دوشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۴

Che Guevara

Let the world change you, and you can change the world...
This was written on the cover of "The Motorcycle Diaries" a real film about Che Guevara.
This film narrates the youth of Che Guevara and what led him to become a combatant to improve the life of the Southern Americans, what led him to go further than personal love, to dedicate his life for the nations to live happilly.
The main idea which this real film tries to show has been described here briefly:

یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۴

خدا بزرگتر از آن است که وصف شود

منطقه لیتل ایندیا، هندی نشین و پاتوق هندی هاست. در این منطقه، معبدهای هندوها زیاد است. همین طور، چاینا تون، همین شرایط را دارد با این تفاوت که محله چینی هاست...
به همراه تعدادی از دوستان هندی برای اولین بار به یک معبد رفتم. کفش ها را در می آوردند و پاهایشان را می شستند و داخل معبد می شدند. دورتادور معبد، اتاقک هایی است که جایگاه خدایان هندی است. بقیه برای طواف و ادای احترام به خدایان می روند. راج کومار- راهنمای من که هندی است ولی در مدرسه انگلیسی و مسیحی بزرگ شده- می ماند و در حالی که جایگاه های مختلف را می بینیم، برایم توضیح می دهد که هریک از خدایان نماد چه چیزی هستند. مبهوتم... مجسمه های چند سر به شکل حیوانات مختلف که شاید قصد دارند هیبت و ترس را در بیننده بر انگیزند... آدم های رنگارنگ که با احترام جلوی هر جایگاه می ایستند و تعظیم می کنند... آدم هایی که آمده اند نذرهایشان را به جا بیاورند... صدای ضربه های چیزی شبیه طبل که در ذهنم می پیچد و معبد داران درشتی که لباس خاصی پوشیده اند و از مجسمه ها نگهداری می کنند. راج کومار توضیح می دهد که این ها نماد صفات مختلف خدا هستند. خوانده ام که تمام خدایان هندو اجزای تشکیل دهنده یک خدای واحد هستند. خدای واحدی که همه جا وجود دارد و دارای سه نماینده جسمانی است: برهما (خالق)، ویشنا (محافظ) و شیوا ( ویران کننده و باز سازنده). این خدایان چهار دست دارند و برهما چهار سر هم دارد تا بر همه چیز نظارت کند. هیچ کس نمی تواند به این دین درآید. شرط هندو بودن هندو زاده شدن است. باورم نمی شود بعد از آمدن این همه پیامبر که انسان ها را به یگانه پرستی خواندند، هنوز آدم هایی وجود دارند که این قدر ابتدایی پرستش می کنند. دنیا دور سرم می چرخد... گوشه ای روی زمین می نشینم. کلی با راج بحث می کنم. او می گوید ابتدای این آیین دعوت انسان ها به نیکی و ارزشهای اخلاقی بوده و اشاره ای به این جور معبدها نشده... با تاسف می گوید این ها فقط سوءاستفاده تجاری گروهی است که از این طریق با نذرهای مردم تجارت می کنند. او از فرهنگ و مذهب متفاوتی است، ولی واژه ها آشناست... در میانه معبد، معبد دار بزرگ با عده ای از یارانش طبل ها و ارابه بزرگی را با احترام و آرام جابجا می کنند و ضربه های طبل و مردمی که دستانشان را به علامت احترام بسته و جلو صورتشان نگه داشته اند.
در پایان، غذای نذری داده می شود، برنج و نخود و ... بچه ها می نشینند و می خورند. مرا هم دعوت می کنند ولی من که انگار پتکی به سرم خورده، به آرامی رد می کنم و به جایگاه ها و معبد دار قوی هیکلی که مشغول گرد گیری است، خیره می شوم...
تمام تاریخ و دینی که در مدرسه می خواندیم و بدیهی بود، در ذهنم دوره می شود... ابراهیم و سختی هایش... به تمام دانش کمی که دارم، برمی گردم و اندوه عجیبی در وجودم حس می کنم... باور کردنی نیست...
می دانم که با یک برخورد نباید قضاوت کرد. می دانم که همه آدم ها به دنبال حقیقتی سرگردانند. ولی نمی دانم چرا همیشه بعضی آدم ها در هر دینی، آنقدر به انسانیت خود کم اعتمادند که به واسطه ها پناه می برند...
ندایی در ذهنم تکرار می شود: " خدا بزرگتر از آن است که وصف شود"...

دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۴

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۴

نمای سنگاپور از پنجره گیلمن





اشاره: دو عکس اول نمایی از واحد دوست عزیزم، مریم است که طبقه بالای من زندگی می کند.

گیلمن هایتس

یکی از بلوک های گیلمن هایتس، خوابگاه دانشجویان فوق و مجرد است. یک مجموعه 21 طبقه ای که من ساکن طبقه هشتم آن هستم. در هر واحد 5 نفر زندگی می کنند و هر واحد سه اتاق متفاوت دارد که دو تاش دو تخته و یکیش یک تخته است. آشپزخانه و پذیرایی هم مشترک است. عکس های زیر مربوط به گیلمن هستند







شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۴

امتحانات

این ماه کمتر از پیش می نویسم. امتحانات نزدیکه و پروژه ها هنوز تموم نشده... با وجود این نوشتن هنوزبرای من نیایشه

آینده خود را با اروپا کشف کنید

این عنوان نشست یک روزه ای بود که دانشگاه با دعوت از تعدادی از سفرا راجع به اتحادیه اروپا، آینده اش و
تاثیراتش بر آسیا برگزار کرده بود.
نشست اول:
The European Union, a global political player and a strong partner for Asia

رئیس جلسه دولتمردی دانمارکی است، دیگری سفیر آلمان است. سومین نفر، یکی از سیاست مداران انگلیس است و نفر چهارم سنگاپوری با چهره ای هندی است و رئیس موسسه مطالعات آسیای جنوب شرقی است. دانمارکی با شوخ طبعی نظر پنل را راجع به تعریف اتحادیه اروپا می پرسد. سفیر آلمان اتحادیه اروپا را با سکه های ضرب شده در کشورهای عضو تصویر می کند. سکه ای که مثلا یک رویش نقش لئوناردو داوینچی است و روی دیگرش نقش اتحادیه اروپاست و تاکید می کند که این دو رویه با چسب به هم نچسبیده، بلکه با فلز به هم متصل است. بعد، انگلیسی شروع می کند. با صدای جدی و با نت در دستش، شروع می کد به تحلیل اس. دبلیو. او. تی از اتحادیه اروپا...! در آخر عضو آسیایی پنل با ذکر این که تحصیلاتش را در لیورپول انگلیس گذرانده، توضیح داد که نسل او اروپا را با بیتل ها شناخته ولی اروپا امروز تغییرات زیادی کرده که قابل بررسیه...
و این نمایش کاملی از کشورهای مختلف اروپا و آسیا بود که همیشه با ذکر افتخارات خود از تجربیاتش در اروپا- جایی خارج از آسیا-احساس وجود می کند. این آدمهای مهم هرکدام نماینده کشور، فرهنگ و طرز تفکرشان بودند

انتخاب

خیلی چیزها راجع به ماه رمضان می دونه. با تعجب بهش نگاه می کنم و می پرسم آیا مسلمانه؟ ولی تیسا دوست اندونزیایی، با لبخند جواب می ده: " نه، من دین مادرم را دارم!" و من می فهمم که مادرش مسیحیه و پدرش مسلمانه و روزه می گیره. به خاطر همین تیسا خیلی چیزها درباره این ماه می دونه... عجب دنیای عجیبیه!

پرواز

امروز روزیه که سه ماه پیش پرواز کردم به سرزمین جدید! همون روزی که وقتی چمدان هایم را تحویل دادم، برای خداحافظی برگشتم. خودم را در بغل مامان و بابا انداختم ولی برای این که گریه نکنم سریع بوسیدمشون و نگاه های سرخ و نگرانشون را در خاطرم ثبت کردم... "آخه تو هنوز بچه ای..." مامان این جمله را با نگرانی عمیقش می گفت...
مرحله بعدی هنوز مونده بود. برادرم تا آخرین در با من آمد. به آخرین دری که رسیدیم، گفت حالا نوبت ماست... و وقتی همدیگر را می بوسیدیم، می شمرد؛ یکی، دو تا، سه تا... با انرژی می شمرد... گفتم مواظب خودت باش... نمی خواستم گریه کنم و نمی دونستم چه طور بکنم. ولی برادرم می خواست همه چیز را ساده نشان دهد... هرچند هر دو می دونستیم که معلوم نیست دوباره کی همدیگر را می بینیم... راه افتادم. انگار داشتم تو خواب راه می رفتم. مدارکم برای آخرین بار چک شد و مامور کنترل، آخرین در را برایم باز کرد. رد شدم. برادرم را پشت سر می گذاشتم... پاهایم جلو می رفت ولی نگاهم به عقب بود. با دستانش به جلو اشاره می کرد که بروم... این صحنه همیشه در خاطرم باقی خواهد ماند...
روی صندلی هواپیما که نشستم، دیگر نتونستم تحمل کنم. اشکهام بود که سرازیر می شد... آینده چه خواهد شد... تو را دیگر کی خواهم دید...
...
سفر قاصدک شروع شد. سفری که همه چیزش جدید بود. سراسر تغییر بود... مامان همیشه برایمان دعا می کرد که خدا آدم های خوبی را سر راهمان قرار داد. به دعاهای مامان باور دارم. خیلی چیزها را از دعای مامان دارم. کمی از پر کشیدنمان نگذشته بود که مهماندار هواپیما عذر خواهی کرد و جای آقایی را که دو تا صندلی آن ور تر نشسته بود، عوض کرد و دو تا خانم کنارم نشستند. سر مربی و یکی از ورزشکاران تیم شمشیر بازان خانم ها بودند که برای مسابقات به مالزی می رفتند. حرفهایشان الهام بخش و امید دهنده بود. سرمربی تیم دو بار در طول مسیر به خودش انسولین تزریق کرد و من مانده بودم که با این دیابت چه طور این قدر در شمشیربازی پیشرفت کرده... روحیه هر دوشان آنقدر مثبت بود که روی من هم اثر مثبت داشت. آدم های مهربانی بودند و همنشینیشون سفر 8 ساعته ایران ایر را با تمام تاخیرها کوتاه کرد...
به کوالا لامپور که رسیدم، باید چند ساعتی ترانزیت می داشتم ولی به لطف تاخیرهای ایران ایر، نیم ساعت وقت داشتم که هواپیما عوض کنم... کلی دویدم تا ترنی که مرا به بخش دیگر فرودگاه می برد، پیدا کنم. فرودگاه قشنگی بود با آدم های مختلف... وقتی به سالن انتظار رسیدم 7-8 دقیقه بیشتر به پرواز نمانده بود. ولی همه آرام منتظر بودند بدون هیچ عجله ای. شک کردم و از خانم متشخص کنارم پرسیدم که همین جا باید منتظر بمونیم. آخر پرواز خیلی نزدیک بود. ولی کسی عجله ای نداشت... 2-3 دقیقه مانده به پرواز، در باز شد و از خرطومی رد شدیم و وارد هواپیما شدیم... خبری از اضطراب و دوندگی های مهرآباد نبود. هواپیما در آن ساعت شب-11 شب- خلوت بود. نشستم. هواپیما که اوج می گرفت، چراغها خاموش شد و موسیقی ملایمی پخش شد... از پنجره به بیرون نگاه می کردم... 45 دقیقه دیگر در سرزمین جدید به زمین می نشستم. نیمه شب... بدون جا و مکان مشخص... از بالای جزیره های نورانی رد می شدیم و من به سوی سرنوشت می رفتم...

یکشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۴

بوق

امروز بعد از این همه مدت صدای بوق شنیدم. بوقی ممتد که از طبقه هشتم گیلمن هایتس قابل شنیدن بود... مدت های مدید، گیج و مبهوت به این صدای عجیب گوش دادم... صدایی که قبل ها آشنا بود ولی حالا برای گوشم تازگی داشت...

دوشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۴

دست ها

از تمام دنیا، دست هایمان را داریم. تمام زندگی در همین ده انگشت اعجاب انگیزی خلاصه می شود که تو خود از سر مهر و بخشایش بی انتهایت به ما بخشیدی... امید بستیم که با همین دست ها، تلاش کنیم... تلاش کنیم که آن چه هست را برای بهتر شدن، تغییر دهیم. و در این راه نامعلوم و در اوج تنهایی، تنها به تو توکل کرده ایم... دست هایمان را بگیر و در پستی ها و بلندی ها پناه و یاورمان باش... دست هایمان را نیرو بخش و قلبمان را اطمینان و آرامش...

همراهی

عصر یکشنبه است. پسرک شادمان رکاب می زند و چهار چرخه کوچکش را به جلو می راند... مادر در فاصله کمی همراه پسرک در حال نرمش و دویدن آرام است... مجموعه قشنگی است. فدا کردن نیست، همراهی و زندگی است.

جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۸۴

درد دل

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد... اواخر اردیبهشت معلوم شد پذیرفته شدم... و تازه در آخرین روزها یعنی اواخر خرداد موافقت نامه ویزام به دستم رسید... داشتم راه نرفته ای را شروع می کردم... کارم را نمی تونستم بگذارم کنار... دکتر البدوی می گفت بمونم تا آدم جدیدی را جای من بیاره و تازه کارها را به دست اون آدم جدید بدم... نتیجه این بود که تا هفته های آخر ناچار شدم برم سر کار... هنوز آزمایش های پزشکی را که از من خواسته شده بود، هم انجام نداده بودم... دو هفته آخر فقط می دویدم که به کارهای نهاییم برسم... تا آخرین روز تو خیابون ها زیر آفتاب داغ تابستان تهران می دویدم که وسایل زندگیم را بخرم... پاهام آنقدر دویده بودم، تاول زده بود... می دونستم باید ازعزیزانم، آنها که قلبم برایشان می تپید، برای مدتها بکنم... می دونستم با رفتنم ممکنه برای مدتهای طولانی برادرم را نبینم... حتی فرصت خداحافظی نداشتم... مامان و بابا زحمت کشیدند و یک روز مانده به آخر، نزدیکان را جمع کردند... همه زحمتها به دوش خودشون بود... نرسیدم بهشون کمک کنم... اگه شیرین روزهای آخر بچه ها را خونشون دعوت نکرده بود، خیلی از دوستان عزیزم را نمی دیدم... و اگه زینب دو شب مونده به رفتنم تلفن نمی زد و شاکی نمی شد که چرا دوستان را دعوت نمی کنم و اگه وقتی فهمید واقعا نمی شه، نگفته بود " خوب چی کارت کنم، داری می ری دیگه ... من و بیتا به بچه ها می گیم فردا شب بیان پارک تا خداحافظی کنیم..." همین عده از دوستان عزیزم را که با وجود هل هلی و بی برنامگی در شرایط نامناسب بهم لطف کردن و اومدن را هم نمی دیدم... با وجود این، خیلی از دوستانم را حتی نزدیک ترین ها را ندیدم... و انگار بخشی از وجودم جا موند پیششون... کاش می دونستن که چقدر دلم می خواست ببینمشون... ولی کمبود وقت و دست تنها بودن در کنار فشاری که مواجه شدن با خداحافظی از آنها که دوستشان داری، بهم وارد کرد، فرصتی برام باقی نگذاشت که درست و حسابس خداحافظی کنم و از هر بدی که از من دیدند، طلب بخشش...
کنده شدن واقعا سخته...
و من آشوب دوندگی ها و نا آرامی هام را تا این جا با خودم آوردم... هرچند شاید آن همه دوندگی مانع از فکر کردن به همه سختی ها و مشکلات و عدم قطعیت هایی که جلوی رویم بود، می شد...
از همه دوستان خوبی که ندیدمشون ولی به یادشون بودم و هستم، طلب بخشش می کنم ... بعد از این همه مدت و از این فاصله دور...

چهارشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۴

آشپزی به روش خودم

دیشب سحری درست کردم. سبزی پلو با ماهی... کم کم آشپزی داره یکی از تفریحاتم می شه و این در مورد من که دست به سیاه و سفید نزدم، عجیبه! آشپزی کردنم واقعا هیجان انگیزه! با وجود این که دو تا کتاب آشپزی آوردم، از اون جایی که غیر ساختاریافته ام، با سعی و خطا آشپزی می کنم... وسط پختن خوراک مرغ به خودم می گم " همه چیزش خوب شده، ففط وقتی مامان می پخت، یک فرقی داشت!" اونوقت چراغی بالای سرم روشن می شه که "آهان، رنگش فرق داره چون رب لازم داره..." اونوقت رب رو از فریزر در میارم و تمام نبوغم رو به خرج می دم که یخش باز شه... خوبه در نهایت، خوشمزه شد. می شه امیدوار بود! سحری امروز که خوب شده بود...
البته هنوز آشپزی کردنم، سوال های زیادی رو برای همخونه ای هام به خصوص برای "لین" ایجاد می کنه! اوایل مشکوک بود ولی حالا گاهی وقتها امتحان می کنه و روش پختنش رو می پرسه ... اگه مامانم بدونه...!

گیاه

مثل گیاهم... با نور و گرمای خورشید، رنگ و هوای تازه زنده ام.
عکس گلی از گلهای دانشکده که دوستش دارم

دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۴

قبل از فرود

دیشب قبل از این که بعد از پرواز طولانیت، به زمین بنشینی، من برای اولین بار خوراک مرغ درست کردم، توی ظرفی که تو بهم هدیه دادی، ریختم و خوردم! یادم باشه برات بگم چه جوری پختمش :)

یکشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۴

رب اشرح لی صدری

قلبمان را بگشا و کارها را بر ما آسان کن....
گفتی بکوبید در را تا بگشایم به رویتان آن را... گفتی بطلبید تا پاسخ گویم شما را...
تنها از تو می طلبم که درهای سعادت را به رویش بگشایی و او را در پناه خود حفظ کنی که تو تنها پناه مایی...
تنها از تو می خواهم و تنها تو را می خوانم...
پناه ما باش و ما را در بر بگیر...

شرق و غرب

شرق و غرب دنیا واژگانی دور و غریبند در فرهنگ های هر زبان این دنیا...
شرق و غرب این دنیا اما با تمام فاصله ای که از هم دارند، در برابر عشقی که خواهر و برادر به هم دارند، تعریف شده نیست... این فاصله ، واژه ای بیش نیست... و ما فراتر از واژگان محدود این دنیا زندگی می کنیم
تو را باور دارم و همین برایم کافی است

...

انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود"
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندوهگین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سویدای جان
توان گردن به غرور افراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی
توان جلیل به دوش بردن بار امانت
و توان غمناک تحمل تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان
"انسان دشواری وظیفه است
شاملو

فراتر از آنچه که فکر می کنی

آمده بودم لابراتوارم که برات بنویسم که هیچ فاصله ای مانعم نمی شه که از صمیم قلب دوستت داشته باشم... که به فردا امیدوارم...که برات آرزوها دارم و چشم به راه تحقق بهترین ها برایت می مانم... آمده بودم بنویسم که فردا ساعت 9 صبح بالاترین نقطه دانشکده می ایستم و به آسمان چشم می دوزم...لحظه ای که پرواز می کنی به آسمان نگاه کن که نگاهم به آنجا و آرزوهایم رو به آسمان خواهد بود... پشت کامپیوترم می نشینم تا برایت همه اینها را بنویسم... مسنجرم را باز می کنم:
shabnami nashod dige ghabl az parvaz behet zang bezanam
khodafez
ba'dan bahat harf mizanam...
من می مانم و اندوه از این که باز گیج بازی درآورده ام و در ذهنم حک شده که فردا می روی... چی بگم...
امروز درست 9:25 صبح بیدار شدم و به آسمونی که گرفته بود نگاه کردم. لب پنجره گیلمن هایتس ایستادم و به خوابی که درست قبل از بیدار شدن می دیدم فکر کردم...
عجیبه که امروز پس از مدتها ناآرامی, دلم آرام گرفته بود... یونس را خواندم و تو را خواندم...
هفته پیش خواب می دیدم آمدم فرودگاه بدرقه ات... همدیگر را بغل کردیم و خداحافظی کردیم...
امروز صبح درست قبل از رفتنت خواب می دیدم که زیر پل کریمخان می بینمت و می گم بیا برای خداحافظی بریم "مهر 78"... و در خواب حس امن و خوبی دارم که به من می گه چقدر همه چیز در برابر دوست داشتنت ساده است... ولی می بینم که یادم رفته تلویزیون را خاموش کنم. می گم می رم و برمی گردم... وقتی از خط عابر بعد از پل کریمخان که همیشه شلوغه می خوام رد شم، از شلوغی و صبر نکردن ماشینها می فهمم که اینجا که سنگاپور نیست ... و فاصله مان را حس می کنم... بیدار می شم و می رم لب پنجره و برات دعا می کنم... انگار سیری که تو ذهنم داشتم, ناخودآگاه امروز به جا آوردم به خاطر حس غریب امروز صبح... من نفهمیدم کی رفتی... ولی از صبح دارم در ذهنم برایت می نویسم... من به فرداها چشم دوخته ام... فرداها که شادی و خوشبختیت را بیش از پیش ببینم... همیشه از کودکیمان، حرفهام رو برات نوشتم. باز هم می نویسم...هیچ فاصله ای نمی تونه این را از من بگیره... مامان پای تلفن بهم می گه فرقی نمی کرد...او هم مثل خودت تا آخرین لحظات داشت چمدونش رو می بست... قبلش هم اصلا خونه نبود... دنبال کارهاش می دوید... اشک تو چشمهام حلقه می زنه... شبی که من داشتم می رفتم، لحظه ای آرامش نداشتم... در حال دوندگی بودم و تا نزدیک رفتنم, داشتم چمدونم رو می بستم و سختگیر تمام آن شب به پای ناآرامی های من نشست و همراه و نظاره گر چمدون بستن من تا سحر بود... ولی من موقع رفتنش، فاصله ها ازش دور بودم...
دوستت دارم فراتر از آنچه بتوان گفت یا نوشت...
برایت آرزوی آرامش و اطمینان و خوشبختی می کنم...
تصمیم گرفته ام به جای زاری و ناراحتی، به فرداها فکر کنم... به فردایی که تو را شادتر و خوشبخت تر ببینم... به فردایی که از خوشبختیت، چه دور باشی و چه نزدیک، شادمان باشم...
در پناه خدا باشی...