سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۵

The Anglo-Chinese Junior College Choir

Esplanade in Singapore
شین شین-همان خانم سنگاپوری بسیار معتقد که چند ماه پیش با او آشنا شدم- دعوتم کرده بود برای اجرای کر که پسرش هم در آن شرکت داشت. اسپلانید، مرکز هنری سنگاپور است که سرمایه گذاری زیادی روی معماری آن شده است. به شکل میوه دوریان ساخته شده که یادآور این سرزمین است، سرزمینی نوپا که برای دست یابی به هنر هم تلاش می کند.
گروه جوانی است. پسرها در کت و شلوار سفید و دخترها در لباسی سفید با دامنی رنگارنگ با طرح های چینی. قطعات مختلفی به زبان های مختلف اجرا می کنند. مجذوب صورت دختری شدم که غرق در حرکات رهبر کر ارکستر است و تمام خطوط چهره و دستان و بدنش با هر نوا هماهنگ است... یاد اجرای گروه کر استاد نوری می افتم. گروهی که یکی از دوستانم در آن همکاری داشت. خاطرات زیادی از این اجراها دارم. خاطراتی عمیق و به یاد ماندنی. در اجرای آخری که دیدم، دختری ایرانی همین طور در قطعات غرق شده بود.
چهره ها و لباس ها متفاوت بود ولی نواها این نواهای آسمانی که گویا زبانی برای برقراری ارتباطی از نوع دیگرند، یکسان بود. زیبایی، آن قدر عمیق و واقعی است که مرز نژاد و زبان و بسیاری تفاوت ها را در می نوردد.
رفتار خانم رهبر ارکستر با آن خطوط کشیده و در آن کت و شلوار مشکی، اما برایم عجیب بود. با وجود ظرافت و قدرت عجیبی که در هدایت تیمش داشت، وقتی پس از پایان قطعات به سوی جمع برمی گشت، رفتار تیز و محکمی در تشکرهایش داشت که کمی با ظرافت موسیقی متفاوت بود... رهبری عجیب و توانا بود اما.
در کنار اجرای هنرمندانه، نوآوری زیادی در این اجرا دیده می شد. بعضی از قسمت ها در کنار نواها، از ضربات دست و گاهی پا استفاده می شد. ضربه های هماهنگ و مختلف از طرف قسمت های مختلف گروه. پاهایی که با هم به زمین کوبیده می شد. گاهی تکی و گاهی هر دو پا با فاصله زمانی هماهنگ. کف زدن های محکم دست ها هم که گاهی پیوسته بود و گاهی ضربه ای، به نواها مفهوم دیگری می داد.
همین طور در چندین قطعه، قسمتی از گروه شروع به حرکت کرد و آرام آرام از سن پایی آمد و در دو راستا به موازای دیواره های سالن و نزدیک حضار، پراکنده شد. این حرکت نوآورانه، بازتاب نواها را بی نظیر می کرد.
من تا به حال چنین حرکاتی را در یک گروه کر ندیده بودم. دیشب تصویر ساکن گروه کری که همیشه در چند صف منظم، صاف می ایستند و فقط می خوانند، برایم شکست. نوآوری رادیکال!
زیبایی نواها، زیبایی حرکات، زیبایی یک کار گروهی موفق و این همه نظم که تمرین و سرمایه گذاری عمیقی پیش زمینه آن است، یک دستی و همکاری این جمع، مرا کاملا در خود فرو می برد. از دید خودم به این فکر می کنم که چه انگیزه و عشق عمیقی بین افراد این گروه وجود دارد که همه هم آهنگ با هم و رها از خود، با دستان رهبر ارکستر یکی هستند و هم زمان خودشان را در این هنر گروهی پیدا می کنند. مفاهیم سازمانی زیادی را می توان در این کار گروهی موفق یافت!!!
این گروه جوان به زودی برای دوازدهمین بار برای اجرا در کشورهای مختلف اروپا به سفر خواهد رفت.

جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۵

صرف یک فعل پر از زندگی

تولدم مبارک
تولدت مبارک
تولدش مبارک
تولدمان مبارک
تولدتان مبارک
تولدشان مبارک
...

کاشتن

امروز یک مطلب تازه کوچک می فهمی؛ فردا مطلب کوچک دیگری. ابهام پروژه با این کشف های کوچک، آهسته آهسته کم رنگ تر می شود. صبور باش. تحقیق هم مثل برگی است که می کاری. هر روز رشد می کند؛ آرام آرام اما. برای دیدن یک گلدان زیبا و خندان، صبر و پشتکار لازم است. صبور باش...

Love Shouldn't Hurt


این عنوان یکی از بروشورهای مرکز مشاوره دانشگاه است که مرا به خود جذب می کند. معادله های روی این برگه، مرا به شدت به فکر فرو می برد.
یاد سخنرانی دیگری می افتم که تاکید دارد مهم ترین اصل در دوست داشتن، احترام گذاشتن است؛ احترام به خودت و به کسی که دوستش می داری. احترام به آن چه هستید، به آن چه باور دارید و به آن چه دوست می دارید.
نامعادله های روی این برگه هم، جای سخن بسیاری دارد...
دوست داشتن و دوست داشته شدن، اما، در جامعه ما ریختن مشتی کلمات مبهم است بر سر دیگری. مشتی مکعب با وجه های سیاه و سفید. مثل کودکی سه ساله که از تمام حواسش برای فهمیدن دنیا استفاده می کند، مکعب ها را برمی داری؛ لمس می کنی؛ بو می کنی؛ به دندان می کشی تا درک کنی؛ تا این همه گنگی و ابهام و حرف های تو در تو و انتظارات بیان نشده را بفهمی.
دوست داشتن و دوست داشته شدن، نیاز به بلوغی فردی دارد. یاد خانم مهندس بنی اردلان به خیر که وقتی غرق شدنم را در کار می دید، همیشه نصیحتم می کرد به موقع به ازدواج هم فکر کنم. ولی بهتر است اول موقعیت فردی و اجتماعی پایداری پیدا کنم و بعد شریکی امین برای به شراکت گذاشتن بالغانه زندگی.
مفهوم این حرف ها را این جا بیشتر درک می کنم. بلوغ شخصی، آگاهی از خودت، از آن چه هستی، توانایی ها و مرزهایت، آگاهی از هر آن چه دوست می داری، توانایی تنها زندگی کردن و لذت بردن از آن با تمام سختی ها، درک خواسته هایت، درک احترام گذاشتن به خودت و دیگران و ...
یاد قسمتی از سایت دانشگاه می افتم که به بحث و مشاوره در مورد مباحث مختلفی می پردازد که به ویژه آدم هایی در سن و سال دانش جویان ممکن است، با آن روبرو شوند. همه چیز، قدم به قدم توضیح داده شده و راهنمایی های لازم برای حل مشکلات ارائه می شوند. اگر به مشکلی چه فردی، چه تحصیلی یا اجتماعی بربخورید، با خواندن این نوشته ها، هم راه حل پیدا می کنید و هم حداقل احساس می کنید که مرحله ای که در آن قرار گرفته اید، خاص شما نیست.
خیلی چیزها را می توان یاد داد. خیلی چیزها را می توان یاد گرفت. ...
باز هم ادامه دارد. یاد تمام تحولات زندگیم از نوجوانی تا کنون می افتم و احساس نیازی که به فهمیدن و اطلاعات گرفتن راجع به همه آن مباحث داشتم. مباحثی که جامعه ما، تنها با سکوت با آن برخورد می کند و شما را در پرده ای از ابهام باقی می گذارد. شما می مانید و سوال هایتان و ابهامات و منابع درست و نادرستی که برای درک مسایل می یابید.
چند باری که وارد ان.یو.اچ، بیمارستان وابسته به دانشگاه، شدم همیشه بروشورهای رنگارنگی را که در سالن انتظار بود، ورق زدم. تصاویر دختری نوجوان و جمله ای که می گوید از زیبایی هایتان و از زندگی تان شاد باشید و لذت ببرید. این بروشور پر بود از اطلاعات مفید درباره تغییراتی که یک دختر نوجوان تجربه می کند.
به راستی، سکوت چه دردی از دردهای اجتماعی ما را حل خواهد کرد؟ تا کی ندانستن و ابهام برابرمعصومیت و پاکی انگاشته خواهد شد؟
دانش اجتماعی و فردی، سرمایه بزرگی برای یک جامعه است؛ چرا که به انسان ها فرصت می دهد که سالم، بالغانه و آگاهانه رشد کنند.

Econographication

این عنوان سمیناری است که دیروز رفتم. این عنوان، شباهت عجیبی با چهره و تلفظ سخنران، دکتر ماریو آرتورو ریوتز دارد که اهل گواتمالاست. با انگیسی آغشته به اسپانیایی اش، از ابزار ساده و جدیدی صحبت می کند که با استفاده از ریاضیات و آمار و فیزیک، تحولات اقتصادی را بررسی می کند. گراف هایی که معرفی می کند، ساده اند و پر از نوآوری. توضیح می دهد که تلاش می کند با استفاده از تئوری آشوب در فیزیک، مباحث اقتصادی را تجزیه و تحلیل کند.
اطلاعات بیشتر در مورد این موضوع را می توان در سایت زیر، پیدا کرد:

چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۵

گمشده ای در عراق

رنگ سیاه پس زمینه و "به نام خدا" ی سفید رنگی که رویش حک می شود به همراه ضرب آهنگ های موسیقی ایرانی، و قلب من که با شدت در سینه می کوبد... پس از مدت ها، بو و نوایی آشنا که گویی با جان و روحم آمیخته، احساس نزدیکی و آرامش عجیبی را در من بیدار می کند. این هم گونه دیگری از نوستالژیاست شاید! وقتی فکر می کنی به همه چیز خو گرفته ای، یک جمله، یک رنگ، یک ضرب آهنگ، تپش قلبت را به دست می گیرد...
فیلم به زبان کردی است با زیر نویس فارسی. طبیعت وصف ناشدنی کردستان. کردستان، با آن کوه ها و تپه های غرق در گل های زرد و بنفش و پوشیده در رنگ و زیبایی. بهشت فراموش شده. پر از نعمت های رها شده. زیبا و زیبا و زیبا. آخرین سفر گروهی ام با دوستان. ایستاده در باد...
میرزا موسیقی دان مشهوری است. همسر محبوبش، حناره، شیفته خواندن است، ولی غرور و تعصب میرزا مانع اوست. حناره بیست سال پیش به شوق خواندن همراه دوست میرزا به سوی مرزهای عراق می رود تا شاید به رویاهای حبس شده اش برسد. جنگ ایران و عراق، عشق همیشگی میرزا و حناره با وجود مشکلاتشان، حناره ای که به دردسر می افتد و میرزای آبرو رفته که در سراسر کردستان، هنر وعشقش زبان زد همگان است، میرزایی که جانش را در دست می گیرد و با دو پسرش برای نجات حناره به جست و جویی با مقصدی نامعلوم می شتابد، پسرانش که در طول مسیر زندگی شان را کشف می کنند، پسر کوچک که عاشق حناره ای دیگر می شود، میرزا که میوه حناره را می یابد و این دختر کوچک یادگار حناره را در پناه می گیرد و حناره ای که با تمام عشق فریاد نشده اش، در سکوت و دورادور میرزا را می نگرد و دوست می دارد...
شاید دنیا پر باشد از میرزا ها و حناره ها.
و در نهایت، خوشا به حال قاصدک ایرانی که فیلم کشورش را که در کشورش ممنوع شده، در این سرزمین بیگانه می بیند و قلبش هم چنان می کوبد. داستان ما ایرانیان هم حکایتی عجیب و وصف ناشدنی است.

تبادل فرهنگی

ترم پیش، چوچو هم خانه ای سه دختر ایرانی دیگر گیلمن هایتس بود. این هم نتیجه یک ترم زندگی با دوست عزیزم، مریم! وقتی چوچو دعا کردن را به این روش تجربه کرد...
When Cho Cho parys

Melaka


Colourful Melaka Posted by Picasa

Melaka-Christ Church


Christ Church Posted by Picasa

Colourful Melaka


Colourful Square Posted by Picasa

Melaka-Francis Xavier Church


Posted by PicasaFrancis Xavier Church

Melaka-Orna Resort


Posted by Picasa

دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۵

Melaka

زیباست و گرم. رنگارنگ و وسیع. ملاکا یکی از ایالت های مالزی است که هنوز آثاری از تمدن پرتغالی ها در آن باقی است. این آثار به دوره ای برمی گردد که این سرزمین مستعمره پرتغال بوده است.
سفری یک روزه از طرف انجمن دانش جویی. مثل همه اردوهای دانش جویی سابق.
سفر خوبی بود. فرصتی برای تجربه ای کوتاه از مالزی. سرزمینی که مادر سنگاپور بوده. دیدن شباهت ها و تفاوت ها، فرصت بهتری برای مقایسه می دهد. جنگل های وسیع پر از نخل های صنعتی که 16 درصد روغن مصرفی دنیا را برای تولید مواد شوینده فراهم می کند. وسعت و عرض و ارتفاع مفهوم گسترده تری دارد. خبری از برج های مرتفع نیست. زمین پهناور است و خانه ها ویلایی و کم ارتفاع. آرامش و کندی زمان را بهتر حس می کنی.
ایالت جوهور بارو را که رد می کنیم، وارد ملاکا می شویم. راهنما سفارش می کند که هنگام عبور از خیابان مواظب باشیم چرا که " این جا سنگاپور نیست." این کاملا روشن است. خبری از تابلوهای راهنما و نمادهای مختلف برای نشان دادن مسیر نیست. بی نظمی در بین رنگ و نظم دیده می شود.
توریست های زیادی مشغول گشت و گذارند.
در مسیر برگشت، یکی از بچه ها پیشنهاد خواندن شعر از ملت های مختلف را می دهد. من و دوستان ایرانی ام هم در این تبادل فرهنگی شرکت می کنیم!
پایان راه و عبور از گمرک. گمرک مالزی پر است از جمعیت در هم و بی نظم و صفی که با تمام تلاش کارمندان، کند پیش می رود. آن طرف، اما، به محض ورود به خاک سنگاپور، اولین تابلو، جلوی پله برقی خودش را نشان می دهد: " اگر سال خورده هستید، لطفا از آسانسور استفاده کنید.
و حضور رنگ و نظم، پر رنگ تر می شود. هر ملیتی در صفی ویژه و سیستم های اتوماتیک با کمترین زمان دخالت کارمندان که به پیش روی سریع صف های مرتب، کمک می کند.
سرزمین زیبا و آرامی بود و خیلی چیزها واقعی و طبیعی نه مصنوعی و چشم فریب ولی از این که به سنگاپور برگشتیم، احساس شادی می کردم!
سفر خوبی بود. فرصتی برای تجربه های جدید. از تمام مقایسه هایی که بین مالزی و سنگاپور و ایران می فهمیدم، می گذرم و به عکس ها بسنده می کنم. از مریم ممنون که عکس ها را با من تقسیم کرد.

روزی نو

به رهایی و آرامش رها شدن در آب هنگام طلوع خورشید...
به لذت تماشای ابرهای نرم پاره پاره
و برای لحظه ای لمس آرامش شروع روزی دیگر به دور از آشوب و هیاهوی این زندگی مدرن


جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۵

Vesak Day

امروز تعطیل رسمی است. روز تولد بوداست و روزی مقدس برای بوداییان. در سنگاپور روزهای مقدس مسلمانان، مسیحیان، هندوها و بودایی ها تعطیل رسمی است.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۵

سپاس گزارم

سپاس گزاری در برابر این همه زیبایی و فرصت برای تجربه زندگی با تمام وجود، چیزی نیست که تنها با کلامی بر لب قابل ادا کردن باشد. برای سپاس گزاری در برابر این همه لطف، نعمت و رحمت بی انتها، درک و معرفتی عمیق لازم است و اراده ای شایسته که ادای شکر کند. مرا شایسته سپاس گزار بودنت کن. شایسته تمام لطف ها و نعمت های بی دریغت در تمام طول زندگی. شایسته انسان واقعی بودن. شایسته شایسته بودن.

شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۵

غذای هندی

غذای هندی شبیه ترین غذا به غذای ایرانیان است. متنوع است و رنگارنگ و تند. البته وقتی عادت می کنی دیگر تندیش، عجیب نیست.

پراتا که شبیه خاگینه است، اسفناج، هویج و ذرت به همراه کمی مرغ

برنج، ماهی، هویج و آن تکه نارنجی رنگ که حلواست و به همین نام شناخته می شود.

با تشکر از دوست خوبم مریم که این عکس ها را گرفته.

انتخابات پارلمان

حدود یک میلیون و دویست هزار نفر از شهروندان سنگاپور، امروز برای انتخابات پارلمان، پای صندوق های رای می روند. امروز تعطیل است. هر شهروند با نامه ای که قبلا دریافت کرده، شماره و کارت مشخصی برای رای دادن دارد که مکان رای را هم مشخص می کند. رای دادن اجباری است و محرمانه. این را مرتب رادیو یادآوری می کند. رای ندادن جریمه دارد. همه چیز برنامه ریزی و کنترل شده است. نتایج ساعت ده شب اعلام می شود.
ما برای شما امنیت، رفاه و امکان پیشرفت فراهم می کنیم. شما کافی است تنها خوب کار کنید و هنگام رای، نظرتان را اعلام کنید.
تبلیغاتی در دانشگاه نمی بینم. تنها یکی دوبار جلسات نقد و گفت و گو گذاشته شد. البته طبیعی است که دانش جویان، که بیشتر خارجی هستند و حق رای ندارند، هدف تبلیغات نیستند.

NUS Engineering Canteen



دانشکده مهندسی، علوم، بیزنس، هنر و علوم اجتماعی هرکدام سالن های غذاخوری خودشان را دارند. از نظر چیدمان و برخی غذاها متفاوتند ولی در همه آن ها می توان بین ده تا پانزده سرو کننده پیدا کرد که هرکدام مجموعه ای از غذاهای مختلف را ارائه می کنند. قیمت و کیفیتشان خوب است و زیر نظر دانشگاه. هر سال پیمان کارهای جدید توسط نماینده های دانش جویان در انجمن های دانش جویی انتخاب می شوند. طبق معمول همه چیز با نماد مشخص است. غذای حلال به راحتی قابل تشخیص است.
به طور کلی سنگاپورر است از فود کورت با کیفیت و قیمت مناسب. در هر نقطه شهر که باشید، به راحتی می توانید غذاهای مختلف با شرایط خوب پیدا کنید.
عکس های زیر، تعدادی از دکه های مختلف را نشان می دهد:
فقط نکته این جاست که غذایی که با عنوان غذای مسلمانان ارائه می شود، در واقع غذای مالایی تند است. عجیب است که این نام را برایش گذاشته اند. یادش به خیر اوایل اگر می خواستم هنگام نهار با دکتر چای صحبت کنم، با مهربانی مرا می برد دم این دکه غذا بگیرم... کسی باور نمی کند که همین که غذا حلال باشد کافی است... حتما نباید از این دکه خریداری شود...

Khmer Rouge

دیروز یکی از دوستان، عکسی از موزه یادبود قربانیان نسل کشی خمرهای سرخ در دهه 1970 را به من نشان داد که شبیه عکس زیر بود:

منبع عکس: بی بی سی

به یاد گفت و گوهایم با سوتیری می افتم و اندوه عمیق این تنها کامبوجی خوابگاه از وضع کشورش، که همیشه در روحش و گفتارش آشکار بود.

این نوشته کوتاه، جنایت های خمرهای سرخ را کوتاه توضیح می دهد:

"در سال 1975 دولت خمرهای سرخ قدرت را در کامبوج در اختیار گرفت. برنامه خمرهای سرخ ایجاد جامعه ای فلاحتی بود. به همین منظور تمام شهرها را تخلیه و ساکنین را به روستاها و اردوگاههای کار اعزام کردند. تاریخ کشور تغییر داده شد و سالروز به قدرت رسیدن خمرهای سرخ سال صفر نام گرفت. دولت خمرهای سرخ برای پیش بردن برنامه خویش، نابودی سیستماتیک گروههای مختلف اهالی را در پیش گرفت. بلافاصله پس از به قدرت رسیدن، بین 100 تا 200 هزار نفر از افسران ارتش لون نول و خانواده های آنان قتل عام شدند. در دومین مرحله، خمر های سرخ تمام اقلیتها(چایمها و ویتنامی ها) را ممنوع اعلام و به گونه ای سیستماتیک اقدام به از میان برداشتن آنان کردند. پس از حل مسئله اقلیتها، نوک تیز حمله متوجه نیروهای خودی شد. تمام کسانی که زبان بیگانه ای را میدانستند، درس خوانده بودند و یا مالک چیزی بودند به اردوگاههای کار اعزام و در همانجا از میان برداشته میشدند. در طول چهار سال حکومت خمر های سرخ بیش از یک پنجم از اهالی کامبوج (در حدود دو میلیون نفر) توسط خمرهای سرخ تیرباران شده، زیر شکنجه و یا در اردوگاههای کار جان خود را از دست دادند." منبع محفوظ

این لینک هم مرور کوتاهی دارد بر حوادث عجیب این کشور آشوب دیده که مدت ها مستعمره فرانسه بوده:

http://news.bbc.co.uk/1/hi/world/asia-pacific/1244006.stm

جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۵

سکوت

صبح زود وارد لابراتوار می شوی و پشت میز کارت می نشینی به امید این که امروز با سرعت بیشتری مقاله هایی را که باید بخوانی، بخوانی ... خلوت است... ولی صدای خر و پف می آید... آه، خدای من! باز هم تونی تمام شب بیدار بوده... این روزها دانش جوهای دکترا به شدت مشغولند. چون امتحان ارتقا به دکترا 11 می برگزار می شود. یعنی فقط دو هفته بعد از پایان امتحان ها... لابراتوار در سکوتی عمیق تر از گذشته فرو رفته...

باور

لا یکلف الله نفسا الا وسعها
لا یکلف الله نفسا الا وسعها
لا یکلف الله نفسا الا وسعها
...
شانه هایم سنگینند؛ قلبم سنگین تر و پر تر... سخنت را با خود تکرار می کنم تا سبک تر شوم. یاریم کن. بهترم کن. باورم کن.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۵

گوشه ای از برخی سمینارها

طبق سفارش دکتر چای - سوپروایزر و رئیس گرامی من که خوش بختانه گروهمان را به سمینارهای مختلفی می فرستد- دیروز در دو سمینار شرکت کردم. اولی جلسه دفاع یکی از دانش جویان دکترای دانشکده کامپیوتر ساینس بود با عنوان زیر:
Examining the influence of organizational subcultures and organizational identification on knowledge management (KM) initiatives (MR MAYASANDRA NAGARAJA RAVISHANKAR)
سمینار جالبی بود؛ پنل بررسی کننده، استادهای نقد کننده ای بودند و ارائه دهنده هم با آرامش و تسلط به آن ها جواب می داد. گرچه همراهی کردن با تمام توضیحات کاری که نتیجه چهار سال تحقیق بود، برای من آسان نبود.
بعد از سمینار، من و یو دن، راه افتادیم تا به سمینار بعدی برسیم که دکتر چای، در آخرین لحظات خواسته بود، در آن شرکت کنیم. من و یو دن بالاخره به ان.یو.اس گیلد هوس رسیدیم. عنوان سمینارکه از سوی دانشکده بیزنس برگزار شده بود، این بود:
Destination: Customer loyalty Growing tourist traffic the Harrah's way (By Gary LovemanChairman, President & CEO, Harrah’s Entertainment, Inc.)
قیافه ما دو دختر دانش جو در میان جمعی ازخانم ها و آقایان دنیای تجاری با لباس های بسیار شیک و رسمی شان، جالب بود! فقط به هزینه های این سمینار و لباس ها و آرایش ادم ها فکر می کنم! خوب، این دیگر سمیناری آکادمیک نبود. طبق برنامه ای که قبلا دیده بودم، یک ساعت آشنایی شرکت کنندگان با هم و برقراری ارتباطات تجاری بود و ساعت بعد، ارایه آقای لاومن. ولی فکر می کردم مثل باقی سمینارهی بیزنس است. خدا را شکر که من معمولا نیمه رسمی هستم... کنار میز دسر می روم تا دسر کوچکی بردارم. در این بهت زدگی، حوصله امتحان غذاهای عجیب و غریب را که خوردنشان مشکل است، ندارم. آقایی که جلو من ایستاده می پرسد که تکه ای از کیک کنار دستش می خواهم و وقتی می پرسم که این تارت است، شروع می کند به توضیح این که باید بگذارمش توی یک کاسه و در پودینگ غرقش کنم. فکر می کند که استادم... و کارت معرفی ام را می خواهد... از رشته و زمینه ام می گویم...کارتش را به من می دهد و بعد با توضیح این که این دسری انگلیسی است مرا به مردی انگلیسی معرفی می کند تا تاریخ چه این دسر را برایم توضیح دهد...! لبخندی به لب به توضیح گوش می کنم و سعی می کنم مثل خودشان بازیگری مهربان باشم!
یو دن و من هر دو سعی می کنیم این مناسبات را تمرین کنیم. آقای دنیس از من می پرسد که "شما اهل کدام منطقه از هند هستید؟؟؟!!!" البته این سوال هم این جا طبیعی است! " هندی- اهل شمال هند-، پنجابی، یهود..." لبخند می زنم که ایرانی ام...
سمینار شروع می شود. مثل همیشه برخلاف سمینارهای آکادمیک، آقای لاومن که قبلا استاد هاروارد بوده و اکنون، مدیری بزرگ، مانند بازیگری مسلط، ذهن همه را با ارائه رنگارنگش، جذب می کند. از اهمیت مشتری می گوید و شناخت و ارزیابی آن؛ از این که سازمان ها امروز تنها به دنبال کارمندانی توان مند نیستد؛ کارمند توان مندی که انعطاف پذیری و توانایی کار گروهی و برقراری ارتباط اجتماعی موثر را ندارد، ارزشی به سازمان اضافه نمی کند و ...
تجربه جالبی بود. مدت هاست می دانم که ان.یو.اس در برقراری ارتباط با دنیا بسیار موفق است. از برنامه های تبادل دانش جو گرفته که بسیاری از دانش جویان اروپایی و آمریکایی را برای تجربه این تکه از آسیا به این دانشگاه جذب می کند تا سایر روابط وسیع با سایر دانشگاه ها، مراکز تحقیقاتی و شرکت های تجاری مختلف دنیا. این هم نمونه کوچک دیگری بود از ارتباط دانشگاه با دنیای تجارت و مدیران خوش پوش و اجتماعی.

آتوسا

تهران با هم همسایه بودیم؛ دو تا خیابان فاصله داشتیم. ولی سنگاپور با هم آشنا شدیم! آتوسا، دوستی بی نظیر برای من است. روحی بلند دارد و اراده و همتی بلندتر. با وجود تفاوت هایی که داریم، تشابهات زیادی در زندگی داریم! آن قدر که گاهی به شوخی می گوید که من آتوسای 7 ساله پیش هستم! گرچه این اغراقی بیش نیست. در توان مندی ها و اراده استوار و خیلی چیزهای دیگر، فاصله بسیاری داریم.

باهوش است و مهربان؛ صبور و محکم؛ خلاق و توانا؛ پر تلاش و مصمم و مهم تر از هرچیز، پر از شور زندگی با تمام فراز و نشیب ها.

عکسی هنری! اثر خودش-ژانویه 2006

آشنایی با او، امید را در من زنده تر می کند. به زندگی و تلاش برای بهبود، بیشتر و بیشتر ایمان می آورم.

زندگیش پر از شادی، امید و موفقیت باد! پر از بهترین ها!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۵

MacRitchie Nature Reserve



زیبا و وهم آلود! دست کمی از تفاسیری که از بهشت می کنند، نداشت... سایه های مختلفی از سبز و بازتابشان در آب. سکوت و زیبایی؛ زیبایی وصف ناشدنی که نه زبان، توان بیانش را دارد نه عکس های مرده و کم توان!
مریم و من دیروز برای اولین بار رفتیم مک ریچی. باران می آمد. قبلا شنیده بودم که طبیعت ناب است و سبز و پر از لاک پشت و پرنده و میمون که البته به خاطر باران، جانورهایش را ندیدیم. ولی آن چه دیدیم و از آن پر شدیم، قابل بیان نسیت.
در راه با یک خانواده کره ای آشنا شدیم. مرد کره ای از ما پرسید که از کجاییم و این جا چه می کنیم. این آغاز گفت و گوی بلندی بود که بر سر مسایل مختلف ادامه پیدا کرد. البته بیشتر بین او و دوستم. یکی از سوالات جالب این مرد کره ای در مورد چند همسری بودن مسلمانان بود و می پرسید آیا مردان ایرانی هم این طورند... و وقتی در مورد فرهنگ ایرانیان و خانواده های کوچک کنونی شان توضیح می دهم، با سادگی تمام می پرسد: " یعنی شما یک مادر دارید؟" ... آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه....! ولی این قدر سوال پرت و تصور عجیبی است که به عصبانیت نمی رسم. سوال های عجیب، زیاد شنیده ام این جا. دیگر تعجب نمی کنم. فقط دلم به حال خودمان و تصویری که از خودمان به دنیا نشان می دهیم و تلاشی هم برای بهبودش نمی کنیم، می سوزد...
در حال پیاده روی با این خانواده کره ای بر روی پلی بر فراز دریاچه، بحث بین مرد کره ای و مریم در مورد اسلام و مسیحیت، ادامه پیدا می کند ولی من ترجیح می دهم خودم را در این طبیعت زیبا رها کنم. پر می شوم از این همه سرسبزی و سکوت و زیبایی. جایی هم با خانم کره ای هم صحبت می شوم که او هم از ایران می پرسد و لبخند زنان و با شور تمام می گوید شما ایرانیان چقدر زیبا هستید! خوب، حداقل یک تصویر مثبت... خودش موسیقی خوانده و اهل هنر است. وقتی به پایان راه می رسیم، میل رد و بدل می کنیم و از ما دعوت می کنند که روزی برای شام به دیدن شان برویم! نتیجه هم صحبتی یک ساعته که با سوالات عجیب شروع شد، به دوستی دو گروه از ملت های مختلف انجامید!
روز خوبی بود.