یکشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۰

جوجه

از یکی از جزایر اندونزی آمده که با این جا فاصله کمی دارد. مقیم است نه شهروند. پس دو ماه بیش تر مرخصی نداشت بعد از این که دخترش به دنیا آمد. خودش و همسرش هر دو کار می کنند. مادر و پدر خودش اندونزی هستند و مادر و پدر همسرش مالزی. وقتی برگشت سر کار، مدتی مادر خودش از اندونزی می آمد و مدتی مادر همسرش از مالزی. تا این که همگی از این وضع خسته شدند و بعد از مدتی فکر و دغدغه، قرار شد مادرش دختر کوچولو را با خودش ببرد اندونزی که با قایق 1 ساعت از سنگاپور دور است تا آخر هفته ها خودش هم برود پیششان. مدتی گذشت. ساکت بود و در خودش. نمی خواست کارش را ول کند، بچه را هم نمی توانست مدت طولانی از خودش دور کند. بعد از مدتی، مرخصی بدون حقوق نا پیوسته گرفت برای یک ماه و نیم آینده تا بتواند دخترش را پیش خودش نگه دارد.

دیگری تازه این هفته کارش را در شرکت شروع کرده. سه ماه است که با همسرش که این جا کار پیدا کرده، از هند آمده. پسرش دو سال دارد. تعریف می کند که یک هفته قبل از این که کارش را شروع کند، پسرک را گذاشته کودکستان تا کم کم عادت کند. خانه اش آن سر شهر است ولی نمی خواهد نزدیک تر بیاید؛ می گوید خیلی جست و جو کرده تا این کودکستان را پیدا کرده که غذای گیاه خواران را دارد، گرچه غذاهای گیاهی چینی است نه هندی و پسرک هنوز به آن ها عادت ندارد. خودش و همسرش گیاه خوارند و می خواهند پسرشان را گیاه خوار تربیت کنند. صبح ها کار خیلی زود شروع می شود و باید خانه را 5.30 ترک کند؛ پس همسرش بچه را قبل از 10 صبح می برد کودکستان. ساعت 6 عصر هم خودش سر راه برگشت از کار، پسرک را از کودکستان برمی دارد و می برد خانه.

گاهی وقت ها آدم تمام وجودش چنگ می زند که بچه داشته باشد. ولی بچه داشتن هم برای آدم هایی که مهاجرت کرده اند و دور از سرزمین و خانواده شان زندگی می کنند، زمینه پر فراز و نشیب دیگری است. بچه داشتن نیاز به کمی پایداری اقتصادی و اجتماعی دارد. واقعا آمادگی می خواهد. آن هم چند سال اول زندگی بچه که پایه زندگیش است. سال هایی که نه برای بچه تکرار می شوند نه برای تجربه مادر و پدر بودن.

هیچ نظری موجود نیست: