تواند به این موضوع فکر کند.
فقط یک نفر در دنیا می تواند همیشه پر از محبت بی دریغ باشد.
البته وقتی نزدیکی، برایت بدیهی است.
وقتی دور می شوی، روشن تر می بینی.

(*) خودش درستش کرده.

جشنواره رنگ

شنبه گذشته برای هندی ها روز جشن رنگ(*) بود. در این روز هندی ها روی هم رنگ های مختلف می پاشند و شادی می کنند. رنگ در این جشن نماد شگون و سلامتی است.
جالب است که ما ایرانیان چهارشنبه سوری، به شکرانه فرا رسیدن بهار از آتش پریدیم و طلب سرخی آتش کردیم و دوری زردی از وجودمان و هندی ها چند روز بعد، با بارانی از رنگ به پیشواز بهار رفتند و به شگون رنگ ها طلب تن درستی کردند.
شادی آدم ها به هر رنگ و هر زبان، چقدر شبیه و زیباست.

*Holi

پنجشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۷

لی لی

تکه ای از برنامه دیشب تلویزیون، تلاش خانمی را نشان می داد که سگ ها را تربیت می کرد.
برنامه دیشب، تربیت سگ دختر دو ساله ای بود به نام لی لی که در خانه رفتارهای نامناسبی از خود نشان می داد؛ یکی از این رفتارهای نامناسب این بود که زیاد واق واق می کرد و گاهی با سر و صدا دنبال گربه هم سایه می دوید.
یکی از توصیه های خانم مربی سگ ها، به زوج صاحب لی لی برای رفع این ناهنجاری این بود که:

" لی لی به ورزش نیاز دارد. وقتی او را برای پیاده روی بیرون نبرید، هیجان و انرژیش ذخیره می شود و به صورت رفتارهای منفی مثل واق واق کردن بروز می کند."

نتایج نشان می داد پس از چند هفته تمرین و پیاده روی و گردش روزانه، لی لی کم تر واق واق می کرد...

جمعه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۷

سالی که نکوست، از بهارش پیداست

اولین روز سال نو،
جشن دوباره دانش جوان ایرانی برای سومین سال،
ده برابر شدن تعداد دانش جویان ایرانی در طول این سه سال،
جشن نوروز که هر سال بهتر و با شکوه تر از سال گذشته به همت بچه ها برگزار می شود.

اولین شب سال نو،
منزل او که هم سن مادر بزرگ من است،
بسیار مهربان، فرهیخته و با سخاوت است،
سفره ای پر از غذاهای ایرانی که مزه خانه و محبت دارند،
و دو سماور خانه سنتی-ایرانی او، یکی برای چای داغ و دیگری برای آب!
من که مرتب لیوانم را از آب سماور پر می کنم،
و نمی دانم چه رمزی است در این خانه پر مهر، این قلب جوان و پر عشق و این سماور پر آب،
که مرا در آرامشی عجیب، غرق می کند.

پنجشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۷

شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۶

چسب

او مثل چسب است؛ به هر چیزی جذب شود، چنان با تمام وجود در آن ریشه می دواند که هر گونه کنده شدن، سرشار می شود از دردی لب ریز. فرقی ندارد کس باشد، چیز باشد، مکان باشد، فکر باشد یا حس.
او گرچه همیشه رهایی را دوست داشته و تحسین کرده، ولی در عمل همیشه چون چسب بوده.
تناقض عجیبی است.

یکشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۶

مرگ

دو هفته بود که پدرش سکته کرده بود و در بخش ویژه بستری بود. او هر روز می آمد سر کار، در همه جلسه ها شرکت می کرد و هم چنان تلاش می کرد به نیازهای گسترده بخش های مختلف که با خشونت و سرعت اعلام می شوند، رسیدگی کند. ساعات نهار خودش را به سرعت به بیمارستان می رساند تا به پدرش برسد. با همه این ها هم چنان گروهمان را پیش می برد؛ هم چنان با همه شوخی می کرد و می خندید. گاهی درد دل می کرد. رو به من می گفت:
"حالا به یاد تمام وقت هایی می افتم که پدرم با من تماس می گرفت ولی من یا سرگرم کارهای شرکت بودم یا در حال سر و کله زدن با بچه هایم برای انجام تکلیف مدرسه شان در خانه... حالا مرتب دعا می کنم که چشم هایش را باز کند و بتوانم با او صحبت کنم... نمی خواهم برایت موعظه کنم... ولی ما گاهی مسایلی را در میان سرشلوغی های روز فراموش می کنیم که ارزش زیادی دارند..."

پا به پای این جریان، من هم از درون می لرزیدم...

هفته پیش خبرها خوب بود. پدرش چشمانش را گشوده بود و چند کلمه ای حرف می زد. مدیرم بسیار خوش حال بود و هم چنان در حال دوندگی بین کار و بیمارستان و خانه.

چند روز پیش خبر رسید که متاسفانه پدرش فوت کرده. همه مان سر کار خشک شده بودیم.
همان روز به گروهی از هم کارانم پیوستم تا بعد از کار برای تسلیت برویم منزلش. او با چهره ای پریشان در آستان خانه، هم دردی ها را می شنود. وارد خانه شدیم. من فکر می کردم تنها قرار است برای هم دردی به او سر بزنیم. وقتی با جسد بی جان مرحوم روبه رو شدم که بر بستری بر زمین اتاق پذیرایی غرق گل های ارکید، آرامیده، جا خوردم. بوی عود فضای غم زده اتاق را فرا گرفته بود. گویا هندی ها جسد مرحوم را چند روزی در خانه بازماندگان نزدیک باقی نگه می دارند؛ در میان گل ها، عود و دعای بازماندگان. صحبت از مراسم سوزاندن بود که قرار بود روز آینده برپا شود... کسی می گوید از طبیعتیم و به طبیعت برمی گردیم. کف دست هایم را به هم می فشردم تا مطمئن شوم زندگی هنوز جاری است.

این گیاه بنفش

برگ بنفشی را که از گل دان هم سایه امانت برده بودم، در آب گذاشتم شاید ریشه بدواند و سبز شود پر از برگ های ریز بنفش.
چند روزی در گل دان کوچک، بی تفاوت ماند. هر شب نگاهش می کردم؛ حدس می زدم از انتهای برجسته مانندی که دارد، بلاخره ریشه می دواند. روزها گذشت. حالش در محیط جدید بد می شد و پلاسیده به نظر می رسید. امیدم کم رنگ می شد. اثری از ریشه در آن نقطه مورد انتظار دیده نمی شد. ولی روزی از نقطه ای دیگر که فکرش را هم نمی کردم، ریشه داد. حالا در همین گل دان کوچک و فقط با آب، برگ بنفش جدیدی سبز شده در کنار برگ پلاسیده اولی.

طبیعت، صادق ترین و گویاترین جریان زندگی است.
خیلی وقت ها زندگی در جهتی که پیش بینی نمی کنیم، جریان پیدا می کند؛ چه کسی می داند؟ شاید گاهی این مسیرهای جدید پیش بینی نشده، حتی از آن چه انتظار داشتیم، پر نورتر و زیباتر باشند.