جمعه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۵

The Present

The secret of happy, successful living is to do what needs to be done now, and not worry about the past or the future. We cannot reshape the past, nor can we anticipate everything in the future. There is but one moment of time over which we have some concious control and that is the present.

Sri Dhammananda

یکشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۵

سالگرد

یک سال گذشت؛
از کندن از آن چه بود،
از دور شدن از دل بستگی ها،
از ورود به سنگاپور،
از تجربه جامعه ای جدید،
از تجربه استوا،
با آب و هوا و میوه های شگرفش،
از تجربه احترام متقابل آدم هایی که تفاوت های گسترده دارند،
از تجربه رفتارهای انسانی،
از تجربه تنهایی فراگیر،
از تجربه با خود و خدای خود همراه شدن،
از فرصت های نو برای یاد گرفتن تازه ها.

یک سال گذشت؛
با همه خوبی ها و بدی ها،
خوشی ها و ناخوشی ها.

یک سال گذشت؛
از وداع خواهر و برادری که هرکدام برای بهبود رفتند.
از درک این که فاصله فیزیکی در برابر نزدیکی عشق و احساس و اندیشه ناچیز است.

یک سال گذشت؛
از شناخت بیشتر آدم ها.
هم راهان واقعی و هم راهان پوشالی.

یک سال گذشت؛
سالی که به من فرصت داده شد از پنجره های جدیدی به این زندگی زودگذر نگاه کنم.
که ارزش های عمیق تری را با تمام وجود حس کنم.
که ابزارهای جدیدی برای لمس زندگی پیدا کنم.

یک سال گذشت؛
تو را سپاس گذارم به خاطر لحظه لحظه هایش.
و بخشش می طلبم از اشتباهاتم.
از تمام لحظاتی که فراموش کردم.
که نومید شدم.
قدمم را در زمانی که باقی مانده در راه سعادت ثابت کن و پر امید.
و چون همیشه پناه باش و یاور برای تمام کسانی که تو را می خوانند...
آن ها که تنها تو را دارند ...

پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۵

خرمن

این دو پست آخر را از میان دفترهای قدیمی ام دوباره یافتم...
کجا بودم کجا رفتم کجایم من نمی دانم
به تاریکی درافتادم ره روشن نمی دانم
ندارم من در این حیرت به شرح حال خود حاجت
که او داند که من چونم اگرچه من نمی دانم
در آن خرمن که جان من در آن جا خوشه می چیند
همه عالم و مافیها به نیم ارزن نمی دانم
از آنم سوخته خرمن چون من عمری در این صحرا
اگرچه خوشه می چینم ره خرمن نمی دانم
(منبع نامعلوم)

تغییر

پرورگارا
به من آرامش ده
تا بپذیرم آن چه را که نمی توانم تغییر دهم
دلیری ده
تا تغییر دهم آن چه را که می توانم تغییر دهم
بینش ده
تا تفاوت این دو را بفهمم

(منبع نامعلوم)

سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۵

ده صبح تا دوازده ظهر در خیابان های تهران

نمای اول: در یکی از خیابان های پر رفت و آمد شهر، دو اتومبیل به هم تماس کوچکی پیدا می کنند. دو راننده مرد در حالی که از شدت عصبانیت می لرزند، از ماشین خود پیاده می شوند و بدون حرفی به شدت با هم گلاویز می شوند و همدیگر را کتک می زنند... موبایل هر دوشان روی آسفالت جلوی اولین ماشین افتاده. خانم راننده پیش نمی رود که موبایل ها را زیر چرخ ماشینش خرد نکند. در میان صدای بوق و سکوت مردمانی که تنها تماشاگر دعوا هستند، مردی به خانم راننده می توپد که چرا حرکت نمی کند و در برابر نگرانی خانم برای از بین بردن موبایل ها، با غرولند و ناسزا با خانم راننده برخورد می کند...

نمای دوم: صدای فریاد عصبی خانمی در پمپ بنزین... سکوت و تماشای مردم...
نمای سوم: ترافیک در خیابان... مردی که دستش را روی بوق گذاشته و با وجود بی اثر بودنش، هم چنان دستش را روی بوق نگه داشته است. فریاد دو مرد از پیاده رو که باعث می شود برای مدتی کوتاه صدای بوق قطع شود...

از نماهای جزئی تر نمی نویسم. همین سه نما برای دو ساعت در خیابان یک جامعه بودن، دردناک است...

روز زن

روز" زن" مبارک. گرچه تعریف این واژه در دنیای پیچیده امروز، مشکل و پیچیده است...

A* STAR IGS Scholarship

هفته پیش گروهی از پذیرفته شدگان جدید بورس سنگاپور برای اولین بار دور هم جمع شدند. من هم در جمعشان در دانشکده فنی شرکت کردم. تجربه جالبی بود؛ نوعی انتقال تجربیات. برای من هم فرصت خوبی بود تا پس از یک سال زندگی از نوع دیگر، دوباره به زمانی برگردم که در آستانه کندن و رفتن بودم. سوال ها، ترس ها و ابهامات کماکان همان رنگ ها را داشت؛ ترکیب بندی آدم ها هم همین طور. آدم هایی که به ریز حوادث ممکن فکر می کنند، آدم هایی که هنوز در تردیدند که این جا بیایند یا صبر کنند تا به سرزمین موعود - امریکا- برسند، آدم هایی که هدف را دنبال می کنند و جزئیات را به آینده می سپارند.
تقریبا نظیر هر نوع از این شخصیت ها، دوستی را از بین گروه خودمان پیدا می کردم با همین شرایط.
گروه ما اولین گروه دانش جویانی بود که از طریق این بورس در دو دانشگاه سنگاپور مشغول به تحصیل در رشته های تحقیقاتی در مقطع فوق لیسانس شدند. ما 22 نفر هستیم.
گروه جدید، گروه دوم هستند که آگوست امسال دوره دو ساله خود را شروع می کنند. این بار 39 نفرند.
هر دو گروه از بین دانش جویان ممتاز دانشگاه های سراسری با همکاری روابط بین الملل دانشگاه ها و زیر نظر وزارت علوم انتخاب شده اند.
از دکتر میم شنیدم که بیشترین تعداد دانش جویان امسال از دانشگاه شیراز و دانشگاه علم و صنعت انتخاب شده اند. جالب است؛ سال پیش من تنها علم و صنعتی جمع بودم که به لطف برادرم از طریق دانشگاه دیگری از این بورس باخبر شدم. شبکه اجتماعی علم و صنعت با وجود تمام کاستی ها نقاط قوت خوبی دارد.
بورس حاضر تا چند سال آینده هم به دانش جویان ایرانی دانشگاه های سراسری داده می شود. هر سال حدود پاییز تبلیغات آن در دانشگاه شروع می شود و بهار پس از بررسی مدارک، گروهی برای مصاحبه انتخاب می شوند و در نهایت آخرین پذیرفته گان اعلام می شوند. این بورس از طرف یک موسسه تحقیقاتی معروف که شالوده وزارت علوم سنگاپور است و به لطف پی گیری های دکتر میم از اساتید ایرانی که در امریکا تدریس می کند و مشاور این موسسه نیز هست، به دانش جویان ایرانی داده می شود و تعهد خدمتی در بر ندارد.

پنجشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۵

حوض نقاشی

بارون اومد
برف اومد
خیس شدم
گوله شدم
افتادم تو حوض نقاشی...
اما بقیه داستان ادامه پیدا نکرد... با کله شقی، خیس و لرزان خودم را از حوض نقاشی بیرون کشیدم تا با رنگ های تازه ام باز در زندگی پیش روم. وقتی جلوی آینه می ایستم از این همه رنگ که به خود گرفته ام، شگفت زده می شوم. حالا حتی انگار مردمک چشمانم هم رنگ های تازه به خود گرفته که رنگ خیلی چیزها را این همه متفاوت می بینم. چقدر رنگ، چقدر رنگ...

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۵

گوشه هایی از طبیعت ارنگه

درخت گوجه سبز

بوته های تمشک

ریحان

در آستانه غروب

ارنگه

در این روستای کوچک محصور در میان کوه، همه چیز بکر است. زیبایی، سکوت... از دوران کودکی عاشق این روستای سرسبز و زیبا بودم، از همان دوران که تهران بمباران شده بود و ما برای مدتی به این جا پناه برده بودیم. جنگ برای کودکی چون من، یک شوخی هولناک بود. شوخی که مرا به طبیعتی کشانده بود که از کشف پینه دوزها و حشرات و گیاهان با تمام وجود لذت ببرم. این بار پس از سالیان سال، دوباره به این منطقه برگشتم. همه چیز تغییر کرده؛ خانه های ساده و کاه گلی تبدیل شده به ویلاهای کوچک نوساز و رنگارنگ. جاده های هموار و حضور پر رنگ تر نمادهای فناوری های نوین! ولی هنوز که هنوز وقتی باد در میان درختان تبریزی می پیچد، تنها صدایی که در این سکوت همه گیر به گوش می رسد، صدای آرامش بخش خش خش برگ هاست. آرامشی وصف ناشدنی... همه چیز این جا ناب است و عمیق. فقط حیف که باز هم من دچار کنه گزیدگی شدم... بار پیش روی دیواری کاه گلی نشستم و در میان شاخه های درخت آلبالو غرق آلبالو چینی شدم. لذتی که باعث لذت کنه عزیز هم شد. چهره دکتر وقتی با هراس و وسواس و دستکش به دست، گزیدگی ها را بررسی می کرد، دیدنی بود. ولی خوب او تنها گزیدگی ها را می دید نه لذت غرق شدن در درخت آلبالو و چیدن آلبالوهای نورس را! وقتی کودک بودم هم همین طور می شد... همیشه می رفتم کنار گاوی می ایستادم و مدت ها به این چهره آرام و بی خیال خیره می شدم که با بی قیدی نشخوار می کرد و با طولی چاق به دمی منتهی می شد که باز هم با آرامش در هوا می چرخید، ساعت گرد و پاد ساعت گرد... و من همیشه کنجکاوانه مبهوت این حرکات شگرف می شدم و در مدت بهت زدگی ام، باز کنه ای دلی از عزا در می آورد... این بار اما نمی دانم چه طور گزیده شدم. شاید چون باز با بی احتیاطی غرق عکاسی در درخت و بیشه شدم. زیبا و زیبا... آن قدر که آرزو می کردم که ای کاش دوربین کوچکی در چشم داشتم که با هر باز و بسته کردن چشمانم، تصاویر را آن طور که می بینم، ثبت کنم.



تلاش

Hate is not overcome by hate; by Love (Metta) alone is hate appeased. This is an eternal law.

تلاش می کنم این را بفهمم. تلاش می کنم باورش کنم.

در میان ابرها

نمای اول: جایم راحت نیست. به لطف مهمان دار مهربان جایم را عوض می کنم و کنار پنجره می نشینم. کنار کابین مهمان دارها هستم. هواپیما در آستانه پرواز است؛
صدای مضطرب یک مهمان دار رو به باقی همکارانش: آبی از شیر نمی آید...
هولی میان مهمان داران افتاده که با این مشکل چگونه چای و قهوه سرو کنند. سر مهمان دار که خانمی زیبا و جا افتاده و هم زمان خالی از لبخند است، بقیه را دل داری می دهد که این مربوط به روشن شدن موتور هواپیماست. به احتمال زیاد بعد از بلند شدن از زمین مشکل رفع می شود...

حدسش درست است؛ با برخاستن از زمین، نگرانی ها برطرف می شود.

نمای دوم: مدتی است در هوا هستیم.
مهمان دار اولی به دومی:
- بهاره، چه طور سرو کنیم؟ از اول با هم شروع کنیم یا ...
و با کمی دلهره و سردرگمی سرگرم تصمیم گیری در مورد چگونگی سرو کردن نوشیدنی ها و خوراکی ها می شوند.

من تجربه سفر هوایی زیادی ندارم ولی حداقل می توانم با دید ناپخته ام، پرواز امارات، مالزی و ایران را با هم مقایسه کنم؛ حداقل در نظم در خدمات. از خودم می پرسم چگونه سرو کردن غذاها فعالیتی تکراری و استاندارد است که با درصدی خطا قابل برنامه ریزی و آموزش و اجراست. فرآیندش قابل طراحی و آموزش است. آن قدر که مهمان داران هربار نیاز نداشته باشند درگیر برنامه ریزی از ابتدا شوند. گرچه این روش، آدم ها را به همکاری دسته جمعی وا می دارد و می تواند پر از نوآوری باشد، ولی احتمال اشتباه و اتلاف زمانی را بالا می برد. کما این که مهمان داران حتی هنگام سرویس دهی با هم هم نظر نیستند و از هم ناراضیند. مسافران هم با نظم و ترتیب غذاها را دریافت نمی کنند...
با این وضع، کمبود لبخند بر روی لبان سر مهمان دار زیبا و خسته و پرشکوه را می فهمم.
مهمان داران هواپیمایی امارات یا حتی مالزی، کارشان را بر اساس نظمی ناشی از آموزش و دستوالعمل های از پیش تعیین شده انجام می دهند.
مهمان داران این هواپیمای قدیمی خطرهای شغلی و جانی بسیاری را به جان می خرند. آن ها اجرا کننده اند. جای طراحی فرآیندها بر اساس نیازهای انسانی و سیستم آموزشی مناسب برای پیاده سازی آسان این فرآیندها به شدت خالی است...
نیمه شب است. همه خوابند و من خسته از تمام دوندگی های پیش از سفر، در خواب و بیداری به استقبال سرزمینم می روم. به استقبال سرزمین انتگرال ها و مسایل پیچیده، به استقبال آن جا که همه مان مسایل ریاضی را با افتخار و نوآوری حل می کنیم ولی چشمانمان را به روی مسایل نرم و انسانی بسته ایم.

گم در زمان

می خواستم در زمان گم شوم، آرام آرام اما.
در زمان گم شدم، اما با درد، با درد...