سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۲

جنبنده ها

دو روزه که دما رسیده به دوازده، سیزده درجه. گرم شده. هر جان داری جان دوباره گرفته؛ از پشه هایی که بعد از ماه ها می بینم، تا پروانه ها که نمی دانم آخرین بار کی دیده بودمشان، جوانه های روی درخت ها که دارند سبز می شوند، تا این آدم کوچولوها که در پارک کنار خانه تاب بازی می کردند. دلم برای این همه زندگی تنگ شده بود.

شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۲

Get it out

"Susanna: How the hell am I supposed to recover when I don't even understand my disease?
Valerie: But you do understand it. You spoke very clearly about it a second ago. But I think what you gotta do is put it down. Put it away. Put it in your notebook, but get it out of yourself. Away so you can't curl up with it anymore."

"Scar tissue has no character. It's not like skin. It doesn't show age or illness or pallor or tan. It has no pores, no hair, no wrinkles. It's like a slip cover. It shields and disguises what's beneath. That's why we grow it; we have something to hide."

“The only way to stay sane is to go a little crazy.” 
 
Girl, Interrupted

او

جلسه بررسی موارد باقی مانده.
یکی از مانع های زمانی، پیچیدگی دریافت موافقت فردی است خارج از شرکت. اجازه این فرد برای شروع نصب لازم است. نصبی که دارد به تاخیر می افتد و باید هرچه زودتر شروع شود.
چند تایشان دارند با هم حرف می زنند که چه طور ممکن است این موافقت نامه را سریع تر دریافت کرد.
یکی از هم کارها می گوید: "این مرد عاشق زن من هست! همیشه برایمان سبد سبزیجات تازه می آورد. مشکلی نیست. ما می توانیم باهاش صحبت کنیم شاید موافقت کند."

اول صبح

صبح به زور از خواب پا شدم. دلم می خواست بچسبم به تختم. نمی شد؛ دیر می شد. به امید شیر چای داغ صبح بودم که بیدارم کند. صبحانه خوران به اخبار گوش می دادیم؛ داشت از دستگیری دو مظنون می گفت، یکی در تورنتو، یکی در مونترال. می گفت نقشه داشته اند بلایی سر بخشی از خط راه آهن بیاورند. یکی شان اهل یک کشور است یک سر آفریقا و گویا دیگری از کشوری دیگر آن یکی سر آفریقا؛ فصل مشترکشان هم تماس با القائده در ایران...

دیگر چه نیازی بود به نوشیدن باقی شیر چای؟ خبر آن قدر برایم عجیب و شوکه آور بود که بیدار بیدار بودم دیگر. بین شنیدن خبر، صدای داداش خان را می شنیدم که داشت پیشنهاد می کرد اگر کسی سر کار از این موضوع حرف زد، خودم را بی علاقه به سیاست نشان دهم. خوب، البته نگرانی هم لازم نبود. من کلا نه علاقه ای به سیاست دارم نه دانشی درباره آن. ولی این داستان آن قدر دور از ذهن و باور نکردنی بود که جز این که دهانم از شگفتی باز بماند، واکنش دیگری نداشتم. نمی توانستم شگفتی و ناباوریم را از چنین داستان پردازی بیان نکنم.

به لطف داستان پردازی های رسانه های خارجی و تفاوت زبان و فرهنگ دیپلماتیک و سیاسی داخلی، چهره ایرانی بیش از پیش ترسناک تر جلوه داده می شود. بگذریم از این که آدم هایی که چشم و عقلشان کاملا وابسته به رسانه های هدف دار نیست، این خبرها را از گوشی می شنوند و از گوشی دیگر در می کنند. گاهی وقت ها که نظرها و حرف های مهاجرهای نسل چندمی از کشورهای غیر آمریکای شمالی را می شنوم، آرام تر می شوم. می فهمم آن ها هم از شرایط نسبتا مشابهی می آیند. بعضی هاشان از کشورهایی هستند که تجربه مشابهی دارند از آن چه واقعا درون کشور خودشان دیده اند و آن چه در رسانه های خبری می بینند.

جمعه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۲

بستگی ها

دنیا گذراست، می دانم. هر چیزی چند روز هست و می گذرد؛ فانی است. می دانم. ذاتش همین است، پر از تغییر؛ می دانم.
با این وجود، هر از چند وقت دلم برای دل بستگی های زندگیم تنگ می شود، چیزی در قلبم فشرده می شود، می ریزد، می پاشد.
 دل بستن و ریشه دواندن در وجود آدم، دانستن نمی شناسد، فانی بودن نمی شناسد. شاید هم این فرق "دانستن" و "درک کردن" باشد. نمی دانم.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۲

گاز

نشسته ام پشت میز، پشت این دستگاه حراف که همیشه صدای آن شرکتی ها از آن در می آید و صدای ما را هم بهشان می رساند. جلسه گزارش هفتگی به سه تا مدیر پروژه های آن شرکتی ها. مدیرم طبق معمول مرا گذاشته به حال خودم که با این سه نفر تنهایی پشت این دستگاه گفت و شنود حرف بزنم. لیست مواردی را که می خواهم گزارش دهم، جلویم گذاشته ام. بعد از این دو ماه سر و کله زدن با مدیرهای مو از ماست بیرون کش شرکت آن طرفی، آن هم با زبان شکسته بسته ام، کم کم دارم یاد می گیرم چه طوری گزارش پیشرفت دهم؛ چه چیزهایی را مطرح کنم و چه جوری مشکلات را دسته بندی و خلاصه کنم.

دارم حرف می زنم که مدیر خیلی بزرگ وارد اتاق می شود. نگاهی می کند و می پرسد آیا با آن شرکتی ها حرف می زنم.

من معمولا با مدیر مستقیم خودم حرف می زنم، خیلی کم با مدیر خیلی بزرگ سر و کار دارم. خیلی برایش احترام قایل هستم. به نظرم از آن مدیرهایی است که با تجربه و مهارت های انسانی جلو رفته. با این حال، برایم پر از هیبت است، ازش کمی می ترسم. بعد از جلسه می آید سراغم و کمی از ساختار جلسه پرس و جو می کند و این که چه اطلاعاتی را چه طور در میان می گذارم. بعد نگاه عاقلانه ای به من می کند و می گوید:

- وقتی سگی می خواهد گازت بگیرد، باید عقب بنشانیش. وگرنه همیشه عادت می کند گازت بگیرد...

جمله اش در گوشم زنگ می زند...

سرخ

یاد گرفته ام.
زندگی هر سازی می خواهد بزند، بزند. من رژ می زنم.
هر چه بیش تر و سخت تر بتازد، رژ سرخ تری را پر رنگ تر روی لب هایم می کشم.

آرزو

اخبار تصاویری از دمشق نشان می دهد، مثل همیشه. دیگر حتی خبر نابسامانی ها و خرابی ها به چشم و گوشم آشنا مانده. یاد پنج سال پیش می افتم که چند روزی رفتم دمشق برای مصاحبه. هنوز سادگی کوچه و خیابان هایش یادم هست. سینی های بزرگ پر از میوه های تازه، ظرف های پر از انواع زیتون کنار خیابان برای فروش. یادم می آید از دمشق که برگشتم معنی "سوگند به زیتون" را خوب درک می کردم؛ بس که این شهر پر از زیتون های خوش رنگ و خوش طعم بود. شهری ساده با ساختار و مردمی ساده و البته پر از مسافر که خیلی هاشان یا کار سفارتی داشتند، یا بازرگانی یا زیارتی.

دیدن خرابی ها و آشفتگی شهر آشفته ام می کند. باورم نمی شود این همان شهر ساده و آرام و پر از زیتون است... دلم می لرزد؛ برای نا امنی هایی که به راحتی موج می زنند در سرزمینی. آرزو می کنم آرامش دوباره به سرزمین زیتون بازگردد. آرزو می کنم هیچ شهری از ایران دچار چنین دگرگونی نشود.

پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۲

کودکانه

دارم می روم سر کار. بچه ها را می بینم که دارند می روند مدرسه. سنشان به بچه های دوره راهنمایی می خورد. دو تا از دخترها بازو در بازو حلقه کرده، کنار هم راه می روند و با هم حرف می زنند. دلم برای دوستی های دخترانه این جوری تنگ شد. کودکانه است، می دانم. ولی باز دلم برای آن روزها تنگ شد. دوستی های آن سن که جنسش دوستی و محبت بود. روزهایی که اولویت اول دخترها، به دست آوردن جنس مخالف نبود. روزهایی که دغدغه دخترها، هول و هراس تنهایی و جاماندن از بقیه نبود. روزهایی که دغدغه دخترها رقابت و چشم و هم چشمی برای به دست آوردن توجه مردانه نبود. روزهایی که دوستی جنس و رنگ دیگری داشت.

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۲

پر از زندگی

راهم را کج می کنم که از بین درخت های تنومند بگذرم. این هفته تقریبا سراسر بارندگی بوده. هوا خیلی بهتر شده، سوز ندارد. از برگشتن پرنده ها و شاخه های درخت ها بهار را حس می کنم. شاخه هایی که هنوز خشکند ولی خودشان را بالا کشیده اند و معلوم است دارند جان می گیرند. دلم برای دیدن آفتاب تابان و گرم تنگ شده.

از میان درخت ها می گذرم. جلوی بعضی شان نماد کوچکی است از اهدا شدن این درخت به یاد عزیز از دست رفته ای. یکی از درخت ها هم سن خودم هست. بین شاخه هایش چند تا فنچ کوچک نشسته اند و می خوانند. روی شاخه دیگرش دارکوبی به پوسته درخت نوک می زند. این همه زندگی جاری است بین شاخه های درختی که از خاک برخاسته به یاد آدمی که به خاک بازگشته.

آرزو می کنم روزی که دیگر این جا نباشم، درختی این چنین جایم باشد.

کاریابی

در راه برگشت، هدفون به گوش.
برنامه رادیو بررسی کوتاهی است از مشکلات کاریابی در ایالت همسایه، "کبک". چند مصاحبه، چند مسوول، چند گلایه، چند نظر.
من تخصصی در زمینه اقتصاد و دانش اجتماعی ندارم. می دانم که یک گزارش خبری هم نشان دهنده تمام احتمال ها و فرصت های موجود در یک جامعه نیست. با این حال، برایم این سوال پیش می آید این ایالت که مردم خودش کماکان با چالش های کاریابی دست و پنجه نرم می کنند، برای چه نیروی متخصص مهاجر جذب می کند؟ و ما مهاجرها تا چه حد شناخت داریم از وضعیت کاریابی در یک ایالت یا شهر خاص، پیش از این که پرونده مهاجرت تشکیل دهیم؟

من در ایران مدت کوتاهی کار کردم. ولی خود من، حتی از وضعیت کاریابی در شهرهای دیگر کشور خودم چه قدر اطلاعات قابل بررسی در دست دارم؟ چه قدر می دانم بازار کاری حرفه من در شیراز، اصفهان، مشهد، یا هر شهر دیگری در کشور خودم چه طور است؟ حالا همین عدم قطعیت را چند برابر کنیم، می شود میزان آگاهی من نوعی از شرایط کاری در شهری از کشوری دیگر با فرهنگ و شرایط متفاوت.
البته این روزها وجود شبکه های اجتماعی به خصوص شبکه های اجتماعی تخصصی مثل لینکداین* به آدم ها فرصت های بیش تری می دهد برای نظرخواهی از آدم هایی که جاهای دیگر مشغول کار هستند. بررسی شرایط و گزارش های جامعه مورد نظر و  نظرخواهی از نمونه های مختلف آدم هایی با تجربه های مختلف، تصمیم های آدم را روشن تر و واقعی تر می کند.

*LinkedIN

ایمان

“I know God won't give me anything I can't handle. I just wish he didn't trust me so much.” 
Mother Teresa