با شروع سال نو چینی، گروه های رقص شیر در شهر می چرخند. هر از چند وقت یک بار به سفارش ساکن خانه ای یا مغازه داری، جلوی درگاه آن محل، رقص شیر اجرا می کنند. تعدادی آدم که در لباس جانوری می روند که سرش شبیه شیر است و تنش شبیه اژدها. بعد با هم حرکت می کنند و شیر به رقص در می آید. البته گویا رقص شیر و رقص اژدها دو رسم مختلفند که هر دو در سال نو چینی اجرا می شوند. پس زمینه هم صدای طبل مانندی است که کم و زیاد می شود. شنیده ام که این رقص و کوبش موسیقی برای دور کردن بدی ها و محافظت کردن است. هرچه که هست این روزها کوبش طبل مانندی که هر چند وقت در فضای خانه می پیچد، خانه وجودم را پر از آشوب می کند. فکر می کنم دیدن مراسم از نزدیک جالب تر است از ضربه هایی که به خودی خود دلهره ایجاد می کنند!
نمایش پستها با برچسب زندگی در سنگاپور. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب زندگی در سنگاپور. نمایش همه پستها
یکشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۰
رشته های رنگی
سال نو چینی هم چند روزی است شروع شده. امسال سال اژدهاست، اژدهای آبی.
یکی از رسم های سال نو چینی "لو-هی" است. ظرفی پر از رشته های رنگارنگ که هر رنگ رشته های رنده شده گیاهان مختلف است؛ هویج، ترب، زنجبیل، دارچین و ... گاهی وقت ها مقداری گوشت ماهی هم به آن اضافه می کنند.
هر رشته نمادی است؛ نماد برکت و فزون نعمت. آدم ها دور میزی گرد جمع می شوند و همه با هم با چوب های چینی، رشته ها را در هم می ریزند؛ رشته ها را در هوا بالا می کشند و با هم ترکیب می کنند. هیجان و خنده و شادی کار گروهی بین همه هست. بعد از مدت کوتاهی از به هم زدن رشته ها دست می کشند و هر کسی مقداری از ترکیب به هم آمیخته شده را در ظرفی می کشد و می خورد. چینی ها این کار را در جمع های مختلف انجام می دهند؛ بین خانواده، دوستان و هم کاران.
هر سال گروه کاری مان هم این کار را انجام می دهند؛ همه مان چه چینی چه غیر چینی در این مراسم شرکت می کنیم؛ مراسم به هم بافتن رشته ها با آرزوی شادی و برکت برای سال جدید!
یکی از رسم های سال نو چینی "لو-هی" است. ظرفی پر از رشته های رنگارنگ که هر رنگ رشته های رنده شده گیاهان مختلف است؛ هویج، ترب، زنجبیل، دارچین و ... گاهی وقت ها مقداری گوشت ماهی هم به آن اضافه می کنند.
هر رشته نمادی است؛ نماد برکت و فزون نعمت. آدم ها دور میزی گرد جمع می شوند و همه با هم با چوب های چینی، رشته ها را در هم می ریزند؛ رشته ها را در هوا بالا می کشند و با هم ترکیب می کنند. هیجان و خنده و شادی کار گروهی بین همه هست. بعد از مدت کوتاهی از به هم زدن رشته ها دست می کشند و هر کسی مقداری از ترکیب به هم آمیخته شده را در ظرفی می کشد و می خورد. چینی ها این کار را در جمع های مختلف انجام می دهند؛ بین خانواده، دوستان و هم کاران.
هر سال گروه کاری مان هم این کار را انجام می دهند؛ همه مان چه چینی چه غیر چینی در این مراسم شرکت می کنیم؛ مراسم به هم بافتن رشته ها با آرزوی شادی و برکت برای سال جدید!
یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۰
یک روز هندی
یکی از هم کارانم نهار دعوتمان کرده بود یک رستوران هندی. تولد یک سالگی پسرش بود. از حضور در جمعشان خوش حال بودم. همسرش بعد از مدت ها تلاش بالاخره توانسته بود این جا شغل خوبی پیدا کند و با پسرش از هند برگشته بود سنگاپور. حالا که هر دو درآمد داشتند، باز دور هم این جا سقفشان یکی شده بود.
عصر همان روز عروسی هم کار سابقم دعوت داشتم؛ دختری سنگاپوری هندی. مراسم عروسی مدرنش با لباس سفید بلند قبلا برگزار شده بود. این یکی جشن سنتی بود. ضرب آهنگ های عجیب هندی همه جا را گرفته بود. داماد با لباس سفید بلند و حلقه گل به دوش نشسته بود. عروس با ساری طلایی رنگ وارد شد. دور سرش تاج گلی پر از مریم چیده شده بود و با انتهای بلندی بافته شده بود و از پشت سرش آویزان بود. شمعی در دست داشت و آرام آرام به سمت داماد می رفت. خانم دیگری که شاید مادرش بود، کنارش همراهیش می کرد تا با این لباس بلند و این همه گل و شمعی در دست، کنار داماد رسید و نشست. ضرب آهنگ ها تغییر می کردند و موبد راهنمایی شان می کرد تا قدم به قدم با او دعا کنند. بعد چند بار حلقه گل جدیدی را به گردن هم انداختند گویا به نشان عهد و پیمان. سینی پر از گل و برنج بین مهمان ها پخش شد و هر کس دوست داشت، می توانست گل یا برنج بردارد. وقتی عروس و داماد، زن و شوهر اعلام شدند، همه به سویشان گل و برنج انداختند شاید به نشان شادی و برکت. در پایان هم، عروس و داماد دست در دست هم چند بار دور آتش گشتند؛ باز هم به نشان عهد و پیمان.
عصر همان روز عروسی هم کار سابقم دعوت داشتم؛ دختری سنگاپوری هندی. مراسم عروسی مدرنش با لباس سفید بلند قبلا برگزار شده بود. این یکی جشن سنتی بود. ضرب آهنگ های عجیب هندی همه جا را گرفته بود. داماد با لباس سفید بلند و حلقه گل به دوش نشسته بود. عروس با ساری طلایی رنگ وارد شد. دور سرش تاج گلی پر از مریم چیده شده بود و با انتهای بلندی بافته شده بود و از پشت سرش آویزان بود. شمعی در دست داشت و آرام آرام به سمت داماد می رفت. خانم دیگری که شاید مادرش بود، کنارش همراهیش می کرد تا با این لباس بلند و این همه گل و شمعی در دست، کنار داماد رسید و نشست. ضرب آهنگ ها تغییر می کردند و موبد راهنمایی شان می کرد تا قدم به قدم با او دعا کنند. بعد چند بار حلقه گل جدیدی را به گردن هم انداختند گویا به نشان عهد و پیمان. سینی پر از گل و برنج بین مهمان ها پخش شد و هر کس دوست داشت، می توانست گل یا برنج بردارد. وقتی عروس و داماد، زن و شوهر اعلام شدند، همه به سویشان گل و برنج انداختند شاید به نشان شادی و برکت. در پایان هم، عروس و داماد دست در دست هم چند بار دور آتش گشتند؛ باز هم به نشان عهد و پیمان.
پنجشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۰
جهت
تازه آمده بود. در قسمت اداری بخش کار می کرد. نوزده ساله بود. اولین بار هدفون بزرگ بنفشی که وقت رفتن می گذاشت، توجهم را جلب کرد؛ روی آن چهره دخترانه ساده و آرام که هر روز در آرامش و نظم می آمد و می رفت، جلوه جالبی داشت. گاهی که به هم می رسیدیم چند کلمه ای با هم حرف می زدیم. تازه می خواست دوره تحصیلی جدیدی را شروع کند. این جا قرار بود تنها برای سه ماه تعطیلاتش پیش از شروع دوره، کار کند. "جهت یابی" می خواند و قرار بود آگوست برود روی کشتی برای شش ماه قسمت هایی از دنیا را طی کند تا به طور عملی آن چه را یاد گرفته، تجربه کند! تا آن جا که می دانم الان روی آب است.
وقتی در بیست و سه سالگی آمدم این جا که درس بخوانم فکر می کردم خیلی شجاعت به خرج داده ام! با دیدن این دختر ساده نوزده ساله آسیایی که با آرامش دنبال هدفی ماجراجویی می کرد، یک بار دیگر به "شجاعت" فکر کردم!
وقتی در بیست و سه سالگی آمدم این جا که درس بخوانم فکر می کردم خیلی شجاعت به خرج داده ام! با دیدن این دختر ساده نوزده ساله آسیایی که با آرامش دنبال هدفی ماجراجویی می کرد، یک بار دیگر به "شجاعت" فکر کردم!
از نیاز تا اجبار
این پروژه دو سال پیش برای اولین بار با ایده مدیر تدارکات شروع شد؛ طرحی بود برای بهبود فرآیندهای انبار که شناخت و تجربه عمیق مدیر انبار، راه حل های تیمی و دانش فنی مشاور به شدت پشتیبانی اش می کرد. مدیر سابقم هم مدیر پروژه بود و با جان و دل، فرآیندهای موجود را بررسی می کرد، آدم های کلیدی سیستم را به چالش می کشید، بحث می کرد و نظر می خواست تا به راه حل مناسبی برسیم.
آن زمان تیم پروژه با انگیزه و انرژی زیاد برای به ثمر رسیدن این طرح نوآورانه تلاش کردند. پس از یک سال تلاش، دگرگونی بزرگی در سیستم انبار شرکت ایجاد شد و طرح به عنوان یکی از بهترین پروژه های نوآورانه شرکت در سال انتخاب شد.
پس از دو سال، در حالی که دیگر نه خبری از مدیر انبار است و نه از مدیر پروژه پر تلاشم، یکی از شعبه ها درخواست پیاده سازی طرح مشابهی کرده است. با تیم جدید جمع می شویم دور میز جلسه برای بررسی اولیه نیاز و هدف پروژه. پس از مدت طولانی بحث و بررسی معلوم می شود حتی مدیر درخواست کننده طرح هم دقیقا نمی داند چه لازم دارند و برای چه می خواهندش. او تنها می داند که مدیر بزرگ اعلام کرده که این بخش هم باید این طرح را اجرا کند. گویا مدیر بزرگ از انبار سابق بازدید کرده و طرح قبلی را دیده، پسندیده و دستور داده بخش مشابه در شعبه دیگر هم همان طرح را پیاده کند؛ دیگر کسی نمی داند برای چه هدفی؛ آن ها فقط اسم طرح را می دانند.
مدیر پروژه جدید هم که چند ماهی است به این شرکت پیوسته، در پایان جلسه موارد قابل بررسی را که در واقع لیست مبهمی است از خواسته هایی مبهم تر، می شمرد. بعد رو به مدیر درخواست کننده می کند و می پرسد: مطمئن هستید که این همان چیزی است که مدیر بزرگ می خواهد؟!
دلم برای آن همه نوآوری و تلاش پرشور دو سال پیش تنگ می شود؛ تلاشی برای ارتباط با انبار دارها و مدیران مختلف تدارکات برای درک و بررسی خواسته هایشان و ارائه راه حلی مناسب که دردسر های کارهای روزانه شان را کم تر کند. پروژه ای که از روی نیاز و با وقت گذاشتن برای بهبود دردهای واقعی انجام می شود، خیلی فرق دارد با پروژه ای که فقط از بالا و تنها به خاطر هیجان و شنیدن نام یک فناوری جدید، دیکته می شود.
آن زمان تیم پروژه با انگیزه و انرژی زیاد برای به ثمر رسیدن این طرح نوآورانه تلاش کردند. پس از یک سال تلاش، دگرگونی بزرگی در سیستم انبار شرکت ایجاد شد و طرح به عنوان یکی از بهترین پروژه های نوآورانه شرکت در سال انتخاب شد.
پس از دو سال، در حالی که دیگر نه خبری از مدیر انبار است و نه از مدیر پروژه پر تلاشم، یکی از شعبه ها درخواست پیاده سازی طرح مشابهی کرده است. با تیم جدید جمع می شویم دور میز جلسه برای بررسی اولیه نیاز و هدف پروژه. پس از مدت طولانی بحث و بررسی معلوم می شود حتی مدیر درخواست کننده طرح هم دقیقا نمی داند چه لازم دارند و برای چه می خواهندش. او تنها می داند که مدیر بزرگ اعلام کرده که این بخش هم باید این طرح را اجرا کند. گویا مدیر بزرگ از انبار سابق بازدید کرده و طرح قبلی را دیده، پسندیده و دستور داده بخش مشابه در شعبه دیگر هم همان طرح را پیاده کند؛ دیگر کسی نمی داند برای چه هدفی؛ آن ها فقط اسم طرح را می دانند.
مدیر پروژه جدید هم که چند ماهی است به این شرکت پیوسته، در پایان جلسه موارد قابل بررسی را که در واقع لیست مبهمی است از خواسته هایی مبهم تر، می شمرد. بعد رو به مدیر درخواست کننده می کند و می پرسد: مطمئن هستید که این همان چیزی است که مدیر بزرگ می خواهد؟!
دلم برای آن همه نوآوری و تلاش پرشور دو سال پیش تنگ می شود؛ تلاشی برای ارتباط با انبار دارها و مدیران مختلف تدارکات برای درک و بررسی خواسته هایشان و ارائه راه حلی مناسب که دردسر های کارهای روزانه شان را کم تر کند. پروژه ای که از روی نیاز و با وقت گذاشتن برای بهبود دردهای واقعی انجام می شود، خیلی فرق دارد با پروژه ای که فقط از بالا و تنها به خاطر هیجان و شنیدن نام یک فناوری جدید، دیکته می شود.
یکشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۰
آی فون به چه دردی می خورد؟
در کنار تمام کاربردهای علمی و پیشرفته ای که آی فون دارد، اثرات ریز و درشتی که حضور این دستگاه خوش شکل و طرح بر زندگی آدم ها گذاشته، از دید گذرنده ای در شهر بسیار پر رنگ است:
1. وقتی با همسر و فرزند 5 ساله مان رفته ایم مهمانی که در آن بچه های دیگری هم هستند، آی فون را می دهیم دست بچه مان که توی مبل فرو رود و به جای تلاش برای برقراری ارتباط با آدم های اطراف به خصوص بچه های جمع، سرگرم فشردن صفحه شود تا در بازی برنده شود.
2. وقتی از سر کار برگشته ایم، گوشی ها را در گوشمان می گذاریم و سرگرم تماشای فیلم می شویم بر روی صفحه آی فون. دختر 7-8 ساله مان هم در لباس صورتیش در حالی که کیف صورتی باربی نشانش را روی دوشش انداخته، در سکوت و با فاصله در مسیر خانه کنارمان راه می رود؛ بدون این که دست هم را گرفته باشیم یا از چیزی با هم حرف بزنیم.
3. نشسته ایم در کافه منتظر هم سرمان که چای و شیرینی را بیاورد. کودکمان که درون کالسکه است نق می زند، کمی تکانش می دهیم و وقتی هم چنان آرام نمی شود، آی فون را می دهیم دستش، تکان دهد، کارتون ببیند و صدایش برای مدتی در نیاید.
4. در مترو، در حالی که دوست پسرمان دستش را دور گردنمان انداخته، سر خم کرده و متمرکز روی صفحه آی فون، سرگرم بازی هستیم. او هم با همان دستی که دور گردنمان انداخته، دادر چیزی روی آی فونش چک می کند.
5. با هم سر و پسر کوچکمان عصر رفته ایم بیرون برای شام. خودمان سرمان خم بر روی صفحه آی فون است، شوهرمان هم سرش بر روی آی فون خودش خم شده و پسرمان گوشی ها را در گوش گذاشته و سرگرم بازی است بر روی آی فون خودش.
6. ساعت نهار، با هم کارانمان نشسته ایم پشت یک میز. غذا که تمام می شود، هر کسی در سکوت، آی فونش را در می آورد و سرگرم می شود.
7. در اتوبوس، کنار دوست پسرمان نشسته ایم و در حالی که او با هیجان دارد روی آی فونش ماشین بازی می کند، با هیجان فریاد می کشیم در دورهای خطرناک ماشینی که دارد روی صفحه موبایل می پیچد.
8. در اتوبوس نگاهمان را به جایی دور می اندازیم که ناگهان روی صفحات فیس بوک و پیام ها و عکس و اطلاعات شاید شخصی آدم هایی که نمی شناسیم و دورمان ایستاده اند، نیفتد.
نمی دانم این کاربردهای آی فون، ویژه مردمان آسیای جنوب شرقی است که در کل نحوه روابط انسانی و اجتماعی شان ویژه خودشان است یا این که در سرزمین های دیگر هم چنین داستان هایی در روز به چشم می خورد. هر چه هست، زندگی ماشینی، رنگ عجیب و نا آشنایی دارد.
1. وقتی با همسر و فرزند 5 ساله مان رفته ایم مهمانی که در آن بچه های دیگری هم هستند، آی فون را می دهیم دست بچه مان که توی مبل فرو رود و به جای تلاش برای برقراری ارتباط با آدم های اطراف به خصوص بچه های جمع، سرگرم فشردن صفحه شود تا در بازی برنده شود.
2. وقتی از سر کار برگشته ایم، گوشی ها را در گوشمان می گذاریم و سرگرم تماشای فیلم می شویم بر روی صفحه آی فون. دختر 7-8 ساله مان هم در لباس صورتیش در حالی که کیف صورتی باربی نشانش را روی دوشش انداخته، در سکوت و با فاصله در مسیر خانه کنارمان راه می رود؛ بدون این که دست هم را گرفته باشیم یا از چیزی با هم حرف بزنیم.
3. نشسته ایم در کافه منتظر هم سرمان که چای و شیرینی را بیاورد. کودکمان که درون کالسکه است نق می زند، کمی تکانش می دهیم و وقتی هم چنان آرام نمی شود، آی فون را می دهیم دستش، تکان دهد، کارتون ببیند و صدایش برای مدتی در نیاید.
4. در مترو، در حالی که دوست پسرمان دستش را دور گردنمان انداخته، سر خم کرده و متمرکز روی صفحه آی فون، سرگرم بازی هستیم. او هم با همان دستی که دور گردنمان انداخته، دادر چیزی روی آی فونش چک می کند.
5. با هم سر و پسر کوچکمان عصر رفته ایم بیرون برای شام. خودمان سرمان خم بر روی صفحه آی فون است، شوهرمان هم سرش بر روی آی فون خودش خم شده و پسرمان گوشی ها را در گوش گذاشته و سرگرم بازی است بر روی آی فون خودش.
6. ساعت نهار، با هم کارانمان نشسته ایم پشت یک میز. غذا که تمام می شود، هر کسی در سکوت، آی فونش را در می آورد و سرگرم می شود.
7. در اتوبوس، کنار دوست پسرمان نشسته ایم و در حالی که او با هیجان دارد روی آی فونش ماشین بازی می کند، با هیجان فریاد می کشیم در دورهای خطرناک ماشینی که دارد روی صفحه موبایل می پیچد.
8. در اتوبوس نگاهمان را به جایی دور می اندازیم که ناگهان روی صفحات فیس بوک و پیام ها و عکس و اطلاعات شاید شخصی آدم هایی که نمی شناسیم و دورمان ایستاده اند، نیفتد.
نمی دانم این کاربردهای آی فون، ویژه مردمان آسیای جنوب شرقی است که در کل نحوه روابط انسانی و اجتماعی شان ویژه خودشان است یا این که در سرزمین های دیگر هم چنین داستان هایی در روز به چشم می خورد. هر چه هست، زندگی ماشینی، رنگ عجیب و نا آشنایی دارد.
"عادت می کنیم"
این دومین باری است که در طول این هفته از دوست دیگری خداحافظی می کنم. فرقی نمی کند کجای دنیا باشیم؛ در کشور خودمان یا در کشور دیگران، جا به جا شدن و در گذر بودن انگار بخشی از داستان پیوسته زندگی مان شده است.
آرزوهای قاصدکی برای همه مان هر جای دنیا که به دنبال مسیر و رویاهایمان می گردیم.
پس نوشت: عنوان را از عنوان کتاب به یاد ماندنی خانم زویا پیرزاد امانت گرفته ام.
آرزوهای قاصدکی برای همه مان هر جای دنیا که به دنبال مسیر و رویاهایمان می گردیم.
پس نوشت: عنوان را از عنوان کتاب به یاد ماندنی خانم زویا پیرزاد امانت گرفته ام.
شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۰
انتخابات
امروز انتخابات ریاست جمهوری سنگاپور است. آن چه که برای من معنی پر رنگی دارد این است که امروز به این دلیل، تعطیل رسمی است؛ یک روز استرس کاری کم تر.
این هم تعریف دیگری از مهاجرت است.
این هم تعریف دیگری از مهاجرت است.
یکشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۰
باریکه ماه و آدم ها
آن شب هوا خنک بود. باد می آمد و برگ ها جا به جا می شدند بدون این که نشانی از بارندگی شدید استوایی باشد. من و سوفی از هوای خوب استفاده کردیم که در سکوت شب، خیابان های اطراف خانه را بگردیم.
در مسیرمان در فاصله های کم، آدم هایی را می بینیم که کنار جدول کنار مجتمع ساختمانی شان، شمع روشن کرده اند و دعا می کنند. بعضی هاشان عود هم روشن کرده اند. یادمان می افتد که این شاید شروع جشنواره ارواح گرسنه باشد. بر اساس باور چینی ها در کشورهای مختلف، پانزدهمین شب هفتمین ماه تقویم قمری چینی، ارواح مختلف از جمله ارواح درگذشتگان به زمین بر می گردند. در این مدت، آدم ها شمع روشن می کنند، دعا می کنند، پول های کاغذی و ورق هایی را می سوزانند که رویشان تصویر لباس و غذاست. در گوشه و کنار شهر، روی میز، کنار جدول خیابان یا کنار درخت، مقدای میوه و غذا می گذارند برای ارواح بازگشته به زمین که گرسنه نمانند.
نور شمع ها در سکوت شب می لرزد. شمع همیشه به دور از هر برداشت و باوری، نوری دارد متفاوت؛ انگار بازتابی است از جنسی دیگر، پر از ناز، آرامش، رهایی و صلح. نور شمع ها آرامش شب را چند برابر کرده است. باریکه ماه در آسمان تیره می درخشد. همان ماه یکتایی که برای چینی ها نماد شمع و عود و دعاست برای ارواح بازگشته. همان ماهی که برای مسلمان های همین سرزمین درخشش اولین شبی است که اولین سحر ماه رمضان را در پیش دارد؛ اولین روز ماه تمرین صبر و تمرکز بر خودشناسی برای مردمی دیگر.
پس نوشته: این نوشته مربوط به یک هفته پیش است.
در مسیرمان در فاصله های کم، آدم هایی را می بینیم که کنار جدول کنار مجتمع ساختمانی شان، شمع روشن کرده اند و دعا می کنند. بعضی هاشان عود هم روشن کرده اند. یادمان می افتد که این شاید شروع جشنواره ارواح گرسنه باشد. بر اساس باور چینی ها در کشورهای مختلف، پانزدهمین شب هفتمین ماه تقویم قمری چینی، ارواح مختلف از جمله ارواح درگذشتگان به زمین بر می گردند. در این مدت، آدم ها شمع روشن می کنند، دعا می کنند، پول های کاغذی و ورق هایی را می سوزانند که رویشان تصویر لباس و غذاست. در گوشه و کنار شهر، روی میز، کنار جدول خیابان یا کنار درخت، مقدای میوه و غذا می گذارند برای ارواح بازگشته به زمین که گرسنه نمانند.
نور شمع ها در سکوت شب می لرزد. شمع همیشه به دور از هر برداشت و باوری، نوری دارد متفاوت؛ انگار بازتابی است از جنسی دیگر، پر از ناز، آرامش، رهایی و صلح. نور شمع ها آرامش شب را چند برابر کرده است. باریکه ماه در آسمان تیره می درخشد. همان ماه یکتایی که برای چینی ها نماد شمع و عود و دعاست برای ارواح بازگشته. همان ماهی که برای مسلمان های همین سرزمین درخشش اولین شبی است که اولین سحر ماه رمضان را در پیش دارد؛ اولین روز ماه تمرین صبر و تمرکز بر خودشناسی برای مردمی دیگر.
پس نوشته: این نوشته مربوط به یک هفته پیش است.
یکشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۰
موهای شگفت انگیز
وسط مرکز خرید، آدم های زیادی جمع شده بودند. روی سن، تعداد صندلی چیده شده بود و چند نفری نشسته بودند؛ آن ها که ایستاده بودند شانه و ماشین تراش در دست داشتند؛ شبیه آرایشگاه بود. مجری ها به انگیسی و چینی از عابران دعوت می کردند که موهایشان را به کودکان دچار سرطان هدیه دهند. نیم ساعت بعد، تمام صندلی ها پر بود و جمعیت فشرده تر می شد. آرایش گرها سرهای داوطلبان را از ته می تراشیدند و داوطلبان، زن و مرد، به سرعت چهره شان عوض می شد. این برنامه تمام روز ادامه داشت.
شنیده ام موها را اهدا می کنند برای تهیه کلاه گیس. نمایشگاهی هم در کنار این برنامه بود درباره وضع کودکان سرطان در سنگاپور؛ درخواست برای کمک مالی و شرکت در برنامه های پشتیبانی. جایی که درد باشد، آدم ها تلاش می کنند با بخشش، هم دردی و کمک کنند؛ حتی اگر بخشیدن از موهای سرشان باشد.
اطلاعات بیش تر درباره این برنامه: http://www.hairforhope.org.sg/index.php?/home/sectionpage/2
شنیده ام موها را اهدا می کنند برای تهیه کلاه گیس. نمایشگاهی هم در کنار این برنامه بود درباره وضع کودکان سرطان در سنگاپور؛ درخواست برای کمک مالی و شرکت در برنامه های پشتیبانی. جایی که درد باشد، آدم ها تلاش می کنند با بخشش، هم دردی و کمک کنند؛ حتی اگر بخشیدن از موهای سرشان باشد.
اطلاعات بیش تر درباره این برنامه: http://www.hairforhope.org.sg/index.php?/home/sectionpage/2
یکشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۰
داستان های زنده
دو شب است که می نشینم کنجی از کافه کتاب خانه و سرگرم خواندن بادبادک باز می شوم که مرا در خودش غرق می کند. هر از چند گاهی سرم را بلند می کنم و مرد نسبتا سال خورده ای با صورت استخوانی را می بینم که میزهای کافه را تمیز می کند؛ قوطی های فلزی نوشیدنی ها را هم جداگانه روی میز دیگری گوشه دوری از کافه نگه می دارد. فکر می کنم شاید می خواهد جداگانه در سطل ویژه قوطی ها بیندازدش یا می خواهد بفروشدشان.
امروز عصر خانم سال خورده با حجابی با عصایش می آید نزدیک و می پرسد می تواند روی صندلی کنار میزی که نشسته ام، بنشیند. مدتی آن جا می نشیند و بعد می رود جای دیگر. بار دیگری که سرم را از روی کتابم بلند کردم، دیدم که رفته سراغ قوطی نوشیدنی هایی که روی میز دور کنجی از کافه چیده شده اند؛ آن ها را بر می دارد و در ساکش می گذارد. در صحنه بعدی می بینمش که جای دیگری از کافه نشسته و به جایی خیره مانده شاید هم دارد تسبیح می شمرد؛ آن قدر منتظر ماند که هوا تاریک شد.
یک ساعتی به پایان ساعت کاری کافه کتابخانه مانده. سرم را بلند می کنم؛ مرد سال خورده و آن خانم سال خورده دارند با هم از کافه می روند. مرد به من لب خند می زند. از زوج سال خورده، آرام و صبور خداحافظی می کنم و نگاهشان می کنم که کنار هم در آرامش در تاریکی به سمت خانه های نزدیک کتاب خانه پیش می روند. با خودم فکر می کنم سرم را کرده ام در کتاب داستان، غافل از این که چه قدر داستان های زنده در حال در اطرافم زندگی می کنند.
امروز عصر خانم سال خورده با حجابی با عصایش می آید نزدیک و می پرسد می تواند روی صندلی کنار میزی که نشسته ام، بنشیند. مدتی آن جا می نشیند و بعد می رود جای دیگر. بار دیگری که سرم را از روی کتابم بلند کردم، دیدم که رفته سراغ قوطی نوشیدنی هایی که روی میز دور کنجی از کافه چیده شده اند؛ آن ها را بر می دارد و در ساکش می گذارد. در صحنه بعدی می بینمش که جای دیگری از کافه نشسته و به جایی خیره مانده شاید هم دارد تسبیح می شمرد؛ آن قدر منتظر ماند که هوا تاریک شد.
یک ساعتی به پایان ساعت کاری کافه کتابخانه مانده. سرم را بلند می کنم؛ مرد سال خورده و آن خانم سال خورده دارند با هم از کافه می روند. مرد به من لب خند می زند. از زوج سال خورده، آرام و صبور خداحافظی می کنم و نگاهشان می کنم که کنار هم در آرامش در تاریکی به سمت خانه های نزدیک کتاب خانه پیش می روند. با خودم فکر می کنم سرم را کرده ام در کتاب داستان، غافل از این که چه قدر داستان های زنده در حال در اطرافم زندگی می کنند.
خسته ولی پر از غرور
جمعه روز سختی بود. از صبح، دو هم کار ارشد در اتاقش بودند و متمرکز تا عصر روی مساله ای کار می کردند. بازتاب یکی از مدیران خرید در بازنگری ممیزگری، مشکلی در سیستم در پردازش برخی داده ها نشان داده بود. ممیزگرا ها هم که نگاهشان همیشه در پی شکار شکافی در داده ها و فرآیندهاست. حالا مدیرم باید گزارش گسترده و مشخصی از مشکل سیستم، اثراتش و روی کرد های میان مدت و بلند مدت برای حل مشکل در برابر ممیزگرها ارائه می داد. با هم کاران ارشد سه تایی سرگرم بررسی و آماده سازی برای ارائه و حل مشکل بودند تا ماجرا از این وخیم تر نشده.
نزدیک 6 عصر، هم کاران ارشد هم چنان در گوشه ای بخش دارند روی گزارش کار می کنند. آقای مدیر می آید سر می کشد و نظری می دهد. برای هر سه شان روز پر تنشی بوده. ناگهان مدیرم با خوش حالی دست هایش را به هم می کوبد و خبر می دهد که دخترش به مرحله نهایی مسابقات شنای نوجوانان سنگاپور راه پیدا کرده! چهره خسته اش پر از شادی و غرور است. ازش می پرسند مرحله نهایی کی است. می گوید همین امشب! و در مقابل نگاه های پرسانمان می گوید که خانمش قرار است تا نیم ساعت دیگر بیاید شرکت دنبالش تا با هم بروند تشویق دخترشان در مرحله نهایی!
آقای مدیر، آدم باهوش و چالش طلبی است؛ چهره اش از چالش طلبی دخترش هم در مسابقات شنا از آن خوش حالی ها داشت که به ندرت آدم در چهره کسی می بیند!
نزدیک 6 عصر، هم کاران ارشد هم چنان در گوشه ای بخش دارند روی گزارش کار می کنند. آقای مدیر می آید سر می کشد و نظری می دهد. برای هر سه شان روز پر تنشی بوده. ناگهان مدیرم با خوش حالی دست هایش را به هم می کوبد و خبر می دهد که دخترش به مرحله نهایی مسابقات شنای نوجوانان سنگاپور راه پیدا کرده! چهره خسته اش پر از شادی و غرور است. ازش می پرسند مرحله نهایی کی است. می گوید همین امشب! و در مقابل نگاه های پرسانمان می گوید که خانمش قرار است تا نیم ساعت دیگر بیاید شرکت دنبالش تا با هم بروند تشویق دخترشان در مرحله نهایی!
آقای مدیر، آدم باهوش و چالش طلبی است؛ چهره اش از چالش طلبی دخترش هم در مسابقات شنا از آن خوش حالی ها داشت که به ندرت آدم در چهره کسی می بیند!
جمعه، تیر ۰۳، ۱۳۹۰
من یار مهربانم!
پیدا کردن و عضو شدن در کتابخانه ملی نزدیک خانه یکی از قدم های خوب ماه پیش بود. هر بار امکان جدیدی کشف می کنم. امروز عصر، بعد ازکار رفتم چند تا مجله ورق بزنم. در راه فکر می کردم چند مجله امانت بگیرم و فضایی باز پیدا کنم که میز داشته باشد و چای تا با خیال راحت، سرگرم خواندن شوم. جمعه شب بود و می دانستم کافه های مرکز تجاری نزدیک کتابخانه شلوغند و پر همهمه؛ دنبال جایی بودم آرام و دنج. نزدیکی های کتابخانه که رسیدم سایه بان و میز و صندلی هایی در کنجی بیرون کتابخانه دیدم که تا به حال دقت نکرده بودم؛ یک درش به کتابخانه باز می شد. واقعا گاهی وقت ها چشم های آدم چیزی را پیدا می کنند که دنبالش می گردیم؛ شاید اگر بهش فکر نکرده بودم، باز هم کافه ای به این آرامی و دنجی درست چسبیده به کتابخانه پیدا نمی کردم.
مدتی است به جای این که از تنهایی ام فرار کنم و خودم را درگیر مسایلی کنم که ربطی بهم ندارند، وقتم را در کتابخانه می گذرانم. موضوعات و سرگرمی های جدید پیدا می کنم، از آرامش محیط و دیدن آدم های مختلف، دیدن مامان ها و بچه هایی که با خوش حالی آمده اند کتابخانه، یا مادر و پدرهایی که دارند مطالعه می کنند و بچه هایشان در زمین بازی کنار کافه بازی می کنند، لذت می برم.
مدتی است به جای این که از تنهایی ام فرار کنم و خودم را درگیر مسایلی کنم که ربطی بهم ندارند، وقتم را در کتابخانه می گذرانم. موضوعات و سرگرمی های جدید پیدا می کنم، از آرامش محیط و دیدن آدم های مختلف، دیدن مامان ها و بچه هایی که با خوش حالی آمده اند کتابخانه، یا مادر و پدرهایی که دارند مطالعه می کنند و بچه هایشان در زمین بازی کنار کافه بازی می کنند، لذت می برم.
دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۰
گز آردی
یکی از دوستانم لطف کرده و برایم گز آردی آورده. از آن ها که گردند و پر از پسته و در بستری از آرد.
می خواستم با جعبه اش ببرم شرکت تا همکارانم امتحان کنند؛ اما به دو دلیل این کار را نمی کنم؛ اول این که روی جعبه گز که محصول معروفی از آقایی و پسرانش است، عکس قدیمی احتمالا بنیان گزار گز فروشی هست. عکس مردی با صورتی جدی و سبیل. مانده ام چه توضیحی بدهم به همکارانم در مورد بسته بندی این گز معروف ایرانی. دوم این که پر از آرد است و سال گذشته که گز مشابهی را بردم شرکت، همه خودشان را از بالا تا پایین آردی کرده بودند. از همه بدتر خانم مدیرم بود که گز به دست بالای میزم ایستاده بود و اصرار داشت هنگام خوردن گز به گفت و گویش ادامه دهد. آن قدر گرم حرف های خودش شد که بعد از تمام شدن، ناچار شد لباس هایش را از بالا تا پایین بتکاند، بس که آردی شده بود. بعضی از همکارانم هم کلی سوال پرسیدند که این آرد برای چیست.
امشب، آرد گزها را تکاندم. قاچشان کردم و گذاشتم در یک ظرف دیگر تا فردا ببرم بگذارمش روی میز وسط بخش تا هر کدامشان دوست داشتند امتحان کنند. هر بار یکی مان خوراکی ویژه ای می گذاریم آن جا از کشورمان یا کشوری که سفر رفته ایم. این طوری هر کدام می توانیم مزه اش را امتحان کنیم.
می خواستم با جعبه اش ببرم شرکت تا همکارانم امتحان کنند؛ اما به دو دلیل این کار را نمی کنم؛ اول این که روی جعبه گز که محصول معروفی از آقایی و پسرانش است، عکس قدیمی احتمالا بنیان گزار گز فروشی هست. عکس مردی با صورتی جدی و سبیل. مانده ام چه توضیحی بدهم به همکارانم در مورد بسته بندی این گز معروف ایرانی. دوم این که پر از آرد است و سال گذشته که گز مشابهی را بردم شرکت، همه خودشان را از بالا تا پایین آردی کرده بودند. از همه بدتر خانم مدیرم بود که گز به دست بالای میزم ایستاده بود و اصرار داشت هنگام خوردن گز به گفت و گویش ادامه دهد. آن قدر گرم حرف های خودش شد که بعد از تمام شدن، ناچار شد لباس هایش را از بالا تا پایین بتکاند، بس که آردی شده بود. بعضی از همکارانم هم کلی سوال پرسیدند که این آرد برای چیست.
امشب، آرد گزها را تکاندم. قاچشان کردم و گذاشتم در یک ظرف دیگر تا فردا ببرم بگذارمش روی میز وسط بخش تا هر کدامشان دوست داشتند امتحان کنند. هر بار یکی مان خوراکی ویژه ای می گذاریم آن جا از کشورمان یا کشوری که سفر رفته ایم. این طوری هر کدام می توانیم مزه اش را امتحان کنیم.
یکشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۰
جوجه
از یکی از جزایر اندونزی آمده که با این جا فاصله کمی دارد. مقیم است نه شهروند. پس دو ماه بیش تر مرخصی نداشت بعد از این که دخترش به دنیا آمد. خودش و همسرش هر دو کار می کنند. مادر و پدر خودش اندونزی هستند و مادر و پدر همسرش مالزی. وقتی برگشت سر کار، مدتی مادر خودش از اندونزی می آمد و مدتی مادر همسرش از مالزی. تا این که همگی از این وضع خسته شدند و بعد از مدتی فکر و دغدغه، قرار شد مادرش دختر کوچولو را با خودش ببرد اندونزی که با قایق 1 ساعت از سنگاپور دور است تا آخر هفته ها خودش هم برود پیششان. مدتی گذشت. ساکت بود و در خودش. نمی خواست کارش را ول کند، بچه را هم نمی توانست مدت طولانی از خودش دور کند. بعد از مدتی، مرخصی بدون حقوق نا پیوسته گرفت برای یک ماه و نیم آینده تا بتواند دخترش را پیش خودش نگه دارد.
دیگری تازه این هفته کارش را در شرکت شروع کرده. سه ماه است که با همسرش که این جا کار پیدا کرده، از هند آمده. پسرش دو سال دارد. تعریف می کند که یک هفته قبل از این که کارش را شروع کند، پسرک را گذاشته کودکستان تا کم کم عادت کند. خانه اش آن سر شهر است ولی نمی خواهد نزدیک تر بیاید؛ می گوید خیلی جست و جو کرده تا این کودکستان را پیدا کرده که غذای گیاه خواران را دارد، گرچه غذاهای گیاهی چینی است نه هندی و پسرک هنوز به آن ها عادت ندارد. خودش و همسرش گیاه خوارند و می خواهند پسرشان را گیاه خوار تربیت کنند. صبح ها کار خیلی زود شروع می شود و باید خانه را 5.30 ترک کند؛ پس همسرش بچه را قبل از 10 صبح می برد کودکستان. ساعت 6 عصر هم خودش سر راه برگشت از کار، پسرک را از کودکستان برمی دارد و می برد خانه.
گاهی وقت ها آدم تمام وجودش چنگ می زند که بچه داشته باشد. ولی بچه داشتن هم برای آدم هایی که مهاجرت کرده اند و دور از سرزمین و خانواده شان زندگی می کنند، زمینه پر فراز و نشیب دیگری است. بچه داشتن نیاز به کمی پایداری اقتصادی و اجتماعی دارد. واقعا آمادگی می خواهد. آن هم چند سال اول زندگی بچه که پایه زندگیش است. سال هایی که نه برای بچه تکرار می شوند نه برای تجربه مادر و پدر بودن.
دیگری تازه این هفته کارش را در شرکت شروع کرده. سه ماه است که با همسرش که این جا کار پیدا کرده، از هند آمده. پسرش دو سال دارد. تعریف می کند که یک هفته قبل از این که کارش را شروع کند، پسرک را گذاشته کودکستان تا کم کم عادت کند. خانه اش آن سر شهر است ولی نمی خواهد نزدیک تر بیاید؛ می گوید خیلی جست و جو کرده تا این کودکستان را پیدا کرده که غذای گیاه خواران را دارد، گرچه غذاهای گیاهی چینی است نه هندی و پسرک هنوز به آن ها عادت ندارد. خودش و همسرش گیاه خوارند و می خواهند پسرشان را گیاه خوار تربیت کنند. صبح ها کار خیلی زود شروع می شود و باید خانه را 5.30 ترک کند؛ پس همسرش بچه را قبل از 10 صبح می برد کودکستان. ساعت 6 عصر هم خودش سر راه برگشت از کار، پسرک را از کودکستان برمی دارد و می برد خانه.
گاهی وقت ها آدم تمام وجودش چنگ می زند که بچه داشته باشد. ولی بچه داشتن هم برای آدم هایی که مهاجرت کرده اند و دور از سرزمین و خانواده شان زندگی می کنند، زمینه پر فراز و نشیب دیگری است. بچه داشتن نیاز به کمی پایداری اقتصادی و اجتماعی دارد. واقعا آمادگی می خواهد. آن هم چند سال اول زندگی بچه که پایه زندگیش است. سال هایی که نه برای بچه تکرار می شوند نه برای تجربه مادر و پدر بودن.
جمعه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۰
حراج ویژه
پیامکی از قبل آمده که یکی از مراکز آرایشی بهداشتی رایج این جا، قرار است 18 می حراج ویژه داشته باشد برای اعضا. اعضا هم کسانی هستند که با مبلغ کمی، کارت عضویت خریده اند به عنوان دریافت امتیاز پس از هر خرید.
می خواستم سر بکشم ببینم چه خبر است. ولی همان روز، یادم رفته بود.
بعد از کار، می روم مرکز خرید نزدیک خانه تا خودپرداز پیدا کنم برای پرداخت اجاره ماهیانه اتاقم. چشمم که به نماد مرکز آرایش بهداشتی می افتد، یاد روز حراج ویژه می افتم. نزدیک تر می روم. خطی مشخص کرده اند و فقط اعضا را راه می دهند. قبل از ورود، بروشوری بهم می دهند که موارد تخفیف خورده را نشان می دهد، به همراه یک پلاستیک بزرگ. پلاستیک را نمی گیرم؛ من قرار است فقط رژ لب پیدا کنم و پاک کننده آرایش از چشم... پلاستیک لازم نمی شود! می دانم اگر لیست نکنم، اتفاق خطرناکی ممکن است کیف پولم را تهدید کند!
کمی بین قفسه ها قدم می زنم تا دنبال این دو مورد بگردم و باقی موارد را هم نگاهی کنم...! بعضی موارد که 20 درصد تخفیف خورده اند، روی برچسبشان، 10 درصد تخفیف بیش تر ویژه اعضا نوشته شده. کم کم دستم به ماشین حساب موبایلم می رود تا معنی ارزش 70 درصدی موارد را بهتر بفهمم. نمی دانم اثر برچسب ها و ماشین حسابم است یا اثر رفت و آمد خریداران که هر لحظه به تعدادشان اضافه می شود؛ هرچه هست، ضربان قلبم را حس می کنم. به طرف در وروی می روم و کیسه بزرگ را که پس داده بودم، می گیرم.
از بین خریداران، کم تر از تعداد انگشتان یک دست، مرد می بینم. خانم ها با هیجان جا به جا می شود و بازاریاب های هر مدلی سرگرم توضیحند. تعداد خانم هایی که وارد مرکز می شوند بیشتر و بیشتر می شود با تمام شدن ساعت اداری بیشتر شرکت ها.
یکی هم تابلو به دست انتهای صف پرداخت ایستاده. روی تابلو نوشته "صف پرداخت از این جا شروع می شود."
خیلی با خودم گفتمان کردم که به جای هم پاک کننده آرایش چشم و هم شیر پاک کننده صورت، همان اولی را بردارم. کیسه بزرگ را چند بار بررسی کردم که هیجان و تپش قلبم، خیلی فراتر از فکر اولیه ام نشود؛ با این حال پرداخت نهایی 2.5 برابر هزینه لیست اولیه ام بود گرچه بسته بزرگ قرص امگا 3 را که گران ترین مورد سبد خریدم بود، با 15 دلار تخفیف خریدم و انتخاب خوبی بود!
می خواستم سر بکشم ببینم چه خبر است. ولی همان روز، یادم رفته بود.
بعد از کار، می روم مرکز خرید نزدیک خانه تا خودپرداز پیدا کنم برای پرداخت اجاره ماهیانه اتاقم. چشمم که به نماد مرکز آرایش بهداشتی می افتد، یاد روز حراج ویژه می افتم. نزدیک تر می روم. خطی مشخص کرده اند و فقط اعضا را راه می دهند. قبل از ورود، بروشوری بهم می دهند که موارد تخفیف خورده را نشان می دهد، به همراه یک پلاستیک بزرگ. پلاستیک را نمی گیرم؛ من قرار است فقط رژ لب پیدا کنم و پاک کننده آرایش از چشم... پلاستیک لازم نمی شود! می دانم اگر لیست نکنم، اتفاق خطرناکی ممکن است کیف پولم را تهدید کند!
کمی بین قفسه ها قدم می زنم تا دنبال این دو مورد بگردم و باقی موارد را هم نگاهی کنم...! بعضی موارد که 20 درصد تخفیف خورده اند، روی برچسبشان، 10 درصد تخفیف بیش تر ویژه اعضا نوشته شده. کم کم دستم به ماشین حساب موبایلم می رود تا معنی ارزش 70 درصدی موارد را بهتر بفهمم. نمی دانم اثر برچسب ها و ماشین حسابم است یا اثر رفت و آمد خریداران که هر لحظه به تعدادشان اضافه می شود؛ هرچه هست، ضربان قلبم را حس می کنم. به طرف در وروی می روم و کیسه بزرگ را که پس داده بودم، می گیرم.
از بین خریداران، کم تر از تعداد انگشتان یک دست، مرد می بینم. خانم ها با هیجان جا به جا می شود و بازاریاب های هر مدلی سرگرم توضیحند. تعداد خانم هایی که وارد مرکز می شوند بیشتر و بیشتر می شود با تمام شدن ساعت اداری بیشتر شرکت ها.
یکی هم تابلو به دست انتهای صف پرداخت ایستاده. روی تابلو نوشته "صف پرداخت از این جا شروع می شود."
خیلی با خودم گفتمان کردم که به جای هم پاک کننده آرایش چشم و هم شیر پاک کننده صورت، همان اولی را بردارم. کیسه بزرگ را چند بار بررسی کردم که هیجان و تپش قلبم، خیلی فراتر از فکر اولیه ام نشود؛ با این حال پرداخت نهایی 2.5 برابر هزینه لیست اولیه ام بود گرچه بسته بزرگ قرص امگا 3 را که گران ترین مورد سبد خریدم بود، با 15 دلار تخفیف خریدم و انتخاب خوبی بود!
شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۰
زبان
به نیروی جدید نیاز داریم برای پشتیبانی و طراحی بخش های مالی نرم افزار.
هم کار پر سابقه ام که فیلیپینی است رزومه جدیدی را بررسی می کند. صدایش هنگام گفت و گو با خانم مدیر چینی مالزیایی ام می آید:
- چینی است؟
- آره، این دختر چینی تحصیلات و سابقه مرتبط با بخش مالی دارد.
- این مدرکی که در رزومه اش نوشته، مدرک زبان انگلیسی است؟ (با تعجب)
- آره، چینی ها معمولا وقتی برای شغلی اقدام می کنند، مدرک معتبر زبان انگیسی هم ارائه می دهند.
- ...
چند روز بعد هم کار پر سابقه فیلیپینی ام با دو نفر دیگر از هم کاران دیگر -یکی فیلیپینی و دیگری هندی- و دو تا از مدیران، در اتاق مدیر چینی سنگاپوری ام جمع شده اند تا با تماس تلفنی، با دختر چینی متقاضی مصاحبه تخصصی کنند. قرار است مثل همیشه، سوالات تخصصی درباره نرم افزار و تنظیمات استاندارد بخش مالی اش بپرسند.
پس از مدتی، یکی شان از اتاق بیرون می آید و یکی از هم کاران چینی مالزیایی را صدا می کند؛ گویا نیاز دارند بعضی سوال ها را به چینی ترجمه کنند...
مدتی می گذرد و دو هم کار فیلیپینی با چهره هایی خندان از اتاق بیرون می آیند؛ اولی به شوخی به دومی می گوید:
- ممکن است سوال را دوباره تکرار کنی؟ فکر می کنم تلفن مشکل دارد!
و هر دو می خندند. وقتی جویا می شویم که چه شده، یکی شان با لب خند توضیح می دهد که خیلی وقت ها بعد از پرسیدن سوال، متقاضی چینی این جمله را می گفته؛ بعد که هم کاری که چینی می دانست همان سوال را به زبان چینی تکرار می کرد، متقاضی می توانست جواب دهد.
می گفتند این متقاضی چینی در زمینه مالی اطلاعات خوبی دارد ولی با این سطح زبان انگیسی در ارتباط با کاربرها، جمع آوری اطلاعات و ارتباط با بقیه اعضای تیم شانس کمی دارد و نمی تواند ارتباط برقرار کند.
یادم می آید که هم کارم از این که متقاضی چینی، مدرک زبان را به رزومه اش ضمیمه کرده بود، شگفت زده شده بود.
دلم برای دختر چینی می سوزد؛ شاید این قصه خیلی از ما باشد که زبان انگلیسی، زبان رایجی در جامعه مان نیست. گرچه با تحصیل و امتحان، تلاش می کنیم خودمان را به زبان انگیسی زبان ها نزدیک کنیم، باز هم تلاش بیش تری نیاز داریم تا بتوانیم خودمان و تخصص مان را نشان دهیم و با دیگران ارتباط برقرار کنیم. باز هم فیلیپینی ها، هندی ها و مردمان کشورهایی که زبان انگلیسی در کنار زبان ملی شان به طور گسترده استفاده می شود، برای پیشرفت فضای بازتری دارند.
روان بودن در زبان انگلیسی و توانایی برقراری ارتباط و بیان خود، حتی از دانستن تخصص ویژه هم مهم تر است؛ چرا که خیلی وقت ها محیط های کاری با داشتن میزان مشخصی دانش و توان مندی، به متقاضی فرصت یادگیری و پیشرفت در فضای کاری می دهند ولی اگر زبان ندانی، نمی توانی خودت، نظراتت و دانشت را بیان کنی و با دیگران ارتباط موثر برقرار کنی. فضای کاری چنین فرصتی را برای سعی و خطا در برقراری ارتباط کم تر به کسی می دهد.
هم کار پر سابقه ام که فیلیپینی است رزومه جدیدی را بررسی می کند. صدایش هنگام گفت و گو با خانم مدیر چینی مالزیایی ام می آید:
- چینی است؟
- آره، این دختر چینی تحصیلات و سابقه مرتبط با بخش مالی دارد.
- این مدرکی که در رزومه اش نوشته، مدرک زبان انگلیسی است؟ (با تعجب)
- آره، چینی ها معمولا وقتی برای شغلی اقدام می کنند، مدرک معتبر زبان انگیسی هم ارائه می دهند.
- ...
چند روز بعد هم کار پر سابقه فیلیپینی ام با دو نفر دیگر از هم کاران دیگر -یکی فیلیپینی و دیگری هندی- و دو تا از مدیران، در اتاق مدیر چینی سنگاپوری ام جمع شده اند تا با تماس تلفنی، با دختر چینی متقاضی مصاحبه تخصصی کنند. قرار است مثل همیشه، سوالات تخصصی درباره نرم افزار و تنظیمات استاندارد بخش مالی اش بپرسند.
پس از مدتی، یکی شان از اتاق بیرون می آید و یکی از هم کاران چینی مالزیایی را صدا می کند؛ گویا نیاز دارند بعضی سوال ها را به چینی ترجمه کنند...
مدتی می گذرد و دو هم کار فیلیپینی با چهره هایی خندان از اتاق بیرون می آیند؛ اولی به شوخی به دومی می گوید:
- ممکن است سوال را دوباره تکرار کنی؟ فکر می کنم تلفن مشکل دارد!
و هر دو می خندند. وقتی جویا می شویم که چه شده، یکی شان با لب خند توضیح می دهد که خیلی وقت ها بعد از پرسیدن سوال، متقاضی چینی این جمله را می گفته؛ بعد که هم کاری که چینی می دانست همان سوال را به زبان چینی تکرار می کرد، متقاضی می توانست جواب دهد.
می گفتند این متقاضی چینی در زمینه مالی اطلاعات خوبی دارد ولی با این سطح زبان انگیسی در ارتباط با کاربرها، جمع آوری اطلاعات و ارتباط با بقیه اعضای تیم شانس کمی دارد و نمی تواند ارتباط برقرار کند.
یادم می آید که هم کارم از این که متقاضی چینی، مدرک زبان را به رزومه اش ضمیمه کرده بود، شگفت زده شده بود.
دلم برای دختر چینی می سوزد؛ شاید این قصه خیلی از ما باشد که زبان انگلیسی، زبان رایجی در جامعه مان نیست. گرچه با تحصیل و امتحان، تلاش می کنیم خودمان را به زبان انگیسی زبان ها نزدیک کنیم، باز هم تلاش بیش تری نیاز داریم تا بتوانیم خودمان و تخصص مان را نشان دهیم و با دیگران ارتباط برقرار کنیم. باز هم فیلیپینی ها، هندی ها و مردمان کشورهایی که زبان انگلیسی در کنار زبان ملی شان به طور گسترده استفاده می شود، برای پیشرفت فضای بازتری دارند.
روان بودن در زبان انگلیسی و توانایی برقراری ارتباط و بیان خود، حتی از دانستن تخصص ویژه هم مهم تر است؛ چرا که خیلی وقت ها محیط های کاری با داشتن میزان مشخصی دانش و توان مندی، به متقاضی فرصت یادگیری و پیشرفت در فضای کاری می دهند ولی اگر زبان ندانی، نمی توانی خودت، نظراتت و دانشت را بیان کنی و با دیگران ارتباط موثر برقرار کنی. فضای کاری چنین فرصتی را برای سعی و خطا در برقراری ارتباط کم تر به کسی می دهد.
جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۰
نگاه
شنبه هفته آینده، انتخابات مجلس برگزار می شود. چیز زیادی در موردش نمی دانم. از آن جا که مدت ها پیش، پیامکی دریافت کرده بودم کمی تحقیق کردم که لازم است است در رای دادن شرکت کنم یا نه؛ این جا قوانین خاصی دارد و همیشه امن تر است بدانی. رای دادن اجباری است و فقط شهروندان می توانند رای دهند. می دانم شنبه برای شرکت هایی که کار می کنند، تعطیل است. از همین حد بیش تر نمی دانم.
مانده ام این جا که به هر مناسبتی، حراج می شود، حراج ویژه دوران انتخابات هم دارد یا نه!
مانده ام این جا که به هر مناسبتی، حراج می شود، حراج ویژه دوران انتخابات هم دارد یا نه!
سهشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۰
خود اندیشه
چند سالی هست که با هم کار می کنیم؛ از این پروژه به آن پروژه. چهره های همه مان تغییر می کند. هر وقت به عکس روی کارت اداری هر کداممان نگاه می کنم و به چهره خودمان، این را بیش تر حس می کنم.
زمان می گذرد؛ طبیعی است. جلویش را هم نمی شود گرفت؛ این هم طبیعی است. فقط گاهی وقت ها با خودم فکر می کنم در پس این سال ها و پروژه ها و تغییر چهره ها، در زندگی هم کاران اطرافم تغییرات روشنی رخ داده؛ چند تایشان زندگی خانوادگی تشکیل داده اند، دو تاشان به تازگی مامان شده اند؛ دو تای دیگرشان هم بابا شده اند؛ پسر یکی شان مدرسه می رود و برایش دنبال کلاس آموزش زبان چینی می گردند.
مدتی است ذهنم پیوسته به این فکر می کند که کندی روند تغییر در ابعاد دیگر زندگی من، از راه و روش و نگاه خودم به زندگی است یا از جامعه کوچک و مهربان استوایی که با این که به من فرصت های زیادی برای شناخت خودم داده، ولی انگار فرسنگ ها با من و آدم های شبیه من فرق دارد؟ یا شاید بخشی از این و بخشی از آن.
می توانم نظم اجتماعی و خوبی های مردمانش را یادآوری کنم؛ با این حال انگار من این جا یک مریخی هستم که همواره دست و پا می زند خودش و زندگیش را نگه دارد.
زمان می گذرد؛ طبیعی است. جلویش را هم نمی شود گرفت؛ این هم طبیعی است. فقط گاهی وقت ها با خودم فکر می کنم در پس این سال ها و پروژه ها و تغییر چهره ها، در زندگی هم کاران اطرافم تغییرات روشنی رخ داده؛ چند تایشان زندگی خانوادگی تشکیل داده اند، دو تاشان به تازگی مامان شده اند؛ دو تای دیگرشان هم بابا شده اند؛ پسر یکی شان مدرسه می رود و برایش دنبال کلاس آموزش زبان چینی می گردند.
مدتی است ذهنم پیوسته به این فکر می کند که کندی روند تغییر در ابعاد دیگر زندگی من، از راه و روش و نگاه خودم به زندگی است یا از جامعه کوچک و مهربان استوایی که با این که به من فرصت های زیادی برای شناخت خودم داده، ولی انگار فرسنگ ها با من و آدم های شبیه من فرق دارد؟ یا شاید بخشی از این و بخشی از آن.
می توانم نظم اجتماعی و خوبی های مردمانش را یادآوری کنم؛ با این حال انگار من این جا یک مریخی هستم که همواره دست و پا می زند خودش و زندگیش را نگه دارد.
دوشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۷
رو به رویی با در

هم چنین، در مکان های عمومی مثل مترو پیام ها پس از اعلام به زبان انگیسی به سه زبان محلی رایج این جا هم پخش می شود. زبان چینی، مالای و تامیل (شاخه ای از زبان های هندی) زبان سه دسته اصلی ساکنان سنگاپور است.
اشتراک در:
پستها (Atom)