یکشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۰

داستان های زنده

دو شب است که می نشینم کنجی از کافه کتاب خانه و سرگرم خواندن بادبادک باز می شوم که مرا در خودش غرق می کند. هر از چند گاهی سرم را بلند می کنم و مرد نسبتا سال خورده ای با صورت استخوانی را می بینم که میزهای کافه را تمیز می کند؛ قوطی های فلزی نوشیدنی ها را هم جداگانه روی میز دیگری گوشه دوری از کافه نگه می دارد. فکر می کنم شاید می خواهد جداگانه در سطل ویژه قوطی ها بیندازدش یا می خواهد بفروشدشان.

امروز عصر خانم سال خورده با حجابی با عصایش می آید نزدیک و می پرسد می تواند روی صندلی کنار میزی که نشسته ام، بنشیند. مدتی آن جا می نشیند و بعد می رود جای دیگر. بار دیگری که سرم را از روی کتابم بلند کردم، دیدم که رفته سراغ قوطی نوشیدنی هایی که روی میز دور کنجی از کافه چیده شده اند؛ آن ها را بر می دارد و در ساکش می گذارد. در صحنه بعدی می بینمش که جای دیگری از کافه نشسته و به جایی خیره مانده شاید هم دارد تسبیح می شمرد؛ آن قدر منتظر ماند که هوا تاریک شد.

یک ساعتی به پایان ساعت کاری کافه کتابخانه مانده. سرم را بلند می کنم؛ مرد سال خورده و آن خانم سال خورده دارند با هم از کافه می روند. مرد به من لب خند می زند. از زوج سال خورده، آرام و صبور خداحافظی می کنم و نگاهشان می کنم که کنار هم در آرامش در تاریکی به سمت خانه های نزدیک کتاب خانه پیش می روند. با خودم فکر می کنم سرم را کرده ام در کتاب داستان، غافل از این که چه قدر داستان های زنده در حال در اطرافم زندگی می کنند.

پذیرش

شکلات تلخ می گوید در بعضی از قسمت های هند، خانواده های سنتی به دختر و پسری از دو خانواده هندو ولی با گرایش های مختلف مذهبی، اجازه ازدواج نمی دهند. از چنین اتفاقی در سرزمینی پر از رنگ و فرهنگ و زبان و مذهب های مختلف، تعجبی نمی کنم. در نگاه من، باز هم تحملشان در برابر تفاوت از بعضی قسمت های خاور میانه که بر سر تفاوت باور بین سه یا پنج اصل در یک مذهب یکسان، حق زندگی کردن را می توانند از هم بگیرند، بیشتر است.

خسته ولی پر از غرور

جمعه روز سختی بود. از صبح، دو هم کار ارشد در اتاقش بودند و متمرکز تا عصر روی مساله ای کار می کردند. بازتاب یکی از مدیران خرید در بازنگری ممیزگری، مشکلی در سیستم در پردازش برخی داده ها نشان داده بود. ممیزگرا ها هم که نگاهشان همیشه در پی شکار شکافی در داده ها و فرآیندهاست. حالا مدیرم باید گزارش گسترده و مشخصی از مشکل سیستم، اثراتش و روی کرد های میان مدت و بلند مدت برای حل مشکل در برابر ممیزگرها ارائه می داد. با هم کاران ارشد سه تایی سرگرم بررسی و آماده سازی برای ارائه و حل مشکل بودند تا ماجرا از این وخیم تر نشده.

نزدیک 6 عصر، هم کاران ارشد هم چنان در گوشه ای بخش دارند روی گزارش کار می کنند. آقای مدیر می آید سر می کشد و نظری می دهد. برای هر سه شان روز پر تنشی بوده. ناگهان مدیرم با خوش حالی دست هایش را به هم می کوبد و خبر می دهد که دخترش به مرحله نهایی مسابقات شنای نوجوانان سنگاپور راه پیدا کرده! چهره خسته اش پر از شادی و غرور است. ازش می پرسند مرحله نهایی کی است. می گوید همین امشب! و در مقابل نگاه های پرسانمان می گوید که خانمش قرار است تا نیم ساعت دیگر بیاید شرکت دنبالش تا با هم بروند تشویق دخترشان در مرحله نهایی!

آقای مدیر، آدم باهوش و چالش طلبی است؛ چهره اش از چالش طلبی دخترش هم در مسابقات شنا از آن خوش حالی ها داشت که به ندرت آدم در چهره کسی می بیند!

جمعه، تیر ۰۳، ۱۳۹۰

گل های به نخ کشیده

گاهی وقت ها که می روم آشپزخانه شرکت، آب بردارم، لیلا را می بینم که نشسته گوشه ای از این اتاق کوچک و گل های مریم، ارکیده یا میخک را به نخ می کشد. می گوید گل های نخ کشیده را می برد معبد برای نذری که دارد. لیلا خانم آشپزخانه است که برای جلسه ها و هر مراسم رسمی، چای و قهوه درست می کند.

گل های به نخ کشیده اش همیشه زیبا هستند. دیروز ازش پرسیدم اجازه می دهد وقتی گل ها را به نخ می کشد، نگاهش کنم و یاد بگیرم. با تعجب و لب خند قبول کرد.

امروز که می روم آب جوش بردارم، می گوید با خودش گل آورده. خوش حال فکر می کنم کاش وقتی از روز شروع کند که من هم بتوانم بروم تماشایش کنم. رشته فکرم وقتی پاره می شود که می گوید باید "پاک" باشم تا بتوانم به گل ها دست بزنم. مکثی می کنم. منظورش این است که دستم را شسته باشم یا حمام رفته باشم؟ می خواهم جواب دهم که برای اطمینان می پرسم یعنی چه. او هم می گوید یعنی که نباید پریود باشم... می فهمم که گل ها برایش مقدسند، ولی باز هم برایم سنگین است؛ ناگهان انگار تمام پیشینه برخوردهای دوران مدرسه می افتم؛ آن جا که وقتی که دوازده، سیزده ساله بودم، کسی مقاله ای می خواند پای صف مدرسه که حضرت زهرا هیچ گاه پریود نشد... و من هیچ وقت نتوانستم هضم کنم اولا چنین چیزی چه طور ممکن است؟ دوم این که مگر پریود شدن چه مشکلی داشت که باید عنوان بخورد که این اتفاق برایش نیفتاده؟ و از همه مهم تر چه طور ممکن است چنین جمله ای در برابر دختران نوجوانی مطرح شود که با تغییرات طبیعی رو به رو هستند و گاهی در بحران درک تغییراتشان، دست و پنجه نرم می کنند.

چند لحظه ای درنگ می کنم و فکر می کنم چند مذهب در دنیا وجود دارد که برای نیایش و ارتباط با مبدا هستی هیچ قید و بند و محدودیتی قایل نمی شوند؟ و مگر نه این که فرآیند پریود شدن، خود زندگی است؟ مگر نه این که این همه با دوره زندگی گل ها شباهت دارد؟

گرچه این سوال ساده و بی غرض، خوش حالی یادگیری به نخ کشیدن گل ها را در من خاموش کرد و ذهنم را درگیر سیری آشنا که جایی از تاریخ زندگیم با آن سر و کله زده بودم؛ گرچه امروز آن قدر روز شلوغی بود که دیگر حتی فرصت نکردم برگردم آشپزخانه تا به نخ کشیدن گل های لیلا را تماشا کنم، ولی یادم آمد نیروی یگانه ای که می خوانمش، فرای هر چیز است و با من، هر گونه که هستم در صلح و مهر؛ آن قدر همیشگی و نزدیک که هر جا و هر گونه باشم، صدایش می کنم، چه بخواهد بشنود یا نه!

حالا باز باید دنبال فرصتی باشم که لیلا با خودش گل بیاورد.

من یار مهربانم!

پیدا کردن و عضو شدن در کتابخانه ملی نزدیک خانه یکی از قدم های خوب ماه پیش بود. هر بار امکان جدیدی کشف می کنم. امروز عصر، بعد ازکار رفتم چند تا مجله ورق بزنم. در راه فکر می کردم چند مجله امانت بگیرم و فضایی باز پیدا کنم که میز داشته باشد و چای تا با خیال راحت، سرگرم خواندن شوم. جمعه شب بود و می دانستم کافه های مرکز تجاری نزدیک کتابخانه شلوغند و پر همهمه؛ دنبال جایی بودم آرام و دنج. نزدیکی های کتابخانه که رسیدم سایه بان و میز و صندلی هایی در کنجی بیرون کتابخانه دیدم که تا به حال دقت نکرده بودم؛ یک درش به کتابخانه باز می شد. واقعا گاهی وقت ها چشم های آدم چیزی را پیدا می کنند که دنبالش می گردیم؛ شاید اگر بهش فکر نکرده بودم، باز هم کافه ای به این آرامی و دنجی درست چسبیده به کتابخانه پیدا نمی کردم.

مدتی است به جای این که از تنهایی ام فرار کنم و خودم را درگیر مسایلی کنم که ربطی بهم ندارند، وقتم را در کتابخانه می گذرانم. موضوعات و سرگرمی های جدید پیدا می کنم، از آرامش محیط و دیدن آدم های مختلف، دیدن مامان ها و بچه هایی که با خوش حالی آمده اند کتابخانه، یا مادر و پدرهایی که دارند مطالعه می کنند و بچه هایشان در زمین بازی کنار کافه بازی می کنند، لذت می برم.

چهارشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۰

آهنگ های بابا

ناراحت بودم. از دیشب با خودم کشیدم و امروز بردمش سر کار؛ آن طوری ها که با کلی عسل هم ناراحتی م تمامی نداشت انگار. ماسک رسمی ام را روی صورتم به زور نگه داشته باشم که سر کار چندان معلوم نباشد. ولی خودم می دانستم درونم چه خبر است.
داشتم یک مساله ی خرید حل می کردم که نمی دانم چه طور شد یاد آهنگی افتادم که وقتی کوچک بودم، بابا با خوش حالی می گذاشت. رفتم سراغ ایران سانگ و پیداش کردم. خوش بختانه این سایت سر کار هنوز فیلتر نیست. دو بار که به این آهنگ گوش کردم، همه ناراحتی ها رفتند! آلبوم قدیمی و شلوغی است ولی برای من پر از خاطرات خوشی است که از دورانی دور جایی از وجودم چنان حک شده که هم چنان ازش شادی و احساس خوشی می جوشد. آهنگ بابا نجاتم داد!

سه‌شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۰

سرخ

یکی از بهترین لحظات خرید هفتگی، خرید گوجه فرنگی و سیب سرخ است. هر وقت می روم بالای سرشان تا سرخ ترین، تازه ترین و خوش شکل ترینشان را انتخاب کنم، لذت می برم. دوستی می گفت شب ها قبل از خواب سه تا چیز را که در طول روز باعث شادی و خوش حالیش شده، به یاد می آورد و سپاس گزاری می کند. شب های روزهایی که گوجه فرنگی های سرخ و خوش رنگ را سوا می کنم، معمولا این یکی از موارد است، اگر یاد کنم.

دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۰

گز آردی

یکی از دوستانم لطف کرده و برایم گز آردی آورده. از آن ها که گردند و پر از پسته و در بستری از آرد.
می خواستم با جعبه اش ببرم شرکت تا همکارانم امتحان کنند؛ اما به دو دلیل این کار را نمی کنم؛ اول این که روی جعبه گز که محصول معروفی از آقایی و پسرانش است، عکس قدیمی احتمالا بنیان گزار گز فروشی هست. عکس مردی با صورتی جدی و سبیل. مانده ام چه توضیحی بدهم به همکارانم در مورد بسته بندی این گز معروف ایرانی. دوم این که پر از آرد است و سال گذشته که گز مشابهی را بردم شرکت، همه خودشان را از بالا تا پایین آردی کرده بودند. از همه بدتر خانم مدیرم بود که گز به دست بالای میزم ایستاده بود و اصرار داشت هنگام خوردن گز به گفت و گویش ادامه دهد. آن قدر گرم حرف های خودش شد که بعد از تمام شدن، ناچار شد لباس هایش را از بالا تا پایین بتکاند، بس که آردی شده بود. بعضی از همکارانم هم کلی سوال پرسیدند که این آرد برای چیست.

امشب، آرد گزها را تکاندم. قاچشان کردم و گذاشتم در یک ظرف دیگر تا فردا ببرم بگذارمش روی میز وسط بخش تا هر کدامشان دوست داشتند امتحان کنند. هر بار یکی مان خوراکی ویژه ای می گذاریم آن جا از کشورمان یا کشوری که سفر رفته ایم. این طوری هر کدام می توانیم مزه اش را امتحان کنیم.

دیکتاتورهای کوچک

خیلی هامان نقد سیاسی می کنیم، سرکوب گری را زیر سوال می بریم و دیکتاتورهای زمانمان را نقد و تحلیل می کنیم. اما کافی است پیچیدگی کوچک یا بزرگی برایمان پیش بیاید در روابطمان با اطرافیانمان؛ هر نوع رابطه ای که می خواهد باشد؛ خانوادگی، دوستی، عشقی، کاری و ...

آن وقت باید دید چند نفرمان واقعا در همین بعد کوچک زندگی فردی توانایی داریم درباره موضوعی که پیش آمده، گفت و گو کنیم، مساله را به روشنی طرح کنیم، نظراتمان را بیان کنیم و توان گوش دادن به برداشت ها و نگاه های طرف مقابل را داشته باشیم. چند نفرمان واقعا توانایی داریم با هم مساله را بررسی کنیم و اگر راهی برایش وجود دارد، دنبالش بگردیم؟

تا وقتی که خودمان، در اندازه همین زندگی فردی خودمان، دیکتاتور هستیم، چه طور می توانیم دیکتاتورهای در حد کلان جامعه را سرزنش کنیم؟

دوشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۰

برادرم، پاره پر رنگ قلبم

درخشش نگاهت همان نوری را دارد که آینه به خودم بر می گرداند.
و نگاه تو، نگاهی آشناست که تا ته قلبم درکش می کنم.

فلفل نبین چه ریزه!

یک بسته چیللی قرمز خریده ام. ریز و خوش رنگند، سرخ سرخ. از یکی از دوستانم یاد گرفته ام که وسطش را قاچ بزنم و بندازم داخل غذا تا طعم فلفل تازه بگیرد. چون ریز است، دیگر نمی گذارمش روی تخته؛ همان جا کف دستم می گذارم و قاچش می زنم و بلافاصله می اندازمش بین غذایی که دارد روی شعله می پزد. باز شدن چند لحظه ایش کف دستم همانا و دستی که ساعت ها ازش آتش می بارید، همانا...

شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۰

شور زندگی

به نظر من، تمیز کردن دست شویی عمومی، یکی از کارهای سخت دنیاست. در طول این سال ها معمولا آدم هایی با لباس های قرمز از شرکت های پیمان کاری، دست شویی طبقات مختلف شرکت را روزانه تمیز می کنند. هرچند وقت یک بار آدم های قرمز پوش قدیم جایشان را به آدم های قرمز پوش جدید می دهند.

چند ماهی است که یک خانم هندی با لباس قرمز دست شویی طبقه را تمیز می کند. چهره ای آرام و صبور دارد، عینک می زند و موهای فرش را پشت سرش جمع می کند. منتظر می ماند کسی دیگر در دست شویی نباشد، بعد با جارو و مواد شوینده داخل می شود و شروع می کند به شستن و سابیدن. ولی این خانم با بقیه فرق دارد؛ وقتی تمیزکاری را شروع می کند با صدای قشنگی، آواز می خواند؛ آوازهایی به زبان خودش؛ آرام و دل نشین.

بعضی وقت ها در قلبم تحسینش می کنم؛ که با این همه سادگی و شور زندگی، کار می کند.

جمعه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۰

حقیقت جاری

دارم کتاب صوتی "قدرت لحظه حال (*)" را گوش می کنم. جالب است. در بین همه جملاتی که از شنیدنشان لذت بردم، این جملات را خیلی دوست داشتم:

"Even when the sky is heavily overcast, the sun hasn’t disappeared; it is still there on the other side of the clouds."

پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۰

چماق به دست های درونی و بیرونی

گاهی وقت ها که به سیر زندگیم نگاه می کنم، به خودم یادآوری می کنم که من از جامعه ای برآمده ام سرکوب گر. جامعه ای که در آن همیشه بدیهی ترین ابعاد وجود، سرکوب می شود و احساس احساس و بیانش، معمولا جایی در بین همان سال های مدرسه، گم می شود.

از جامعه سرکوب گر بیرون کشیده ام ولی با سرکوب گری های فردی نهادینه شده ام (!) چه کنم که جایی که نمی دانم کجاست، در تار و وجودم ریشه دوانده اند. سرکوب گری های فردی را وقتی درک می کنم که با آدم هایی از جوامع مختلف برخورد می کنم. این همه سرکوب و کنترل در احساس احساسات و بیان گری فکر و احساس از کجای این وجود بیرون می زند؟

پیدا کردن و تسویه کردنشان با صلح با خود و زندگی، زمان می برد؛ می دانم. پیدایش می کنم.

محدودیت

می خواستم بنویسم اگر ازدواج نکرده باشی و مشغول کار باشی، انگ می خوری که زن کار محوری هستی نه خانواده محور.
ولی اگر ازدواج کرده باشی، آن وقت کار کنی، بازوی مالی دیگری هستی برای بدن خانواده که بعضی وقت ها به تنهایی با حقوق یک نفر برپا نمی ماند.

با این حال، امشب در راه به این فکر کردم که محدودیت، فقط وقتی محدودیت می شود که آدم خودش باورش کند. انگ زدن دیگران برای آدم محدودیت ایجاد نمی کند اگر آدم خودش باور داشته باشد به قلب و آرزوهایش.