جمعه، دی ۰۸، ۱۳۹۱

سکوت سفید

سکوت، سکوت و سکوت. تنها صدایی که می شنوم صدای خش خش قدم های خودم است در برف. هر لحظه که می ایستم، خودم را باز میان سکوت و آرامش سفید کوچه پیدا می کنم، بی هیچ صدایی.

خواهر و برادر

برف می آمد؛ آرام آرام، نرم نرم. دوتایی پشت پنجره ایستادیم و بارش برف را در سکوت شب تماشا کردیم، مثل تمام وقت هایی که در هر سنی در خانه از پشت پنجره، رد بارش برف را زیر نور چراغ دنبال می کردیم. برای من هم شادی بود، هم غم. شادی که آن لحظه با من بود، غم که آن لحظه با من بود.

نقاب

به نظرم این که وقتی جایی احساس ضعیف بودن می کنی، صادقانه نشان دهی در مرحله یا بعد خاصی ضعیفی، خیلی صادقانه تر و قوی تر از وقتی است که ضیعفی ولی خودت را جلوی خودت و دیگران قوی و نشکستنی نشان می دهی. آدمی که جرات دارد صادقانه با ضعیف بودنش راه بیاید تا کم کم راهش را پیدا کند، کم تر به خودش و دیگران آسیب می زند.

پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۱

شوک فرهنگی

جین، انگلیسی است. چند وقتی است آمده کانادا. بخش بازاریابی کار می کند. با لهجه پر و غلیظ انگلیسی بریتانیایی اش دارد برایم توضیح می دهد که زبان انگلیسی این جا چه قدر اوایل برایش سخت بوده و نمی توانسته به راحتی ارتباط برقرار کند. برایم جالب است که تغییر محیطی و تلاش برای سازگاری اجتماعی و ارتباطی در شهری جدید حتی برای یک انگلیسی زبان هم می تواند چالش باشد. برای هرکسی به اندازه همت و یادگیریش زمان خاص خودش را می برد.

چه جوری می بودم؟

می پرسد "راستی، آن فرصت تحصیلی در هند چه شد؟"

سوالش مرا می برد به هفت، هشت سال پیش. یادم می آید قبل از این که بروم سنگاپور، تبلیغ سفارت هند را در روزنامه هم شهری نشانم داده بود برای پذیرش دانش جو برای تحصیلات تکمیلی. من هم رفته بودم سفارت هند ببینم ماجرا چیست. خیلی گنگ یادم می آید که دیر شده بود و گذرنامه ام آماده نبود و خلاصه حتی مدارکش را هم نفرستاده بودم.

خنده ام می گیرد. اگر به جای سنگاپور، رفته بودم هند، چه می شد؟ شاید تا حالا بیش تر از این با فرهنگ هندی آشنا شده بودم، شاید زبان هیندی یاد گرفته بودم که همیشه دوست داشته ام، شاید حتی با یک هندی ازدواج کرده بودم و از آن لباس هندی های رنگارنگ می پوشیدم با کلی النگوهای براق! اگر به جای سنگاپور رفته بودم هند، آیا باز فرصت می کردم برای سفر بروم چند کشور آسیای جنوبی و آن قدر شگفت زده شوم؟ اگر رفته بودم هند، با آدم هایی که این سال ها فرصت برخورد و آشنایی داشتم، برخورد می کردم؟ این همه اتفاق ها و تجربه های ریز و درشت برایم پر رنگ می ماند و بعضی هاشان همین قدر ذهنم را درگیر می کرد؟ اگر این سال ها مانده بودم ایران چه طور؟ اگر همان دوره ام.بی.ای را در دانشگاه مورد علاقه ام که درست قبل از رفتن پذیرفته شده بودم، ادامه می دادم، چه طور؟ الان کجا بودم؟ چه احساسی داشتم؟ چه یاد گرفته بودم؟ چه قدر دوست داشته بودم و دوست داشته شده بودم؟ چه قدر رنگ های زندگی را تجربه کرده بودم؟

چه قدر انتخاب، چه قدر احتمال! چه قدر عجیب! چه قدر همه چیز با یک انتخاب دیگر، می توانست مشابه یا متفاوت باشد، به همین سادگی! تصورش احساسم را نسبت به آن چه الان هستم و آن چیزهایی که برایم مهم است، دگرگون می کند! نگاه شگفت انگیزی است!

تنوع

یکی از تفاوت های زندگی در این شهر با زندگی سابقم در سنگاپور، گستردگی تنوع است.
بعد از تحصیل، مدتی در سنگاپور مشغول به کار شدم. سبک زندگیم به همان نسبت تغییر کرد. ساعت کاری مشخص و مسوولیت های جدید، نظم و شکل دیگری به زندگیم داده بود که با سبک زندگی دانش جویی آن هم زندگی دانش جویی تحقیقاتی فرق می کرد. دیگر ساعت های روز برایم مثل قبل منعطف نبود که حالا کار یا تفریحی را جا به جا کنم. ساعت ها و روال ها خیلی مشخص بود و منظم. زندگی دانش جویی و زندگی کاری با هم فرق دارد. ولی آن زمان بیش تر دوستان اطرافم یا هم چنان دانش جو بودند یا در دانشگاه باقی مانده بودند و همان جا کار می کردند. جنس و فضای زندگی یا کارشان با من متفاوت بود. تنها یکی دو تا دوست اطرافم بودند که در محیط های غیر دانشگاهی مشغول به کار بودند و فضای زندگی شان مشابه.

آن روزها همیشه سعی می کردم خودم را هم چنان به برنامه های تفریحی دوستانم برسانم. می خواستم هم چنان در جمعشان باشم. بیرون آمدن از دانشگاه مرا بیش تر از جامعه ایرانی دور کرده بود. نمی خواستم ارتباطم با دوستان ایرانی ام هم دور شود، به خصوص آن دوستانی که در طول زمان دوستی مان با هم شکل گرفته بود آن سر دنیا. با این حال، کار آسانی نبود. زمان ها و سبک زندگی مان فرق کرده بود. من هم سر کارم هم چنان تازه کار بودم و همه چیز برایم زمان می برد. به خودم خیلی فشار می آوردم که هم به ساعت و نظم محیط کاریم پای بند باشم، هم بتوانم عصرها یا شب ها خودم را به جمع دوستانم که هم چنان برپا بود، برسانم. نتیجه اش شده بود کلی فشار، کمی کم خوابی که اثرش را روز کاری می دیدم، و هم زمان دیر رسیدن ها یا حتی نرسیدن ها به بعضی جمع های دوستانم که خوب طبیعتا آن ها هم فضای زندگی جدید من را نمی دانستند، هر کسی نقدی می کرد از میزان کار کردنم و این که کم تر هستم. من هم هم چنان بیش تر به خودم فشار می آوردم تا تعادلی این میان پیدا کنم.

اما این شهر این طوری نیست. تنوع آدم ها و سبک زندگی ها زیاد است. پذیرفته شده است که زندگی دانش جویی و زندگی کاری با هم فرق دارند. دوستان دانش جو با هم قرارهای خودشان را دارند، دوستانی هم که کار می کنند روش خودشان را دارند. اگر فرصتی شود، آخر هفته ها هر دو گروه با هم برنامه ای می گذارند. برخوردم این جا با دوستانی که کار می کنند، نگاه دیگری بهم داد. آن ها هم سبک زندگی مشابهی دارند که با سبک زندگی دانش جویی فرق دارد. با تلاش برای حفظ تعادل بین ساعات کاری و زمانی که آدم ها برای خودشان، عزیزانشان و دوستانشان می گذارند، پذیرفته شده است که جنس زندگی کاری و ساعات دسترسی به آدم ها فرق دارد. به خصوص این جا که همه می دانند کار پیدا کردن و تامین هزینه های زندگی، کار آسانی نیست، آدم ها قدر کارشان را بیش تر می دانند و برای نظم و سبک زندگی که انتخاب کرده اند، احترام قایلند.

منظورم بهتر یا بدتر بودن زندگی دانش جویی یا کاری نیست. هرکسی بنا بر خواسته ها و شرایط خودش، وارد مسیری شده.  آن چه برایم پر رنگ است این است که این دو سبک متفاوت هستند. هر کدام از این مسیرها روی شیوه زندگی روزانه آدم، اولویت ها و برنامه ریزی های آدم اثر می گذارد. فرق این جا این است که می شود آدم های مختلف، با سبک های زندگی مختلف دید و با آدم هایی هم برخورد کرد که مسیر زندگی مشابهی دارند با اولویت ها و دغدغه های مشابه.

چهارشنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۱

دعای امروز

لطفا کمکم کن آن چیزهایی را که باید بفهمم، به موقع بفهمم؛ وقتی که هنوز فرصتی برای تصمیم، تغییر، تلاش و بهبود هست. 

محل گذر

همه چیز در تغییر است و دگرگونی. هر بار به این همه تغییر نگاه می کنم، هر بار یادم می آید که همه چیز در این زندگی گذراست، احساس آرامش می کنم. بیش تر و بیش تر به این ایمان می آورم که "دنیا محل گذر است".

نگهداری

آدم بهتر است خودش را خیلی در سختی قرار ندهد؛ حتی اگر زندگیش هم خیلی بالا و پایین دارد، تا جایی که می تواند پیچیدگی هایش را حداقل کند. آدم زیر فشار پیوسته، خراب می شود. اگر مراقب خودت نباشی، خراب می شوی.

پاهایم

پاهایم درد می کند. پاهایم از تمام این دو سال دویدن در پی تو درد می کند. از این همه تلاش برای این که خواهش کنم لحظه ای بایستی و ناگفته هایم را بشنوی. ناگفته هایی واقعی به جای گفته های غیرواقعی. کاش می شنیدی؛ ماندن یا رفتنت، با خودت، مال خودت. خسته شده ام، خسته ام از تلاش برای تعریف کردن خودم، از توضیح دادن خودم. آزرده شدی و رفتی و حتی نخواستی بشنوی. یاد گرفتم که فرصت گفتن و شنیده شدن هم مثل خیلی چیزهای دیگر این دنیا، گذراست، قدردانی می خواهد. فرصت ها از دست رفتنی هستند. درها را به هم کوبیدی و بستی و محکوم کردی؛ من را پشت درهای بسته باقی گذاشتی و ناراحتی هایت را از پنجره ای باز به خیابان فریاد کشیدی. رفتی. آن قدر به درهای بسته خوردم، که دیگر حتی نمی توانستم حرف هایم را در کلمات بیان کنم.

جایی از دلم دیگر آرام است، زندگی تازه ای داری. قبل از رفتنم نشانه هایش را دیده بودم. باور کردم، باور نکردم. نه؛ من نه خیلی روشن فکرم، نه خیلی فداکار. من همیشه در رها کردن هرچیزی همان طور که هست، سختی کشیده ام، فرقی هم ندارد چه باشد. من همیشه می دوم که چیزی را تغییر دهم. ولی همیشه اصرار به جایی نمی رسد. هر چیزی را هم نمی توان تغییر داد. برایم سخت است دست هایم را باز بگذارم و بدون دست و پا زدن و تقلای اضافی، بگذارم همه چیز همان طور که هست، عبور کند، بگذرد.

پاهایم درد می کند. پشت این در بسته هم چنان درد می کند. پشت این در بسته که مدت هاست دیگر هیچ چیزی پشتش نیست. دیگر فقط خسته ام؛ خیلی خسته.

این یکی سال نو هم دارد می رسد. سال نو بر تمام آدم هایی که می توانند با هم حرف بزنند، چه درخوشی، چه در ناخوشی، مبارک.

می خواهم زندگی کنم

چه قدر زندگی کرده ام؟ چه قدر زندگی کرده ام؟

چه می شود اگر تمام حسرت ها را کنار بگذارم. این لحظه را هم اگر زندگی نکنم، می شود حسرتی دیگر برای فردا. پشت حسرت، ترس است و زیاد فکر کردن به جای عمل کردن، به جای بودن همان چیزی که می خواهم باشم، دوست دارم باشم. راهش شاید این است این لحظه ها را هم که شده، آن طور زندگی کنم که دوست دارم. 

رضایتی از جنس دیگر

استیون بسیار با تجربه است. بازنشسته شده. برای مدت محدودی در این پروژه همکاری دارد. دیدن و کار کردن با او همیشه برایم جالب است. فشارهای کاری گاهی برایش اذیت کننده و پر فشار می شوند به خصوص وقتی به چاله های پروژه برمی خوریم. با این حال، معمولا آرامش و رضایت خاصی دارد. آدمی سال خورده با چهره ای خندان، بسیار اجتماعی و مهربان و بسیار دست و دل باز در صحبت کردن از تجربیاتش و تقسیم کردن آن چه می داند با دیگران. در این مرحله هم چنان از هر فرصتی برای یادگیری لذت می برد. از نقل کردن از نوه هایش هم به همان اندازه لذت می برد. آن طور که شنیده ام تفریحات شخصی خودش را هم دارد؛ گاهی هواپیمای ملخی اجاره می کند و می راند. آدم خیلی ثروتمندی هم به نظر نمی آید. از برخورد با تجربه های تازه لذت می برد ولی هم زمان حرص و طمع چندانی برای پیشرفت یا رقابت با کسی ندارد. یک جور رضایت و رسیدن در وجودش احساس می کنم که همیشه برایم جذاب است. همیشه می گوید "زندگی کوتاه است". جای عجیبی است در زندگی. برایم تحسین برانگیز است.

سه‌شنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۱

چشم احساس

بعضی چیزها هستند که فقط پایه حسی دارند؛ هیچ جوری هم نمی شود آن چه را حس می کنی، توضیح دهی یا برایش دلیل و مدرک بیاوری. ولی آن حس هست، گاهی وقت ها قوی. یاد گرفته ام در برابر این حس ها محتاط تر باشم. بهشان دقت کنم، انکارشان نکنم، گاهی نشنیده گرفتن یا انکارشان پی آمدهای ناخوشی برایم داشته. ولی صد در صد هم نتیجه گیری نکنم و تا حد امکان بیانشان هم نکنم چون لزوما با منطق قابل اثبات نیستند و حتی بیان کردنشان ممکن است باعث سوءتفاهم یا برداشتی دیگر شود. فقط به عنوان یک ورودی برای پردازش بهشان نگاه کنم مثل حس کردن حرارت، مزه کردن، بوییدن یا هر ورودی حسی دیگر.

شب کریسمس

صاحب خانه ام با شور و هیجان آمده سراغم تا میزی را که در اتاق پذیرایی طبقه پایین چیده، نشانم دهد:

- امسال شب کریسمس بعد از سال ها ال خانه است و قرار است با هم شام بخوریم!

چیدمان میز آرامش خاصی دارد. میان میز بشقاب هاست، یک گوشه با زنگ ها و ستاره های کریسمسی تزئین شده. گوشه دیگر گلدانش را گذاشته و کنارش قوری چینی.

ساعت هاست دارد می پزد و می شوید و می چیند تا همه چیز آماده باشد برای شام شب کریسمس با پسرش ال. مامان ها هر جای دنیا که باشند با هر چهره و فرهنگی، قلب و زبان مشترکی دارند.

دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۱

یکشنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۱

تمایز

اتفاق ها به خودی خود چندان هویتی ندارند؛ می آیند و می روند. این نگاه و نوع برخورد ما آدم ها در برابر اتفاق هاست که ما را از هم متمایز می کند.

طلب

"جمله بی قراریت از طلب قرار توست
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت"
مولانا

شنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۱

پس از یلدا

جشن یلدا در سالنی در دانشگاه تورنتو، یک شب بعد از شب یلدا. موسیقی، شعر، رقص نمایشی-عرفانی به طراحی خانم آیدا که شیفته کارهایش هستم، و شوخی های یک کمدین. شاید حدود دویست نفر ایرانی در سالن هستند، بیشترشان جوان. این همه ایرانی در یک فضای ایرانی با برنامه ای به زبان فارسی برایم تازه است. برنامه فرهنگی هنری ساده و کارشده ای است. و باز هم همان ته مزه تکراری که در جمع های مختلف احساس می کنم؛ طعم مهاجرت. نوشته ها، شعرها، آهنگ هایی که نواخته می شود، جک هایی که تعریف می شوند، رنگی از "مهاجرت" دارند، رنگی از دل تنگی از خاطره ای دور که در این گوشه دنیا پر رنگ تر هم شده.

زمستان

اولین شب زمستان. برف، ترک های آسفالت کف خیابان را پوشانده. دیروقت است، از اتوبوس پیاده می شوم و پشت چراغ عابر پیاده به درخشش نور چراغ ها روی سفیدی آسفالت نگاه می کنم. باد سنگینی می وزد. برف ها را با خطوط موج دار از زمین می کند و روی سطح آسفالت حرکت می دهد؛ انگار روح های کوچک دارند روی سیاهی آسفالت می رقصند.

جمعه، دی ۰۱، ۱۳۹۱

یلدا مبارک!

بعد از هفت سال، این اولین شب یلدایی است که کنار برادرم هستم.

در این هفت سال، یک بار خوش بخت بودم که یک شب یلدا کنار مامان و بابا بودم. حالا امسال بعد از سال ها، یک بار پیش برادرم هستم.

هیچ چیز دیگر بدیهی نیست، از اول هم نبوده. فقط حالا بیش تر و بیش تر بدیهی نبودن ها را حس می کنم.

کوچولوهای بزرگ دوست داشتنی

منتورم امروز یک پایش را لنگان لنگان می کشد.

- چی شده؟
- دیشب با یوهانس رفتیم فوتبال بازی کنیم، قوزک پام پیچ خورده...

فرق

اگر قرار باشد دوست آدم هم با یک کلاغ چهل کلاغ ها و شلوغ بازی های بی پایه بیرونی جا به جا شود، چه فرقی با غریبه دارد؟ چه فرقی با غریبه هایی دارد که هیچ شناخت و تاریخچه و چرایی از آدم ندارند؟ چه فرقی با غریبه هایی دارد که هر شنیده و ادعایی را باور می کنند و بدون آگاهی از موضوع، هر چیزی را چون خبری هیجان انگیز و مفرح می شنوند، انگ می زنند و چهار تا حرف و نظر قلمبه و بی پایه ترهم تحویلت می دهند و می گذرند؟

جمعه، آذر ۲۴، ۱۳۹۱

تا کجا

What doesn’t bend breaks. You need to bend in order to survive in the world; conversely, if you bend too far, you break. The trick is knowing when to bend and when not to.
Being Erica-Season 4; Episode 4

درک این نقطه عطف، هنر و شناخت بزرگی است که هم به خود آدم کمک می کند هم به اطرافیان.

وقتی مدیر پروژه تان خانم است

دارد با عجله از شرکت می رود بیرون، برسد به جلسه ای آن سوی شهر. کیفش را به دوش می کشد و رو به من می گوید:

- نرسیدم به گل دان های کنار پرینتر آب بدهم. کسی نمی بیندشان. دارند زرد می شوند.. می توانی بهشان آب دهی؟

یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۱

نیاز

منتظر مترو ایستاده ام. حوصله ام سر رفته. دالان مترو خالی است و من نیاز به هیجان دارم، چیزی گرم، شاید از جنس شلوغی. آهنگ های روی موبایلم را بالا و پایین می کنم و هدفون را می گذارم در گوشم.

خانمی کمی آن طرف تر کنارم ایستاده. موهای مشکیش را با پاپیون قشنگ آبی رنگی پشت سرش جمع کرده. از کیفش کتابچه کوچکی بیرون می آورد و نگاه آرامش می رود روی صفحاتش. واژه های روی برگه عربی است. کتابچه دعاست.

هدفون را از گوشم بیرون می کشم. مترو می رسد. من هم به دنبال آن خانم سوار مترو می شوم. می روم صندلی پشتی آن خانم می نشینم. او نشسته و نگاهش روی برگه های کتابچه است. نمی دانم چرا دلم می خواهد آن دور و بر بمانم. آرامش دارم. از پنجره مترو در حال حرکت به بیرون نگاه می کنم و احساس می کنم چه قدر به دعا کردن نیاز دارم...

که مهم نباشد

دارم تلاش می کنم برایم مهم نباشد؛ مهم نباشد دیگران چه فکر می کنند، مهم نباشد چه قضاوت می کنند درباره موضوعاتی که مربوط به زندگی و انتخاب های شخصی خودم هست. کار آسانی نیست.
آدم های اطرافم، حتی دوستان عزیزم که نگاه و احساسشان برایم پررنگ هست، لزوما تمام جزئیات شرایط و ماجراهای زندگی مرا نمی دانند. همه چیز را هم نمی توان توضیح داد، نمی توان تعریف کرد. گاهی حرف زدن پیچیدگی ها را صد برابر می کند. گاهی وارد جزئیات شدن، باز دغدغه ها و پیچیدگی های جدید ایجاد می کند. نمی توانم انتظار داشته باشم کسی مرا درک کند وقتی تمام جزئیات مهم ماجرایی را نمی داند. پس چرا نگران و غمگین باشم از برداشت های اطرافیانم که از نگاه خودشان می آید؛ نگاهی که تنها تکه کوچکی از یک تابلوی نقاشی را می بیند. تابلوی نقاشی که حتی خودم هم به مرور زمان واضح تر و واضح تر می بینمش با نگاهی که در سکوت و زمان عمق بیش تری پیدا می کند. هرکسی صاحب زندگی و تجربه های خودش هست، حداقل برای مدتی که بهش زمان داده شده.

تبلیغ

چند باری در اتوبوس مسیر صبح گاهی دیدمش. حدس می زدم شاید هندی باشد.
آن روز از سر جایش بلند شد و صندلیش را به من داد. بعد به فارسی پرسید که ایرانیم.
این طوری سر صحبت باز شد. گفت من را چند باری در اتوبوس دیده. گفت خدا مرا به او نشان داده. بعد چند تا دفترچه و کاغذ داد به دستم و خواست که بخوانم و اگر سوالی داشتم مطرح کنم. خودش هم مرا تنها گذاشت و رفت انتهای اتوبوس.

برگه ها را ورق زدم؛ تبلیغ مسیحیت بود. کمی بعد تر رفتم کنارش. برایش از دیدگاهم به خدا و حضور همیشگیش گفتم و این که در اوج احترام به مسیح، برایم پیام بسیاری از پیام بران توصیف مختلفی است از یک حقیقت واحد. می دانم نباید باهاش بحث کنم. نه من خیلی آدم مذهبی هستم، نه می خواهم چیزی را تغییر دهم. تنها احساس می کنم اگر نظرم را نگویم به درک و احساس خودم، بی توجهی کردم. او هم شروع می کند به شرح داستان به صلیب کشیدن مسیح برای پاک کردن گناهان و رنج های ما، و این که مسیح با بقیه فرق دارد و برای نجات ما خودش را به رنج انداخته. هنگام حرف زدن، حلقه اش را در انگشتش می چرخاند. بعد هم می گوید می توانم با یکی از شماره های روی برگه که همسر و خواهرش هستند، تماس بگیرم برای اطلاعات بیش تر. می گوید هر روز که مرا در اتوبوس می بیند برایم دعا می کند. من هم تشکر می کنم و کنار می کشم. بعد از این سال ها، برخورد با آدم های این جوری که می خواهند هدایتم کنند برایم عادی شده. گوش می دهم و می گذرم. البته این بار احساس می کردم درست به همان روشی که یک ایرانی به واسطه زبان مادری، ایرانی های دیگر را مخاطب قرار می دهد برای فروش خانه در این شهر، بعضی آدم ها هم به واسطه زبان مادری مشترک سراغت می آیند برای عرضه "دین".

از این برخورد، احساس تازه ای هم داشتم. در بین یکی از دفترچه ها، نوشته کوتاهی دیدم که جالب بود. خلاصه اش این بود که برای ارتباط با خدا، در کنار شکر گذاری از نعمت هایش، قدم دیگری هم لازم است؛ توصیف و تحسین خداوند به تمام زیبایی ها و صفاتش. این "قربان صدقه رفتن" و انرژی عجیبش را قبلا در دعاهای مختلف اسلامی دیده بودم، ولی این طوری خواندنش برایم جالب بود. اگر در مقیاس کوچک، تحسین عشق های زندگی به پرورش عشق کمک می کند؛ چرا این در مقیاس بزرگ درباره مظهر و اوج عشق، صادق نباشد؟ ناز خداوند را که دوست داشتنی تر می توان کشید.

سوگند به زمان، سوگند به سکوت

زمان، زمان، زمان، زمان...
سکوت، سکوت، سکوت، سکوت...
شگفت انگیز است؛ در پس زمان، در پس سکوت، نگاه ها و جواب های تازه ای نهفته است؛ درست مثل غنچه ای که در بالین زمان لحظه به لحظه، گل برگ به گل برگ می شکفد.

جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۹۱

حسادت

چرا ما به هم حسادت می کنیم؟ حتی عجیب تر، مگر می شود به دوست داشته هایمان حسودی کنیم؟

این سوالی است که مدت هاست خودش را به این گوشه و آن گوشه ذهنم می کوبد و هر بار احساس و جواب مختلفی می گیرد.

این روزها به نگاه تازه ای رسیده ام. شاید حسادت به دیگری در واقع از نارضایتی از شرایط موجود خود آن آدم ریشه می گیرد. شاید موضوع اصلا "دیگری" نیست؛ موضوع خود آن آدم است که از وضعیت خودش خوش حال نیست. این نگاه درک "حسادت" را برایم آسان تر می کند؛ به آن "طبیعی" تر نگاه می کنم و کم تر ناراحتم می کند از طرف هر کسی که می خواهد باشد.

البته هنر آن است که آدم بتواند به موقع پیچیدگی ها را درک کند. ولی گاهی وقت ها وسط شلوغی و درگیری فکری و احساسی نمی شود به راحتی ابعاد مختلف ماجراها را دید.

باران یخ زده

اتاق جلسه با پنجره های بلند و گسترده اش. همان اتاقی که اولین روزی که برای مصاحبه منتظر بودم، پشت پنجره های بلندش ایستادم و طلب کردم که باز هم این جا بیایم.

بحثی که نیمه کاره تمام شده. من و کاترین هنوز پشت میز مانده ایم و مشغول کار خودمانیم. نگاهم روی تابلوی پشت پنجره می ماند؛ آسمانی که یک سویش ابری است و سوی دیگرش آفتابی؛ دانه های سفید سبکی که آرام آرام با باد می رقصند و از آسمان می ریزند.

- چه برف عجیبی!

کاترین می خندد:

- این که برف نیست! باران یخ زده است!

شب که بر می گردم خانه، از آسمان هنوز "باران یخ زده" می بارد؛ نه خیس است نه شدید. دانه های سبک سفید رنگی است که با حرکتی نرم و رقصان از آن بالا می آید پایین.

یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۱

لطفا

برای تمام آن چه تحملش برایم سخت است و سنگین، برای من صبر باش و آرامش...تحملشان را بر من هموار کن.

برادرم

کتاب به دست، روی مبل دراز کشیدم. نمی دانم کی خوابم برد. یادم می آید سرد بود. انگشت های پاهایم را بین کوسن ها قایم کردم که گرم شوند. در هپروتی نامعلوم، صدای او را می شنیدم:

- این جوری که نمی شه! پاشو برو سر جات بخواب!

بین خواب و بیداری، کلمه ها را مزه مزه می کنم. چه قدر آشنایند... بین خواب و بیداری یاد آن روزها می افتم. هشت، نه سال پیش بود شاید. آن روزها که همه هنوز کنار هم، خانه بودیم. آن شب ها که مامان می نشست پای تلویزیون، بابا روزنامه می خواند و من پهن می شدم جلوی بخاری گازی تا گرم شوم. همان بخاری گازی گوشه اتاق که گرمایش لحظه لحظه تمام وجودم را می گرفت و بی حسم می کرد. جوری به خواب می رفتم که انگار دیگر قرار نبود بیدار شوم. آن وقت باز دوباره صدای او را می شنیدم که بالای سرم ایستاده بود:

- این جوری که نمی شه! پاشو برو سر جات بخواب!

در تمام این سال های دوری، جمله اش جایی در ذهنم کم رنگ شده بود؛ استوا زمستان نداشت، زندگیم حضور نزدیکش را.

می دانم این جا دور است؛ می دانم مروارید-خانم صاحب خانه- ممکن است به زودی برگردد و من نباید کنار اتاق پذیرایی پهن باشم. با این حال، بازیافتن همان جمله ها، با همان صدا بعد از این سال ها، این گوشه دنیا...

چرا بیدار شوم؟ دلم می خواهد با این حس تا ابد بخوابم...

غازهای وحشی- برداشت سوم

یک سوی آن اتاق را پنجره های گسترده پوشانده. منتورم دارد با هیجان و جدیت بحث می کند. دارم به نقدهایش گوش می دهم که چشمم می افتد به پنجره بلندی که پشت سر بابی است. خطی صاف از سه غاز در حال پرواز و جیغ زدن که از پشت پنجره می گذرد. احتمالا از دسته بزرگ تر غازهای در حال مهاجرت جا مانده اند. جایی خوانده ام که جیغ می زنند تا با بقیه گروه مهاجر، هماهنگ شوند؛ گروه بزرگی که در دسته هایی به شکل عدد هفت حرکت می کنند و جیغ می زنند. از بین صدای "قا قا قا" ی غازهای وحشی برمی گردم میان حرف های بابی.

دیدن مهاجرت غازهای کانادایی برایم شگفت انگیز است؛ انگار با تماشایشان مسخ می شوم. یک جور آرامش عجیب پیدا می کنم از احساس دوباره جزیی بودن از کل؛ جزیی از مجموعه این طبیعت زیبا و هیبت انگیز که برای خودش فارغ از هر انسانی، جریان دارد. 

سایه های شادی

شادی، زیباترین و حقیقی ترین آرایشی است که ممکن است روی چهره آدم بنشیند. تفاوتش را روزهایی که خوش حال ترم، در آینه حس می کنم.

طبیعی

لب خند زنان از کنارم رد می شود؛ با موهای کوتاه سفید و خاکستری و چشمان آبی که روی پوست شفاف صورتش می درخشند.

با خودم فکر می کنم اگر قرار باشد به سال خوردگی برسم، ممکن است این قدر زیبا، سالم و طبیعی پیر شوم؟

پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۱

یک سویه، چند سویه

گاهی وقت ها تنها یک سوی ماجرا را دیدن، باعث واکنش، تصمیم یا رفتار ناقصی می شود. گاهی هم ابعاد مختلف ماجرا را دیدن، باعث می شود آدم اجزای درگیر در آن ماجرا را بیش تر درک کند. نگاه چند وجهی، پشت هر مشکلی، دلیلی می بیند. دلیلی که به درک بهتر ماجراها کمک می کند. پیدا کردن تعادل میان این دو، هنر بزرگی است. وگرنه یک سویه نگاه کردن، برداشتی شتاب زده است که ممکن است پی آمدهای ناخوشی در پی داشته باشد. چند وجهی نگاه کردن هم مثل دالانی بی انتهاست که در نهایت همه چیز را درک می کند و نمی تواند به راحتی انگشت بگذارد روی نقطه مشکل ساز.

مثل پروژه ای که برنامه ریزی شده ولی با گذشت یک ماه، هنوز به نتایج پیش بینی شده نرسیده. یک سویه نگاه کردن، می تواند این برداشت را ایجاد کند که اعضای تیم به تاریخ های پیش بینی شده به اندازه کافی متعهد نبوده اند. با این نگاه می توان همه را صف کرد و سرزنش. نگاه چند سویه می تواند موضوع را از چند زاویه ببیند؛ این که هریک از اعضا تاریخی را بر اساس نگاه و ابعاد کاری خودشان اعلام کرده اند بدون در نظر گرفتن پیوستگی و نیازمندی های کار خودشان به دیگر اعضای تیم؛ این که مدیر پروژه همان اول برنامه ریزی، پیش بینی های ارائه شده را به اندازه کافی بررسی نکرده و اعضای تیم را برای بررسی دوباره و تعدیل پیش بینی ها به چالش نکشیده؛ این که اعضای تیم آدم های متخصصی هستند ولی لزوما دانش برنامه ریزی ندارند و نیاز به جهت و کمک دارند برای برنامه ریزی کارهای خودشان، این که منابع محدود است؛ این که مدیر پروژه مسن است و با تمام تجربه کاری، مدیریت سنتی دارد، در عین حال فشار زیاد کاری هم برای فشار خونش مضر است و به سلامتیش ضربه می زند و نمی شود به راحتی هر بحثی را مطرح کرد و به چالشش کشید؛ این که فلان عضو که مورد سرزنش همه تیم است برای پیش بینی های نادرستش، در واقع خیلی پر تلاش است ولی نیروی کافی ندارد و نمی تواند هم زمان هم برای کارهایش برنامه ریزی کند، هم اجرایشان کند و هم پی گیری و در عین حال ذات کارش پر از ریسک است چون باید با پیمان کارهای خارج از شرکت کار کند؛ این که گرچه پروژه از زمان لازم عقب است، ولی می بینی که همه به شدت کار کرده اند ولی به خاطر کمبود جهت گیری مناسب، زمان از دست داده اند و چندین نگاه دیگر. اگر چند وجهی نگاه کنی آن وقت دیگر نمی توانی به همان راحتی همه را به صف بکشی و سرزنش کنی، در عین حال بررسی موضوع با نگاه چند وجهی، بیرون کشیدن ریشه های اصلی مشکل و راه حل آن را پیچیده تر می کند؛ شاید حدی وجود داشته یاشد که دیگر مشکل را بیش تر به اجزای کوچک تر نشکنی و تحلیل نکنی. به جایش مناسب با سطح همان تحلیل، برایش دنبال راه حل مناسب باشی.

یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۱

de Dieu...

- چه اتفاقی افتاد؟ این همه توان را از کجا باز به دست آوردی؟
- از خدا...

گفت و گویی از فیلم "پاریس، دوستت دارم".

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۱

شنیدن و شنیده شدن

برای من رابطه، از هر جنسی که می خواهد باشد، دوستی، عاطفی، عشقی یا هر چیز دیگر، تا وقتی سالم و زنده است که هنوز شنیده می شوم؛ که هنوز می توانم بشنوم. من این طوری ممکن است اطرافیانم را درک کنم و این طوری ممکن است درک شوم. این اواخر برای هر فرصتی که برای گفت و گو با دوست داشته ها پیدا می شود، وقتی که من می گذارم، وقتی که او می گذارد، خدا را شکر می کنم. این دیگر برایم بدیهی نیست. هر دو آدمی در این دنیا نمی توانند با هم حرف بزنند.

جلسه شکلاتی

همه دارند با هیجان سر جلسه با هم بحث می کنند. جلسه ای که مدتی طول کشیده. بین داد و بیداد های مودبانه شان، سوزی از اتاق بیرون می رود و با بسته بزرگی از شکلات های پیچیده شده در زرورق قرمز برمی گردد به اتاق جلسه که کمی شکلات بگذارد روی میز. به هر کسی یک مشت شکلات می دهد. مدیرهای جدی و در حال داد و بیداد های رسمی، به شادی و جنب و جوش می افتند برای گرفتن شکلات بیش تر و باز کردن زرورق های قرمز شکلات ها. بحثشان را ادامه می دهند این بار بین همهمه و شلوغی خنده و شادی شکلات ها! من هم فرو رفته ام در شادی لذت بخش مزه شکلات و اوج گرفتن کودک های درون همه مان با دیدن شکلات های قرمز!

دوری

این جا به دنیا آمده. نسل سوم خانواده ای چینی است. با چشم های کشیده چینی روی صورتش، رفتار و گفتارش این جایی است.
دارم برایش از خیابان محل زندگیم تعریف می کنم و این که منطقه ای است که مهاجر هنگ کنگی زیاد دارد؛ چه آن ها که سال هاست مهاجرت کرده اند، چه آن ها که تازه آمده اند. خیلی جدی می گوید که "خوش بختانه" منطقه ای که در آن زندگی می کند، چینی چندانی ندارد و بیش تر همسایه ها سفید پوست هستند.

شهرها

برنامه زمان بندی نصب و راه اندازی خطوط مخابراتی جدید در هفتاد شهر اونتاریو را بالا و پایین می کنم. اسم هر شهری یک جور است. بعضی هاشان ریشه لاتین دارند، بعضی هاشان ریشه سرخ پوستی، بعضی اثر گرفته از مهاجران منطقه ای. گوش هایم را تیز می کنم تا با شنیدن و کلنجار رفتن با بعضی اسم های عجیب و غریب، یادشان بگیرم. هنوز پیدا نکرده ام کجا می شود تلفظ شهرها را شنید. اسم هایشان را مرور می کنم ولی باز گاهی وقتی درباره بعضی شان حرف می زنم، احساس می کنم دارم عجیب و غریب می خوانمشان. مثل این که به جای شیراز با "ی" بخوانم شیراز به کسر "ش"، یا به جای تهران، بخوانم "تیهران"!

شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۱

گرم

هوا دارد سرد می شود. کمی سوز می آید. در انتظار اتوبوس، خودم را جمع کرده ام پشت در شیشه ای اتاقک کنار پیاده رو. ماشینی پشت چراغ قرمز ایستاده. آهنگ آشنایی از پشت پنجره های بسته اش به گوشم می رسد؛ آهنگی با صدای داریوش. چراغ سبز می شود و ضرب آهنگ آشنا در خیابان نا آشنا محو می شود. ردی از گرما در قلبم می جوشد.

درد درد دل

گاهی وقت ها آدم فقط دلش می خواهد درد دل کند؛ بدون این که قضاوت شود؛ بدون این که گوش داده شود و مدت ها بعد برداشت غیر قابل تصوری را بشنود که همان موقع بیان نشده؛ بدون این که حرفش جایی درز کند؛ بدون این که برداشت هایی از حرف هایش را جاهای دیگری که خلوت امن نمی داند پیدا کند؛ بدون این که بیان کردنش مایه ای شود برای دخالت و اعمال نظر، تصمیم و عمل در نبودنش بدون این که خواسته باشد. دردل کند بدون این که راه حلی بشنود حتی اگر از سر محبت و دل سوزی باشد.

هیچ کس به اندازه آدمی که از ابتدا تا انتهای مسیری را رفته، کوچه پس کوچه های آن راه را ندیده. شاید از هر نگاه بیرونی کوچه پس کوچه های دیگری هم در آن راه بوده و دیده نشده؛ شاید هزاران راه دیگر برای نگاه به آن کوچه پس کوچه ها وجود داشته باشد. ولی آن آدم اگر خودش جست و جو گر باشد، آن قدر آن کوچه پس کوچه ها را زیر و رو می کند تا جواب سوال ها و ابهام هایش را به روش و زبان خودش بگیرد. آن چه نیاز دارد در میان گذاشتن بخشی از حجم سنگینی است که آن قدر ذهنش را درگیر کرده که دیگر تاب ندارد و سر ریز شده است.آن چه نیاز دارد حضور عاطفی دوستی امین است و محرم راز. همراهی که پشت سکوتش، داوری دردناکی نباشد از درستی یا نادرستی. داوری که اگر انگ زده شود و به موقع خودش همان جا مطرح نشود، در طول زمان دردناک تر هم می شود. آدم اگر با خودش صادق باشد و به اندازه کافی فرصت بررسی به خودش داده باشد، خوب می داند کجاها کم تجربگی کرده و کجاها راه بهتری هم برای انتخاب وجود داشته. آدم وقتی درد دل می کند، نه به تایید نیاز دارد نه به تکذیب، نه به آموزش. شاید به شنیده شدن نیاز داشته باشد و "می فهمم" ها. درد "دل" است آخر! نه درد "سر"، نه درد "عقل"، نه درد "منطق"، نه درد "خرد"....  شنیدن درد "دل"، دل می خواهد. وگرنه سکوت و تنهایی و پردازش پیوسته درونی با همه طوفان درونیش ارزش دارد به دردل دلی که درد سر زا شود و سبب هزاران پیچیدگی و سوءتفاهم.

آیا چنین حضوری خواهم یافت؟ آیا برای دیگران چنین حضوری خواهم ساخت؟

زلالم کن

سه سال پیش، سفر هند، شهر اودی پور. اولین نمای پر رنگی که از مهمان خانه ساده و دنجش به یاد دارم، ایوانی است رو به یک رود. کنار قسمتی از رود، خانم های هندی با لباس ها رنگارنگ، پارچه های رنگین تری را به تخته کشیده اند و می شویند.

دلم می خواهد بروم زانو بزنم کنار همان رود. دو گوشه پارچه روحم را نگه دارم و بسپارمش به دست جریان آب. بشوید و بروبد و رهایش کند از هر کدری که روی تار و پودهایش نشسته.

ترانزیت

گاهی وقت ها خودم را در چنین وضعی می بینم. انگار مسافری هستم سوار قطاری که از تغییرات می گذرد. دوستانی هم دارم که مسافرند و سوار قطارهای دیگر. هر از چند وقت یک بار که قطار مدتی کوتاه جایی می ایستد، ممکن است ببینمشان؛ اگر قطار آن ها همزمان در همان ایستگاه لحظه ای ایستاده باشد. ممکن است هر کداممان مدت ها در سفرهای مختلف بوده باشیم و از هم بی خبر. ولی در آن ایستگاه های استراحت میان سفرها، هم را می بینیم، چای می نوشیم و هم چنان می توانیم با هم "حرف" بزنیم و "حرف" بشنویم. در پس همه تجربه ها و سفرها، حضور و درکی است که وقتی دوباره به هم می رسیم، به هم جوش می خورد. حضور و درکی کوتاه ولی عمیق، تا زمانی دیگر که شاید در ایستگاهی دوباره به هم برخوریم.

یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۱

دوستی

قرار گذاشته ایم و با هم رفته ایم کنسرت. او پنج سالی از من کوچک ترست. با این که مدت کوتاهی است گاه و بی گاه از هم خبری می گیریم، برایم دختر جذاب، دوست داشتنی و خودساخته ای است. با تمام تجربه های این سال ها و شاید کمی هم تغییر نگاهم، تصمیم گرفته ام در انتخاب و شروع دوستی های جدیدم آگاهانه تر رفتار کنم. در انتخاب دوست بیش تر دقت کنم و به جای بودن در شبکه بزرگی از آدم های آشنا، به دنبال یکی دو تا دوست باشم که بشود روی یک رنگی، همراهی و حضورشان حساب کرد، چه در خوشی چه در ناخوشی. در کنار این تلاش، او برایم آدم جالبی است.

بین استراحت دو بخش اجرای کنسرت، یکی از پسرهای هم دوره ای سابقش را می بیند. هم دوره ای اش خیلی از دیدنش استقبال می کند. مدتی با هم خوش و بش می کنند. بعد برمی گردد. برایم می گوید که آن پسر و دوستانش می خواهند بعد از کنسرت بروند شام و رقص و شادی. جویا می شود که اگر دوست داشته باشم، ما هم با آن ها برویم. من ترجیح می دهم برگردم خانه. نمی خواهم تا دیروقت بیرون باشم، حوصله شلوغی جمعی ناآشنا را هم ندارم. ولی می دانم که او شاید در فضای دیگری باشد و دوست داشته باشد برود. برایم قابل درک است. نمی خواهم وزنه سنگینی باشم براجواب می دهم که ترجیح می دهم برگردم خانه و اگر دوست داشته باشد برود، بعدا دوباره می توانیم هم را ببینیم. به من نگاه می کند و می گوید "من با تو این جا آمده ام، برنامه مان هم این بوده که با هم بیاییم و با هم برویم. برایم الان تو اولویت هستی. علاقه خاصی به برنامه آن ها ندارم."

احساس می کنم مدت هاست خیلی به ندرت چنین برخوردی از دختری دیده باشم، حداقل در آن سال هایی که سنگاپور زندگی کردم. گوشه دلم، به ارزش هایی روشن شد که زمانی بهشان باور داشتم، برایم مهم بودند و در این سال ها کم رنگ شده بودند. 

آینه

در پس همه اتفاق ها، همه تجربه ها، همه آشنایی ها، همه چالش ها و همه تغییرها، این آدم است که می ماند؛ خودش با خودش، خودش با نگاه جدیدی به خودش و زندگی، خودش و شناختش.

سه‌شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۱

جیلیز ویلیز

وقتی شبکه رادیویی که قرار است موسیقی کلاسیک پخش کند، شروع می کند به پخش تبلیغ، ترجیح می دهم مدتی خاموشش کنم. به جایش به صدای سرخ شدن کدوها در ماهی تابه گوش می دهم. آرامشش خیلی بیش تر است.

مهم نیست

چرا تلاش کنم خودم را برای این و آن توضیح دهم؟ من می دانم که چه بوده ام و چه هستم. این که نیازی به توضیح دادن ندارد.

یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۱

تربیت

یک: موهای چتریش بالای چشمان درشتش را پوشانده. بارونی صورتی به تن دارد و چکمه های صورتی به پا. شاید سه سالی داشته باشد. مامان بغلش می کند و می گذاردش روی صندلی. خودش هم می نشیند صندلی کناری. نهار خودش و دخترک را می گذارد روی میز. صورتی، خودش چنگالش را برمی دارد و بدون هیچ گونه سر و صدا و ناز و ادا، در سکوت و آرامش کنار مامان نهارش را می خورد.

دو: پسرک می خواهد دست هایش را بشوید. قدش به زور به جعبه صابون می رسد. هرچه جعبه را می فشرد، صابونی بیرون نمی آید. مامان کنارش ایستاده و نگاهش می کند، نه بغلش می کند تا دست هایش را برایش بشوید، نه برایش صابون می ریزد. کنارش مراقبش هست ولی رهایش گذاشته تا خودش دست هایش را بشوید. پس از تلاش زیاد، مایع صابون کف دست های پسرک می ریزد و خودش دست هایش را می شوید.

سپاس

هر دو هفته حقوق می گیرم. حقوقم به مراتب کم تر از حقوق کار سابقم در سنگاپور است. ولی تعداد بارهایی که یادم می آید خدا را شکر کنم به مراتب بیش تر؛ شکر کنم که با تمام خبرهایی که از مشکل کاریابی شنیده بودم، برای مدتی کار دارم؛ که مایه نگرانی عزیزانم نیستم؛ که درآمدم هزینه اجاره و خرج های ماهیانه را می پوشاند؛ که ترس ها و نگرانی هایم از این که زندگیم را این جا چه طور بگردانم، کم می کند؛ که سرم به فعالیتی گرم است و به دور از هزاران فکر و خیال بیهوده. هروقت یادم باشد، خدا را بارها شکر می کنم.

خطوط

هشت ساله بودم. دوچرخه سوار بودم و توی کوچه با سرعت می رفتم. با آن سرعت، یک حرکت ناجور فرمان کافی بود برای به هم خوردن تعادلم. سر دوچرخه خم شد و زمین خوردم. چیز مهمی نبود، پیش می آمد. در برابر همه زمین خوردن هایی که تابستان ها در بدو بدوهای بازی ها تجربه می کردم، هیچ بود؛ زمین خوردن هایی که نتیجه اش زانوهای خراشیده بود و زخمی. ولی خیلی هم مهم نبود. وقتی با ناراحتی برمی گشتم خانه، بابا بغلم می کرد و می نشاندم گوشه وان حمام. زانوهایم را می شست و رویش مرکوکوروم می زد که عفونت نکند. درد زخم ها هم بین شادی بازی کودکانه و محبت بابا فراموش می شد. از همان بچگی همین طور بود، بازی شادی داشت، درد هم داشت. تازه لذت هم داشت که بابا آن قدر نازم را می کشید، بی آن که سرزنشم کند که چرا زمین خوردم.

آن شب اما متفاوت بود. از روی دوچرخه افتادم. جایی که زمین خوردم، کمی شیشه خرده ریخته بود. کف دستم بدجوری برید. جا خورده بودم که شیشه خرده به این نرمی و با این شدت برنده بود. خوش شانس بودم که بریدگی کوچک بود. کف دست هایم بعد از مدتی خوب شد ولی آن بریدگی کوچک عمیق کف دست چپم همیشگی ماند؛ اثرش شد چون خط کوچکی کنار باقی خطوط طبیعی کف دستم. هر وقت این خط کوچک را کف دستم می بینم، احساس عجیبی دارم. خطی که بیست و اندی سال با من همراه بوده و دیگر بخشی از من شده.

خیلی از اتفاق ها در زندگی این جورند. حتی وقتی خودشان می گذرند، اثرشان در طول سالیان با آدم باقی می ماند، بخشی از آدم می شوند.

جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۹۱

سوال

همیشه برایم سوال بوده:
حرف هایی که به دیگران "می زنیم"، آیا خودمان به همان راحتی توان شنیدنشان را داریم؟

پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۱

آتش زیر خاکستر

وقتی احساسی هست، هست. این احساس هرجوری می تواند باشد. می توانم از هرچیزی یا کسی رنجیده باشم، به هر دلیلی ناراحت یا شاد، گیج یا روشن، عصبانی یا ذوق زده یا هرجور دیگری باشم. این که با این احساس چه می کنم، موضوع دیگری است؛ این که با خودم و احساسم روراست باشم، چیزی دیگر. کتمان احساسم، آن احساس را از بین نمی برد؛ مثل این می ماند که به زور چیزی را که در صندوقی جا نمی شود، آن قدر فشار دهم تا آن زیر زیرها فرو رود، بعد هم با فشار دست هایم در جعبه را نگه دارم نکند که باز شود و احساسم سر ریز. برای مدتی جواب می دهد، ولی اگر آن احساس قوی باشد، یا اگر نشانه های برانگیزنده آن احساس مرتب تکرار شوند، این سکوت، کوتاه و گذراست. روزی بالاخره سر می کشد. کتمان احساسم، فقط خودش، اثرش و حتی شدتش را در زمان جلو می برد و جایی که انتظارش را ندارم و دیگر توان ندارم به زور توی جعبه نگهش دارم، با شدتی خیلی بیش تر بیرون می ریزد. آن قدر که دیگر نمی شود خودش و نتایجش را جمع و جور کرد.

هر آدمی توی این دنیا حق دارد خوش حال، ناراحت، هیجان زده و عصبانی شود یا هرجور دیگری در برابر هر نشانه ای که با آن رو به رو می شود. این که چه طور با خودش و موضوع کنار بیاید، باز هم موضوع دیگری است که با احساس کردن احساس هیچ تناقضی ندارد.

شاید این خیلی ساده و بدیهی به نظر برسد. ولی درک همین موضوع ساده، برای من به هزینه تجربه هایم بوده. دارم تلاش می کنم با خودم و احساساتم رو راست تر باشم. تلاش می کنم آن قدر که به دیگران حق می دهم هر احساسی داشته باشند، به خودم هم حق دهم هر احساسی ممکن است درونم سر بکشد؛ چه خوب باشد، چه بد، چه قشنگ باشد، چه زشت، چه واقعیت بیرونی داشته باشد، چه نداشته باشد. وقتی احساس می کنم، احساس می کنم. جنگ ندارد. چرا من همیشه باید "موجه" باشم؟ "خوب" باشم؟ "منطقی" باشم؟ من می توانم هرجوری باشم، هر احساسی داشته باشم از هر جنسی، در هر طیفی از رنگ. وقتی احساسی هست، هست.

چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۱

سه‌شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۱

خستگی ناپذیر

او سال ها بالرین بوده. در دوران بازنشستگی، یوگا یاد گرفته و حالا در اواخر شصت سالگی از راه آموزش یوگا هزینه های زندگیش را تامین می کند.

- از کی باله را شروع کردی؟
- وقتی سی و هفت ساله بودم!

مداد رنگی

دلم می خواهد یک بسته مداد رنگی بردارم و تک تک آدم های تیم را نقاشی کنم. هر کدامشان شکل و رنگ و بافت رفتاری خودشان را دارند. شناخت رنگ و خطوطشان کمک می کند بهتر درک کنم با هرکدامشان چه طور رفتار کنم آن هم وقتی سرشان شلوغ است و درگیرند.

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۱

دسترسی

تا به امروز علاقه من به این شهر در سه چیز خلاصه می شود:
- حضور برادرم
- طبیعت زیبا، گسترده و حقیقی
- آدم های این شهر

به نظر من این جا آن قدر ها ظاهر مدرنی ندارد. خیلی سیستم ها هنوز قدیمی هستند. متروها هر از چند وقت ناگهانی از کار می افتند و همان جا باید آن قدر داخل مترو صبر کنی تا شاید بعد از بیست دقیقه مشکل فنی رفع شود و دوباره راه بیفتد. سیستم بانکی لزوما به روز ترین فن آوری ها و فرآیندها را ندارد. دستگاه ها نو و آخرین مدل روز نیستند.

برای من نکته چشم گیر این شهر، آدم ها هستند. آدم هایی از فرهنگ های مختلف. آدم هایی که حرف می زنند و خودشان را بیان می کنند. شاید این را بار دیگری بنویسم. این بار به بخشی از آدم های مهاجر این شهر اشاره می کنم؛ به ایرانی های ساکن این جا.

در کنار همه خوشی ها و ناخوشی های برخورد با آدم های سرزمین مادری در این شهر، یکی از قشنگ ترین بخش هایش این است که به آدم هایی برمی خورم که حتی اگر ایران زندگی می کردم، فقط می توانستم بین کتاب ها و تبلیغ ها پیدایشان کنم. آدم هایی که زندگی شان را برای رشد فرهنگ و هنر در ایران صرف کرده اند. هفته گذشته در سخنرانی یکی از اساتید ادبیات و زبان شناسی شرکت کردم که نویسنده به نام یکی از فرهنگ های زبان انگلیسی به فارسی است. این هفته پای سخنرانی استاد سال خورده ای بودم که از متفکران فرهنگ و ادب ایران است. هر دوشان این جا آمده اند برای دیدار فرزندانشان که در این شهر زندگی می کنند. به لطف حضورشان، سخنرانی ها و کارگاه های آموزشی برگزار می شود تا بخشی از دید و نگاهشان با ایرانیان ساکن خارج از ایران تقسیم شود. دیروز هم در کارگاه یکی از نویسندگان ایرانی شرکت کردم که مدت هاست این جا زندگی می کند و هم چنان قلم می زند. این که در شهری چنین دور از ایران، مجموعه ای از هنرمندان و آدم های صاحب فکر و اندیشه از فرهنگ خودت پیدا می شود، نعمت خیلی بزرگی است.  

چند لحظه

عصر بود. از سر کار برمی گشتم خانه. قدم زنان از خیابان مجله دکوراسیون خانگی می گذشتم. آسمان ابری بود ولی آن ته ته، هنوز شکاف روشنی از خورشید رو به غروب می درخشید. رنگ های صفحات مجله دکوراسیون خانگی زیر ترکیبی از سایه های ابر و خورشید، پر رنگ تر از همیشه بود. مست روی صفحه ها قدم می گذاشتم. سر سه راهی همیشگی رسیدم که چون همیشه بپیچم به چپ. سرم را بلند کردم و دیدم در تمام این مدت سوی دیگر آسمان، رنگین کمان بزرگی حلقه زده. سر جایم خشکم زده بود، به یاد نمی آوردم در عمرم رنگین کمانی به این بزرگی به این نزدیکی دیده باشم...

هر از چند وقت این احساس را پیدا می کنم؛ احساس این که بخش کوچک و در حال سفری هستم از یک مجموعه بی نهایت بزرگ و شگفت انگیز؛ مجموعه ای که بدون من بوده، هست، خواهد بود. احساس این که بخش کوچکی از این مجموعه گسترده، زیبا و بی نظیر هستم، در اوج بی ربطی، آرامش عجیبی دارد. گاهی وقت ها دلم می خواهد در این مجموعه حل شوم و از درون خودش احساسش کنم؛ بخشی از خودش باشم، هر بار با آن بمیرم و هر بار دوباره با آن زنده شوم.

آن روز من چند لحظه زندگی کردم؛ در همان چند لحظه عبور و تماشا از آن خیابان رویایی. 

چیدمان

اتاقم را مرتب می کنم. ورق ها و کارت های روی میز را جمع می کنم، چیدمان روی کمد را عوض می کنم. جای آینه قدی را تغییر می دهم. کتاب های کتاب خانه را این ور و آن ور می کنم. چیدمان جدید اتاق روحم را تازه می کند، با خودش آرامش دارد.
همان قدر که چیدمان اتاق روی روحیات آدم اثر دارد، چیدمان اطرافیان هم روی احساس و نگاه آدم به زندگی و اتفاق ها اثر دارد. این که با چه جور آدم هایی هم صحبت می شویم و افکار و احساساتمان را با هم تقسیم می کنیم، می تواند رنگ های جدیدی روی دید و احساسمان باقی بگذارد. شدت رنگ ها به میزان استقلال فکری و رفتاری خودمان و میزان نزدیکی و اعتماد مشترک بستگی دارد. دلم می خواهد روی روابطم با اطرافیانم آگاه تر باشم . دلم می خواهد به رنگ هایی که از اطرافم رویم می نشیند و رنگ هایی که خودم بر فکر و روح دیگران می گسترم، آگاه تر باشم. در خوش رنگی ها ببالم و در تقسیم کردنشان با دیگران سهیم باشم و رنگ های کدر را در صافی آگاهی، کنار بکشم و از قلب و روحم پاک کنم.

چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۱

مادربزرگ

آن مادربزرگ هر روز صبح زود از آن سوی خیابان می گذرد؛ با یک دست کالسکه بچه را به جلو هل می دهد و با دست دیگر قلاده سگش را می کشد؛ مثل زنجیری از تعلق و نگهداری.

شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۱

رام

گاه و بی گاه من را جلوی تیمش دست می اندازد. من ازش دل خور نمی شوم؛ می دانم قصد بدی ندارد. ولی خوب افراد تیمش پنج تا مرد هستند و من دلم نمی خواهد رویشان بهم باز شود. دنبال فرصت مناسبی هستم که با خودش حرف بزنم. رامش خواهم کرد!

قل قل

"جا افتادی؟" سوال تکراری محبت آمیزیه که همیشه در برابرش گیج می شم. با خودم فکر می کنم چه جور خورشی می بودم تا حالا جا افتاده بودم؟ کرفس، بادمجان، قیمه، فسنجان؟

سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۱

من و پاییز

میان رنگ های پاییز راه می روم و عکس می گیرم. دلم قدم به قدم عکس هایی که می گیرم، تنگ می شود. سه سال پیش برای دو هفته این جا بودم، درست میان پاییز. آن روزها که از پاییز عکس می گرفتم، جای دیگری بودم، این روزها که از پاییز عکس می گیرم، جایی دیگر. تنها پاییز است که همان جور مانده. و باز هم من مانده ام و پاییز. 

دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۱

بدون تاریخ انقضا

دلم چیزهای بدون تاریخ انقضا می خواهد.
دوستی های بدون تاریخ انقضا، عشق بدون تاریخ انقضا، آرامش بدون تاریخ انقضا.

امن امن

بعضی آدم ها آن قدر خوش بخت هستند که در بستری از آرامش و امنیت به دنیا می آیند و رشد می کنند. بعضی آدم ها هم  تلاش می کنند خودشان با دست های خودشان بستری از آرامش و امنیت فراهم کنند.

چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۹۱

جهت

منتورم را دوست دارم. پر ایده است و سخت گیر. سخت کوش و مدیر. خوش قلب و جدی. مرا یاد استاد راهنمایم می اندازد. همان سن و سال، همان شور و انرژی برای هدایت کردن و جهت دادن. اولین مدیرم هم در سنگاپور همین قدر دل سوز و راهنما بود؛ همین قدر وقت و ارزش می گذاشت تا یاد بگیرم جلوی پایم را روشن تر ببینم. من همیشه خوش بخت بوده ام که با آدم های خوبی برخورد کرده ام. از دعاهای مامان است شاید.

دعا می کنم

تو زیبایی، چه از درون چه از بیرون. دوستت داشتم و دارم. ولی این سال ها از گفتار و رفتارهایت خراشیده شدم. خراش هم دادم. می دانم که نمی دانی بر من چه رفت. می دانم که در زیر و بم ها و شلوغی ها، داستان من را ندیدی، از من نشنیدی. دیگر با مشتی حرف های نگفته آن هم در تمام این سال های اخیر که آرامش از زندگی خودت رفته، چه کنم. حرف هایی که دیگر گفتنی هم نیستند.

برایت همیشه دعا می کنم. دعا می کنم روزی مردی آن طور که دلت می خواهد، آن طور که قلب و روح بزرگ و مهربانت شایسته اش هست، با تمام وجود، صادقانه و عمیق دوستت داشته باشد. شاید آن وقت دیگر حرفی لازم نباشد. شاید آن وقت رنگ های زنانه وجودت را روشن تر ببینی. شاید دنیا را جور دیگری ببینی. شاید دخترهای دیگر را بیش تر درک کنی.

مهمانی

در آستانه میان سالی یاد گرفته ام که با زندگی نجنگم. فهمیده ام این جا مهمانم. مدتی آمده ام مهمانی بین رنگ ها. مهمان نیامده چیدمان هرچیزی دور و برش هست را بکوبد و آن طور که می خواهد بچیندش؛ برای مدت کوتاهی آمده بازدید؛ ببیند، حس کند، لمس کند، درک کند و شاید با احساسی دیگر برود.

تحسین و تحقیر

تحسین و تحقیر کردن خیلی با هم فرق دارند. حتی اگر همین باشی که هستی، با تشویق یک جور جلو می روی و با تحقیر یک جور دیگر. وقتی تحسین می شوی، هرچه قدر دور، با تمام وجود برای رشد تلاش می کنی. وقتی تحقیر می شوی، آن قدر احساس بد بودن رویت سنگینی می کند که دلت می خواهد از شرایطی که ایجادش می کند، دور باشی. به جلو نمی اندیشی، به دوری و فرار فکر می کنی که کم تر باعث ناراحتی و خراش شوی. تحسین شدن، ارزش نهادن است؛ باور داشتن به این که در بستر زمان شکوفاتر می شوی. حتی اگر سنگ هم باشی، با تشویق دلت می خواهد خودت را بالا بکشی و از بستر خاک بلند شوی. اما تحقیر، پایی است که روی سنگ گذاشته می شود تا با نفرت بیش تر درون خاک فرو رود.

موج

نه از سیاست سر در می آورم، نه چندان از اقتصاد. با این حال تغییرات شدید نرخ ارزی مثل استرسی پیوسته زیر پوستم هست؛ هر از چند وقت یخ می کنم. دلم برای تمام کسانی که داخل ایران فشارش را به دوش می کشند، می سوزد. چه بر سر قشر میانه و آسیب پذیر می آید؟ کارمندها چه می شوند؟ بچه دارها چه طور؟ بازنشسته ها چه طور می گذرانند؟
و دوستانم که با تلاش و امید با مقداری بورس یا با هزینه خودشان آمده اند بیرون که درس بخوانند... چه قدر همیشه با بی ثباتی زندگی می کنیم؛ هرجا که باشیم.

دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۱

یکشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۱

قناری

دیروز قناریش را خریده. تغییر بزرگی است. برایش خیلی خوش حالم. امیدوارم پر از شادی و خیر و خوشی باشد برایش. آرزوهای قاصدکی خواهر کوچک همیشه در پی او؛ او که چشم های مامان روی صورتش است و تمام خلوص محبت بابا در رفتارش.

جمعه، مهر ۰۷، ۱۳۹۱

خواب زمستانی

هوا دارد سرد می شود و من هرچه بیش تر خرس ها را درک می کنم. دلم می خواهد بروم زیر لحاف و در حد فاصل مزه مزه کردن میان گرما و سرما تا آخر زمستان بخوابم؛ بدون هیچ فکری، بدون هیچ دغدغه ای.

دوشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۱

65RedRoses

این عنوان مستندی است بسیار تکان دهنده که دیروز دیدم.  دی.وی.دی اش را از روی کنجکاوی بر عنوان و تصویر و توضیح رویش از کتاب خانه امانت گرفتم.

مستندی است کوتاه از زندگی اوا مارک وورت به زبان خودش. اوا از کودکی به بیماری ژنتیکی "Cystic Fibrosis" مبتلا بوده؛ بیماری که بر روی اعضای مختلف بدن اثر می گذارد و به خصوص با عفونت هایی که در ریه ها اتفاق می افتد، ظرفیت اکسیژن رسانی ریه ها را در طول زمان از بین می برد. اوا از طریق اینترنت با دو دختر دیگر جایی دیگر از دنیا آشنا می شود که آن ها هم با همین بیماری دست و پنجه نرم می کنند. نام مجازی خود را "65RedRoses" انتخاب کرده. وقتی کودک بوده به زبان آوردن اسم بیماریش برایش سخت بوده، به جایش عنوان انگلیسی شصت و پنج رز را انتخاب کرده و رنگ مورد علاقه اش را هم به این اسم افزوده. بیماری اوا در بیست و سه سالگی به اوج می رسد و ظرفیت ریه هایش آن قدر کم می شود که نمی تواند بدون مراقبت نفس بکشد. مرتب در بیمارستان بستری می شود و پیشنهاد دکترش را برای پیوستن به لیست انتظار برای پیوند ریه قبول می کند. با پیش بینی علمی او دو راه داشته؛ با کاهش تدریجی عمل کرد ریه هایش جلو رود که شانس زنده ماندنش خیلی زیاد نبوده؛ یا این که خطر پیوند ریه را قبول کند برای این که بتواند تا حدود پنج سال دیگر زنده بماند...

داستان شرح انتظار اواست در روزهایی که به شماره افتاده، خانواده ای که دوستشان دارد و دو دوست مجازیش که یکی عمل پیوند را انجام داده و با خطرهای بعد از پیوند رو به روست و دوست مجازی دیگرش که نه تنها به پیوند فکر نمی کند که با سیگار کشیدن به وخامت وضع ریه هایش اضافه می کند و با خودش می جنگد.

بعد از چند ماه بستری شدن های پیوسته، نوبت اوا فرا می رسد و ریه اهدایی فردی که تازه از دنیا رفته، به او پیوند زده می شود. دو هفته اول، وضعش وخیم است ولی به تدریج ریه های جدیدش وضعیت عادی پیدا می کنند. اوا کم کم به زندگی عادی برمی گردد. می تواند "نفس بکشد"، راه برود بدون این که نفس کم بیاورد، بعد از چند ماه می تواند بدود، برقصد، قایق رانی شروع کند. اوا تمام احساس و تجربه هایش را در بلاگش می نویسد و آدم های زیادی سختی و شادیش را دنبال می کنند. شهر عوض می کند. شروع می کند به کاری که آرزویش را داشته، کمک به بچه های بیمار. عاشق می شود. سفر می رود. او می تواند مدتی آن چه دلش می خواسته زندگی کند، زندگی کند. اما متاسفانه پس از دو سال، ریه های پیوندیش با بدنش سر ناسازگاری می گذارند و پیوند دفع می شود؛ ریسکی قابل پیش بینی ناشی از عمل پیوند.
او با عشق، امید و شجاعت تمام با این پس زدن رو به رو می شود. از خواندن نوشته هایش در بلاگش قلبم می تپد. برای این همه احساس، این همه شور زندگی. برای کسی که انگار لحظه لحظه زندگی را حس می کرده و قدرشان را نفس به نفس می دانسته. سفری که در بیست و پنج سالگی به پایان رسیده...

این دو روز همه اش بر خودم می لرزم. فکر می کنم فاصله بین سال های 2008 تا 2010، بزرگ ترین مسایل زندگیم چه بوده اند. چه چیزهایی مایه شادی یا ناراحتی ام بوده اند. بعد بر خودم می لرزم که در همان سال ها دختری روی این زمین بوده که حتی یک "نفس" بیش تر برایش معنی فرصتی برای زندگی داشته. از دیروز بیش تر و بیش تر به این جمله فکر می کنم که "هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمت شکری واجب...".

این بلاگ اواست. با طلب آرامش همیشگی برایش، این چند خط را از نوشته 30 آگوست 2009 این جا می گذارم:

"I can't breathe. And then I hear it.The R word. After the capital T of Transplant, the capital C of Cancer...here is the capital R of rejection. Chronic rejection.

Now, thanks to my awesome friend Kina, I know that word isn't as straightforward as I used to think it was.It isn't black and white. There is confusion there.

Basically since my lung function has dropped with every infection and hasn't gone back up. I'm sitting at 31% lung capacity. That's what I was when I was first listed for transplant. But I don't feel sick.
I don't have a fever, no pain, no achiness, no coughing, no puking, no headaches. I just can't seem to catch my breath. I can't walk fast, I can't climb stairs, I can't dance.

So the doctors say I have bronchiolitis which is an inflamation of the smallest air passages in my lungs. it's whats causing me to be at 31%. it might just go away now that all the sources of infection are being dealt with. in that case i may have nothing to worry about and my lung function may just start to increase over the next 2 weeks. if it doesn't that means i might have to accept that my body doesn't agree with transplant and that chronic rejection might be setting in. this doesn't even necesarily mean a change in treatment as i am being treated with all the anti-rejection meds that i can. my doctor supports my move to Toronto. he wants me to live my life fully and strive for independence as much as possible.

the scariest words i have ever heard.....

"well....you've had 2 great years with these lungs"

they were just words but they were so scary. i know i've had 2 great years. but i want more.

i want 60 more.
i want to be independent.
i want a full time job.
i want to get married.
i want a family.
i want to travel.
i want to live and dance and skip and dream for many years to come.

i'm sorry this entry is so all over the place but that's why i havn't written in so long.
there is so much inside me that is just pouring out right now.

i can't even control it.
so maybe i just have to start somewhere. start writing and see where it takes me.

i'm moving to toronto.
i'm daring to dream even when i can't breathe.

it will get better.
i will breathe.
i will succeed at this job.

i will have a positive affect on so many children living with disease.
i will laugh and love and believe.

i'm leaving my friends, my roomates, my family and my love.

i'm going at it alone.
i have to try.
i have to know that i gave it my best.
i can't live in a bubble. i decided a long time ago that that was no life worth living.
i'm terrified.
but that's how i know i'm doing the right thing.
it isn't always easy but it is always worthwhile."

زبان نامادری

دارم برای دوست نازنینی نامه می نویسم تا برایش بگویم تازگی ها به ترکیب ماست میوه ای که قبل ها ازش یاد گرفتم، "کنجد" اضافه می کنم و تغییر بامزه ای است. حروف کلمه انگلیسی "سسمی*" را که شنیداری بلدم، این ور و آن ور می کنم ولی باز هم دیکته اش درست نمی شود که نمی شود... یعنی بعد از سال ها درس خواندن، برای نوشتن "کنجد" باید بروم گوگل را جست و جو کنم! این هم بخشی است از زندگی با زبان دوم.

*Sesame

مال من

عشق من به هر کسی، عشق من به هر چیزی مال من است؛ بخشی زنده و جاری در وجودم، فارغ از رسیدن یا نرسیدن. فارغ از هر گونه آغاز یا پایان، فارغ از هرگونه نتیجه.

جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۱

خانم آب و هوا

به سبک دستور زبان های جنسیت دار، به نظرم "آب و هوای تورنتو" ماهیتی کاملا زنانه دارد؛ یک روز گرم، یک روز سرد که اگر لباس گرم نپوشی باد سرد پوستت را یخ می کند، یک روز آفتابی، یک روز بارانی. ماهیتی کاملا پر از موج و تغییر پیوسته که به راحتی قابل پیش بینی نیست!

زیبایی تضادها

"How could we know courage if we have never known fear,
How could we know happiness if we never knew sadness,
How could we know the light if we didn't know the dark."

The Shadow Effect

آدم کوچولوها، آدم بزرگ ها

مادر و کودکی سوار اتوبوس هستند. بچه ناگهان شروع می کند به بهانه گیری. گریه می کند، جیغ می کشد و پا هایش را می کوبد روی زمین؛ فارغ از احساس مامان، امکان رسیدن به چیزی که می خواهد و الان نیست، فارغ از آرامش این همه آدم بزرگ. او برای آن چه "می خواهد" و "نمی گیرد"، پا به زمین می کوبد و جیغ می کشد بدون مراعات کسی یا چیزی.

 با خودم فکر می کنم آیا فقط آدم کوچولوها این طوری هستند؟ چند تا آدم بزرگ در زندگی دیده ام که این طوری بوده اند؟ آیا خودم هم تا حالا این طوری بوده ام؟ آیا آدم ها خود به خود این طوری هستند یا بهشان فضایی داده می شود که این طوری می شوند؟

ارزش ندارد

بعضی چیزها در زندگی ارزش جنگیدن ندارند. از طرفی گاهی هم نمی شود برایشان تلاش نکرد. اگر تلاش نکنی، شاید بعدها فکر کنی اگر قدمی برای بهبودش برداشته بودی، چه می شد. ولی گاهی قدم هایی که به قصد بهبود برداشتی، به کوچه ای بن بست می رسد و خودت می مانی و خودت با درهایی که بسته اند. هر چه بیش تر تلاش کنی، همه چیز بیش تر خراشیده می شود و از همه بیش تر به خودت آسیب می زنی. این که تصمیم بگیری تا کی تلاش کنی، جواب مشخصی ندارد. شاید هم آن قدر جنسش از جنس نرم قلب آدم است که جاری تر و روشن تر از آن است که بخواهی برایش تصمیمی بگیری. کافی است ندای قلبت را بشنوی. هر چیزی در زندگی ارزش جنگیدن ندارد. 

پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۱

Face it

"Ignoring it is not gonna make it go away"

Being Erica, season 3, episode - The Rabbit Hole

مجله دکوراسیون خانگی

گاهی وقت برگشتن راهم را کج می کنم تا خیابان مک نیکول را راه بروم تا خانه. هر وقت از این خیابان می آیم، احساس می کنم دارم روی صفحات مجله خانه و دکوراسیون داخلی قدم می زنم؛ هر چند قدم که بر می دارم از خانه ای و باغچه اش می گذرم و صفحه دیگری از مجله ورق می خورد. خانه هایی هر کدام یک جور. خانه هایی کوتاه، با شیشه های بلند و دکوراسیون مختلف. خانه هایی در میان طبیعت سرسبز و پر از درخت و بیشه.

آن درخت

درخت عجیبی است. نیمی از شاخه هایش پر برگ و سرسبز است؛ نیمه دیگر شاخه هایش خشک و عریان. نصفش را سرما زده ولی با همان نیمه به نیمگی زنده است و پابرجا.

چهارشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۱

پاییز

لبه پشت بام ساختمان آن شرکت سخت افزاری معروف پر شده است از گنجشک. تا چشم کار می کند گنجشک است که لب به لب پشت بام و روی کابل های برق نزدیک ساختمان به خط شده اند. هوا دارد سرد می شود. شاید فوج دیگری هستند در حال کوچ.

درخت ها هم رنگارنگ شده اند؛ سبز، زرد، قرمز و نارنجی. هر هفته، هر روز پر است از تغییر. پاییز دامن رنگارنگش را دارد پهن می کند روی سطح شهر.

سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۱

Maybe

"Looks like the way you remember things isn't exactly how they really happened..."

Being Erica, Season 2, Episode 11, What Goes Up Must Come Down

دروغ

تحمل دروغ های گفتاری برایم خیلی راحت تر است از دروغ های رفتاری. دروغ گفتاری، چند کلمه است و آشکارتر. دروغ رفتاری، دورویی پیچیده ای است پر از بازی های گم راه کننده.

سوز

دلم می سوزد. هر دوشان را دیده ام. همیشه دلم می خواست جور دیگری پیش برود؛ همه چیز دوباره برایشان خوب شود.

از نگاه ناقص من بیرونی، ماجرا تکرار دیگری بود از "غرور و تعصب":

اولی: "چه کنم؟ او می خواهد برود. نمی توانم زورش کنم بماند."
دومی: " او هیچ وقت نگفت "بمان!""

گاهی وقت ها به همین سادگی، همه چیز پیچیده می شود. به همین سادگی، داستان زندگی آدم ها عوض می شود. می دانم که باید به انتخاب هایشان احترام بگذارم. ولی چه کنم، دلم می سوزد. دلم خیلی می سوزد.

این مدیر

دو هفته است به تیم پیوسته. مدیریت برنامه ها را به او سپرده اند و در این مدت در حال بررسی و تحلیل پروژه ها بوده. در طول این مدت هیچ وقت سراغ ابزارهای مختلف و پیچیده مدیریت پروژه نرفته. تمام این دو هفته روی برنامه زمان بندی ای کار می کرد که خودش روی اکسل طراحی کرده بود.

امروز با همه اعضای پروژه جلسه گذاشت تا روش و برنامه اش را توضیح دهد. بازنشسته است. پیش از این، مدیر پیاده سازی پروژه ها در یکی از شرکت های خدمات دهنده بزرگ بوده. در جلسه امروز، قاطع و مدیرانه  حرف می زند و هم زمان پر از احترام و تشویق اعضای گروه. برنامه زمان بندیش ساده، واضح و جامع است با دربرگیری نکات اصلی پروژه و بدون تمرکز به جزئیات زیاد بی اهمیت. رفتار، گفتار و نگرش او کاملا از پس سابقه مدیریتی اش می آید. بار دیگر به این فکر می کنم که واقعا مهم نیست کدام نرم افزار به روز و پیچیده به کار گرفته شود، فوت کوزه گری در نگرش، رفتار و روش برخورد با مسایل است.

وزنه

بعضی حرف ها هستند که روی قلبت سنگینی می کنند. به راحتی هم قابل بیان نیستند. حتی اگر بخواهی بیانشان کنی، همه ابعادش در گفتار نمی گنجد؛ به راحتی نمی شود همه اش را به تصویر کشید. اگر بیانشان کنی، انگار سنگینی را جا به جا کرده ای. درک نمی شوی و در تار و پود داوری دیگران گیر می کنی که سنگینی قلبت را بیش تر می کند.

بعضی وقت ها شاید بهتر است حرف ها را همین جا گوشه قلب خود نگه داشت تا در گذر زمان خیس بخورند و شاید حل شوند.

شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۱

در خود

هیچ کس به اندازه خود آدم، شرایط خودش را نمی داند. هیچ کس نمی تواند به اندازه خود آدم، شرایط خودش را درک کند.

رستم

"خانم ها! جمعه با هم نهار بخوریم؟"

این بزرگ ترین مدیر شرکت است. مردی چهارشانه با چهره ای کاملا شبیه مدیران بزرگ آمریکایی. هوش و تدبیر از نگاهش می بارد. با وجود همه احترام و تحسینی که برایش قایلم، همیشه خودم را در برابرش گم می کنم؛ برایم خیلی پر هیبت است.

بار پیش قهوه درست می کردم که آمد ایستاد کنار دستگاه قهوه جوش و شروع کرد به صحبت. آن قدر هول شدم که به جای شکر، فلفل برداشتم.حالا امروز برایمان قرار نهار گذاشته بود؛ نهار با چهار خانم شرکت. برایم هیجان انگیز بود و سخت. فرهنگ متفاوت، زبان متفاوت و رفتار تخصصی و هم زمان اجتماعی. پنجره یاودآور نهار گروهی که روی تقویم ظاهر شد، نفس عمیقی کشیدم و همراه بقیه رفتم.

سر میز نهار جواب سوال های متفرقه اش را می دهم. یکی از سوال های همیشگی محیط کار این جا این است که برای آخر هفته چه برنامه ای داری. این را دیگر یاد گرفته ام. برایش از کنسرت سالار عقیلی گفتم. از تابلوی روی دیوار رستوران حرف زدیم که عکسی بود از فیلم زوربای یونانی. بعد بحث کشیده شد به جشنواره فیلم تورنتو که این هفته تمام می شود. بعد به خدمات دهنده های آیفون جدید؛ بعد به شرکتی اروپایی که دارد از پا می افتد؛ بعد به بررسی کوتاهی از روش مدیریتی شرکتی رقیب؛ بعد به تحقیقات درباره شکلات تلخ و اثرش روی سلامتی، بعد به برنامه ای تلویزیونی درباره کوسه ها. بعد آن سه خانم دیگر و آقای مدیر بزرگ که همه کانادایی بودند از خاطرات کودکی شان تعریف کردند؛ دوچرخه سواری در دشت های اطراف، پشت ماشین های قراضه کشاورزی بازی کردن ها، تفنگ بادی های برادرهایشان. من بیش تر لب خند زدم؛ هنوز به پای سرعت گفتگو هایشان نمی رسیدم، خاطراتشان هم برایم جالب و نو بود و می توانستم از بیرون به موضوعی جدید نگاه کنم. ولی خاطره ای از دوران کودکی متناسب با فضای جمع پیدا نمی کردم. همین که بتوانم زیر فشار حضور و هیبت مدیر بزرگ، دستمال سفره، ساندویچ مرغ و جام نوشیدنی ام را جمع و جور کنم و لب خند بزنم و گفت و گوهایشان را دنبال کنم و چند کلمه آن وسط به زبان بیاورم، خیلی هنر بود.

پدرانه

می گوید: "دخترم، اگر مردی دوست داشته باشد، هیچ چیزی نمی تواند جلوی دوست داشتنش را بگیرد."
می گوید: "مرد باید اعتماد به نفس داشته باشد."

او زیاد نمی گوید. ولی همین چند جمله برایم به کلید می ماند. تنها در چند جمله، جواب خیلی سوال های بی پاسخم را می گیرم؛ سوال هایی که مدت ها از قبل پشت درهای بسته جا مانده بود.

کنسرت سالار عقیلی

تمام هفته را به شوق امشب گذرانده ام؛ که در صندلی فرو روم و در صدای روشن او و شعرهای زیبای ترانه هایش غرق شوم.

هیچ وقت

هیچ وقت شده یادت کنم و آرام نشوم؟ هیچ وقت شده بخوانمت و نشانه ای دریافت نکنم؟
جوابش را خوب می دانم؛ جوابی که آرامم می کند.

چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۱

همین جا

"True salvation is a state of freedom -- from fear, from suffering, from a perceived state of lack and insufficiency and therefore from all wanting, needing, grasping, and clinging. It is freedom from compulsive thinking, from negativity, and above all from past and future as a psychological need. Your mind is telling you that you cannot get there from here. Something needs to happen, or you need to become this or that before you can be free and fulfilled. It is saying, in fact, that you need time - that you need to find, sort out, do, achieve, acquire, become, or understand something before you can be free or complete. You see time as the means to salvation, whereas in truth it is the greatest obstacle to salvation. You think that you can't get there from where and who you are at this moment because you are not yet complete or good enough but the truth is that here and now is the only point from where you can get there. You "get" there by realizing you are there already. You find God the moment you realize that you don't need to seek God. So there is no only way to salvation; any condition can be used but no particular condition is needed. However, there is only one point of access; the NOW. There can be no salvation away from this moment." Eckhart Tolle; The Power of Now

سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۱

دوشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۱

ترک

دو سال و نیم پیش، مثل گلدانی شیشه ای که در مدتی کوتاه از محیطی گرم رفته باشد محیطی سرد، شدت تغییرات را تاب نیاوردم. ترک خوردم و شکستم. شاخه گلی که درونم خانه کرده بود، به زمین افتاد و در بی آبی و بی خانگی، کم کم پژمرد.

آن وقت ها نمی دانستم تمام آن چه با آن رو به رو بودم، چه قدر برایم سخت و پیچیده بود. آن قدر شدتشان را نمی دانستم که بفهمم چه قدر در برابرشان قدرت لازم دارم. توانی بیش از توان آن روزهایم. آن روزها با همه بالا و پایین هایش گذشت. رنگ خیلی چیزها برایم عوض شد، خیلی چیزها یاد گرفتم، خودم و شرایطم را روشن تر شناختم، دوست داشته هایی را هم در زمان، گم کردم، جا ماندند در آن روزها. و من به تلخی جا ماندن دوست داشته هایم، یاد گرفتم بیش تر به حد توانم نگاه کنم. بیش تر به ظرفیت های عادی و تحت فشارم دقت کنم و در کنار تلاش برای قوی بودن در برابر شرایط، از خودم انتظارات مریخی نداشته باشم. سنگ هم در برابر تغییرات سخت و شدید، ترک بر می دارد چه برسد به شیشه. 

چپ و راست

دست راست آدم های راست دست زحمتکش است ولی نوبت خودش که می رسد، کسی نمی تواند به اندازه خودش بهش کمک کند. قشنگ ترین لاک ها را به ناخن های دست چپ می زند ولی لاک های روی ناخن خودش خطوطی است کج و معوج، اثری لرزان از دست چپ.

آفتابی

صدای بعضی آدم ها آفتابی است؛ گرم، مهربان و پر از آرامش.

یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۱

زمین لرزه

رقص کردی و زمینی که زیر پای شادی گروهی آدم ها می لرزد!

نو

وقتی "بت" هایی که در زندگیت ساخته ای، می شکنند، زندگی را جور دیگری ادامه می دهی. آن وقت می بینی شاید از روی ترس برای احساس امنیت از هر کس یا هر چیزی که خیلی دوستش داشته ای و قبولش داشته ای، چنان تصویر بزرگ و بی نقصی ساخته ای تا پشت تصویر خود ساخته ات پنهان شوی. روزی می فهمی بت های زندگیت هم مثل خودت مسافرانی هستند در مسیر زندگی، پر از عدم قطعیت، پر از ابهام، پر از انتخاب های مختلف. دیگر چیزی نمی ماند که از خودت و شجاعت انتخاب و تصمیم گیری در مسیر زندگی خودت فرار کنی. این هم شروع تازه ای است برای شجاعانه تر زندگی کردن و هم زمان دوست داشتن آدم های قشنگ زندگی همان جوری که هستند.

Help

“There is no question that when we help we feel valued, useful and more connected to the people we care about. The question is when is helping not helpful at all. Sometimes the way we help the most is to give others the space and support they need to help themselves.” Being Erica, Season 2, Episode 7

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۱

هر دم از این باغ

در سفارتمان را به هر بهانه مودبانه و غیر مودبانه دیپلماتیک ببندید؛ ما پوستمان کلفت شده؛ عادت کردیم به خبرهای تحقیرکننده؛ چه داخلی باشد چه خارجی. 

غازهای وحشی- برداشت دوم

صبح است. دارم نزدیک شرکت می شوم. باز صدای غاز می آید. روی زمین که نیستند. سرم را به سمت صدا می چرخانم. سه غاز وحشی ایستاده اند لبه سقف شیار شیار سوله انبار دفتر کناری. گردن های کشیده شان را دراز کرده اند و جیغ می کشند. انگار همه جا برایشان "طبیعت" است؛ حتی اگر زیر پایشان انبار آهنی و زمخت تجهیزات باشد. 

گوشواره هایش

دارد درباره برنامه زمان بندی پروژه جدید صحبت می کند. نصف حواسم به حرف هایش است و نصف دیگر حواسم به گوشواره های مستطیلی نقره ای رنگش که خطوط درشت دارند و در انتهای پشت، نرسیده به گوش، نازک می شوند. 

سپاس

یکی از عمیق ترین قشنگی های فراز و نشیب های زندگی همیشه برایم این بوده که عزیزانم و دوستان واقعی ام را بهتر و واضح تر ببینم؛ همراهانی که چه در خوشی و چه در ناخوشی، محبت و حضورشان پشتیبانم بوده و دل گرمی پر رنگی برای زندگی.
چه قدر سپاس گزارم که مادر، پدر و برادری مهربان دارم که حتی آهنگ صدایم برایشان مهم است، که حتی از بالا و پایین بودن آهنگ صدایم، جویای حالم می شوند و همراهانی صبور، امین و دلسوزند. چه قدر سپاس گزارم که در این سال ها چند تا دوست نازنین کنارم مانده اند که در محبت و هم دلی، امین بوده اند و همراه واقعی. از صمیم قلب سپاس گزارم.

یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۱

نازنین

او بازنشسته است. سال ها با بچه ها کار کرده. می گوید: "همیشه دلم می خواست مجری برنامه رادیو باشم و شعر بخوانم!"

غازهای وحشی

این روزها گاهی از شرکت که بیرون می آیم، دسته غازهای وحشی را می بینم که خوشان را ول داده اند کنار چمن ها کنار جدول. هوا دارد خنک می شود. شاید دارند کوچ می کنند و بین راهشان برای استراحت می ایستند. گاهی می بینم که در خطوط زاویه دار مثل یک هفت، پرواز می کنند. گروه بزرگ تر جلوتر و گروه کوچک تر، کمی عقب تر. سر هر هفت، یک غاز، خط دار است و گاه و بی گاه جیغ می کشد؛ شاید برای اعلام موقعیت به بقیه دسته ها یا هماهنگی با دسته خودش.

وقتی بچه بودم فکر می کردم دوست داشتم یک روز هم شده، چه چیز دیگری باشم. "چکاوک" ها یکی از انتخاب های همیشگی زندگی ام بوده و هستند. با دیدن غازهای وحشی، هوس می کنم که شاید یک روز هم شده یکی شان باشم و در دسته ای کنار بقیه، کوچ کنم؛ به جست و جوی آفتاب با تمام غازهایی که می شناسم.

تصادف

بعضی چیزها در زندگی به تصادف کردن می ماند. گاهی وقت ها یک بی دقتی کوچک ممکن است باعث تصادفی شود که اثرش با آن غفلت کوتاه قابل مقایسه نیست. هیچ کس دلش نمی خواهد تصادف کند ولی هر روز جایی از دنیا تصادفی رخ می دهد. نمی دانم آدم هایی که تصادف می کنند، چگونه با آن کنار می آیند.

جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۱

پایدار

گاهی وقت ها بعضی چیزها برای آدم نشانه "شادی" و "امید" هستند بدون این که ربط خاصی با آدم داشته باشند؛ مثل خانم سال خورده ای که هر روز عصر از کنار خانه رد می شود. چهره اش شبیه چینی هاست. موهایش یک دست سفید است و شانه هایش به جلو خم شده. هر روز عصر تنهای تنها می آید پیاده روی؛ بر خلاف بقیه رهگذران، نه همراهی دارد نه سگی. ولی قدم زدن روزانه اش پا بر جاست. در سکوت و با قدم هایی آرام در حالی که دست هایش را پشتش زده، از پیاده رو رد می شود. این چند روز که هوا خنک تر شده، ژاکت سرخابیش را هم تنش می کند. برادرم می گوید حتی روزهای سخت برفی هم می آید پیاده روی حتی اگر شده چند قدم همان نزدیک خانه.

هر بار می بینمش، احساس شادی و امید می کنم. بدون این که بشناسمش، دوستش دارم.

پنجشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۱

امروز

بعضی آدم ها این طوری هستند. فرقی ندارد زندگی شان چه قدر بالا و پایین داشته باشد. فارغ از هرچه هست، وقتی می خندند، هر چیز دیگری در دنیا گم می شود؛ فقط سادگی و شادی خنده شان است که همه جا را پر می کند. انگار قهقهه شان آن قدر پر از انرژی است که هیچ غمی در برابرش تاب ماندن ندارد.

شکلات تلخ این طوری بود. امروز خوش حال است. امروز جایی از این دنیا ازدواج می کند. آرزوهای قاصدکی برای شادی، خوشی و آرامش همیشگی در کنار همراه زندگیش.

چهارشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۱

کرال

آر اف، آی پی، مدار، دکل، بک هال، میکرو لینک، ان ان آی، پاپ، هاپ، ناک...

از وقتی وارد این شرکت شده ام، هر روز دارم بین واژه ها و آدم های مخابراتی شنا می کنم. باید وقت بگذارم کمی در مورد واژه های اصلی بخوانم تا فعالیت های پروژه هایی که کنترل برنامه و اجرایشان را دنبال می کنم، بهتر بفهمم.

.

"به تماشا سوگند، و به آغاز کلام"...

"به تماشا سوگند،" و به پایان کلام...

وزنه ای در سر

شاخه کوچکی از زمین بر می دارد:
- دستت را دراز کن و نگهش دار. یک، دو، سه. حالا دستت را رها کن. خسته شدی؟
- نه!
- دوباره نگهش دار. یک، دو، سه، چهار،... شصت! حالا دستت را رها کن. این بار چی؟ خسته شدی؟
- آره...
- فکرهایی که در ذهنت نگه می داری هم مثل همین شاخه هستند. هرچه بیش تر بهشان فکر کنی، سنگین تر می شوند...

سه‌شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۱

نه هر کسی

کسی دیگران را تحقیر می کند که خودش احساس تحقیر شدگی شدید داشته باشد. کسی به دیگران احساس بد بودن می دهد که همیشه از خودش احساس بدی دارد.

دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۱

همان طور که هست

منتظر نوبتم هستم. زن و مردی وارد می شوند. مرد شلوارک پوشیده. کفش ورزشی به پا دارد؛ به یک پای طبیعی و یک پای فلزی مصنوعی از زانو به پایین. این همه پذیرش و کنار آمدن با هرچه هست، برایم تحسین برانگیز است. 

چرا؟

برای خودمان انواع آزادی های شرقی، غربی، زمینی یا آسمانی را قائلیم؛ به دیگران که می رسیم با "بایدها" و "نبایدها"ی مادر مادربزرگمان قضاوتشان می کنیم.

جنتلمن های مو سفید

پرده اول- دو ماه پیش وقتی هنوز دنبال کار می گشتم:
رفته ام جلسه کوتاهی در یکی از موسسه های وابسته به دولت که به مهاجران تازه وارد نکات کلی برای شروع زندگی در سرزمین جدید ارائه می دهد. خانمی با لهجه روسی درباره نکات مهم برای کاریابی و مصاحبه صحبت می کند. جدیدترین موردی که در این جلسه یاد می گیرم این است که وقتی وارد اتاق مصاحبه می شوم، یادم باشد عینک آفتابی ام را بالای سرم نگذاشته باشم؛ و این که نکات خیلی ظریفی مهم است مثلا حتی مرتب بودن ناخن ها که ممکن است برای مصاحبه کننده نشان دهنده نظم شخصی باشد. ده-دوازده نفر در این جلسه شرکت کرده اند و دور میز نشسته اند. این مرکز نزدیک منطقه ای است که ساکن ایرانی زیاد دارد. به غیر از یک خانم چینی و مردی اروپایی، بقیه همه ایرانی هستند. روی میز فلاسک چای گذاشته شده با چند لیوان. من دور از میز نشسته ام. جلوی من، مردی نشسته است با موهای سفید و خاکستری. در طول جلسه می فهمم که در ایران خلبان هواپیما بوده. به خوبی انگلیسی صحبت می کند. جلسه دارد تمام می شود. آدم های دور میز سرگرم چای ریختن می شوند. من دورم و دستم نمی رسد. آقایی که جلوی من نشسته، چای می ریزد، بعد لیوان چای را به من تعارف می کند و با همان تشخص و آرامش مردانه می گوید: "خانم شما چای میل دارید؟" با سپاس، لیوان چای را می گیرم. تشخص و هیبت مردانه اش برایم آرامش دهنده است.

پرده دوم- دراتوبوس:
سوار اتوبوس شده ام که برگردم خانه. دو زوج با موهای سفید نشسته اند. من کمی آن طرف تر ایستاده ام. آن ها با هم حرف می زنند. یکی از آقایان از جایش بلند می شود که من بنشینم. مانده ام چه کنم. با آن موهای سفید، اگر من نشسته بودم باید به حرمتش می ایستادم. با این حال، با آن همه احترامی که برایم قایل شده، تشکر می کنم و می نشینم.

من نمی دانم خانم ها دهه ها پیش چه طور رفتار می کردند که مردانی هم عصرشان بوده اند که این همه برای خانم ها ارزش و احترام و حمایت مردانه قائل بوده اند؛ جنس و حس حمایت و محبتشان با انواع امروزیش فرق دارد. 

ترحم

از این که با ترحم باهام رفتار شود، حالم بد می شود. گاهی حس می کنم آدم هایی به دیگران احساس ترحم دارند که خودشان به کمک نیاز دارند. این احساس باعث شده تازگی ها بیش تر مراقب رفتارهای خودم باشم؛ نکند به کسی احساس ترحم کنم. آدم های نازنین زندگی ام شایسته محبت و هم راهی هستند با آگاهی از این که خودشان آگاه و توان مندند و صاحب اختیار زندگی خودشان. من می توانم کنارشان، یک هم راه باشم در خوشی و ناخوشی؛ نه این که بهشان ترحم کنم به خاطر محبت ناآگاهانه، یا به خاطر جبران کم بودهای خودم؛ یا برای این که بیش تر احساس قدرت کنم بر زندگی خودم.

پنجشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۱

صلح با خود

دیشب بعد از مدت ها دلم برای خودم سوخت. برای تمام فشارهایی که سه سال پیش از وسطشان عبور کردم و نمی دانستم این قدر برایم سختند. از تمام لحظه های نگرانی، خجالت، بی پناهی، پیچیدگی، خود محکومی و سرگشتگی. دیشب بعد از مدت ها خود هراسیده ام را می دیدم که دنبال گریزی می گشت. دیشب بعد از مدت ها یادم آمد آن روزها چه قدر در مسایلم تنها بودم و چه قدر زیر فشار. گذشت زمان باعث شده خودم و شرایط را بهتر درک کنم.

ممکن

وقتی کسی مسایل شخصی و خصوصی دیگران را پیش تو مطرح می کند، آماده روزی باش که مسایل شخصی زندگی خودت را از دید خودش برای دیگران مطرح کند.

تفاوت نگاه

دانستن این که فرصت های زندگی می توانند محدود باشند، جای زیادی برای ایده آل گرایی باقی نمی گذارد. 

مرا آن ده که آن به

وقتی تلاش می کنم و نمی رسم، شاید واقعا برای من نبوده. این نگاه، چه واقعی باشد چه نباشد، آرامش دهنده است.

تجربه

یا خودت به نرمی و با هشیاری یاد می گیری، یا زندگی آن قدر در شرایط مختلف قرارت می دهد که آن چه را نمی دانی بلاخره یاد بگیری! برای من که این جوری بوده.

چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۱

این لایه، آن لایه

مدیر بزرگ و منتورم در جلسه کوتاه روزانه دو نفره مان می گوید:

- بنشین فکر کن آینده کاریت را چه طور می بینی؟ می خواهی در آینده کاریت کجا باشی؟ آن وقت می توانی برایش برنامه ریزی کنی و تلاش.

من در دلم با خودم می گویم:

- دلم می خواهد "مامان" باشم...

ولی به او می گویم:

- اوهوم...

خانمان سوز

رفتارهای بعضی آدم ها "خانمان سوز" است؛ حتی اگر از سر نا آگاهی باشد. یاد گرفتم خودم را از آدم های با رفتارهای "خانمان سوز" دور نگه دارم؛ حتی اگر بعضی از افکار یا نگاهشان را تحسین می کنم و دوستشان دارم. حداقل تا مدتی که شاید تجربه زندگی، رفتارشان را آگاهانه تر کند یا تا مدتی که یاد بگیرم چه طور از خودم در برابر رفتارهای ناآگاهانه دیگران مراقبت کنم. آسان نیست.

آن چه پیدا نکرده ام

"درکت می کنم" سکسی ترین جمله دنیاست! پر رنگ تر، دوستانه تر و عمیق تر از "دوستت دارم"...

سبز یشمی

درست این طرف چراغ قرمز ایستاده ای که اتوبوس از آن طرف چهارراه می گذرد. از اتوبوس بعدی تا یک ربع دیگر خبری نیست و این یعنی به اتوبوس دوم هم که بعد از این اتوبوس لازم داری، نخواهی رسید و آن جا هم باید بیست دقیقه ای منتظر بمانی. جمع و ضرب و تفریق و تقسیم یعنی حداقل چهل دقیقه دیرتر می رسی سر کار با تفاوت این طرف چراغ قرمز بودن یا آن طرفش. ولی اصلا خودت را ناراحت نکن. آن یک ربعی که در ایستگاه اتوبوس، تنها مسافر منتظر هستی، می توانی لاک هم رنگ بلوزت را که دیشب نرسیدی بزنی، از کیفت در آوری و سرگرم لاک زدن ناخن هایت شوی. هر اتفاقی می تواند هرجوری بیفتد، این که من در برابرش چه می کنم، انتخاب من است.

آرزوی بزرگ کوچک

نه، من به دنبال جا و مکان یا چیزی خیلی بزرگ نبوده ام. همیشه آرزوی بزرگ کوچکی داشته ام. آرزو داشته ام با مامان و بابا و برادرم در یک شهر زندگی کنم؛ فرقی ندارد کجای دنیا باشد، فقط همه مان در یک شهر باشیم. در همان شهر عاشق شوم و زیر سقفی در همان شهر کنار هم راهم زندگی کنم. برادرم و عشقش هم جایی در همان شهر زندگی کنند. بتوانم به همه شان سر بزنم و از نزدیک دوستشان بدارم. دلمان خوش باشد که زیر آسمان یک شهریم و در زندگی هم حضور داریم؛ گاه و بی گاه هم را می بینیم و در خوشی و ناخوشی کنار هم هستیم.

بعضی آرزوها در اوج سادگی، بزرگ و دورند. راه های رسیدن به هر آرزوی ساده ای، ساده نیست یا شاید من بلد نبوده ام.

جمعه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۱

بازتاب

برای تمام آن چه که نمی توان بیان کرد، سکوت، طبیعت و گاهی قلمی در خلوت آرام ترین مرهمند.

پوست کنده

جلسه گزارش گیری روزانه:

حرفش که تمام می شود، یوهانس به او می گوید:

"من پیشنهادی برات دارم؛ تو در این شرکت تازه کار هستی؛ خیلی از فرآیندهای این جا رو نمی دونی. بهتره درباره زمینه هایی که در حوزه فعالیتت نیست، نظر ندی..."

با چشمانی گرد به گفت و گوی این دو نفر در جلسه گوش می دهم. با خودم فکر می کنم اگر کسی جلوی بقیه چنین چیزی به من بگوید، چه می کنم؟ بغض می کنم؟ سرخ و سفید می شوم؟ سعی می کنم از خودم دفاع کنم در حالی که ناراحت شده ام؟ خجالت می کشم و سکوت می کنم و از درون خودم را می خورم که بهم بی احترامی شده؟

هیچ یک از این ها برای آن دیگری اتفاق نیفتاد. با آرامش چند کلمه ای گفت و رفت سراغ موضوع بعدی.

در فضای کاری، با ابراز نظرهای شفاف، روشن، بی پرده، مودبانه و هم زمان مثل چاقو برنده زیاد برخورد می کنم. قبلا در فضای کارم در سنگاپور، در محیط صنعتی کار کرده ام و حتی گفت و گوهای خشن همراه با واژه های نه چندان مودبانه یا لحن های عصبانی و شاکی کم ندیده ام. با این حال، برخوردهایی که گاه و بی گاه این جا می بینم، خیلی متفاوت است. آدم ها با صراحت تمام و خیلی بی پرده بدون این که احساساتی شوند، با هم بحث می کنند؛ همدیگر را خیلی مودبانه به میخ می کشند. بعد از جلسه هم با هم می روند نهار و بگو و بخند! با آرامش و بدون عصبانیت یا بالا و پایین رفتن لحن صدایشان، حرفشان را صاف و پوست کنده می زنند و همان طور هم با آرامش بدون ابراز ناراحتی یا عکس العمل احساسی نقد طرف مقابل را می شنوند و جواب می دهند.