چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۲

حرف

نیمی از مشکلات آدم از حرف نزدن است؛ نیمه دیگرش از حرف زدن!

گوش

میزش کنج مقابل میزم است. هر بار که دارد به زبان لهستانی پای تلفن با همسرش حرف می زند، صدایش را می شنوم. صدای زنانه ای از پشت تلفن پخش می شود که انگار دارد ماجراهایی را تعریف می کند. آقای هم کار هم با صبر و حوصله گوش می دهد و بعد با آرامشی مردانه حرف می زند. هفته پیش سر یکی از جلسه ها یکی دیگر از مردها، به طعنه مسخره اش می کرد که در محیط کار بارها به زبان خودش پشت تلفن حرف می زند. ولی برای من قشنگ است. تا مدت ها فکر می کردم چه قدر رابطه اش با همسرش عاشقانه است که روزی چند بار از هم خبر می گیرند حتی سر کار. از وقتی فهمیده ام که دختر و پسر نوجوان دارد، برایم بیش تر تحسین برانگیز است که این قدر با هم دوستانه و صمیمی در ارتباطند. یا حداقل به چشم من که این شکلی است.

قمار

بعضی وقت ها از خودم می ترسم. از این که خیلی وقت ها خیلی چیزها را تحمل می کنم و صدایم هم درنمی آید؛ انگار نه انگار که چیزی شده. انگار همه چیز عادی بوده. گاهی به گذشته که نگاه می کنم، خودم هم می مانم که چه طور با بعضی شرایط سر کرده ام، همه چیز را قورت داده ام و با خودم کشیده ام، آن هم نه به چشم شرایطی پیچیده و سخت، که به چشم بخشی از زندگی.

از خودم می ترسم. نکند باز هم مواردی باشد که دارم خودم را به زور جلو می کشم. نکند باز در آینده، خودم را به هر قیمتی در هر شرایطی بکشم بی آن که بدانم چه قدر ممکن است سخت و انرژی بر باشد. شکی ندارم که خیلی وقت ها نیرویی از درون قلبم، مرا جلو برده. شکی ندارم که از پس هر گردنه، رنگ های جدیدی دیده ام و می بینم. ولی دیگر این را هم حس می کنم که چه قدر با خودم و زندگیم قمار می کنم.

دوشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۲

جمع

کارهای ادل* را دوست دارم؛ صدای پر نفوذش و شعرهای آهنگ هایش حس عجیبی دارند؛ گرچه بیش تر آهنگ هایی که ازش شنیدم، سایه ای از غم دارند.
دیدنش هنگام دریافت جایزه اسکار جالب بود؛ احساساتی شده بود، از عشقش تشکر کرد و اشک ریخت، صدایش می لرزید.
برایم جالب بود که خواننده ای با این همه شهرت و قدرت هنری، وقتی در اجرای زنده در برابر جمع قرار می گیرد، صدایش می لرزد. انگار در برابر جمعی ناشناس صحبت کردن، آن هم در شرایطی حساس، برای هر کسی می تواند سخت باشد.
*Adele

جیغ

بعضی وقت ها از طبیعت سپاس گزاری می کنم که در این دنیا مردها هستند که زنانگی زن ها برایشان گیراست؛ زنانگی را با لذت در بر می گیرند و به اوج می رسانندش. زنانگی زن ها برای من شدید و سنگین است. گاهی وقت ها صدای جیغ های زنانگی که در گفتار و رفتار دخترهای اطرافم موج می زند، برایم سنگین و دور کننده است؛ توان دیدن و شنیدن این بعد پر رنگ از خانم ها را ندارم. شاید به شکل همان نیرویی که قطب های هم نام را از هم دور می کند.

حباب

تقریبا یک سال هست که گاه و بی گاه دنبالش می گشتم. از آخرین ماه هایی که سنگاپور بودم، شروع شد. احساس می کردم نیاز دارم بنشینم لب پنجره، حباب هوا کنم؛ رو به آن درخت های استوایی رو به روی اتاق سابقم در سنگاپور. از همان حباب های کف صابونی دوران کودکی. چند باری گشتم ولی طرح ساده اش را پیدا نکردم.

امسال اولین روز سال نو، به طور تصادفی همان جور حباب ساز ساده را در فروشگاه پیدا کردم. شگون سال نو، هوا کردن حباب بود در شهری دیگر، با همان تشنگی شدید برای نگاه کردن به رقص و رهایی حباب ها.

دوشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۱

دوستی های آرام

چه قدر همراهی و دوستی با آدم هایی که خودشان را همان جوری که هستند دوست دارند، آرامش بخش است؛ دوست هایی که همیشه در پی مقایسه و رقابت و چشم و هم چشمی نیستند. دوست هایی که کنار هم، خودشان هستند و از حضور کنار هم، همان جوری که هستند، لذت می برند.

یکشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۱

گردگیری

در یک عملیات ضربتی دارم خانه تکانی مختصر و فشرده ای می کنم. امروز با جاروبرقی افتادم به جان گرد و خاک کنج دیوار اتاق. تمیز که می شود، لذت می برم. با خودم فکر می کنم کاش یک چیزی هم پیدا می شد می توانستم با آن قلبم را گردگیری کنم...

روشن

وقتی خودت رعایت حال خودت را نمی کنی، چه انتظاری از دیگران داری که رعایت حالت را کنند؟

چهارشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۱

خط آبی

مثل همیشه سلامی می کنم و سوار می شوم.

اتوبوس خط آبی معمولا عصرها خلوت است. هنوز مسافر دیگری سوار نشده. می روم ردیف های آخر کنار پنجره گسترده ای می نشینم.
کمی بعد تر آقای راننده با صدای بلند و به زبان انگیسی می پرسد: "شما ایرانی هستین؟"

و این طوری برای اولین بار این جا با یک ایرانی آشنا می شوم که در شرکت اتوبوس رانی کار می کند. مسافرهای جدید سوار و پیاده می شوند و این میان ما گاهی کوتاه از این در و آن در حرف می زنیم.

راه پیدا کردن به شرکت اتوبوسرانی کار آسانی نیست؛ برایم قابل تحسین بود.

روز صورتی

چند قدم مانده به شرکت برسم که برنامه صبح گاهی رادیو شروع می کند به پخش آهنگ متن پلنگ صورتی.

سه‌شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۱

کلاه برداری

از خوبی های سرمای زمستان، این است که می توانی خودت سر خودت کلاه بگذاری؛ کلاه های جور واجور با رنگ های مختلف.
از بدی های سرمای زمستان این است که گاه و بی گاه باید این کلاه را از سرت برداری. و اگر از آدم های یک سر و هزار سودا باشی، هر از چند وقت یک بار که کلاهت را برمی داری، یکی از لنگه های گوشواره های مورد علاقه ات را جایی گم می کنی...
گرچه بیش تر بدلی هستند ولی درد گم کردنشان کم نیست. به خصوص وقتی گوشواره های محبوب پر نقش و نگار آسیای جنوب شرقی را این سر کره زمین گم می کنی...

چرخ های واگن

معمولا هر هفته به طبقه بیسکویت ها و شکلات های سوپرمارکت سری می زنم و یک مدل جدید برمی دارم که امتحان کنم.
هفته پیش یک جور بیسکویت شکلاتی پیدا کردم که خیلی شبیه بیسکویت شکلاتی های گرد شیرین عسل بود؛ با این تفاوت که وسطش لایه ای از مربا هم بود. تخفیف خوبی هم خورده بود. این جوری بود که بسته اش اضافه شد به سبد خریدم.

گذاشته بودمش توی کشوی میز شرکت. تمام که شد، بسته ش را انداختم توی ظرف بازیافت ها.

آخر روز بود. سوزی که میز کناری ام می نشیند، سرگرم حرف زدن با هم کار دیگری بود. ناگهان با خوش حالی رفت طرف ظرف بازیافت ها و بسته بیسکویت شکلاتی را نشان داد. با هیجان و بلند بلند می گفت "چرخ های واگن! چرخ های واگن!". بین ابراز احساساتش، تازه فهمیدم "چرخ های واگن" اسم مارک این بیسکویت است. کم و بیش چیزهایی فهمیدم از این که این بیسکویت محبوب دوران بچه گیش بوده و حالا با دیدن همان بسته آشنا، هیجان زده شده.

با خودم فکر می کنم این بیسکویت برای من فقط "بیسکویت شکلاتی لایه مربایی" بود ولی برای سوزی "چرخ های واگن" دوران کودکی با کلی خاطره! شاید من هم اگر بسته بندی پفک نمکی مینو یا ورق رنگی ویفرهای "یام یام" را ببینم همین احساس را داشته باشم. شاید به همین نسبت احساس من نسبت به اجزای این شهر با احساس آدم هایی که همین جا بزرگ شده اند، فرق داشته باشد.

از نوعی دیگر

بعد از سه سال، این روزها در پس این خلوت و تنهایی و در میان جهنمی که برای خودم ساخته ام، کمی احساس آرامش می کنم.
بدون هیچ دلیل خاصی، بدون هیچ آینده مشخصی، در میان همه ابهام ها و چالش ها، یکی دو روزی است ته قلبم آرامش کوچکی خانه کرده.
دلم می خواهد نگهش دارم، مثل مادری که جنینش را در خودش بغل می کند و نگه می دارد.

دوشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۱

تغییر

دو سه روزی است صبح وقتی از خانه می روم بیرون، صدای پرنده ها را می شنوم. به گوشم تازه است. مدت زیادی است که سکوت برف و زمستان همه جا را پوشانده. این روزها همه چیز آرام آرام دارد تغییر می کند.
جمعه از پشت پنجره گسترده شرکت، دسته پرنده های سیاهی را دیدم که پف کرده، گروهی لابه لای شاخه های عریان درخت رو به رو نشسته بودند. همان پرنده ها که دسته دسته چند ماه پیش با سرد شدن هوا از این جا کوچ کردند، دارند با هم برمی گردند. صدای بهار می آید!

یکشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۱

در کتاب خانه

من دارم به بچه های نداشته ام فکر می کنم. خانم مو سفید کناری دارد با دقت صفحه آگهی های ترحیم روزنامه را می خواند.

درست کن

چرا نمی گذارم هرچیزی همان جوری که هست، باشد؟ چرا می خواهم درست کنم؟ از کجا معلوم "درست" چیست؟ حتی اگر هم "درستی" در کار باشد، از کجا معلوم که بتوانم درست کنم؟