یکشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۱

قناری

دیروز قناریش را خریده. تغییر بزرگی است. برایش خیلی خوش حالم. امیدوارم پر از شادی و خیر و خوشی باشد برایش. آرزوهای قاصدکی خواهر کوچک همیشه در پی او؛ او که چشم های مامان روی صورتش است و تمام خلوص محبت بابا در رفتارش.

جمعه، مهر ۰۷، ۱۳۹۱

خواب زمستانی

هوا دارد سرد می شود و من هرچه بیش تر خرس ها را درک می کنم. دلم می خواهد بروم زیر لحاف و در حد فاصل مزه مزه کردن میان گرما و سرما تا آخر زمستان بخوابم؛ بدون هیچ فکری، بدون هیچ دغدغه ای.

دوشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۱

65RedRoses

این عنوان مستندی است بسیار تکان دهنده که دیروز دیدم.  دی.وی.دی اش را از روی کنجکاوی بر عنوان و تصویر و توضیح رویش از کتاب خانه امانت گرفتم.

مستندی است کوتاه از زندگی اوا مارک وورت به زبان خودش. اوا از کودکی به بیماری ژنتیکی "Cystic Fibrosis" مبتلا بوده؛ بیماری که بر روی اعضای مختلف بدن اثر می گذارد و به خصوص با عفونت هایی که در ریه ها اتفاق می افتد، ظرفیت اکسیژن رسانی ریه ها را در طول زمان از بین می برد. اوا از طریق اینترنت با دو دختر دیگر جایی دیگر از دنیا آشنا می شود که آن ها هم با همین بیماری دست و پنجه نرم می کنند. نام مجازی خود را "65RedRoses" انتخاب کرده. وقتی کودک بوده به زبان آوردن اسم بیماریش برایش سخت بوده، به جایش عنوان انگلیسی شصت و پنج رز را انتخاب کرده و رنگ مورد علاقه اش را هم به این اسم افزوده. بیماری اوا در بیست و سه سالگی به اوج می رسد و ظرفیت ریه هایش آن قدر کم می شود که نمی تواند بدون مراقبت نفس بکشد. مرتب در بیمارستان بستری می شود و پیشنهاد دکترش را برای پیوستن به لیست انتظار برای پیوند ریه قبول می کند. با پیش بینی علمی او دو راه داشته؛ با کاهش تدریجی عمل کرد ریه هایش جلو رود که شانس زنده ماندنش خیلی زیاد نبوده؛ یا این که خطر پیوند ریه را قبول کند برای این که بتواند تا حدود پنج سال دیگر زنده بماند...

داستان شرح انتظار اواست در روزهایی که به شماره افتاده، خانواده ای که دوستشان دارد و دو دوست مجازیش که یکی عمل پیوند را انجام داده و با خطرهای بعد از پیوند رو به روست و دوست مجازی دیگرش که نه تنها به پیوند فکر نمی کند که با سیگار کشیدن به وخامت وضع ریه هایش اضافه می کند و با خودش می جنگد.

بعد از چند ماه بستری شدن های پیوسته، نوبت اوا فرا می رسد و ریه اهدایی فردی که تازه از دنیا رفته، به او پیوند زده می شود. دو هفته اول، وضعش وخیم است ولی به تدریج ریه های جدیدش وضعیت عادی پیدا می کنند. اوا کم کم به زندگی عادی برمی گردد. می تواند "نفس بکشد"، راه برود بدون این که نفس کم بیاورد، بعد از چند ماه می تواند بدود، برقصد، قایق رانی شروع کند. اوا تمام احساس و تجربه هایش را در بلاگش می نویسد و آدم های زیادی سختی و شادیش را دنبال می کنند. شهر عوض می کند. شروع می کند به کاری که آرزویش را داشته، کمک به بچه های بیمار. عاشق می شود. سفر می رود. او می تواند مدتی آن چه دلش می خواسته زندگی کند، زندگی کند. اما متاسفانه پس از دو سال، ریه های پیوندیش با بدنش سر ناسازگاری می گذارند و پیوند دفع می شود؛ ریسکی قابل پیش بینی ناشی از عمل پیوند.
او با عشق، امید و شجاعت تمام با این پس زدن رو به رو می شود. از خواندن نوشته هایش در بلاگش قلبم می تپد. برای این همه احساس، این همه شور زندگی. برای کسی که انگار لحظه لحظه زندگی را حس می کرده و قدرشان را نفس به نفس می دانسته. سفری که در بیست و پنج سالگی به پایان رسیده...

این دو روز همه اش بر خودم می لرزم. فکر می کنم فاصله بین سال های 2008 تا 2010، بزرگ ترین مسایل زندگیم چه بوده اند. چه چیزهایی مایه شادی یا ناراحتی ام بوده اند. بعد بر خودم می لرزم که در همان سال ها دختری روی این زمین بوده که حتی یک "نفس" بیش تر برایش معنی فرصتی برای زندگی داشته. از دیروز بیش تر و بیش تر به این جمله فکر می کنم که "هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمت شکری واجب...".

این بلاگ اواست. با طلب آرامش همیشگی برایش، این چند خط را از نوشته 30 آگوست 2009 این جا می گذارم:

"I can't breathe. And then I hear it.The R word. After the capital T of Transplant, the capital C of Cancer...here is the capital R of rejection. Chronic rejection.

Now, thanks to my awesome friend Kina, I know that word isn't as straightforward as I used to think it was.It isn't black and white. There is confusion there.

Basically since my lung function has dropped with every infection and hasn't gone back up. I'm sitting at 31% lung capacity. That's what I was when I was first listed for transplant. But I don't feel sick.
I don't have a fever, no pain, no achiness, no coughing, no puking, no headaches. I just can't seem to catch my breath. I can't walk fast, I can't climb stairs, I can't dance.

So the doctors say I have bronchiolitis which is an inflamation of the smallest air passages in my lungs. it's whats causing me to be at 31%. it might just go away now that all the sources of infection are being dealt with. in that case i may have nothing to worry about and my lung function may just start to increase over the next 2 weeks. if it doesn't that means i might have to accept that my body doesn't agree with transplant and that chronic rejection might be setting in. this doesn't even necesarily mean a change in treatment as i am being treated with all the anti-rejection meds that i can. my doctor supports my move to Toronto. he wants me to live my life fully and strive for independence as much as possible.

the scariest words i have ever heard.....

"well....you've had 2 great years with these lungs"

they were just words but they were so scary. i know i've had 2 great years. but i want more.

i want 60 more.
i want to be independent.
i want a full time job.
i want to get married.
i want a family.
i want to travel.
i want to live and dance and skip and dream for many years to come.

i'm sorry this entry is so all over the place but that's why i havn't written in so long.
there is so much inside me that is just pouring out right now.

i can't even control it.
so maybe i just have to start somewhere. start writing and see where it takes me.

i'm moving to toronto.
i'm daring to dream even when i can't breathe.

it will get better.
i will breathe.
i will succeed at this job.

i will have a positive affect on so many children living with disease.
i will laugh and love and believe.

i'm leaving my friends, my roomates, my family and my love.

i'm going at it alone.
i have to try.
i have to know that i gave it my best.
i can't live in a bubble. i decided a long time ago that that was no life worth living.
i'm terrified.
but that's how i know i'm doing the right thing.
it isn't always easy but it is always worthwhile."

زبان نامادری

دارم برای دوست نازنینی نامه می نویسم تا برایش بگویم تازگی ها به ترکیب ماست میوه ای که قبل ها ازش یاد گرفتم، "کنجد" اضافه می کنم و تغییر بامزه ای است. حروف کلمه انگلیسی "سسمی*" را که شنیداری بلدم، این ور و آن ور می کنم ولی باز هم دیکته اش درست نمی شود که نمی شود... یعنی بعد از سال ها درس خواندن، برای نوشتن "کنجد" باید بروم گوگل را جست و جو کنم! این هم بخشی است از زندگی با زبان دوم.

*Sesame

مال من

عشق من به هر کسی، عشق من به هر چیزی مال من است؛ بخشی زنده و جاری در وجودم، فارغ از رسیدن یا نرسیدن. فارغ از هر گونه آغاز یا پایان، فارغ از هرگونه نتیجه.

جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۱

خانم آب و هوا

به سبک دستور زبان های جنسیت دار، به نظرم "آب و هوای تورنتو" ماهیتی کاملا زنانه دارد؛ یک روز گرم، یک روز سرد که اگر لباس گرم نپوشی باد سرد پوستت را یخ می کند، یک روز آفتابی، یک روز بارانی. ماهیتی کاملا پر از موج و تغییر پیوسته که به راحتی قابل پیش بینی نیست!

زیبایی تضادها

"How could we know courage if we have never known fear,
How could we know happiness if we never knew sadness,
How could we know the light if we didn't know the dark."

The Shadow Effect

آدم کوچولوها، آدم بزرگ ها

مادر و کودکی سوار اتوبوس هستند. بچه ناگهان شروع می کند به بهانه گیری. گریه می کند، جیغ می کشد و پا هایش را می کوبد روی زمین؛ فارغ از احساس مامان، امکان رسیدن به چیزی که می خواهد و الان نیست، فارغ از آرامش این همه آدم بزرگ. او برای آن چه "می خواهد" و "نمی گیرد"، پا به زمین می کوبد و جیغ می کشد بدون مراعات کسی یا چیزی.

 با خودم فکر می کنم آیا فقط آدم کوچولوها این طوری هستند؟ چند تا آدم بزرگ در زندگی دیده ام که این طوری بوده اند؟ آیا خودم هم تا حالا این طوری بوده ام؟ آیا آدم ها خود به خود این طوری هستند یا بهشان فضایی داده می شود که این طوری می شوند؟

ارزش ندارد

بعضی چیزها در زندگی ارزش جنگیدن ندارند. از طرفی گاهی هم نمی شود برایشان تلاش نکرد. اگر تلاش نکنی، شاید بعدها فکر کنی اگر قدمی برای بهبودش برداشته بودی، چه می شد. ولی گاهی قدم هایی که به قصد بهبود برداشتی، به کوچه ای بن بست می رسد و خودت می مانی و خودت با درهایی که بسته اند. هر چه بیش تر تلاش کنی، همه چیز بیش تر خراشیده می شود و از همه بیش تر به خودت آسیب می زنی. این که تصمیم بگیری تا کی تلاش کنی، جواب مشخصی ندارد. شاید هم آن قدر جنسش از جنس نرم قلب آدم است که جاری تر و روشن تر از آن است که بخواهی برایش تصمیمی بگیری. کافی است ندای قلبت را بشنوی. هر چیزی در زندگی ارزش جنگیدن ندارد. 

پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۱

Face it

"Ignoring it is not gonna make it go away"

Being Erica, season 3, episode - The Rabbit Hole

مجله دکوراسیون خانگی

گاهی وقت برگشتن راهم را کج می کنم تا خیابان مک نیکول را راه بروم تا خانه. هر وقت از این خیابان می آیم، احساس می کنم دارم روی صفحات مجله خانه و دکوراسیون داخلی قدم می زنم؛ هر چند قدم که بر می دارم از خانه ای و باغچه اش می گذرم و صفحه دیگری از مجله ورق می خورد. خانه هایی هر کدام یک جور. خانه هایی کوتاه، با شیشه های بلند و دکوراسیون مختلف. خانه هایی در میان طبیعت سرسبز و پر از درخت و بیشه.

آن درخت

درخت عجیبی است. نیمی از شاخه هایش پر برگ و سرسبز است؛ نیمه دیگر شاخه هایش خشک و عریان. نصفش را سرما زده ولی با همان نیمه به نیمگی زنده است و پابرجا.

چهارشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۱

پاییز

لبه پشت بام ساختمان آن شرکت سخت افزاری معروف پر شده است از گنجشک. تا چشم کار می کند گنجشک است که لب به لب پشت بام و روی کابل های برق نزدیک ساختمان به خط شده اند. هوا دارد سرد می شود. شاید فوج دیگری هستند در حال کوچ.

درخت ها هم رنگارنگ شده اند؛ سبز، زرد، قرمز و نارنجی. هر هفته، هر روز پر است از تغییر. پاییز دامن رنگارنگش را دارد پهن می کند روی سطح شهر.

سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۱

Maybe

"Looks like the way you remember things isn't exactly how they really happened..."

Being Erica, Season 2, Episode 11, What Goes Up Must Come Down

دروغ

تحمل دروغ های گفتاری برایم خیلی راحت تر است از دروغ های رفتاری. دروغ گفتاری، چند کلمه است و آشکارتر. دروغ رفتاری، دورویی پیچیده ای است پر از بازی های گم راه کننده.

سوز

دلم می سوزد. هر دوشان را دیده ام. همیشه دلم می خواست جور دیگری پیش برود؛ همه چیز دوباره برایشان خوب شود.

از نگاه ناقص من بیرونی، ماجرا تکرار دیگری بود از "غرور و تعصب":

اولی: "چه کنم؟ او می خواهد برود. نمی توانم زورش کنم بماند."
دومی: " او هیچ وقت نگفت "بمان!""

گاهی وقت ها به همین سادگی، همه چیز پیچیده می شود. به همین سادگی، داستان زندگی آدم ها عوض می شود. می دانم که باید به انتخاب هایشان احترام بگذارم. ولی چه کنم، دلم می سوزد. دلم خیلی می سوزد.

این مدیر

دو هفته است به تیم پیوسته. مدیریت برنامه ها را به او سپرده اند و در این مدت در حال بررسی و تحلیل پروژه ها بوده. در طول این مدت هیچ وقت سراغ ابزارهای مختلف و پیچیده مدیریت پروژه نرفته. تمام این دو هفته روی برنامه زمان بندی ای کار می کرد که خودش روی اکسل طراحی کرده بود.

امروز با همه اعضای پروژه جلسه گذاشت تا روش و برنامه اش را توضیح دهد. بازنشسته است. پیش از این، مدیر پیاده سازی پروژه ها در یکی از شرکت های خدمات دهنده بزرگ بوده. در جلسه امروز، قاطع و مدیرانه  حرف می زند و هم زمان پر از احترام و تشویق اعضای گروه. برنامه زمان بندیش ساده، واضح و جامع است با دربرگیری نکات اصلی پروژه و بدون تمرکز به جزئیات زیاد بی اهمیت. رفتار، گفتار و نگرش او کاملا از پس سابقه مدیریتی اش می آید. بار دیگر به این فکر می کنم که واقعا مهم نیست کدام نرم افزار به روز و پیچیده به کار گرفته شود، فوت کوزه گری در نگرش، رفتار و روش برخورد با مسایل است.

وزنه

بعضی حرف ها هستند که روی قلبت سنگینی می کنند. به راحتی هم قابل بیان نیستند. حتی اگر بخواهی بیانشان کنی، همه ابعادش در گفتار نمی گنجد؛ به راحتی نمی شود همه اش را به تصویر کشید. اگر بیانشان کنی، انگار سنگینی را جا به جا کرده ای. درک نمی شوی و در تار و پود داوری دیگران گیر می کنی که سنگینی قلبت را بیش تر می کند.

بعضی وقت ها شاید بهتر است حرف ها را همین جا گوشه قلب خود نگه داشت تا در گذر زمان خیس بخورند و شاید حل شوند.

شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۱

در خود

هیچ کس به اندازه خود آدم، شرایط خودش را نمی داند. هیچ کس نمی تواند به اندازه خود آدم، شرایط خودش را درک کند.

رستم

"خانم ها! جمعه با هم نهار بخوریم؟"

این بزرگ ترین مدیر شرکت است. مردی چهارشانه با چهره ای کاملا شبیه مدیران بزرگ آمریکایی. هوش و تدبیر از نگاهش می بارد. با وجود همه احترام و تحسینی که برایش قایلم، همیشه خودم را در برابرش گم می کنم؛ برایم خیلی پر هیبت است.

بار پیش قهوه درست می کردم که آمد ایستاد کنار دستگاه قهوه جوش و شروع کرد به صحبت. آن قدر هول شدم که به جای شکر، فلفل برداشتم.حالا امروز برایمان قرار نهار گذاشته بود؛ نهار با چهار خانم شرکت. برایم هیجان انگیز بود و سخت. فرهنگ متفاوت، زبان متفاوت و رفتار تخصصی و هم زمان اجتماعی. پنجره یاودآور نهار گروهی که روی تقویم ظاهر شد، نفس عمیقی کشیدم و همراه بقیه رفتم.

سر میز نهار جواب سوال های متفرقه اش را می دهم. یکی از سوال های همیشگی محیط کار این جا این است که برای آخر هفته چه برنامه ای داری. این را دیگر یاد گرفته ام. برایش از کنسرت سالار عقیلی گفتم. از تابلوی روی دیوار رستوران حرف زدیم که عکسی بود از فیلم زوربای یونانی. بعد بحث کشیده شد به جشنواره فیلم تورنتو که این هفته تمام می شود. بعد به خدمات دهنده های آیفون جدید؛ بعد به شرکتی اروپایی که دارد از پا می افتد؛ بعد به بررسی کوتاهی از روش مدیریتی شرکتی رقیب؛ بعد به تحقیقات درباره شکلات تلخ و اثرش روی سلامتی، بعد به برنامه ای تلویزیونی درباره کوسه ها. بعد آن سه خانم دیگر و آقای مدیر بزرگ که همه کانادایی بودند از خاطرات کودکی شان تعریف کردند؛ دوچرخه سواری در دشت های اطراف، پشت ماشین های قراضه کشاورزی بازی کردن ها، تفنگ بادی های برادرهایشان. من بیش تر لب خند زدم؛ هنوز به پای سرعت گفتگو هایشان نمی رسیدم، خاطراتشان هم برایم جالب و نو بود و می توانستم از بیرون به موضوعی جدید نگاه کنم. ولی خاطره ای از دوران کودکی متناسب با فضای جمع پیدا نمی کردم. همین که بتوانم زیر فشار حضور و هیبت مدیر بزرگ، دستمال سفره، ساندویچ مرغ و جام نوشیدنی ام را جمع و جور کنم و لب خند بزنم و گفت و گوهایشان را دنبال کنم و چند کلمه آن وسط به زبان بیاورم، خیلی هنر بود.

پدرانه

می گوید: "دخترم، اگر مردی دوست داشته باشد، هیچ چیزی نمی تواند جلوی دوست داشتنش را بگیرد."
می گوید: "مرد باید اعتماد به نفس داشته باشد."

او زیاد نمی گوید. ولی همین چند جمله برایم به کلید می ماند. تنها در چند جمله، جواب خیلی سوال های بی پاسخم را می گیرم؛ سوال هایی که مدت ها از قبل پشت درهای بسته جا مانده بود.

کنسرت سالار عقیلی

تمام هفته را به شوق امشب گذرانده ام؛ که در صندلی فرو روم و در صدای روشن او و شعرهای زیبای ترانه هایش غرق شوم.

هیچ وقت

هیچ وقت شده یادت کنم و آرام نشوم؟ هیچ وقت شده بخوانمت و نشانه ای دریافت نکنم؟
جوابش را خوب می دانم؛ جوابی که آرامم می کند.

چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۱

همین جا

"True salvation is a state of freedom -- from fear, from suffering, from a perceived state of lack and insufficiency and therefore from all wanting, needing, grasping, and clinging. It is freedom from compulsive thinking, from negativity, and above all from past and future as a psychological need. Your mind is telling you that you cannot get there from here. Something needs to happen, or you need to become this or that before you can be free and fulfilled. It is saying, in fact, that you need time - that you need to find, sort out, do, achieve, acquire, become, or understand something before you can be free or complete. You see time as the means to salvation, whereas in truth it is the greatest obstacle to salvation. You think that you can't get there from where and who you are at this moment because you are not yet complete or good enough but the truth is that here and now is the only point from where you can get there. You "get" there by realizing you are there already. You find God the moment you realize that you don't need to seek God. So there is no only way to salvation; any condition can be used but no particular condition is needed. However, there is only one point of access; the NOW. There can be no salvation away from this moment." Eckhart Tolle; The Power of Now

سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۱

دوشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۱

ترک

دو سال و نیم پیش، مثل گلدانی شیشه ای که در مدتی کوتاه از محیطی گرم رفته باشد محیطی سرد، شدت تغییرات را تاب نیاوردم. ترک خوردم و شکستم. شاخه گلی که درونم خانه کرده بود، به زمین افتاد و در بی آبی و بی خانگی، کم کم پژمرد.

آن وقت ها نمی دانستم تمام آن چه با آن رو به رو بودم، چه قدر برایم سخت و پیچیده بود. آن قدر شدتشان را نمی دانستم که بفهمم چه قدر در برابرشان قدرت لازم دارم. توانی بیش از توان آن روزهایم. آن روزها با همه بالا و پایین هایش گذشت. رنگ خیلی چیزها برایم عوض شد، خیلی چیزها یاد گرفتم، خودم و شرایطم را روشن تر شناختم، دوست داشته هایی را هم در زمان، گم کردم، جا ماندند در آن روزها. و من به تلخی جا ماندن دوست داشته هایم، یاد گرفتم بیش تر به حد توانم نگاه کنم. بیش تر به ظرفیت های عادی و تحت فشارم دقت کنم و در کنار تلاش برای قوی بودن در برابر شرایط، از خودم انتظارات مریخی نداشته باشم. سنگ هم در برابر تغییرات سخت و شدید، ترک بر می دارد چه برسد به شیشه. 

چپ و راست

دست راست آدم های راست دست زحمتکش است ولی نوبت خودش که می رسد، کسی نمی تواند به اندازه خودش بهش کمک کند. قشنگ ترین لاک ها را به ناخن های دست چپ می زند ولی لاک های روی ناخن خودش خطوطی است کج و معوج، اثری لرزان از دست چپ.

آفتابی

صدای بعضی آدم ها آفتابی است؛ گرم، مهربان و پر از آرامش.

یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۱

زمین لرزه

رقص کردی و زمینی که زیر پای شادی گروهی آدم ها می لرزد!

نو

وقتی "بت" هایی که در زندگیت ساخته ای، می شکنند، زندگی را جور دیگری ادامه می دهی. آن وقت می بینی شاید از روی ترس برای احساس امنیت از هر کس یا هر چیزی که خیلی دوستش داشته ای و قبولش داشته ای، چنان تصویر بزرگ و بی نقصی ساخته ای تا پشت تصویر خود ساخته ات پنهان شوی. روزی می فهمی بت های زندگیت هم مثل خودت مسافرانی هستند در مسیر زندگی، پر از عدم قطعیت، پر از ابهام، پر از انتخاب های مختلف. دیگر چیزی نمی ماند که از خودت و شجاعت انتخاب و تصمیم گیری در مسیر زندگی خودت فرار کنی. این هم شروع تازه ای است برای شجاعانه تر زندگی کردن و هم زمان دوست داشتن آدم های قشنگ زندگی همان جوری که هستند.

Help

“There is no question that when we help we feel valued, useful and more connected to the people we care about. The question is when is helping not helpful at all. Sometimes the way we help the most is to give others the space and support they need to help themselves.” Being Erica, Season 2, Episode 7

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۱

هر دم از این باغ

در سفارتمان را به هر بهانه مودبانه و غیر مودبانه دیپلماتیک ببندید؛ ما پوستمان کلفت شده؛ عادت کردیم به خبرهای تحقیرکننده؛ چه داخلی باشد چه خارجی. 

غازهای وحشی- برداشت دوم

صبح است. دارم نزدیک شرکت می شوم. باز صدای غاز می آید. روی زمین که نیستند. سرم را به سمت صدا می چرخانم. سه غاز وحشی ایستاده اند لبه سقف شیار شیار سوله انبار دفتر کناری. گردن های کشیده شان را دراز کرده اند و جیغ می کشند. انگار همه جا برایشان "طبیعت" است؛ حتی اگر زیر پایشان انبار آهنی و زمخت تجهیزات باشد. 

گوشواره هایش

دارد درباره برنامه زمان بندی پروژه جدید صحبت می کند. نصف حواسم به حرف هایش است و نصف دیگر حواسم به گوشواره های مستطیلی نقره ای رنگش که خطوط درشت دارند و در انتهای پشت، نرسیده به گوش، نازک می شوند. 

سپاس

یکی از عمیق ترین قشنگی های فراز و نشیب های زندگی همیشه برایم این بوده که عزیزانم و دوستان واقعی ام را بهتر و واضح تر ببینم؛ همراهانی که چه در خوشی و چه در ناخوشی، محبت و حضورشان پشتیبانم بوده و دل گرمی پر رنگی برای زندگی.
چه قدر سپاس گزارم که مادر، پدر و برادری مهربان دارم که حتی آهنگ صدایم برایشان مهم است، که حتی از بالا و پایین بودن آهنگ صدایم، جویای حالم می شوند و همراهانی صبور، امین و دلسوزند. چه قدر سپاس گزارم که در این سال ها چند تا دوست نازنین کنارم مانده اند که در محبت و هم دلی، امین بوده اند و همراه واقعی. از صمیم قلب سپاس گزارم.

یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۱

نازنین

او بازنشسته است. سال ها با بچه ها کار کرده. می گوید: "همیشه دلم می خواست مجری برنامه رادیو باشم و شعر بخوانم!"

غازهای وحشی

این روزها گاهی از شرکت که بیرون می آیم، دسته غازهای وحشی را می بینم که خوشان را ول داده اند کنار چمن ها کنار جدول. هوا دارد خنک می شود. شاید دارند کوچ می کنند و بین راهشان برای استراحت می ایستند. گاهی می بینم که در خطوط زاویه دار مثل یک هفت، پرواز می کنند. گروه بزرگ تر جلوتر و گروه کوچک تر، کمی عقب تر. سر هر هفت، یک غاز، خط دار است و گاه و بی گاه جیغ می کشد؛ شاید برای اعلام موقعیت به بقیه دسته ها یا هماهنگی با دسته خودش.

وقتی بچه بودم فکر می کردم دوست داشتم یک روز هم شده، چه چیز دیگری باشم. "چکاوک" ها یکی از انتخاب های همیشگی زندگی ام بوده و هستند. با دیدن غازهای وحشی، هوس می کنم که شاید یک روز هم شده یکی شان باشم و در دسته ای کنار بقیه، کوچ کنم؛ به جست و جوی آفتاب با تمام غازهایی که می شناسم.

تصادف

بعضی چیزها در زندگی به تصادف کردن می ماند. گاهی وقت ها یک بی دقتی کوچک ممکن است باعث تصادفی شود که اثرش با آن غفلت کوتاه قابل مقایسه نیست. هیچ کس دلش نمی خواهد تصادف کند ولی هر روز جایی از دنیا تصادفی رخ می دهد. نمی دانم آدم هایی که تصادف می کنند، چگونه با آن کنار می آیند.