یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۵

روز جهانی کارگر


فردا روز جهانی کارگر است. روز کارگر بر تمام کارگران دانشی در سراسر دنیا مبارک باد!

سوال

همیشه سوالات بی شماری در ذهنم بالا و پایین می روند. چند تا از این سوال ها این ها هستند:
شماره یک: در کشور پر تحرکی مثل سنگاپور که آدم ها بام تا شام برای پیشرفت بیشتر کار می کنند و فشار کاری شدیدی دارند و همیشه در شتاب و دوندگی هستند، چرا وقتی پایت را روی خط کشی عابر پیاده می گذاری، سرعت ها کند می شوند و کسی عجله ای برای زیر کردنت ندارد؟ برخلاف ایران که برای هر چیزی شتاب نداشته باشیم، در رانندگی آن هم وقتی عابر پیاده ای در دیدمان باشد، شتاب داریم...
شماره دو: چرا آفریقایی ها که به طور میانگین در وضعیت مشکلی زندگی می کنند، هنگام شادی این قدر واقعی می خندند؟ آن قدر که شادی را از صدای خنده شان با تمام وجود حس می کنی.

رنگ

رنگ طلایی روی انگشت سیاه دست چپش جلوه خاصی دارد. مایکل پسر سیاه پوست زیمبابوه ای فقط به خاطر سادگی و خلوص رفتارش آدم دوست داشتنی نیست؛ این حلقه ازدواج ساده، باریک و طلایی در انگشت سیاهش او را دوست داشتنی تر می کند. امکان ندارد در راهروی دانشکده به او بر بخورم و چشمانم روی این زیبایی ساده و عمیق متمرکز نشود. ایده نابی برای عکاسی است...

سوپ مرغ

قابل پیش بینی بود. همیشه وقتی چند تا اتفاق با هم، هم زمان می شوند و اوضاع برایم کمی طوفانی می شود، بدنم عکس العمل نشان می دهد. باز هم خدا را شکر که فقط یک سرماخوردگی ساده است. دیروز یک پیاز بزرگ و کلی سبزیجات را قاطی کردم و سوپ مرغ درست کردم تا از شدت این سرماخوردگی کم شود.
خانه ماندم که استراحت کنم ولی از صبح تا شب از سقف تا کف اتاقم را شستم و سابیدم. این طوری آرامش خوبی احساس می کنم. بهتر است با تغییر به سراغ تغییر رفت.
حالا اتاقم خیلی خیلی قشنگ شده. وقتی شب تنها با نور چراغ مطالعه ام روشن می شود، آرامشی ساده و عمیق دارد. آرامشی برای خواندن، نوشتن و زندگی را احساس کردن با سادگی تمام...

جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۵

خدانگهدار سوتیری

ده ماه بود که با هم، هم اتاقی بودیم. سوتیری و من، آدم های کاملا متفاوتی بودیم. از سرزمین، فرهنگ، مذهب، زبان، چهره، رشته و رفتاری متفاوت. اوایل درک کردن همدیگر برایمان کمی مشکل بود. به نظرم آدم عجیبی می آمد. کامبوجی بود و حقوق می خواند. از طرف شرکتش بورس شده بود برای یک دوره یک ساله. دو هفته زودتر از من وارد سنگاپور شده بود. آرام بود و مقرراتی و جدی. با وجود این که هم سن بودیم، احساس می کردم او مادربزرگ است و من کودکی شلوغ با خنده های بلند.
متفاوت بودیم ولی با گذشت زمان و شناخت بیشتر، دوستان بسیار خوبی برای هم شدیم. در کار هم دخالتی نمی کردیم و به هم احترام می گذاشتیم.
ترم دوم تصمیم گرفتیم با هم جابجا شویم و با تغییر اتاقمان، باز هم با هم زندگی کردیم.
سوتیری ترم دوم شادتر بود. شب ها دیگر ساعت 10:30 نمی خوابید و با من تا نیمه شب بیدار می ماند. قرار است با یکی از دوستانش ازدواج کند. امید و شادی بیشتری در زندگی داشت. ترم اول می گفت که مادرش با ادامه تحصیل او برای دکترا مخالف است و می گوید بهتر است اول تشکیل خانواده دهد. به مسایل با همین جدیت نگاه می کرد. از من هم جدی تر! با چشمانی گرد می پرسم " یعنی خودت احساس نیاز به یک شریک و همراه امین در زندگی نمی کنی؟"...
ترم دوم وقتی از تعطیلات برمی گردد. روی میزش مجسمه ای پارافینی از دو دست گره زده گذاشته. می پرسم که آیا این نمادی برای دعا کردن است؟ می خندد که نه! دست او و نامزدش است که درهم حلقه شده و به پارافین شکل داده است. هنگام عبور از مالزی، مجسمه سازی این اثر هنری زیبا را از آن ها ساخته بود.
واقع بینی گاهی از احساس گرایی نتیجه واقعی تری می دهد.
گاه گاه از هر دری حرف می زدیم. من از کشورم و او از کشورش و تبادل کارت پستال های نمادین سرزمین هایمان.
سوتیری نماد صبر بود و تعادل. همیشه احساس می کنم آن قدر بزرگ و وسیع است که چیزی نه او را بسیار ناراحت می کند، نه بسیار خوش حال. درست در نقطه تعادل. هرچه بیشتر می شناختمش، بیشتر از تماشای برخوردش با زندگی لذت می بردم.

به قول خودش به شنیدن "شب به خیر" های پیش از خواب هم عادت کرده بودیم. نمی دانست که من چقدر از این ظرافت و آرامش رفتاریش حتی وقتی می خواست بخوابد، احساس آرامش می کردم.

دیشب از خانواده مسلمانی که مدت ها قبل با آن ها زندگی کرده بود و حالا دوستان خوبی برای هر دوی ما هستند، برای شام دعوت کردیم. همه در رستوران ترکی سفره شام خوردیم. بعد از شام و خداحافظی، با هم مسیر خیابان بوگیس را قدم زدیم و خرید کردیم.

امروز برای بدرقه اش به فرودگاه چانگی رفتم. همه چیز را از پیش بسته بود. از آن جا که آدم وارسته ای است، رها و سبک سفر می کند. کتاب هایش را برد و هر چه واقعا نیاز داشت و همه ظرف ها و وسایلش را هم برای من گذاشت. چقدر در سفر کردن با من و دوستان ایرانی ام متفاوت بود...

برایش نوشته ای نوشتم و با یادگاری کوچکی همراهش کردم. از او هم خواستم چند خطی برایم بنویسد.
می دانم که جایش برایم خالی خواهد بود. می دانم که جای خالی حضورش روی تختش و در اتاق مشترکمان، آشکار خواهد بود. آشنایی با سوتیری دریچه تازه ای برای نگریستن به زندگی به من داد. معنی صبر، جاری و رها بودن را بهتر می فهمم. دل تنگ نمی شوم، چون دل تنگی با رهایی و جاری بودن در جریان زندگی، نمی خواند.

برایش آرزوی بهترین ها را دارم.

عبور

"عبور باید کرد.
صدای باد می آید، عبور باید کرد.
و من مسافرم، ای بادهای هموار،
مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید.
مرا به کودکی شور آب ها برسانید."
سهراب سپهری
عبور کردن از خیلی چیزها برایم دشوار است. برای عبور کردن باید وارسته بود و سبک، نه وابسته و سنگین.
این چند خط تا اعماق قلبم نفوذ می کند، کاش یاد بگیرم که عبور کنم...

Lassi or Yogurt Drink


قبل ترها فکر می کردم فقط ما ایرانیان "دوغ" می نوشیم. "لاسی" یا "یوگرت درینک" هندی ها همان چیزی است که ما "دوغ" می نامیم! البته گاهی از نظر اقزودنی ها با هم فرق دارند.
لاسی ترکیب ماست، آب، نمک یا شکر است که گاهی با عصاره میوه ها هم ترکیب می شود.
ویکی پیدیا در این مورد توضیح کاملی دارد:
هندی ها و پاکستانی ها شباهت های بسیاری در اسم، رفتار، چهره و غذاها با ایرانیان دارند.
در غرفه غذای هندی، می توان غذاهای بسیار مشابهی پیدا کرد.
یاد آن روزی که گروه دانش جویان ایرانی در کانتین بیزنس موفق به کشف "نان" با همان تلفظ و شکل و مزه نان لواش ایرانی شد، به خیر!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۵

Au vent

Je laisse mes larmes porter par le vent,
Je te laisse par le passe,
et je me laisse par le silence, par le temps...

پایان

امتحان هایم امروز تمام شد.
این جا همه چیز رقابتی است. دو درسی که برداشته بودم، از درس های اصلی دانشکده بودند که در سالن سخنرانی بزرگی برگزار می شدند. تقریبا 150 نفر سر یک کلاس بودند. ترکیبی از دانش جویان دکترا و فوق که گروه دوم خودشان به دو دسته تقسیم می شوند: آن ها که فقط واحد درسی می گذرانند و معمولا شاغلند و گروه دیگر که تمام وقت هستند و دانش جوهای تحقیقی هستند.
زمینه ها و توانایی ها بسیار گسترده است.
همه چیز بر پایه ی مقایسه است. سنگاپوری ها از کودکی با همین سیستم مقایسه ای و طبقه بندی شدن تربیت می شوند. همه چیز روی نمودار می رود و نمره ها با میان گین کل کلاس و پراکندگی آماری مشخص می شود.
همه به شدت درس می خوانند. امتحان ها از آن چه در ایران بود، معمولا ساده تر است ولی وقت بسیار کم است. باید خیلی سریع باشی. همه چیز بسیار قانون مند و رقابتی است.
امتحان امروز شاید تا مدتی آخرین امتحان درسی دانشگاهی ام باشد. از این پس باید فقط روی پروژه ام کار کنم.
طراحی آزمایشات، درس خیلی خوبی بود. به دنبال خطا نگردید تا بهبودش دهید؛ از ابتدا سیستم را طوری طراحی کنید که احتمال خطا حداقل شود. مفاهیم جالب و پیچیده ای که استاد عزیز فقط به دنبال به کار بردن شان نیست، تحلیل می خواهد و چرایی.
این نیز گذشت. باید نفسی تازه کنم تا بتوانم در زمان کمی که باقی مانده، پس فردا گزارشی از پروژه ام به استادم بدهم... این ترم همیشه در حال دویدن بودم تا به ضرب الاجل های پیاپی برسم. این جریان هم چنان ادامه دارد. این هم قسمتی از یادگیری است. تلاش درست و پیوسته... در سرزمینی که بدون داشتن منابع طبیعی چندانی، با چنین سرعتی رشد کرده و می کند، تلاش، اولین اصل زندگی است.

زندگی آب تنی کردن در حوض چه "اکنون" است...

سه دختر ایرانی دیگر با هم در یک آپارتمان هستند، 5 طبقه پایین تر از آپارتمانی که من در آن زندگی می کنم.
هفته دیگر امتحان ها شروع می شود.
می روم طبقه پایین تا با مریم درس بخوانیم. باران می بارد. باران سنگاپوری... وحشی و رعد آسا...
مریم: بیا برویم زیر باران کمی راه برویم...
من: نه مریم جان! خیس می شویم؛ وسط امتحان ها سرما می خوریم... -این بعد والد و مقرراتی من است که پاسخ می دهد...
مریم: فقط چند دقیقه... این باران را از دست می دهیم...
شیوا هم از سوی دیگر مرا می خواند: "بیا بارانی مرا بپوش و برو... من هم برایتان چای می گذارم"...
شیوا، برای من همیشه نماد زندگی است... بارانی زردش را که می پوشم، دیگر هیچ تفاوتی با یک جوجه زرد ندارم...
می رویم پایین گیلمن هایتس... باران شدید است. هیچ کس بین بلوک ها نیست. همه از باران به جایی پناه برده اند.
رعد های سهم ناک و صدای هول ناکشان که نفس را در سینه حبس می کنند.
زیر باران می روم، سرم را بالا می گیرم و دستانم را تا آن جا که می توانم می گسترم و می چرخم...می چرخم و می چرخم...باران پاک سیل آسا که همه چیز را می شوید؛خالی از حضور چشم ها؛ پر از صدای باران؛ صدای قورباغه ای که می خواند؛ رعدی که آسمان را می شکافد؛ چقدر همه چیز حقیقی است...
مریم زیر سقفی ایستاده و مرا مبهوت می نگرد...
ترس رعد گرفتگی مرا متوقف می کند... خیس و گیج... زیر سقف می روم و دست مریم را با شدت می فشرم که تعادلم را از دست ندهم... همه چیز می چرخد... صدای این باران مرا از خود بی خود می کند... به چشم های مبهوتش لبخند می زنم... " نگفتم نیاییم زیر باران... مگر نمی دانی که من شوریده ام!"
مدت ها بود این قدر احساس رهایی نکرده بودم...
"چترها را باید بست
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد..."
کاش می شد؛ کاش می شد...

بی نظیر

همیشه هست. اگر صدایم یا نوشته ام کوچک ترین رنگی از " آه" داشته باشد، حضورش پر رنگ و پر رنگ تر می شود؛ حتی از فرسنگ ها دورتر... مفهوم "برادر" مفهومی بی نظیر است...

جمعه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۵

سقوط

بعد از کلی کلنجار رفتن با استاد مشاورم - رئیس بزرگ- این ترم دو تا درس برداشتم...
اقتصاد مهندسی که پر از آنالیز مالی است. دید کوتاهی از درس دوره لیسانس دارم. پس ریسک می کنم و این درس را با استادی که اولین بار این درس را ارائه می کند برمی دارم.
اهداف بلندی دارم:
دید بهتری از آنالیز مالی پیدا کنم.
در کار کردن با توابع مالی اکسل استاد شوم.
نمره هایم را بهبود بدم.
چون هنوز مطمئن نبودم که می خواهم به دکترای پیوسته بروم یا نه، امکان انتخاب را باقی بگذارم
و ...
با شروع ترم جدید، کم کم واقعیت ها پر رنگ می شوند. بر خلاف کلاس دیگری که دارم و یکی از بهترین کلاس هایی است که تا به حال داشته ام، اقتصاد مهندسی فاجعه آمیز است. استاد عزیز، با تمام سعی و تلاشش، هر جلسه فصلی از یک کتاب قطور را درس می دهد و همه مات به توضیحات بی سر و تهی گوش می کنیم که به جای باز کردن مسایل، آن ها را پیچیده تر می کند. صورتی از یک سناریو و پرش سریع به فایل محاسباتی اکسل و سیر در مجموعه بی انتهایی از اعداد و ما که سر در گم تر از پیش می شویم.
امروز داستان را کامل کردم. امتحان پایانی به دور از سطح انتظار و متفاوت با روش تدریس با وقتی کم و من که هم چنان سر در گم سناریوهای درس داده شده ام.
همه اهداف والای اول ترم، با شدت به زمین خورد. حالا من می مانم و استاد مشاورم و تجربه درسی نفس گیر و رقابت با دوستان چینی که بی وقفه می خوانند و تلاش می کنند و در کسری از زمان محاسبه می کنند... من در محیط جدید، هنوز استراتژی های گذشته را به کار می گیرم... کاش از تجربه هایم درس بگیرم... باید خیلی بیشتر تلاش کنم... خیلی بیشتر...و این با تمام حوادث بیرونی کمی مشکل است... بیشتر تلاش می کنم...

چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۵

بدون عنوان

هستی... هستی... هستی...
بعضی چیزها را احساس می کنم، هرچند گنگ و دور...
چرا زندگی این قدر عجیب است؟
آرزوهای نیک می کنم؛ برای همه آن هایی که می شناسم.
زندگی فرای من است، فرای من...

نجوا

به تو پناه می برم
از آن چه می دانم و از آن چه نمی دانم
از تمام دانسته ها و نادانسته ها
به تو پناه می برم
از آن چه می توانم و از آن چه نمی توانم
از تمام بازی های این دنیا
به تو پناه می برم
که تو می دانی
همه چیز را می دانی

یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۵

تلاش پر شور

لابراتوار خیلی سرده... کتاب هایم را می زنم زیر بغلم و میام بیرون کار کنم. روی یکی از نیمکت ها می نشینم. تازه مشغول خواندن شده ام که می بینم نزدیک پاهایم چند حشره بال دار غول آسا دیوانه وار این ور و آن ور می روند. خط حضورشان را دنبال می کنم. چندین حشره دور لامپ های سقفی که در شب می درخشند، می پرند و خودشان را به شدت به لامپ ها می زنند. آن قدر شدید که تعادل شان را از دست می دهند و روی زمین پخش می شوند؛ ولی از شوق هدف، وقتی توان بال زدن را از دست داده اند، دوباره کشان کشان خودشان را از دیوار بالا می کشند تا به منبع درخشان برسند...و این روند در امتداد بیشتر لامپ های سقفی مسیر ادامه دارد...
چقدر این تلاش عاشقانه و مصمم که همه موانع را می شکند تا به هدف برسد، خیره کننده است... رفتار این مورچه های پردارغول آسای استوایی که با تمام نیرو خود را در هدف می کوبند، نفس را در سینه ام حبس می کند... ولی این که آدم با این همه شور خودش را به چه هدفی می کوبد، فکر بر انگیز است. کاش آن قدر آگاه باشیم که هدف های ارزش مند را بیابیم و آن قدر پر شور باشیم که از کنار زدن هیچ مانعی در برابرش نهراسیم...
اندیشه دیوانه واری است... کتاب هایم را جمع می کنم و به سرمای لابراتوار بر می گردم... دنیای واقعی پر از فکر و اندیشه و خیال است...

پنجشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۵

سیزده به در



در جریان هماهنگی های جشن نوروز با آن ها آشنا شدم. دنبال آینه و شمعدان می گشتم که یکی از ایرانیان مقیم این جا یادآوری کرد که شاید خانواده نمازی بتوانند کمکم کنند چون هرسال عید نوروز را با چیدن سفره هفت سین و دعوت ایرانیان جشن می گیرند...

خانم نمازی، خانمی متشخص، مسن و مهربان است... همه این ها را بدون دیدنش و تنها با گفت و گوی تلفنی نیم فارسی نیم انگلیسی می فهمم. هنوز جمله ام تمام نشده که که" یک دانش جوی ایرانی ام..." که صدایش می لرزد که " دوست داشتم شما را هنگام عید دعوت می کردم؛ ولی امسال هفت سین را با تاخیر می چینم... من به احترام عاشورا امسال روز عید سفره نمی چینم..." و از این که " متعلق به نسل قدیم است" عذرخواهی می کند... با وجود گفت و گوهای تلفنی کوتاه و رسمی مان دوستش دارم. چه طور می شود آدمی را با این صداقت دوست نداشت. آدمی که در جواب "حالتون خوبه؟" با لحجه خاصش می گوید: " خوبم عزیزم، فقط کمی سرفه دارم!"
خانه شان دور است و پیدا کردنش برایم مشکل. پس هماهنگ می کند که همسر برادرش که نزدیک دانشگاه زندگی می کند، آینه و شمعدان را برایم بیاورد.

روز قرار جلوی کتابخانه مرکزی می ایستم. ماشین خانم نمازی کوچک جلوی پایم می ایستد؛ خانم سنگاپوری با نژاد چینی از ماشین پیاده می شود و با رفتاری مهربانانه دستم را می فشرد و می گوید: "خوش وقتم! من زهرا هستم!" و این آغاز آشنایی من با این خانواده جالب است.

دوم آپریل همه دعوت بودند منزل خانواده نمازی. خانواده ای حقوق دان، تحصیل کرده، با فرهنگ و اصیل که دارایی اش را به روی مردم در راستای کارهای نیک می گشاید. خانواده ای که در کتاب چاپ شده درباره سنگاپور توسط وزارت خارجه، اولین خانواده ایرانی مقیم این کشور سبزند.

خانم نمازی کوچک از من خواست که با همه دوستان دانش جوی ایرانی بروم تا با همه ما آشنا شوند. این آشنایی بسیار خوبی برای همه ما بود. سیزده به دری دور از خانواده. سیزده به دری متفاوت...