یکشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۴

دکتر میرحسینی

دندونام رو چک می­کنه و توضیح می­ده که یک دندون باید پر بشه و یکی دو تا لکه هم رو دو تا دیگه هست که باید همیشه چک بشه و ...
نگاهم تیره می­شه و براش توضیح می­دم که شاید تا 10 ماه دیگه نتونم بیام مطبش و وضع دندونام که از سال پیش با این پوسیدگی­های عجیب منو درمونده کرده، نگرانم می­کنه...
با وجود خستگی بعد از این همه کار کردن و سر پا ایستادن، می­گه:
- خیله خوب، پس بهتره واژگان مشترک پیدا کنیم تا اگه مشکلی پیش اومد بتونی تلفن بزنی و راجع به وضع اون دندون صحبت کنیم.
بعد با انرژی شروع می­کنه به نشون دادن خط مرز دندون­ها و یاد دادن استاندارد شماره­گذاریشون... شماره یک درست از دندون­های جلو و خط زیر بینی شروع می­شه و تا شماره هشت از هر طرف ادامه پیدا می­کنه در صورتی که دندون عقل داشته باشی! بالا و پایین، چهار در هشت که می­شه 32 تا ...

قراره دو هفته­ای تعطیل باشه و دیگه وقت جدید نمی­ده ولی وقتی می­فهمه من فقط 12 روز دیگه فرصت دارم، می­گه آخرین روز کاریش بیام تا همه چیز رو کامل چک کنه، Polish کنه و توصیه­های نهایی رو بهم بگه...
شاید دیگه هیچ­وقت نشه که برم پیشش؛ شاید حتی اگر هم مشکلی پیش بیاد، نتونم با او تماس بگیرم؛ ولی همین برخورد مثبتش به من آرامش می­ده. اون فقط دکتر منه و من بیمارش؛ ولی اون­قدر همیشه دلسوزانه با بیمارانش رفتار می­کنه که بیماران همیشگی و وفاداری داره که دوستش دارن.

وقتی از مطبش بیرون میام با وجودی که یک ساعتی معطل شده بودم، احساس خیلی خوبی داشتم. دکتر میرحسینی به من قوت قلب خوبی داد. او واقعا انسان خوب و منصفی است. براش آرزوی عمر پر برکت و سعادت می­کنم.کاش همه ما آدم­ها در برخوردمون با هم این­قدر انسان­گونه رفتار کنیم؛ مثبت، پر انرژی و یاری­کننده.

آلبالو پلو

آلبالوپلو یکی از غذاهای محبوب منه. قرار بود امروز معنی خاصی داشته باشه؛ قرار بود نماد خیلی چیزها باشه؛ شیرینی در عین ترشی، نوبری، خوشمزگی، دور هم بودن، با هم خوردن غذای فصلی که معلوم نیست دفعه بعد کی دوباره دور هم می­تونیم از خوردنش لذت ببریم، دست­پخت مامان رو چشیدن، زنده شدن احساس شادی کودکانه­ای که همیشه از خوردن این غذای خوش­رنگ و هیجان­انگیز به آدم دست می­ده...
ولی نمی­دونم چرا باید این بار- اون هم این بار- مزه فریاد، اشک، سرخوردگی، نومیدی، تیرگی، رنجش با وجود محبت عمیق درون، گسستگی،‌ پاشیدگی و افسوس رو می­داد...
ترشی در عین شیرینی...

چهارشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۴

چرا می نویسم؟

نوشتن یکی از دلپذیرترین کارهایی است که همیشه آرامشی عمیق با خودش دارد؛ به خصوص وقتی که گوش شنوا و امین کم پیدا می­کنی یا اگر هم پیدا کنی، آن قدردرگیر زندگیند، که دلت نمی­آید بیش از این درگیرشان کنی... هرچند صحبت کردن یکی از بزرگترین نعمت­هاست چون آدم احساسات و افکارش را با دیگران تقسیم می­کند.

همیشه نوشتن روی کاغذ را دوست داشته­ام. حس عجیبی دارد؛ سکوت، تمرکز، آرامش، خلق واژگانی که در ذهن آدم این طرف و آن طرف می­روند، سبکی و ... مشکل اینجاست که به جایی رسیده­ام که می­بینم دفاتر وزن دارند و حجم و اگر بخواهم آن­ها را همیشه در
دسترس داشته باشم، کلی دردسر دارد. پس ترجیح می­دهم کمی سبک­تر بنویسم.

علاوه بر این، با تغییرات زیادی روبرو هستم که مدت­هاست می­خواهم ثبتشان کنم ولی فرصت نمی­کنم. دلم می­خواهد با دوستانم در ارتباط باشم و گرچه مدت­هاست گروه­های مختلف دوستی از مقاطع مختلف تحصیلی به ویژه دانشگاه تا گروه­های کاری یا دوستی مختلف کمی از هم پاشیده و دور شده­اند، و با وجود تمام شباهت­ها و تضادهایمان دلم می­خواهد هنوز هم با دوستانم افکار و احساساتم را مبادله و کامل کنم.
به همین خاطر این­جا می­نویسم! این بار با اسم خودم و تقریبا باز.
هرچند مطمئنم باز هم مطالبی برای نوشتن روی کاغذ باقی می­ماند.