شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۱

گل دان ها

آب و هوا خیلی تغییر می کند. گاهی گرم و آفتابی، گاهی سرد، گاهی بارانی. هر روز یک جور است. با این دمای همیشه در تغییر، گل دان ها توجه بیش تری نیاز دارند. هر روز باید پیش بینی هواشناسی و سرما و گرما را در نظر بگیری. اگر آفتابی است، می توانند هم چنان در ایوان حمام آفتاب بگیرند اگر سوزان نباشد. اگر قرار است همان شب سرد شود، باید عصر همه شان را دانه به دانه بیاوری داخل خانه؛ وگرنه سرمازده می شوند. دوباره روز بعد اگر آفتابی بود، برشان گردانی به ایوان و اگر هم چنان سرد بود، بگذاری در پناه دمای اتاق بمانند. این ماجرا هر روز ادامه دارد.

با خودم فکر می کنم خیلی چیزها در زندگی این طوری است. از همه بیش تر روابط آدم. درست مثل یک گل دان، همیشه بهتر است شرایط اطراف و تغییرات محیطی را در نظر گرفت و از آن رابطه با جان و دل مراقبت کرد که نه زیر آفتاب داغ بسوزد و نه در سرما پژمرده شود.

سوگندهای بی انتها

چهار سال پیش وقتی در خیابان های دمشق راه می رفتم، تازه سوگندهای به زیتون را درک می کردم. کنار خیابان های دمشقی که هنوز در سادگی و آرامش بود، زیتون های درشت و تازه و بسیار خوش مزه به رنگ و سایه های مختلف می درخشید!
ولی به نظرم سخن زیاد بوده و وقت کم. وگرنه این دنیا پر از چیزهای هیجان انگیز است که به چشم من جای سوگند دارند؛
سوگند به گوجه فرنگی های سرخ،
سوگند به شاخه های خوش رنگ و پر از تازگی کرفس،
سوگند به اسفناج با آن برگ های سبز پر رنگ،
سوگند به پنیر...
گاهی وقت ها که فرصت دارم و با آرامش در آشپزخانه قاچشان می کنم، از این همه رنگ و زیبایی می مانم!

چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۱

I made a mess!

نهار می خوریم و حرف می زنیم. سوفی وسط سه تا آدم بزرگ تک افتاده. فارسی هم بلد نیست که از حرف هایشان سر در بیاورد، نهارش را هم تمام کرده، مشغول ضربه زدن به ظرف هاست و از خودش موسیقی اختراع کرده. کمی از غذا می ریزد روی میز.
خاله: See! You made a mess!
سوفی در سکوت کمی در صندلیش خرسش را جا به جا می کند.
آدم بزرگ ها دوباره سرگرم حرف زدن می شوند.
چند دقیقه بعد، به صورتش نگاه می کنم که کنار من از صندلیش بالا رفته. با چهره ای فکور و معصومانه، با صداقت می گوید:
You know, I made a mess...
 دلم می خواهد بهش بگویم عسل، مشکلی نیست؛ ما آدم بزرگ ها خیلی از این بدتر می کنیم فقط جراتش را نداریم که این قدر ساده و صادقانه ابرازش کنیم!

بیست سوالی

سوفی سه سال و نیمه، خواهر زاده دوستی است که لطف کرده مرا به خانه می رساند.

سوفی:  خاله، کی منو می بری پیش مامان؟
اولی: مامان الان سر کاره، یه کمی بعد تر میاد
سوفی: چرا این قدر می ایستی؟
اولی: ترافیکه عزیزم
سوفی: ترافیک؟
اولی: یعنی دورمون پر از ماشینه
سوفی: چرا؟
دومی: دارن برمیگردن خونشون
سوفی: چرا؟
دومی: از صبح کار کردن، حالا دارن می رن خونشون
سوفی: چرا می رن خونشون؟
دومی: می رن مامانشونو ببینن
سوفی: چرا؟
دومی: چون از صبح مامانشونو ندیدن

پایان سوال ها!

دوشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۱

باور نکن

حرف ها فقط حرفند. همیشه رنگ واقعی ندارند. رنگ پشت احساس ما از آدم ها و رفتارهایشان شاید واقعی تر از حرف هایشان باشد. کاش بتوانم کلمات را کم تر جدی بگیرم و به جایش رفتارها را به یاد بیاورم.

پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۱

دو کلمه حرف حساب

من از شعار خسته ام، از اداهای روشن فکرانه آدم ها، از حرف ها و ادعاهای بزرگ بزرگی که در عمل، در کوچک ترین اتفاق های زندگی خود آن آدم ها، گم می شود. دلم حرف های واقعی می خواهد، حرف هایی از ته دل، حرف هایی از پس تجربه های واقعی، حرف هایی زمینی به رنگ هر آن چه که هستیم، نه آن چه می خواهیم به نظر برسیم.

سقف

رابطه مستقیمی وجود دارد بین ارتفاع سقف فضای اطرافم و وسعت فکر و احساسم! اندازه افکار و احساساتم زیر سقف اتاق فرق دارد با وقتی که زیر سقف آسمان هستم. انگار وقتی زیر سقف آسمان راه می روم، افکارم جای بیش تری پیدا می کنند برای این که این طرف و آن طرف روند، مدتی خودشان را پهن کنند و بعد هم در وسعت طبیعت خودشان را رها کنند. چه قدر خوب است که دنیا سقفی به این بلندی و گستردگی دارد که خیلی چیزها را در خودش حل می کند!

چهره

بهتر است از هیچ کس و هیچ چیزی تصویر نسازی. چهره سازی از آدم ها و اتفاق ها قالب درست می کند. قالب هم سخت است و سفت و تغییر ناپذیر. بدون تصویر، آدم ها، اتفاق ها و تغییراتشان را در طول زمان همان طور که هستند می توانی ببینی. با آرامش و بدون شگفتی از تغییرات؛ بدون هیچ انتظاری برای جور در آمدن با تصویر ساکن وناکاملی که زمانی جایی در ذهنت نقاشی کرده ای.

سه‌شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۱

از دور، از نزدیک

بعد از مدتی با هم حرف می زنیم. بعد از رفتنش از سنگاپور مشغول تحصیل در یکی از دانشگاه های آمریکاست و الان هم تابستان برای کارآموزی رفته یک شرکت بسیار مشهور.
از بیرون که نگاه کنیم خیلی از ما خانم ها مرتب داریم از جایی به جای دیگر جا به جا می شویم. از بیرون به نظر می رسد چه قدر در تکاپو هستیم و مستقل و کمال گرا؛ انگار هیچ جا نمی ایستیم. ولی من در پس زندگی خودم و خیلی از دوستانم در این سال ها مسیر مشابهی می بینم. قسمت پر رنگی از انگیزه جا به جا شدن و تغییر، جست و جوی عشق است. خیلی از ماها در پس همه این تغییرات که گاهی اسم های بزرگ دارند، دنبال واژه ساده، ناب و کم یابی هستیم به نام "عشق"! فرصتی برای پیدا کردن همراه زندگی، عشق ورزیدن، دوست داشته شدن و پروراندنش.

دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۱

کودکان

قبل از این که کودکی داشته باشم، شاید بهتر باشد بیش تر یاد بگیرم چه طور کودک درون خودم را پرورش دهم. چه طور دوستش داشته باشم و بهش احترام بگذارم. چه طور تشویقش کنم تا بیش تر و رها تر خودش باشد و دنیا را با شهود نهادینش به دور از محدودیت ها و القاهای دنیای بیرون کشف کند. چه طور خودش و دیگران را بیش تر ببخشد و با بودنش مهربان تر باشد.چه طور از زندگیش به سادگی لذت ببرد. آن وقت تازه شاید آغوش عشقی باشم برای یک زندگی تازه.

یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۱

بدی های من

"بدی های من به خاطر بدی کردن نیست، به خاطر احساس شدید خوبی های بی حاصل است."

خیلی جاها به عنوان بخشی از نامه های فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان یاد شده. نمی دانم آیا واقعا از نوشته های فروغ فرخزاد است یا نه. فقط می دانم وقتی خواندمش، خشک شدم... چه قدر این واژه ها برایم ملموس است...

قربونش برم

"دلم می خواست دو تا باشین که همیشه تو زندگی پناه هم باشین..."
همیشه و همه جای زندگی این رو بهم گفته؛ با تمام لطافتش، با تمام سادگی، عشق و خلوصش...

خوش به حال حافظ

چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد         من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

خوش به حال حافظ که این قدر آشکار می دانسته مرادش چیست و این قدر قاطعانه مرادش را می خواسته.

شنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۱

ساده پیچیده

صدایش پشت تلفن کمی گرفته به نظرم می رسد. وسط حرف هایمان سرفه کوتاهی می کند.
- سرما خوردی؟
- نه، چیزی نگو. قرص نعنا دهنم بوده این طوری شدم...
شاید من زیادی حساسیت به خرج می دهم؛ شاید واقعا این طور باشد، به همین سادگی.
ولی وقتی کسی حتی تاب احول پرسی را هم ندارد، وقتی کسی از نگرانی کوچک دوستش نگران می شود که نکند "ضعیف" به نظر برسد، آدم بیش تر نگرانش می شود. به نظر من وقتی کسی به سادگی از حالش می گوید، حالش خیلی بهتر است از کسی که احوالش را کتمان می کند. شاید هم بهتر باشد من راه مناسب تری پیدا کنم برای احوال پرسی از دوستی که می ترسد جایی ضعف نشان دهد؛ راهی که کم تر به غرور آن عزیز برخورد. شاید اصلا بهتر باشد مطرحش نکنم و بین موضوعاتی که دوست دارد، بپوشانمش. ولی آخر چرا این قدر پیچیده؟ واقعا چه اشکالی دارد گاهی ضعیف به نظر برسیم؟ مگر آدم باید همیشه و همه جا قوی باشد؟ اصلا مگر سرماخوردگی، ضعف است؟! شاید هم از آن نکات ظریفی است که من هنوز درک نمی کنم.

شروع دوباره

امروز بعد از حدود دوازده سال یکی از هم مدرسه ای های دبیرستانم را دیدم. یک سالی هست این جا زندگی می کند. روز بعد از این که برایش نامه نوشتم، سراغم را گرفت و امروز با وجود این که بعد از یک هفته کاری از شهر محل کارش برگشته بود پیش خانواده اش در تورنتو، خیلی لطف کرد و فرصت گذاشت تا هم را ببینیم. آن وقت ها از بچه های درس خوان مدرسه بود. تمام این سال ها از او بی خبر بودم. این اواخر فهمیدم این جاست و چند ماهی است کارش را شروع کرده. وقت گذاشت و کمی هم را دیدیم. از گذشته گفتیم و از تجربه هایمان. نگاهش جدی و مصمم بود. نگاهی که بی شک از پس تلاش و اراده و پشتکار آمده بود. می توانستم بفهمم برای این جابه جایی و ساختن زندگیش در جای جدید، خیلی زحمت کشیده. با خودم فکر می کنم اولین قدم برای ساختن، این است که غرور و چهره ای را که از خودت برای خودت ساخته ای کمی کنار بگذاری. آدم وقتی "واقعا" و با تمام وجود تلاش می کند که بپذیرد آن چه قبلا وجود داشته، دیگر نیست؛ بپذیرد که پشتوانه ای در کار نیست؛ بپذیرد که دوباره خودش است و خدای خودش و ده انگشت خودش. آن هم نه با ترس و منفی بافی، که با واقع گرایی و امید!

زیبای جاری

هر شهری پا گذاشتم، همین طور بوده. وقت طلوع و غروب خورشید همیشه بی نظیر و شگفت انگیز بوده. هرجای دنیا که باشی، لحظه طلوع و غروب، زیبایی خودش را دارد. زیبایی که نگاهت را به خود می کشد و چند لحظه ای از همه دنیا جدایت می کند.
خانه که بودم، دوست داشتم غروب خورشید را تماشا کنم. اگر هم با دوستان همت می کردیم، آخر هفته می رفتیم دارآباد و طلوع خورشید را همان جا در کوه می دیدیم. عاشق غروب های سنگاپور بودم. برخلاف غروب تهران که خورشید می افتاد پشت کوه، خورشید سنگاپور درخشان و جوشان در دریای سرخ و نارنجی میان آسمان آبی گم می شد؛ انگار در همان گودی آتشین بین آبی آسمان ذوب می شد. روزهایی که برای ماموریت نزدیکی های ریو دو ژانرو بودم، تمام ذوق و شوقم این بود که صبح ها قبل از طلوع خورشید بیدار شوم تا سرکشیدن خورشید را از پشت تپه های سرسبز رو به اقیانوس اطلس تماشا کنم. این جا غروب خورشید را بین طبیعت سبز و گسترده با سایه های پراکنده تماشا می کنم.همیشه در چنین لحظه ای یادم می آید که من فقط مسافری هستم که مدتی گذرا بین این همه زیبایی و شگفتی که خودش برای خودش جاری است، سفر می کنم.

جمعه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۱

ارتباط

بلوز قرمز، شلوار مشکی، کفش قرمز. وسط مترو کنار مردی ایستاده. با شور و حرارت دست هایش را تکان می دهد و گاهی به انگلیسی و گاهی به ایتالیایی با مرد حرف می زند. انگار دارد برایش از اتفاقی در محل کار تعریف می کند. مرد مدتی در سکوت گوش می دهد. بعد آرام آرام و شمرده با حرکاتی مشابه ولی با چشم و صورت، جدی با او حرف می زند. نگاهم هر چند وقت یک بار جذب تماشای گفت و گوی این زن و مرد می شود. از روش گفت و گویشان لذت می برم؛ از آن حرف زدن های با تمام وجود و دور از خطوط خیلی اتوکشیده و محتاط مدرن. از آن حرف زدن ها که آدم ها راحت خودشان هستند و تمام حواسشان متمرکز است روی درک طرف مقابل. 

پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۱

یک عاشقانه آرام

"سخن عاشقانه گفتن دليل عشق نيست... عاشق كم است سخن عاشقانه فراوان... عشق عادت نيست، عادت همه چيز را ويران می كند از جمله عظمت دوست داشتن را... از شباهت به تكرار می رسيم، از تكرار به عادت، از عادت به بيهودگی از بيهودگی به خستگی و نفرت." 
گویا از کتاب "یک عاشقانه آرام" نادر ابراهیمی است. شاید ده سال پیش اولین بار کتابش را دیدم. باید پیدایش کنم.

چهارشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۱

توکل

این روزها خیلی به "توکل کردن" فکر می کنم. به این که چه قدر می تواند فضای ذهنی و احساس آدم را متفاوت کند نسبت به کارها و تلاش هایش. انگار توکل کردن اوج ایمان است؛ در عمل باور داشتن به حضور آفریدگاری که عشق و وجودش به همه چیز آگاه است و همه چیز را در بر می گیرد. وقتی توکل کرده باشی، هرچه قدر هم که تلاش کرده باشی، رها هستی از نتیجه تلاشت. اگر نتیجه اش خوش باشد، سپاس و سرخوشی دارد؛ اگر هم نتیجه اش باب میل نباشد، فرو نمی پاشی و زیر فشارش خرد نمی شوی. در تمام این چند سال اخیر، چه قدر به توکل نیاز داشته ام، چه قدر آن را کم داشته ام. شاید به زبان توکل کردم ولی توکل قلبی خیلی فرق دارد.توکل قلبی، عمق ایمان آدم را محک می زند.

سرخ آهنگین

- چقدر یواش یواش انار دونه می کنی.
- از ضرب آهنگ برخورد دانه های سرخش به کاسه چینی لذت می برم؛ صداش بهم آرامش می ده.

جمعه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۱

آبکش

بعد از مدت ها دیدمش. آدم نازنینیه. رابطه خودش و همسرش هم رابطه قشنگیه. می گه ما با هم دوستیم و همیشه سعی می کنیم مسائلمون رو با هم مطرح کنیم و بین خودمون حلش کنیم. می گه من هیچ وقت مسایل زندگیم رو حتی برای مادرم یا خواهرم تعریف نمی کنم. با خود همسرم مطرح می کنم. می گه آدم وقتی سفره دلش رو پیش هرکسی باز کنه، دیگه اون زندگی، زندگی نیست، "آبکشه".

مالیات بر زندگی

معنی مالیات را وقتی دقیق می فهمی که حتی برای اسکن کردن یک ورقه کاغذ هم 13 درصد هزینه اصلی، مالیات پرداخت می کنی. حالا این که روی ابرو برداشتن هم مالیات می دهی، بماند.

می گوید

امروز آبی پوشیده، گل سر آبی، کمی خط چشم آبی.
می گوید امروز دو تا کلاس یوگا دارد.
حدس می زنم شب باز برود سراغ بالشتک های کوچک. گرمشان کند تا بگذارد روی ماهیچه های کشیده شده اش که درد می گیرند وقت خواب. می گوید دیگر مثل جوانیش، زود خوب نمی شوند. با این حال هر روز برای شاگردانش کلاس دارد. می گوید هم درآمد دارد و هم وقتش را پر می کند. 

اسب

گاه و بی گاه درباره اش حرف زده بودم؛ چیزی تغییر نمی کرد. دیگر رویم نمی شد درباره اش چیزی بگویم. هم زمان ترس هایم روی هم انباشته می شد و همه چیز را بزرگ تر از واقعیت می کرد؛ واقعیتی که شاید خیلی ساده و طبیعی بود؛ اما نه برای من آن زمان من. دیگر در طول زمان مثل اسب رم کرده شده بودم. مثل اسبی که با چیزی فراتر از آستانه درک و تحملش رو به رو شده و حالا دیگر همه وجودش به آشوب افتاده، این ور و آن ور می  دود و کسی هم نمی فهمد چه اش است. با چشم هایی هراسیده و قلبی که می زند، خودش را این سو و آن سو می زند، نمی داند کجا می خواهد برود، فقط می خواهد دور شود، آن قدر از خود بی خود شده که حتی نمی بیند چه چیزهایی ممکن است زیر پایش روند و بشکنند.

همیشه فکر می کردم صبر و تحملم زیاد است. همیشه فکر می کردم برای بهتر کردن هر چیزی تلاش می کنم. ولی هیچ وقت نمی دانستم گاهی می توانم اسب باشم.

کاش ته حرف هایم را می شنیدی. کاش عمق ناراحتی را جدی می گرفتی. کاش حرف می زدی. کاش مدتی سر می گذاشتم به خلوت و سکوت طبیعت، شاید آرام تر می شدم. یا کاش تو نمی گذاشتی رم کنم.

عیبی ندارد؛  شاید تو هم نمی دانستی ممکن است اسب باشم...

چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۱

درخت

شاید بشود مثل درخت شد؛ بلند، محکم و سر کشیده به آسمان. شاید بشود در برابر زندگی تا جای ممکن منعطف بود و هر فصلی به رنگ و آب و هوای همان فصل سازگار شد؛ در پس باد و باران و برف و بوران، سرما و گرما امیدوارانه ایستاد و هم چنان قد کشید. هر روز دست ها را به آسمان آبی بلند کرد و هستی را سپاس گفت. اوج زایش بود؛ جوانه زدن و رویش برگ هایش را دانه به دانه دید و از تحول خودش شگفت زده شد. استوار بود و پا برجا. میوه داد تا دیگران لذتش را ببرند. در گرما سایه  و آرامش بود. خرده شاخه هایش نثار پرنده ها و حتی شاید شاخه هایش بستر آشیانشان. از رشد خود و نزدیک تر شدن به سقف آسمان بالید و از رقص شاخه ها در باد لذت برد. و در کنار لذت خود بودن، برای اطرافیان میوه بود، سایه بود، آشیان بود.

زودها و دیرها

بعضی آدم ها زود می آیند؛ زود هم می روند.
بعضی آدم ها دیر می آیند؛ دیر هم می روند.

دوشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۱

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد

آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست
و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست
و آنک جان‌ها به سحر نعره زنانند از او
و آنک ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست
جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب
این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست
غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست
و آنک او در پس غمزه‌ست دل خست کجاست
پرده روشن دل بست و خیالات نمود
و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست - دیوان شمس تبریزی 

جمعه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۱

نترس!

نترس! خیلی وقت ها خود موضوعی که از آن می ترسی، مشکل ایجاد نمی کند؛ ترست از آن موضوع است که خیلی چیزها را خراب می کند! نترس! نترس! تو را به خدا نترس! حتی از ترسیدن هم نترس!