یکشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۵

مرزهای مبهم

گفتی که فاصله هدایت از گم راهی روشن است؛ بنگر، فکر کن و انتخاب کن.
ولی من هم چنان از مرزهای گنگ این دنیا می هراسم. هدایت یا گم راهی در مرور پیوسته زمان آشکار می شوند؛ گام هایی که اندک اندک به سویشان برمی داریم، از مرزهای گنگ این دنیای رنگارنگ می گذرند و درک من در این گام های لرزان، شکل می گیرد.
در این زندگی غرقم، گمم. گاهی غرق آن چه بعدها رنگ می بازد؛ گاهی غرق بازی های فانی؛ غرق خواسته ها و آرزوها؛ غرق آرامش های کوتاه مدت که یا زودگذرند و یا تنش های بلند مدت دار در پی دارند؛ غرق دغدغه های به ظاهر بزرگ که شاید سال ها بعد به یاد نداشته باشم؛ غرق هیاهوی زندگی روزانه؛ همان زمان ها که سرمایه ی زندگی اند و این گونه با شتاب می گذرند.
ما را در میان این همه گنگی و ابهام به سوی سعادت، شناخت و حقیقت رهنمون باش.

جمعه، دی ۰۸، ۱۳۸۵

فود کورت سابق - فروشگاه جدید

تا چندی پیش فود کورت بود. پر از آدم و هیاهوی آدم هایی که دور میزها می نشستند.
دو هفته پیش ساکت و خاموش بود؛ نمادی یادآوری می کرد که این فودکورت به مکانی کمی دورتر ولی در همان حوالی منتقل شده است. چند روز بعد دورش دیوارهای موقت بلندی کشیدند. هفته گذشته که از کنارش می گذشتم، گروهی را مشغول تعمیرات و نصب سقف جدید می دیدم. کارگرها با تلاشی پیوسته مشغول ساختن بودند. نماد بزرگی نشان می داد که 31 دسامبر، فروشگاه جدیدی در این محل بازگشایی می شود. دیروز که از کنارش می گذشتم، دیگر خبری از دیوارهای موقت نبود. حالا می شد فضای درونش را دید که کاملا بازسازی شده بود. غرفه های فروشگاه آماده بود و در بعضی از طبقاتش هم کالاهای فروشی چیده شده بود. کنجکاوم که ببینم امروز که تنها دو روز به بازگشایی باقی مانده، چه تغییری کرده!
از سرعت عجیب پیش رفت کارها و پروژه ها در شگرفم. این آدم ها وقتی می خواهند پروژه ای را -چه کوچک و چه بزرگ- انجام دهند، اراده می کنند، برنامه ریزی می کنند و با تلاش و انرژی سریع انجامش می دهند. درست است که این کشورکه روی نقشه دنیا، نقطه ای بیش نیست، منابع مالی خوبی دارد ولی سرعت انجام پروژه هایش در کنار بودجه مناسب، به کارآیی برنامه ریزی، نیروی انسانی و مدیریت مناسب وابسته است.
من که با وجود گذراندن چندین دوره مدیریت پروژه و مدت کوتاهی سابقه کار، هنوز در برنامه ریزی های شخصی برای زندگی خودم، معمولا با تاخیر و برنامه ریزی های دوباره رو به رو می شوم. راه بلندی باید رفت تا هنر این ملت پر کار در برنامه ریزی و پیاده سازی آرمان هایشان را آموخت! ملتی که در مدت 40 سال بدون داشتن منابع طبیعی، جامعه ای مدرن بنا کرده اند که با وجود کاستی ها، در بسیاری از رتبه بندی های جهانی جایگاه قابل توجهی دارد.

سه‌شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۵

باز باران با ترانه

باران می بارد.
باران، سخت می بارد؛ شدید و پیوسته.
پس از چند هفته بارندگی، در این سرزمین همیشه سبز هم می توان کمی احساس کرد زمستان است.

پنجشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۵

Ambiguity vs. Subtle Control

براون و آیزنهاردت از "کنترل ماهرانه" در برابر "ابهام" برای افزایش کارایی در توسعه محصولات جدید نام برده اند. دغدغه شان این است که "کنترل" تیم های کاری برای هماهنگی و حرکت در راستای اهداف گروهی لازم است ولی باید آن قدر ماهرانه باشد که مانع جریان های نوآورانه در میان گروه نشود؛ چرا که ما کنترل می کنیم تا ابهام و عدم قطعیت ها را کاهش دهیم و جریان فرآیندها در راستای اهداف دل خواهمان هدایت کنیم. مشکل این جاست که گرچه ابهام، پیش بینی ها را دشوار می کند، پیش زمینه نوآوری است!
به نظر من، این موضوع نه تنها در مباحث سازمانی که در بسیاری از روابط انسانی و در سیستم های اداره جوامع مختلف برقرار است. مثلا وقتی مردم یک جامعه برای باز کردن یک در، با واژه "کشیدن" یا "هل دادن" روبه رو می شوند، وقتی حتی ذره ای ابهام در حد چگونگی باز کردن در برای آدم ها باقی نماند، چطور می توان توقع داشت این آدم ها منعطف و نوآور باشند؟
از آن طرف، در برخی جوامع بر اثر بی نظمی و کم بود قوانین انسانی و اجتماعی مناسب، ابهام چنان به اوج می رسد که سیستم ها با هرج و مرج و بی ثباتی رو به رو می شوند و نطفه های حساس و ظریف نوآوری در میان این همه آشوب و بی نظمی نابود می شوند.
دست یابی به تعادلی میان این دو گرچه دشوار است ولی پیش زمینه ای برای پرورش و رشد توانایی های فردی و اجتماعی است.

جمعه، آذر ۲۴، ۱۳۸۵

احترام به مشتری

با دری بسته روبرو می شوی...
مشتری محترم است و حق دارد بداند...!



این عکس ها را از یکی از فروشگاه های دانشگاه گرفتم.

جمعه، آذر ۱۷، ۱۳۸۵

بنیاد بقا

به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنی‌آدم ازوست
به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست
به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست
زخم خونینم اگر به نشود به باشد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست
پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست
که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست
سعدیا گر بکند سیل فنا خانه‌ی دل
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست
"سعدی"

بازی های آسیایی در دوحه

جشن بازگشایی بازی های کشورهای آسیایی که در دوحه برپا شد، منظم و جالب بود. پیام هم بستگی داشت و صلح میان مردمان آسیا با فرهنگ، نژاد و دین های متفاوت. سایه ای از معبدی چینی که گیشایی جلوی آن می رقصد، معبدی تایلندی با ساختار تیز و شکسته شکسته اش و زنی تایلندی با پوششی محلی، مسجدی با ساختار پر خم و گوشه های گرد که مالایی روبروی آن می رقصد.
این همه گوناگونی و پر رنگ کردن رویای صلح و هم بستگی با وجود تمام تفاوت ها زیبا و قابل توجه بود.
در این میان دیدن خانم های عرب قطری که اکثرا سرتاپا پوشیده در لباس های بسیار گشاد و بلند عربی شان می رقصیدند، عجیب بود؛ شاید هم رنگی با شرایط بود و رنگ جمع و تلاش برای نشان دادن هر چیزی که ممکن است نشانه های فرهنگ و هنر کشوری را پر رنگ کند.
صحنه ای هم که نقش اول داستان که مردی عرب بود، برای رهایی از رنجی توسط مردان سایر ملت های آسیایی در بر گرفته شد و روی تخت روانی قرار داده شد که سایر مردان آسیایی او را پیش می بردند، کمی غریب بود. به ویژه حالت شاهانه اش در تکیه دادن به این تخت روان... فضای حکم رانان عرب را داشت و کمی با پیام داستان ناهماهنگی داشت!
حضور تیم های مختلف آسیایی و تفاوت ها و واکنش هایشان هم چون همیشه جالب بود. تیم های مختلف چینی - چین، ماکائو، هنگ کنگ - تیم های بسیار بزرگی بودند. نژاد زرد همه جا یک پارچه و انبوهند.
تیم مالزی ترکیب و نمایش جالبی داشت.
تیم قطر بازهم با خانم های عرب سیاه پوش آمده بود.
تیم ایران خسته بود و به زحمت دستی به شادی تکان می داد.
در پایان مراسم، مرد عرب مهمی برای سخنرانی پشت میکروفون می رود. همه جملات به زبان عربی و با روخوانی از روی برگه ای که در دستانش است، ادا می شود. جمله ای به عربی می گوید، مکث می کند و با لب خندی به مردم نگاه می کند. مردم هم دست می زنند و تشویقش می کنند. نفسی تازه می کند و سراغ جمله بعدی می رود. این تک جمله ها و لب خند ها و فریادهای تشویق تقریبا جمله به جمله تکرار می شود...
مرد عرب بعدی مشاور است. این بار او چند جمله ای به زبان انگیسی باز هم از روی برگه و شکسته شکسته می گوید و باز به زبان عربی بر می گردد. و این گونه پیام و امید آن ها برای بازی ها ادا می شود.
برنامه نظم و هماهنگی قابل تحسینی داشت گرچه بی ظرافتی های کوچکی گوشه هایی دیده می شد.
این برنامه فرصت خوبی بود برای نگاه و بررسی سریع و کوچکی از ملت های مختلف آسیایی با شباهت ها و تفاوت هایشان.

پنجشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۵

Hello, I am your mind!

"If I smile and don't believe
soon I know I'll wake from this dream.
Don't try to fix me, I'm not broken
Hello! I am the lie living for you so you can hide;
Don't cry.

Suddenly I know I'm not sleeping
Hello, I'm still here
all that's left of yesterday."

Evanescence

یکشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۵

طیف احساسات

احساسات ما چون طیف نورند. مرز بینشان خط کشی شده و گسسته نیست. عشق، محبت، درد، رنج، کینه، خودبینی، عزت نفس، خودخواهی، دیگرخواهی و... گاهی فاصله هایی مویین دارند از هم. اگر از احساسمان آگاه نباشیم و درکشان نکنیم، به راحتی ممکن است به نام احساسی، واکنشی از رنگ احساس مخالفش نشان دهیم.
فقط احساسات ما نیستند که نرم و حساسند؛ فاصله میان احساسات هم گاهی نرم و شکننده اند.

یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۵

Hope

PHOTOGRAPHER: Olivier Ffrench (Paris, France)

"In the middle of difficulty lies opportunity."

Albert Einstein

رقص های گروهی

نه ترکم، نه کرد؛ ولی عاشق رقص های ترکی و کردی...
عاشق رقص های گروهی محلی با لباس های رنگارنگ و حرکات هماهنگ و شاد...
عاشق رقص زوربای یونانی...
عاشق رقص های اسپانیایی...
رقص های گروهی پر از گفتار و رفتارهای انسانی اند؛ پر از شادمانی گروهی و هنرمندانه.
و من حتی در رویاهایم هم می رقصم!

فرهنگ و هنر

وسایلم را جمع می کنم که بروم دانشگاه. صدای موسیقی که از طبقه همکف بلوک روبرویی می آید، با صدای گوینده رادیو ترکیب می شود. رادیو را خاموش می کنم و از خانه می روم. به منبع صدا نزدیک می شوم. حتما جشنی است و این هم صدای ضبطی.
وقتی نزدیک می شوم فضای کوچکی را می بینم که عده ای مالایی مشغول مرتب کردنش هستند برای جشنی.
خانم مالایی میان سالی لباس بلند پوشیده و صورتی رنگی به تن دارد و روسری محکمی به سر، میکروفونی به دست دارد و با تمام وجود با موسیقی پیش زمینه می خواند.
می دانم اگر از یک مالایی مسلمان بپرسم، چه خواهد گفت: "این بخشی از فرهنگ و هنر یک ملت است!".
و من دلم برای فرهنگ و هنر کتمان شده ام تنگ می شود.

سخنرانی بوش

از کنار کتابخانه مرکزی که می گذرم، میزهایی را می بینم که باندهای راهنما جهت ایستادن در صف را نشان می دهند. باید خبری بوده باشد... این قسمت از دانشگاه همیشه خبری است.
چند ساعت بعد دوباره از همان محل می گذرم. این بار واقعا صفی طولانی می بینم از دانش جویانی که لباس های رسمی به تن دارند. حالا دیگر مطمئنم که خبری است ولی هرچه می گردم نماد و نشان روشنی از این که چه خبر است، نمی بینم. این جا معمولا همه چیز با نماد و رنگ و شکل و با هیاهو خبر داده می شود. بالاخره در گوشه ای از صحنه، تابلوی کوچکی می بینم: " ثبت نام برای شرکت در سخنرانی رئیس جمهور بوش، برای آن ها که دعوت شده اند."
برمی گردم لابراتوارم و از دوستانم پرس و جو می کنم تا ببینم چه خبر است. همه دست به کار جست و جو در سایت ها و سایت دانشگاه می شوند. می فهمیم که سخنرانی امروز است! ولی جالب این جاست که خبر این ماجرا چون همیشه پر سر و صدا نیست. معمولا هر روز "پیغام روز" از سوی اینترانت دانشگاه، خبرها و رخ دادهای جدید را به دانش حویان اطلاع می دهد علاوه بر چندین نامه الکترونیکی در صندوق پستی دانشگاه. ولی آن روز پیغام روز پوزشی بود از ترافیک سنگین اینترنتی در نیمه شب به خاطر نزدیک شدن به وقت امتحان ها و اعلام این که مشکل به زودی رفع خواهد شد.
به این ترتیب، جناب آقای بوش در سفر یک روزه اش به سنگاپور سری هم به این دانشگاه زد و سخنرانی کرد و رفت.
فکر می کنم تمام دانش جویان ایرانی ان.یو.اس در جریان این ماجرا بودند. حیف که شرکت در سخنرانی اش، بیش تر ویژه دانش جویان سنگاپوری و انتخاب شده بود. به قول دوست چینی ام، این جا که کشور ما نیست...
دلم می خواست مردی را که این طور دنیا را به آتش کشیده، ببینم!
متن سخنرانیش را این جا می توان دید:

Senior Citizen Corner

یک تلویزیون، تعدادی میز و صندلی اطرافش، چند نیمکت این طرف و آن طرف و پیرمردان و پیرزنانی که دور هم نشسته اند؛ پیرزنان و پیرمردانی که گاه عصا به دست روی نیمکت ها می نشینند و با هم صحبت می کنند؛ پیرمردانی که دور میز نشسته اند و شطرنج یا تخته نرد بازی می کنند. دیگری بر نیمکتی تکیه داده و به صفحه تلویزیون چشم دوخته است.
تقریبا در هر بلوکی از ساده ترین مجموعه های ساختمانی سنگاپور که قشر متوسط تا کم درآمد جامعه در آن زندگی می کنند، این گوشه ها را می توان دید. شاید این کم ترین امکانی است که می توان در اختیار سال خوردگانی گذاشت که مدت ها در این جامعه پر فشار کار کرده اند. حداقل وقتشان به جای تنهایی و سکوت، با هم صحبتی در میان هم سالان خودشان پر می شود.

برنج فشرده

عید فطر امسال هم مثل سال گذشته برای احترام به دیدن ایبو و خانواده اش رفتم این بار همراه با آتوسا.
عید فطر برای مسلمانان این نقطه از دنیا اهمیت خاصی دارد؛ مثل عید نوروز ما ایرانیان برگزار می شود. خانواده ها تا یکی دو هفته دید و بازدید دارند. روز عید کوچک ترها به دیدن بزرگ ترها می روند. هر خانواده ای با لباسی از یک رنگ و یک پارچه. روی میز شیرینی های مختلفی چیده شده به همراه غذاهای مالایی. یکی از غذاهای عجیبی که دیدم، برنجی است که در برگ های بافته شده نارگیل به مدت چهار ساعت پخته می شود و به صورت کاملا فشرده در می آید.
ایبو و همسرش آیو به همراه دو دخترش به گرمی از ما پذیرایی کردند. آیو در پاسخ به شگفت زدگی ما در برابر برنج فشرده، با صبر و حوصله بافتن برگ ها را به ما نشان داد.
ایبو و خانواده اش انسان های بسیار مهربان و شریفی هستند. ایبو معلمی بازنشسته است. دخترانش هم راه او را پی گرفته اند. چندی پیش برای آموزش گروهی از بچه هایی که در جریان سونامی، خانواده شان را از دست داده اند، به اندونزی رفته بودند. این خانواده کوچک عمرشان را در خوبی و نیکی به دیگران سپری کرده اند و می کنند.

شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۵

او

او زنی تنهاست. بام تا شام کار می کند. تنها همدمش تلویزیون و تلفنی است که هر چند وقت زنگ می خورد. با این حال، چهره اش همیشه گشاده و مهربان است و پر از سادگی.
هر روز حداقل یک ساعت عبادت می کند. این هفته باید زودتر از همیشه کارش را شروع کند. برایم توضیح می دهد که حالا باید پیش از طلوع آفتاب سر کار برود و ناچار است یک ساعت زودتر بیدار شود تا بتواند عبادت کند.
خدایی که او می خواند، نامش با خدایی که من می خوانم، فرق دارد ولی لطف و محبت خدای او شباهت عجیبی به لطف و محبت خدایی دارد که من می پرستم. شکی ندارم که ما هر دو نیروی یگانه و یکسانی را می خوانیم، گرچه با نام های مختلف.

دوشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۵

باران های استوایی

باران از پنجره اتاق من

همه چیز آرام است. کم کم هوا گرم می شود و رطوبت بیش تر و بیش تر. آسمان که تا به حال صاف به نظر می رسید، خاکستری می شود و پر از ابرهای انبوه. و ناگهان سیل آسا می بارد؛ می بارد و می بارد؛ بی هیچ مقدمه ای، با سرعت و شدتی زیاد و ناگهانی با صاعقه هایی که دل زمین را می لرزاند...
باران های استوایی، اوج احساسند؛ اوج غم، دل تنگی، شادی، شگرفی.

سه‌شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۵

A*STAR International Graduate Scholarships(IGS)

این هفته گروهی از وزارت علوم سنگاپور برای معرفی این بورس برای سومین سال پیاپی به ایران آمده اند. جلسه معارفه شان را از دانشگاه علم و صنعت و دانشگاه تهران شروع کرده اند و طی این هفته با هم کاری وزارت علوم ایران به دانشگاه های سراسری مختلف ایران می روند. پس از برگزاری جلسات معارفه، زمان تکمیل فرم های پذیرش شروع می شود. روابط بین الملل دانشگاه های سراسری در جریان این موضوع هستند.
گرچه تحصیل در این کشور کوچک آسیایی مزایا و معایب مختلفی دارد، شرایط این بورس قابل بررسی است.
برای اطلاعات بیش تر می توان به سایت موسسه تحقیقاتی ارائه کننده این بورس سر زد:
این بورس به دانش جویان ایرانی فرصت تحصیل در دوره فوق لیسانس ( نوع تحقیقاتی) در دو دانشگاه سنگاپور را می دهد؛ دانشگاه ان.یو.اس و دانشگاه ان.تی.یو.
این دوره های تحصیلی متمرکز بر تحقیق هستند؛ یعنی تعداد درس های اجباری برای این دوره، کم است و تمرکز بیش تر بر موضوع تحقیقی است که به طور پیوسته و بلندمدت باید روی آن کار کرد. این سیستم بیش تر شبیه سیستم آموزشی انگلیسی در مقطع تحصیلات تکمیلی است و با سیستم آموزشی که در ایران وجود دارد، کمی تفاوت دارد.
لینک دانشگاه ان.یو.اس:
لینک دانشگاه ان.تی.یو:
رتبه علمی و سطح و قدمت این دانشگاه ها با هم متفاوت است؛ ضمن این که اولی دانشگاهی جامع است که رشته های تحصیلی مختلفی را در بر دارد در حالی که دومی تنها در زمینه رشته های مهندسی فعالیت می کند.
شاخص های مختلفی برای ارزیابی رتبه بندی دانشگاه ها از روی کردهای مختلف وجود دارد. با این حال تنها به لینک زیر برای نمونه اشاره می کنم:
از سال گذشته دانشگاه ان.تی.یو به طور جداگانه نیز از طریق دانشگاه به دانش جویان ایرانی بورس می دهد.
لینک زیر دربرگیرنده اطلاعاتی است که دانشگاه ان.تی.یو در این زمینه فراهم کرده است که البته بیش تر شرایط این دانشگاه را در نظر گرفته است:
دو سال پیش، وقتی این بورس برای اولین بار به دانش جویان ایرانی معرفی شد، مثل همیشه به لطف برادرم که همیشه به رشد و پیشرفت من در زندگی کمک کرده است، از آگهی تبلیغ این بورس خبردار شدم؛ در شرایطی که تبلیغات برای این بورس هنوز گسترده نبود و بیش تر گروهی-آن هم از کانال های خاص- از ماجرا آگاه بودند. برای قدم به قدم این راه دویدم، تلاش کردم و با کمبود اطلاعات راهی مسیری شدم که قبلا امتحان نشده بود. امیدوارم اطلاعاتی که این جا گذاشتم، گام کوچکی باشد برای اطلاع رسانی گسترده تر و آزادانه تر برای کسانی که به دنبال اطلاعات درباره این موضوع هستند.

شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۵

ترکیب رنگارنگ

کوله ای دانش جویی پر از مقاله های گیج کننده بر دوش، کیف بزرگ چرمی سفید زنانه ای بر کنار وارد فروشگاه می شوم تا برای هفته جاری خرید کنم. از بستنی قیفی کاکائویی نمی توانم دوری کنم... حالا سناریو کامل است! کوله دانش و کیف سفید و بستنی قیفی...
ترکیب جالبی است.
ولی به راستی من کدام یک از این بعدهای وجودم را بیش تر دوست دارم؟ سوال سختی است...

مجنون

می زنی تو ، می زنی تو،
زخمه ها ، بر می رود ، بر می رود
زخمه ها ، بر می رود ، بر می رود
تا به گردون زیر و زارم زیرو زارم روز وشب
.....
روز و شب را همچو خود ، مجنون کنم ، مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم ، روز و شب ، روز و شب
و من این گونه غرق در "بی قرار" شهرام ناظری هستم. خودش آمد و خودش در گوشم تکرار می شود گاه و بی گاه این چند روز.
یاد گرفته ام که خودم را از حال و هوا و گرایشم به موسیقی آن لحظه بازشناسم؛ ولی این یکی را که همین طور تکرار می شود، از درون خواسته و بی هیچ مناسبتی، در نمی یابم...
تا به گردون زیر و زارم زیرو زارم روز وشب
...
روز و شب را همچو خود ، مجنون کنم ، مجنون کنم
...

جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۸۵

دیوار

به به به! عجب دیوار محکمی! جنسش از بتون آرمه است. هر چه مشت بر آن بکوبی، آخ هم نخواهد گفت. به کسی هم نیازی ندارد ولی خوب می شود لحظه ای ایستاد و به او تکیه داد و پس از رفع خستگی، رفت. باران بیاید، برف ببارد، صاعقه بزند؛ تفاوتی ندارد. هر اتفاقی بیفتد، دیوار در سکوت تحمل خواهد کرد و هم چنان پابرجا خواهد ماند. صدایی هم از آن برنخواهد خواست؛ محکم و استوار است. دیوار است آخر!
ولی چه کسی می داند که پشت این دیوار سخت محکم، کودکی لرزان پناه گرفته است که از رویارویی با دنیای واقعی می ترسد...

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵

Mooncake Festival

چینی ها در هر جای دنیا پانزدهمین روز هشتمین ماه سال قمری را با این فستیوال جشن می گیرند. خانواده های چینی دور هم جمع می شوند و فانوس روشن می کنند و کیک ویژه ای با همین نام می خورند. این کیک، گرد است و درونش عصاره های متنوعی از کنار، شکلات، ترکیباتی از بادام و سایر دانه های روغنی و ... است. افسانه ها و روایات زیادی در مورد این شب وجود دارد. طبق یکی از این روایات، مغول ها که با زور بر چین حکومت می کردند، این نوع خاص از کیک چینی را دوست نداشتند و نمی خوردند. گروهی از آزادی خواهان چین برای رهایی از سلطه یکی از پادشاهان مغول، از این کیک ها برای اطلاع رسانی و هماهنگی با مردم استفاده می کردند. درون کیک ها نامه ای مبنی بر زمان و مکان هجوم و مبارزه با مغول ها بوده است. در این شب همه چینی ها با هم متحد شده و حکومت مغول ها را متلاشی می کنند.
از این لینک می توان اطلاعات بیش تری به دست آورد:

هفته گذشته این فستیوال در سنگاپور هم برگزار شد. دکتر چای و همکارانش که در برگزاری کنفرانس مدیریت نوآوری و فن آوری (ژوئن 2006) همکاری داشتند، شامی برای تشکر از همکاری و تلاش همگی در کلوب کارکنان دانشگاه برگزار کرده بودند که گروه ما هم در آن شرکت داشت. به این ترتیب، همه با هم این فستیوال را هم جشن گرفتیم.

فانوس به دست- عکاس: اوی

Posted by Picasa

یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۵

پروانه استوایی


در استوا می توان بعضی چیزها را در ابعاد متفاوتی دید؛ فرقی ندارد گیاه باشد یا جانور.
این پروانه غول آسا را امروز در حالی که از بلوک های ساختمان های همسایه می گذشتم، دیدم؛ آویخته به سقف و در حرکت با باد.

سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۵

فرشته های صورتی

زودتر از وقت کلاس رسیده ام. روی نیمکت چوبی مرکز اجتماعی می نشینم. دختر چینی ناز و کوچکی که سر تا پا صورتی پوشیده با مادرش شاد و خندان از آسان سور خارج می شود. به فرشته ای کوچک می ماند. در حالی که خط رفتنش را با چشمانم دنبال می کنم، با خود می اندیشم که اگر روزی دختری داشته باشم، گاهی او را همین طوری سر تا پا صورتی رنگ می کنم...!
در افکارم غرق شده ام که می بینم همین طور به تعداد فرشته های صورتی اضافه می شود؛ یک فرشته صورتی هندی، یک فرشته صورتی مالایی، دو فرشته چینی دیگر، حالا چند تا اروپایی و...
نمی دانستم کلاس قبلی کلاس باله کودکان بوده...

خانه به دوش

بسیار درگیرم. باید گزارشی را به دکتر چای تحویل دهم. در آشپزخانه به صاحب خانه ام برمی خورم. خبر می دهد که دو تا سه هفته دیگر عازم ماموریت کاری ناگهانی است که چهار ماهی طول می کشد. از من می خواهد هر چه سریع تر بروم. بعد هم کلی عذرخواهی می کند که این طور شده. دیگر حرف هایش را نمی شنوم. به گزارش و کارهایم فکر می کنم و این که فرصتی برای جست و جوی جای تازه ای را ندارم و در عین حال دلم نمی خواهد بعد از دو ماه و نیم دوباره برگردم خوابگاه...
شب بارانی می شوم و دور قاب کاهی نقاشی را که شیرین برایم گرفته، کامل رنگ می کنم تا بلاخره سبک می شوم و می خوابم.
بعد از دو هفته فکر و کمی تلاش، وسایلم را جمع می کنم که برگردم خوابگاه. به لطف مسوول خوابگاه که این وقت از ترم برایم جای خالی پیدا کرده، نگرانی برایم باقی نمانده. نیم ساعت قبل از رفتنم به صاحب خانه ام اطلاع می دهم که دارم می روم و او پیشنهاد می کند که می توانم یک هفته بیش تر بمانم...
وقتی بچه بودم، مادر یا برادرم همیشه برایم داستان می خواندند. یکی از این داستان ها، داستانی بود در توضیح ضرب المثل " از این ستون به آن ستون فرج است!". داستان مردی که به اشتباه محکوم به اعدام شده بود. در حین اعدام، از او می خواهند آخرین درخواستش را بیان کند. او هم درخواست می کند او را از ستونی که به آن بسته شده، باز کنند و به ستون مقابل ببندند. در اوج شگفت زدگی حاضران، به این خواسته عمل می شود. در حین بستن او به ستون دیگر، پیکی شتابان از راه می رسد که این فرد را تیرباران نکنید؛ متهم اصلی پیدا شده است...
به یاد این داستان می افتم و تصمیم می گیرم یک هفته دیگر هم بمانم و جایی اطراف دانشگاه جست و جو کنم.
تلاش هایم باز هم نتیجه ای ندارد. دو روز مانده به رفتنم تبلیغی از یک اتاق روی دیوار می بینم که البته به درد من نمی خورد؛ ولی لامپی در ذهنم روشن می شود که به جای گشتن دنبال تبلیغ، خودم تبلیغ کنم... شرایطم را می نویسم و پرینت می گیرم و تا نیمه شب برگه ها را قیچی می کنم.
صبح روز بعد برگه ها را به تمام بلوک های اطراف می چسبانم و راهی دانشگاه می شوم.
همان روز دو سه مورد جدید پیدا می شود و روز بعد موردی پیدا می کنم که با شرایطم هم خوانی دارد. اتاق را می بینم و درست در آخرین روز از زمانی که برایم باقی مانده، قرارداد می بندم و با هم فکری برادرم مفادی را که می خواهم، اعمال می کنم.همان شب به کمک یکی از دوستانم، اسباب کشی می کنم.
شنبه شب، اولین شب حضورم در اتاق جدیدم بود. گرچه چون همیشه دل کندن برایم سخت بود، ولی خو گرفتن به شرایط جدید برایم خیلی سریع اتفاق افتاد. لطف خدا مرا در بر گرفت و مرا یاری کرد.
چشمانم را می بندم و با خودم تکرار می کنم: " از این ستون به آن ستون فرج است..."

فریادی در سکوت

و چه می توان گفت وقتی حرف ها آن قدر زیاد هستند که نمی توان گفت...
و من هر شب افکارم، احساسم و زندگیم را در سکوت فریاد می کنم...

ماندارین

زبان چینی مجموعه ای از آواهاست. ساختار عجیبی دارد که به نظر من با خیلی از زبان های رایج دنیا متفاوت است. زبان چینی چهار تن مختلف دارد. صداها با چهار تن مختلف قابل بیان هستند و گاهی معنی یک کلمه با تغییر میزان کشیدگی صداها تغییر می کند. مثلا فعل "خریدن" و "فروختن" هر دو به یک شکل نوشته می شوند ولی میزان کشیدگی صداهایشان با نمادهایی که روی حروف گذاشته می شود، آن ها را از هم متفاوت می کند. اگر این دو کلمه را کنار هم قرار دهید، معنی "تجارت و داد و ستد" می دهد.
زبان چینی ساختار ساده ای دارد. افعال، زمان و شخص ندارند و در جمله مفهوم زمان و شخص را می رسانند. جمع و مفرد وجود ندارد و همه چیز به ساده ترین حالت ممکن بیان می شود.
جالب این جاست که آواهای شهرها و استان های مختلف چین با هم تفاوت دارد. چینی ماندارین، زبان چینی متداول و استاندارد است که با لهجه مردم پایتخت- بیجینگ یا همان که ما بیش تر به نام "پکن" می شناسیم- ادا می شود.
ولی به راستی یادگیری ماندارین، عمر، تلاش، همت و اراده ای بزرگ می خواهد و گوش هایی هنرمند و موسیقی شناس.

دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۵

ماه رمضان و خرمای ایرانی

با شروع ماه رمضان سوپر مارکت ها پر شده اند از بسته های خرمای ایرانی؛ حتی سوپرمارکت بزرگ چینی روبروی خانه ام حداقل سه مارک مختلف از خرماهای ایرانی با قیمتی بسیار کم دارد...

People's Association in Singapore

ارزش ها و اهداف این سازمان سنگاپوری در راستای گردآوری ساکنان هر منطقه از پیر و جوان در کنار هم و ارائه خدمات متنوع به هر یک از این گروه های سنی بسیار جالب است. این مرکز با هزینه مناسبی خدمات گوناگونی دارد. این مراکز در سراسر مناطق شهر گسترده اند
هر وقت از "مرکز اجتماعی" منطقه خودمان عبور می کنم، از دیدن آدم هایی که معمولا به صورت گروهی مشغول کاری هستند، لذت می برم. به نظر من این نماد زیبایی از یک اجتماع و فعالیت های اجتماعی است.
در این مراکز خدمات آموزشی، تفریحی و فرهنگی گوناگونی ارائه می شود.
من هم یک روز در هفته در یکی از کلاس های مرکز نزدیک خانه ام شرکت می کنم. کلاس قبلی کلاس باله کودکان بوده، کناری موسیقی است، طبقه پایین، هم زمان آموزش بدمینتون است؛ کمی آن طرف تر در سالن ویژه اجتماعات عده ای زن و مرد سال خورده با شادی و سادگی در حال روشن کردن شمع های کیکی هستند و دارند مراسمی را جشن می گیرند؛ عده ای پسر بچه در حیاط بسکتبال بازی می کنند؛ دور تا دور حیاط آدم ها روی نیمکت های چوبی نشسته اند و روزنامه یا کتاب می خوانند یا با هم گپ می زنند...
کلاس من نه و نیم شب تمام می شود. وقتی از کلاس بیرون می آیم، می توانم از طبقه دوم پیرزن ها و پیرمردهایی را ببینم که با آهنگی چینی این وقت شب با پیروی از مربی شان در حیاط مرکز، تای چی تمرین می کنند.
این مرکز یکی از قشنگ ترین سازمان هایی است که من در زندگیم دیده ام.

پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۵

متشکرم

مرد جا افتاده و محترمی است. احتمالا استاد است. همه در آسانسور بخش ایستاده ایم. سرگرم ورق زدن مجله ای هستم تا ایده ای برای خرید هدیه برای یکی از دوستان پیدا کنم. به مقصد می رسیم. دگمه آسانسور را نگه می دارد تا در باز بماند و همه از در بگذرند. سرم را از میان صفحات مجله بلند می کنم و از او تشکر می کنم.
بیرون از آسانسور رو به من می کند و با لهجه آمریکاییش می گوید:
" خانم، این روزها کمتر کسی به آدم می گوید " متشکرم"!"
و من ابراز می کنم که این اصطلاحی است که من دوست می دارم!
لبخندی می زند و در حالی که هر یک به مسیر جداگانه ای می رویم، از این که از این اصطلاح استفاده کردم، تشکر می کند.
بعضی واژه ها در اوج سادگی، شادی آفرینند!

کشف خود

و من هر روز بیش از پیش در می یابم که خودشناسی چقدر مهم است.
آن چه هستی، آن چه دوست می داری، ارزش هایت، آن چه سبب ناراحتی می شود، آن چه دوست داری برایش تلاش کنی.
قسمت هایی از وجودت که از کشفشان جا می خوری، شگفت زده می شوی، ناراحت می شوی یا احساس شادی و افتخار می کنی.
لحظه ای درنگ کن! از آن چه هستی، با سرشلوغی ها و کارتراشی ها فرار نکن. شناخت "خود" قسمت مهمی از زیبایی زندگی است!
و "زندگی" شگرف ترین موهبت الهی...

پنجشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۵

پوشی

Posted by Picasa
این کوچولوی نازمتعجب، پوشی گربه صاحب خانه ام است. صبح ها وقتی قفل در اتاقم را باز می کنم، صدای زنگوله اش راکه با صدای خودش قاطی می شود، می شنوم که پیش از این که دستگیره را بچرخانم، به سمت در اتاق می دود... و هیچ برایش مهم نیست که من خواب آلوده ام و حوصله اش را ندارم که دور من بچرخد... ولی هر دو دیگر به این وضع عادت کرده ایم.
هر کسی در این خانه پوشی را دعوا کند، دمش را می گذارد روی کولش و می رود گوله می شود توی سبدش توی آشپزخانه. ولی از من حساب نمی برد. دعوایش می کنم و او در عوض دست هایش را گرد می کند دور پایم و سعی می کند بالا برود و من که دوست ندارم خودش را به من بزند، با جیغ و داد سعی می کنم مانعش شوم. نورعینی و همسرش با شگفت زدگی پا درمیانی می کنند تا پوشی از من آویزان نشود. من دوستش دارم و حضورش در دنیای تنهایی های من، شادی آور و نعمت است. فقط نمی فهمم که چرا این موجود باورش نمی شود که من هم آدم هستم!

یک تصویر

پنج روز در هفته بی وقفه و در شتاب و با فشار کار کنید. صبح زود از خانه بکنید و شب خسته وارد خانه شوید و جلوی تلویزیون و برنامه های مفیدش که شما و بچه های شما را باهوش تر و آگاه تر می کند، پخش شوید. شنبه و یک شنبه به فروشگاه های رنگارنگی که سراسر شهر را پوشاند ه اند و غرق در موسیقی و رنگ و وعده های حراج هستند، بروید و پول خرج کنید و خرید کنید. ولی در هر حال فراموش نکنید که در هر حالت بدوید و در شتاب باشید.
این گونه چرخ های اقتصاد می چرخند و با سرعتی سرسام آور پیش می روند. شما هم در این رفاه مدرن، عمر می گذرانید و فرسوده می شوید تا فرزندانتان مسوولیت های شما را با رنگ هایی متفاوت به عهده بگیرند.

از این آدم ها

او مدیر مالی یکی از شرکت های بیمه معروف دنیاست. برای معرفی شرکت همراه هم کارانش آمده دانشگاه.
با هیجان تمام و برای مدتی طولانی از شرکت و اهداف و موقعیت ها می گوید و جلسه ای تنظیم می کند برای معرفی کامل شرکت.
و من هنوز در این مانده ام که او درگیر چشم هاست یا توان مندی حرفه ای ویژه ای دیده و یا هر دو...

پاسخ گویی

دکتر چای لینکی برای معرفی یک کتاب فرستاده بود برای بچه های تیم. سایت کتابخانه را جست و جو می کنم و پیدایش نمی کنم.
یازده و نیم صبح: فرم درخواست کتاب را در سایت کتابخانه پر می کنم و دلایل سفارش کتاب را می نویسم و تایید می کنم. گرچه این کار را یک بار دیگر هم قبلا برای سفارش کتابی در مورد یکی از زنان تاریخ ایران کرده بودم ولی غیر مرتبط شناخته شد و خریداری نشد. با این حال این بار هم این خدمت سایت را امتحان می کنم.
دوازده ظهر: خانمی از کتابخانه با من تماس می گیرد و مشخصات کتاب را با من چک می کند.
یک ظهر: نامه ای مبنی بر پذیرش درخواستم دریافت می کنم. با هیجان تمام چند خط تشکر آمیز می نویسم که بلافاصله پاسخ داده می شود.
این برخورد سریع و مسوولانه، آن قدر برایم تحسین برانگیز است که رو به یکی از دوستانم که در لابراتوار در همسایگی من کار می کند، می کنم و می گویم: عجب موجوداتی هستند این آدم ها...
یک هفته بعد نامه ای دریافت می کنم که کتاب آماده است...

یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۵

کلاس مدیریت پروژه

دانشجویان بورسیه متعهدند در راستای بورسی که دارند، تعداد ساعات مشخصی در هفته به امور دانشکده کمک کنند؛ البته اگر از آن ها خواسته شود.
در این راستا، این ترم من باید با یکی از دانش جوهای سال بالایی ام در اداره کلاس حل تمرین مدیریت پروژه همکاری کنم. تجربه جالبی است. این کلاس را دوست دارم؛ هم به موضوع درس علاقه دارم و هم بچه های کلاس از من کوچک ترند و افکار و ایده های جالبی دارند. فضای کلاس با کلاس های مقاطع تحصیلی بالاتر متفاوت است.
ترکیب بندی دانش جویان هم جالب است. اکثرا سنگاپوری یا چینی هستند و در عین حال گروه هایی از بچه های آلمانی، سوئدی، انگیسی و برخی کشورهای اروپایی دیگر هم بینشان هستند که معمولا از طریق برنامه های تبادلی و فرهنگی دانشگاه ها این جا آمده اند. به راحتی می توان تفاوت فرهنگ و جرات نقد کردن و به چالش کشیدن را در بین دانش جویان کلاس دید.
اولین فصل کتابی که مرجع اصلی این کلاس است، بر این نکته تاکید می کند که دوران مدیریت پروژه سنتی که تنها بر برنامه ریزی و تخصیص منابع تاکید دارد، گذشته است. امروز هم راستا بودن پروژه ها با اهداف و استراتژی های شرکت و مدیریت استراتژیک پروژه هاست که اهمیت دارد. به عبارتی نمی توان پروژه ای را بدون دیدگاه استراتژیک پیش برد...
این اولین درس کتاب است و بقیه فصل ها با این دید دنبال می شود. ناخودآگاه خاطره کلاس مدیریت پروژه دوران لیسانس در ذهنم روشن می شود. چه جالب که در آن کلاس تنها بر روی برنامه ریزی و تخصیص منابع تاکید می شد... کلاسی که به من یاد داد انواع شبکه ها رابشناسم، بکشم و زمان و هزینه هایشان را در شراط قطعی یا غیر قطعی محاسبه کنم؛ انواع الگوریتم های تخصیص منابع را به کار بگیرم. نمره خوبی از این درس گرفتم. ولی وقتی سال پیش همین درس را در دوران فوق گرفتم، در حالی که دیگر از من محاسبه ای خواسته نمی شد، از تحلیل سناریوهای واقعی که از من دید استراتژیک و کلی نگر می خواست، درمانده می شدم!
کتابی که در این کلاس تدریس می شود، این است:
Project Management: The Managerial ProcessGray, Clifford F.; Larson, Erik W.
Edition: 3eYear: 2006
McGraw-Hill

روز ملی سنگاپور

عکاس: این بار خودم!
به این ترتیب در دو هفته اول آگوست، می توان پرچم کشور سنگاپور را به مناسبت روز ملی همه جا دید؛ بر فراز ساختمان ها و وسایل نقلیه. و حتی در دست مک دونالد خندان دانشگاه!
Posted by Picasa

آتش بازی روز ملی سنگاپور

عکاس: آتوسا
Posted by Picasa

آتش بازی روز ملی سنگاپور

عکاس: آتوسا
Posted by Picasa

آتش بازی روز ملی سنگاپور

عکاس: آتوسا
Posted by Picasa

آتش بازی روز ملی سنگاپور

عکاس: آتوسا
Posted by Picasa

آتش بازی روز ملی سنگاپور


عکاس: آتوسا
Posted by Picasa

روز ملی سنگاپور

Singapore National Day Fireworks2006 - Photographer: Atoosa
سنگاپور نهم آگوست سال 1965 به استقلال رسید.
به این ترتیب، این روز "روز ملی" شناخته می شود. از مدت ها پیش همه جا پرچم سنگاپور نصب می شود و در طی هفته برنامه های مختلفی برای جشن گرفتن این روز برگزار می شود. مهم ترین این برنامه ها، آتش بازی در مدرن ترین قسمت شهر است. در طول هفته هر شب ساعت نه، گروه های مختلف از کشورهای مختلف، آتش بازی گسترده ای اجرا می کنند.
امسال هم برای دیدن این آتش بازی زیبا با دوستانم همراه شدم. همه مان دوربین به دست، تکه هایی از آتش بازی ها را ثبت کردیم. من به گرفتن فیلم های کوتاه بسنده کردم.
با این وجود نمی توانم از نمایش هنرمندی دوست عزیزم، آتوسا خودداری کنم... البته با سپاس بسیار از آتوسا که عکس هایش را با من تقسیم کرد تا با دوستانم تقسیم کنم!
چند عکسی که بعد از این پست می گذارم مربوط به آتش بازی شب آخر توسط گروهی فرانسوی است. عکاس همه آن ها هم آتوسای عزیز است.

چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۵

زرد یعنی مرگ

تکیه ای با چادر زرد رنگ که در گوشه و کنارش دسته های بزرگ گل دیده می شود. در انتهای چادر، تابوتی چوبی قرار داده شده است. دور تا دور این فضا، میزهای گردی چیده شده که آدم ها دورش نشسته اند. روی میزها پاکت های آب میوه است. آدم ها دور میزها نشسته اند؛ ورق بازی می کنند یا تخته نرد یا بازی های گروهی شبیه به این ها. عده زیادی از این آدم ها پیرمردان و پیرزنانی هستند که دور هم جمع شده اند. ناله و زاری به گوش نمی رسد؛ کسی نمی گرید، کسی از ناراحتی فریاد نمی کشد و بی تابی نمی کند. تنها زمزمه آدم هایی است که حرف می زنند و بازی می کنند؛ ورق بازی می کنند... بازی احتمالات، در اوج سادگی و پیچیدگی. گاهی ممکن است صدای طبلی هم به گوش برسد.
همه چیز در آرامش و سکوت و در کمال خونسردی در برابر تابوت چوبی برگزار می شود.چه کسی می تواند باور کند این جا کسی مرده است...

لطفا سيگار نکشيد

 Posted by Picasa

سه‌شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۵

خانه جدید

یک پنجره است. پنجره ای آرامش بخش برای من. پنجره ای که ماه درون قاب سفیدش می درخشد. این نما، معمولا شب ها آخرین نمایی است که پیش از بستن چشمانم می بینم.
پس از بازگشت به سنگاپور، بالاخره به اتاقی که از مدت ها پیش اجاره کرده بودم، اسباب کشی کردم.
این اولین تجربه من در انتخاب مکانی برای زندگی بود. با وجود تمام نگرانی ها و ابهام هایم، خوش بختانه جای خوبی است.
پس از یک سال زندگی در خوابگاه گیلمن هایتس، این اتاق آرام و تمیز را در نزدیکی دانشگاه اجاره کردم. اتاقی از منزل یک خانواده سنگاپوی مسلمان.
دکوراسیون خانه شباهت زیادی به فضای خانه های ایرانی دارد. از سر و صدای اتوبان های کنار گیلمن هم دیگر خبری نیست! آرامش و سکوت است و گرمای حضور خانواده ای کوچک بیرون از اتاق. گرچه این خانواده گرما و شادی مستقلی دارد ولی برای من امنیت خاطر به همراه دارد
گرچه در برقراری ارتباط با پسر 10 ساله خانه، موفق نبوده ام ولی در عوض ارتباطم با پوشی-گربه خانه- روز به روز بیشتر می شود!...
درست روبروی خانه، سوپرمارکت چینی مشهوری است که از نظر دسترسی و قیمت، بسیار مناسب است. در کنار همه این ها، وقتی احساس تنهایی می کنم، از پشت پنجره به تماشای جنب و جوش آدم ها در حال خرید می نشینم. درست مثل پیرزن ها! حالا می توانم احساس پیرزنی را در این شرایط به خوبی درک کنم!!
زندگی در این خانه به من فرصت بیشتری برای تجربه واقعی جامعه می دهد. دیگر تنها در بین مجموعه ای از دانش جویان بین المللی زندگی نمی کنم؛ حالا بین مردم این جامعه زندگی می کنم.
برتری نزدیکی خانه به دانشگاه، باعث شده بدون استفاده از وسیله نقلیه و با پای پیاده، مسیر را طی کنم. مسیر رفت و آمدم به دانشگاه یکی از محبوب ترین مسیرهای زندگیم است.
عبور از بین فروشگاه ها و فود کورت های پر از آدم همراه موسیقی زیر و کش دار چینی
عبور از مهدکودک: نوای ارگ و آواز خوانی بچه ها
عبور از پارکی سرسبز، پر از جانورهای شگرف: سمندری که می خزد و سنجاب هایی که روی شاخه ها می پرند...
گروه های دسته جمعی زنان و مردان سال خورده ای که به صورت گروهی و با موسیقی چینی کش داری در حال تمرین "تای چی" یا حرکاتی با بادبزن های قرمز بزرگ هستند...
عبور از مدرسه ژاپنی ها و دیدن فعالیت کوچولوهای ژاپنی
و در نهایت، رسیدن به دانشکده مهندسی
این هم فصل دیگری از زندگی است!

جمعه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۵

بازسازی

فکرم مشغول است. به هر آنچه که با وجود هیجانی که برایش به خرج داده ام، خوب پیش نرفت یا نمی رود. ناراحتی و سرزنش، کاری از پیش نمی برد. باید همه چیز را بررسی کنم و خودم را خانه تکانی حسابی!
در میان این اندیشه ها به این جمله برمی خورم:
"The best time to repair the roof is ... when the sun is shining! "
John F. Kennedy
برداشتی که من از این جمله می کنم، روشن و امیدبخش است. یک الهام به موقع!

چهارشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۵

نوآوری

این یکی از روشن ترین توصیفاتی است که از نوآوری دیده ام:
Innovation is a product of the interaction between necessity and chance, order and disorder, continuity and discontinuity. Innovation is the result not only of the planned allocation of resources to meet some predetermined clear objective, but also of some difficult to predict or duplicate redundancy, chance, uncertainty, or even chaos. It is not unusual to discover information and knowledge born of the development process that did not sequentially follow the innovators' original intent.
Source: Nonaka, 1990; Redundant, Overlapping Organization: A Japanese Approach to Managing the Innovation Process. California Management Review
با این توصیف می توان آسان تر تفاوت در میزان نوآوری جوامع و ساختارهای مختلف را بررسی کرد. مثل تفاوت میزان نوآوری انسان هایی که در جوامعی کاملا منظم و پر چهارچوب زندگی می کنند و انسان هایی که در جوامع آشفته و بی نظم زندگی می کنند.

جمعه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۵

The Present

The secret of happy, successful living is to do what needs to be done now, and not worry about the past or the future. We cannot reshape the past, nor can we anticipate everything in the future. There is but one moment of time over which we have some concious control and that is the present.

Sri Dhammananda

یکشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۵

سالگرد

یک سال گذشت؛
از کندن از آن چه بود،
از دور شدن از دل بستگی ها،
از ورود به سنگاپور،
از تجربه جامعه ای جدید،
از تجربه استوا،
با آب و هوا و میوه های شگرفش،
از تجربه احترام متقابل آدم هایی که تفاوت های گسترده دارند،
از تجربه رفتارهای انسانی،
از تجربه تنهایی فراگیر،
از تجربه با خود و خدای خود همراه شدن،
از فرصت های نو برای یاد گرفتن تازه ها.

یک سال گذشت؛
با همه خوبی ها و بدی ها،
خوشی ها و ناخوشی ها.

یک سال گذشت؛
از وداع خواهر و برادری که هرکدام برای بهبود رفتند.
از درک این که فاصله فیزیکی در برابر نزدیکی عشق و احساس و اندیشه ناچیز است.

یک سال گذشت؛
از شناخت بیشتر آدم ها.
هم راهان واقعی و هم راهان پوشالی.

یک سال گذشت؛
سالی که به من فرصت داده شد از پنجره های جدیدی به این زندگی زودگذر نگاه کنم.
که ارزش های عمیق تری را با تمام وجود حس کنم.
که ابزارهای جدیدی برای لمس زندگی پیدا کنم.

یک سال گذشت؛
تو را سپاس گذارم به خاطر لحظه لحظه هایش.
و بخشش می طلبم از اشتباهاتم.
از تمام لحظاتی که فراموش کردم.
که نومید شدم.
قدمم را در زمانی که باقی مانده در راه سعادت ثابت کن و پر امید.
و چون همیشه پناه باش و یاور برای تمام کسانی که تو را می خوانند...
آن ها که تنها تو را دارند ...

پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۵

خرمن

این دو پست آخر را از میان دفترهای قدیمی ام دوباره یافتم...
کجا بودم کجا رفتم کجایم من نمی دانم
به تاریکی درافتادم ره روشن نمی دانم
ندارم من در این حیرت به شرح حال خود حاجت
که او داند که من چونم اگرچه من نمی دانم
در آن خرمن که جان من در آن جا خوشه می چیند
همه عالم و مافیها به نیم ارزن نمی دانم
از آنم سوخته خرمن چون من عمری در این صحرا
اگرچه خوشه می چینم ره خرمن نمی دانم
(منبع نامعلوم)

تغییر

پرورگارا
به من آرامش ده
تا بپذیرم آن چه را که نمی توانم تغییر دهم
دلیری ده
تا تغییر دهم آن چه را که می توانم تغییر دهم
بینش ده
تا تفاوت این دو را بفهمم

(منبع نامعلوم)

سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۵

ده صبح تا دوازده ظهر در خیابان های تهران

نمای اول: در یکی از خیابان های پر رفت و آمد شهر، دو اتومبیل به هم تماس کوچکی پیدا می کنند. دو راننده مرد در حالی که از شدت عصبانیت می لرزند، از ماشین خود پیاده می شوند و بدون حرفی به شدت با هم گلاویز می شوند و همدیگر را کتک می زنند... موبایل هر دوشان روی آسفالت جلوی اولین ماشین افتاده. خانم راننده پیش نمی رود که موبایل ها را زیر چرخ ماشینش خرد نکند. در میان صدای بوق و سکوت مردمانی که تنها تماشاگر دعوا هستند، مردی به خانم راننده می توپد که چرا حرکت نمی کند و در برابر نگرانی خانم برای از بین بردن موبایل ها، با غرولند و ناسزا با خانم راننده برخورد می کند...

نمای دوم: صدای فریاد عصبی خانمی در پمپ بنزین... سکوت و تماشای مردم...
نمای سوم: ترافیک در خیابان... مردی که دستش را روی بوق گذاشته و با وجود بی اثر بودنش، هم چنان دستش را روی بوق نگه داشته است. فریاد دو مرد از پیاده رو که باعث می شود برای مدتی کوتاه صدای بوق قطع شود...

از نماهای جزئی تر نمی نویسم. همین سه نما برای دو ساعت در خیابان یک جامعه بودن، دردناک است...

روز زن

روز" زن" مبارک. گرچه تعریف این واژه در دنیای پیچیده امروز، مشکل و پیچیده است...

A* STAR IGS Scholarship

هفته پیش گروهی از پذیرفته شدگان جدید بورس سنگاپور برای اولین بار دور هم جمع شدند. من هم در جمعشان در دانشکده فنی شرکت کردم. تجربه جالبی بود؛ نوعی انتقال تجربیات. برای من هم فرصت خوبی بود تا پس از یک سال زندگی از نوع دیگر، دوباره به زمانی برگردم که در آستانه کندن و رفتن بودم. سوال ها، ترس ها و ابهامات کماکان همان رنگ ها را داشت؛ ترکیب بندی آدم ها هم همین طور. آدم هایی که به ریز حوادث ممکن فکر می کنند، آدم هایی که هنوز در تردیدند که این جا بیایند یا صبر کنند تا به سرزمین موعود - امریکا- برسند، آدم هایی که هدف را دنبال می کنند و جزئیات را به آینده می سپارند.
تقریبا نظیر هر نوع از این شخصیت ها، دوستی را از بین گروه خودمان پیدا می کردم با همین شرایط.
گروه ما اولین گروه دانش جویانی بود که از طریق این بورس در دو دانشگاه سنگاپور مشغول به تحصیل در رشته های تحقیقاتی در مقطع فوق لیسانس شدند. ما 22 نفر هستیم.
گروه جدید، گروه دوم هستند که آگوست امسال دوره دو ساله خود را شروع می کنند. این بار 39 نفرند.
هر دو گروه از بین دانش جویان ممتاز دانشگاه های سراسری با همکاری روابط بین الملل دانشگاه ها و زیر نظر وزارت علوم انتخاب شده اند.
از دکتر میم شنیدم که بیشترین تعداد دانش جویان امسال از دانشگاه شیراز و دانشگاه علم و صنعت انتخاب شده اند. جالب است؛ سال پیش من تنها علم و صنعتی جمع بودم که به لطف برادرم از طریق دانشگاه دیگری از این بورس باخبر شدم. شبکه اجتماعی علم و صنعت با وجود تمام کاستی ها نقاط قوت خوبی دارد.
بورس حاضر تا چند سال آینده هم به دانش جویان ایرانی دانشگاه های سراسری داده می شود. هر سال حدود پاییز تبلیغات آن در دانشگاه شروع می شود و بهار پس از بررسی مدارک، گروهی برای مصاحبه انتخاب می شوند و در نهایت آخرین پذیرفته گان اعلام می شوند. این بورس از طرف یک موسسه تحقیقاتی معروف که شالوده وزارت علوم سنگاپور است و به لطف پی گیری های دکتر میم از اساتید ایرانی که در امریکا تدریس می کند و مشاور این موسسه نیز هست، به دانش جویان ایرانی داده می شود و تعهد خدمتی در بر ندارد.

پنجشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۵

حوض نقاشی

بارون اومد
برف اومد
خیس شدم
گوله شدم
افتادم تو حوض نقاشی...
اما بقیه داستان ادامه پیدا نکرد... با کله شقی، خیس و لرزان خودم را از حوض نقاشی بیرون کشیدم تا با رنگ های تازه ام باز در زندگی پیش روم. وقتی جلوی آینه می ایستم از این همه رنگ که به خود گرفته ام، شگفت زده می شوم. حالا حتی انگار مردمک چشمانم هم رنگ های تازه به خود گرفته که رنگ خیلی چیزها را این همه متفاوت می بینم. چقدر رنگ، چقدر رنگ...

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۵

گوشه هایی از طبیعت ارنگه

درخت گوجه سبز

بوته های تمشک

ریحان

در آستانه غروب

ارنگه

در این روستای کوچک محصور در میان کوه، همه چیز بکر است. زیبایی، سکوت... از دوران کودکی عاشق این روستای سرسبز و زیبا بودم، از همان دوران که تهران بمباران شده بود و ما برای مدتی به این جا پناه برده بودیم. جنگ برای کودکی چون من، یک شوخی هولناک بود. شوخی که مرا به طبیعتی کشانده بود که از کشف پینه دوزها و حشرات و گیاهان با تمام وجود لذت ببرم. این بار پس از سالیان سال، دوباره به این منطقه برگشتم. همه چیز تغییر کرده؛ خانه های ساده و کاه گلی تبدیل شده به ویلاهای کوچک نوساز و رنگارنگ. جاده های هموار و حضور پر رنگ تر نمادهای فناوری های نوین! ولی هنوز که هنوز وقتی باد در میان درختان تبریزی می پیچد، تنها صدایی که در این سکوت همه گیر به گوش می رسد، صدای آرامش بخش خش خش برگ هاست. آرامشی وصف ناشدنی... همه چیز این جا ناب است و عمیق. فقط حیف که باز هم من دچار کنه گزیدگی شدم... بار پیش روی دیواری کاه گلی نشستم و در میان شاخه های درخت آلبالو غرق آلبالو چینی شدم. لذتی که باعث لذت کنه عزیز هم شد. چهره دکتر وقتی با هراس و وسواس و دستکش به دست، گزیدگی ها را بررسی می کرد، دیدنی بود. ولی خوب او تنها گزیدگی ها را می دید نه لذت غرق شدن در درخت آلبالو و چیدن آلبالوهای نورس را! وقتی کودک بودم هم همین طور می شد... همیشه می رفتم کنار گاوی می ایستادم و مدت ها به این چهره آرام و بی خیال خیره می شدم که با بی قیدی نشخوار می کرد و با طولی چاق به دمی منتهی می شد که باز هم با آرامش در هوا می چرخید، ساعت گرد و پاد ساعت گرد... و من همیشه کنجکاوانه مبهوت این حرکات شگرف می شدم و در مدت بهت زدگی ام، باز کنه ای دلی از عزا در می آورد... این بار اما نمی دانم چه طور گزیده شدم. شاید چون باز با بی احتیاطی غرق عکاسی در درخت و بیشه شدم. زیبا و زیبا... آن قدر که آرزو می کردم که ای کاش دوربین کوچکی در چشم داشتم که با هر باز و بسته کردن چشمانم، تصاویر را آن طور که می بینم، ثبت کنم.



تلاش

Hate is not overcome by hate; by Love (Metta) alone is hate appeased. This is an eternal law.

تلاش می کنم این را بفهمم. تلاش می کنم باورش کنم.

در میان ابرها

نمای اول: جایم راحت نیست. به لطف مهمان دار مهربان جایم را عوض می کنم و کنار پنجره می نشینم. کنار کابین مهمان دارها هستم. هواپیما در آستانه پرواز است؛
صدای مضطرب یک مهمان دار رو به باقی همکارانش: آبی از شیر نمی آید...
هولی میان مهمان داران افتاده که با این مشکل چگونه چای و قهوه سرو کنند. سر مهمان دار که خانمی زیبا و جا افتاده و هم زمان خالی از لبخند است، بقیه را دل داری می دهد که این مربوط به روشن شدن موتور هواپیماست. به احتمال زیاد بعد از بلند شدن از زمین مشکل رفع می شود...

حدسش درست است؛ با برخاستن از زمین، نگرانی ها برطرف می شود.

نمای دوم: مدتی است در هوا هستیم.
مهمان دار اولی به دومی:
- بهاره، چه طور سرو کنیم؟ از اول با هم شروع کنیم یا ...
و با کمی دلهره و سردرگمی سرگرم تصمیم گیری در مورد چگونگی سرو کردن نوشیدنی ها و خوراکی ها می شوند.

من تجربه سفر هوایی زیادی ندارم ولی حداقل می توانم با دید ناپخته ام، پرواز امارات، مالزی و ایران را با هم مقایسه کنم؛ حداقل در نظم در خدمات. از خودم می پرسم چگونه سرو کردن غذاها فعالیتی تکراری و استاندارد است که با درصدی خطا قابل برنامه ریزی و آموزش و اجراست. فرآیندش قابل طراحی و آموزش است. آن قدر که مهمان داران هربار نیاز نداشته باشند درگیر برنامه ریزی از ابتدا شوند. گرچه این روش، آدم ها را به همکاری دسته جمعی وا می دارد و می تواند پر از نوآوری باشد، ولی احتمال اشتباه و اتلاف زمانی را بالا می برد. کما این که مهمان داران حتی هنگام سرویس دهی با هم هم نظر نیستند و از هم ناراضیند. مسافران هم با نظم و ترتیب غذاها را دریافت نمی کنند...
با این وضع، کمبود لبخند بر روی لبان سر مهمان دار زیبا و خسته و پرشکوه را می فهمم.
مهمان داران هواپیمایی امارات یا حتی مالزی، کارشان را بر اساس نظمی ناشی از آموزش و دستوالعمل های از پیش تعیین شده انجام می دهند.
مهمان داران این هواپیمای قدیمی خطرهای شغلی و جانی بسیاری را به جان می خرند. آن ها اجرا کننده اند. جای طراحی فرآیندها بر اساس نیازهای انسانی و سیستم آموزشی مناسب برای پیاده سازی آسان این فرآیندها به شدت خالی است...
نیمه شب است. همه خوابند و من خسته از تمام دوندگی های پیش از سفر، در خواب و بیداری به استقبال سرزمینم می روم. به استقبال سرزمین انتگرال ها و مسایل پیچیده، به استقبال آن جا که همه مان مسایل ریاضی را با افتخار و نوآوری حل می کنیم ولی چشمانمان را به روی مسایل نرم و انسانی بسته ایم.

گم در زمان

می خواستم در زمان گم شوم، آرام آرام اما.
در زمان گم شدم، اما با درد، با درد...

دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۵

امتحان

جی آر ای و پختن خورش کرفس
جی آر ای و ماشین لباس شویی
جی آر ای وشیرینی اپل پای مک دونالد
جی آر ای و اسباب کشی
جی آر ای و روزهای آخر گیلمن هایتس
جی آر ای و پروژه لاک پشتی
جی آر ای و فلش بک های شدید گذشته ها
جی آر ای و لیست خریدها و کارهای لازم
جی آر ای و کنفرانس
جی آر ای و بورس
جی آر ای و ذهنی درهم
جی آر ای و ...
عجب امتحانی شود این امتحان...

فرشته

و این وبلاگ سببی شد برای آشنایی با یک دوست. دیروز شیوا و فرشته و من هم دیگر را دیدیم. دیروز صبر و عشق عمیق را به چشم دیدم. دوستی های نیکو، پاینده باد.

یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۵

دایملر کرایسلر و ایران خودرو

دکتر چای پروژه من و اولف را با هم ترکیب کرده است. اولف، این دورگه آلمانی-تایوانی مثل تراکتور کار می کند. همکاری مان مرا مرتب یاد دایملر کرایسلر و ایران خودرو می اندازد...!
خوب، باید خیلی تلاش کرد...
اولف آدمی کاملا فنی است. خدا نکند بخواهد در مورد موضوعی توضیح دهد. دیگر حرف هایش تمام نمی شود. مثلا وقتی داریم از نقش تامین کننده ها در توسعه محصولات جدید صحبت می کنیم، شروع می کند به توضیح در مورد یکی از محصولات جدید زیمنس و از نقش تامین کنند ها می رسد به یک محصول خاص و بعد وارد سیستم ترمز آن محصول می شود و شروع می کند به توضیح دادن تک تک اجزای ترمز و دیگر از ترمز بیرون نمی آید... مجالی هم برای هرگونه بازتابی باقی نمی گذارد... و من که کم کم دارم صبرم را از دست می دهم سعی می کنم برش گردانم به تامین کننده ها و موضوع اصلی... خروجی کار اولف، یکی از ورودی های پروژه من است... چه اطلاعات در هم برهم و گسترده ای به من تحویل خواهد داد...خدا به خیر کند...
نسلیهان، دختر هلندی که تازه این هفته به تیم دکتر چای پیوسته هم قرار است به تیم اولف و من بپیوندد. همکاری خوبی است هرچند کمی مشکل است.

کارگاه نوآوری

اولین جلسه هماهنگی های کنفرانس است. برنامه ها و سازمان دهی کارها توضیح داده می شود. همه می روند. دکتر چای و باقی اساتید مسوول هم برای نهار می روند. تنها تیمی از ما می ماند که قرار است روز اول مسوول هماهنگی های کارگاه های شرکت فیلیپس باشد.من و هنگ لینگ مسوول کارگاه نوآوری باز هستیم. یودن و ایوان مسوول کارگاه خلاقیت. انتظارمان برای برگشت دکتر چای طولانی می شود. مقاله ایوان را برمی دارم و مشغول کشیدن طرحی روی آن می شوم. یو دن هم مثل همیشه مرا همراهی می کند. طرح اولم شبیه این بود:
:اما با پیوستن ایوان، شین یان و اوی به من و یو دن، شاهکار زیر به دست می آید...
اسم این شاهکار گروهی را گذاشتیم:
Multinational Knowledge Worker in the Knowledge-based Economy
هر رنگ و طرحش مفهومی دارد که متاسفانه جایی برای توضیحش نیست!
خودش یک کارگاه نوآوری بود! چشم دکتر چای روشن!

ICMIT2006

بیست و یکم تا بیست و سوم ژوئن، سومین کنفرانس مدیریت نوآوری و فناوری در سنگاپور برگزار می شود. دکتر چای هم یکی از مدیران کمیته برگزاری است. تیم ما هم دربرگزاری این کنفرانس همکاری می کند. بعد از مدت ها پشت میزنشینی، کار اجرایی، واقعا لذت بخش است.
تعدادی از دانش جویان ایرانی هم در این کنفرانس مقاله داشته اند. دو نفر از هم دانشکده ای های سابقم که یکی شان همکار سابقم هم بود، برای کنفرانس می آیند سنگاپور. دنیای کوچکی است!
این کنفرانس، در کنار مباحث علمی و ارتباطات، برای سنگاپور جنبه بازاریابی و معرفی هم دارد.
اطلاعات بیشتر در مورد این کنفرانس را می توان این جا یافت:

جولیان

با هم سال تحصیلی را شروع کردیم. بعد از ترم اول، رفت شرکت اس تی ام و پروژه کوتاهش را شروع کرد. از همان اول وقتی دکتر چای ازش می پرسید که می تواند بیش از یک سال این جا بماند؛ صریح جواب می داد که بعد از یک سال می خواهد برگردد فرانسه و با نامزدش ازدواج کند. جولیان تنها بیست و دوسال دارد ولی برنامه های کوتاه مدت و بلند مدت زیادی در زندگی دارد. ذهن روشنی دارد. برنامه سفرهای چند ماه آینده اش از پیش مشخص است. باهوش است. با تمام وجود از زندگی لذت می برد و هیچ روز تعطیلی را برای تفریح از دست نمی دهد؛ ولی وقتی باید کاری انجام دهد با تمام انرژی و کارایی بالا و مسوولیت پذیری آن را تمام می کند.
جولیان یکی از دوستان فرانسوی است که مرا بیش از پیش از آشنایی اندکم با زبان فرانسه، خوش حال می کند. آشنایی من با زبان فرانسه، دریچه شگرفی بود به روی این زندگی عجیب. دریچه ای که زندگیم را تا حدودی دگرگون کرد... گرچه مدت هاست کنارش گذاشته ام و دستم به سویش نمی رود...
دوستان فرانسوی که این جا دارم، مرا بیش از پیش عاشق این زبان می کند. زبان عشق، هنر و ادبیات؛ فرهنگ و گستردگی فکری و گفتمان سازنده فرانسوی ها همیشه برایم ستودنی است. من طرز فکر و نگرش دوستان فرانسوی ام را به نگرش دوستان آلمانی ام ترجیح می دهم. فرانسوی ها موجوداتی گسترده اند و قابل بحث. چشمان و ذهنشانشان را به روی مسایل زیادی باز نگه می دارند.
کم تر از یک ماه دیگر، جولیان پروژه اش را تمام می کند. لاغر شده و کمی تحت فشار است. وقتی او در پایان پروژه اش این طور شده، من در آخرین ماه ها چه طور خواهم شد! حتما خیلی دیدنی! ولی جای نگرانی نیست! هنوز جای زیادی برای لاغر شدن دارم!!!
از این سو و آن سو صحبت می کنم تا شاید کمکی باشد برای کاهش فشارش. تحقیق، کاری انفرادی و نبردی تک نفره است. گفت و گو با دوستان و هم دلی فشارش را کم می کند.
هفته دیگر مهمانی خداحافظی گرفته. بعد از جشن تولد، مهمانی عید پاک و مهمانی رفتن لورا، حالا دارد برای خودش مهمانی خداحافظی می گیرد...
می گوید حالا دیگر تک تک روزهای مانده تا رفتنش را می شمرد... روزهایی که او را به نامزدش سیسیل نزدیک می کند... می گویم سیسیل دختر خوشبختی است!

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۵

Da Vinci Code

فیلم جالب و جنجال برانگیزی است. تفسیری فکر برانگیز از عشق و مذهب. در برابر یا آمیخته به هم از یک ذات و ریشه...
وقتی از سالن سینما بیرون می آیم با کنجکاوی به چهره تماشاچیان نگاه می کنم. از خودم می پرسم مسیحیان این جمع، از دیدن این فیلم چقدر برانگیخته اند و آیا این فیلم را بی حرمتی بزرگی به حضرت مسیح می شمرند. ولی در چهره ها هیچ چیزی پیدا نمی کنم. آدم ها خیلی معمولی، مثل همیشه از هر دری حرف می زنند و از سالن خارج می شوند...
می دانم در قسمت هایی از هند، پخش این فیلم برای جلوگیری از خون ریزی و درگیری احتمالی بین مذاهب، ممنوع شده...
ولی در خیلی از نقاط دنیا، این فیلم پخش شد و آدم ها تماشا کردند وبا آرامش از سالن ها بیرون آمدند.
امروز درک این که چه چیز درست است و چه چیز نادرست، مشکل تر از گذشته است. رها از این که چه درست است و چه نادرست، به فاصله عمیق و شگرف دیدگاه و برخورد جوامع و مذاهب مختلف می اندیشم. یاد کاریکاتورهایی می افتم که هر چند وقت یک بار باعث آتش و خون و خون ریزی می شود... تفاوتی فاحش و درک ناشدنی در نگرش، رفتار و واکنش به مسایل...

اقلیت

باز هم خانم شین شین، همسایه سنگاپوری ام، برای نهار دعوتم کرده بود. این بار خودش بود و همسرش و فلیشیا، نامزد پسرش. از ایران و سنگاپور حرف می زنیم. هنوز برای همسر شین شین که تنها دیدش از خانم های خاور میانه، خانم های عرب است، موجود عجیبی هستم... در حد اطلاعاتم از شباهت ها می گویم و از تفاوت ها.
فضای خانه شان را دوست دارم. ساده است و کوچک ولی چیدمان قشنگ و دل نشینی دارد. یک گوشه اتاق، پیانوست؛ گوشه دیگر، درام های مختلف. گیتاری هم در گوشه سوم کنار قاب های عکس.
بعد از نهار، همراه شین شین و فلیشیا می روم اکسپو، محل نمایشگاه های سنگاپور. گروهی از کودکان، سرود و آواز می خوانند. برنامه ای تبلیغاتی است. حداقل دویست نفر حضور دارند. مجری برنامه همه ملیت های ممکن حاضر در جمع را که سنگاپوری نیستند، می شمارد و هر گروه با فریادی شاد، حضورشان را اعلام می کنند. برمه، ویتنام، اندونزی، مالزی، چین، استرالیا، انگیس، آفریقا و ... مجری خطاب به این جمع بزرگ می پرسد که آیا کسی هست که از قلم افتاده باشد. دستم را بلند می کنم!
می پرسد : "شما اهل کجا هستید؟" و حدس می زند: "هند!!!!!" به این حدس عادت دارم. لبخندی می زنم و فریاد می زنم "ایران!" مجری هم با ناباوری تکرار می کند :" ایران..." چشم های این همه آدم با شگفتی به یک دختر ایرانی نگاه می کند. شاید یک لحظه ترسی در ذهنشان بیدار می شود که نکند در این لحظه، سالن با یک انفجار برود روی هوا... ولی مردمان این سرزمین، گرم تر از این هستند. خانمی که کنار من نشسته، دستش را با احترام جلو می آورد و دستان هم را به نشانه دوستی و احترام می فشریم. من این جا در اقلیت هستم ولی بدون پیش داوری محترم شمرده می شوم...

دو نما

نمای اول: ساختمان هواپیمایی امارات بسیار زیبا و کلاسیک است. در چنین ساختمانی، باید خوش تیپ بود و بسیار رسمی. کارم تمام می شود و از دفتر هواپیمایی بیرون می آیم. باید بروم ولی سکوت فضا که تنها موسیقی کلاسیک در آن جاری است و دورنمای سنگاپور از طبقه یازدهم، پاهایم را سست می کند. به این محیط رسمی پشت می کنم و به پنجره وسیع روبرویم خیره می شوم. این شهر-کشور زیبا و پر جنب و جوش که حتی شب ها هم خواب ندارد، از پشت شیشه و با این موسیقی کلاسیک، زیباتر به نظر می رسد. جنب و جوش و فشار زندگی مدرن از شهر حذف می شود؛ آب های آزاد می ماند و ساختمان های بلند و موسیقی دل پذیر...
نمای دوم: هنگام برگشتن، به آدم هایی که با من مسافر این اتوبوس هستند، نگاه می کنم. اکثرا پیر و سال خورده هستند. با خودم می اندیشم که درکی که از این جامعه دارم، چقدر به فاکتورهای مختلفی وابسته است. از آن جا که ساعت رفت و آمدم به دانشگاه تقریبا ثابت است، هر روز فقط نمای مشخصی از بافت این جامعه را می بینم. در حالی که بافت اتوبوس در ساعات پیش از ظهر، زنان و مردان سال خورده است؛ صبح زود، پر از دانش آموز و در ساعات پر رفت و آمد، پر از کارمند. شناخت من از این جامعه با تمام کوچکیش، چقدر محدود است هنوز!

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۵

E1, Jai Yo!

و با این تشویق هماهنگ و بازی های گروهی موفق در مسابقه بدمینتون، بچه های سه لابراتوار ساختمان ای یک بر بچه های سه لابراتوار ساختمان دیگر دانشکده پیشی گرفتند. ما برنده شدیم!
به قول چینی ها "جای یو"!!!

نشانه ها

قشنگی زندگی در این است که جواب خیلی از سوال هایت را در تفاوت ها و تشابهات بین این همه آدم ها و موضوعات مختلف پیدا می کنی. بهترین جواب ها را وقتی پیدا می کنی که حتی فکرش را هم نمی کنی. دیدن و فهمیدن این همه جواب و نشانه در این دنیای رنگارنگ، هنری بزرگ است.
معرفت و بصیرت، فراتر از دانش اند. طلب معرفت می کنم و بصیرت.
از این همه فرصت برای فکر کردن و بررسی دوباره مرزهای ذهنی و بدیهی انگاشته شده، سپاس گزارم.

یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۵

بازی های پنهان زندگی

در این مدت هر شعری که برایم باز می شود، اشاره ای است بر این که "سخت مگیر". شعر حافظ را باید از زبان درنوش دوست شیرازیم شنید که گفتار و چشمان و حرکات دستانش هم آواز شعری است که می خواند. شعرها همه یک مفهوم را گوش زد می کنند. مرلین می گوید: "سعی نکن همه چیز را تحلیل کنی. همیشه نمی توان جواب سوال ها و مسایل را با فکر کردن مستقیم پیدا کرد. بگذار دردها، مسایل و هر چه هست بگذرند. در طول زمان، ناخودآگاهت به مسایل سامان می دهد. جواب خیلی سوال هایت را شاید در زمان بگیری. به ناخودآگاهت، به خودت فرصت بده." به حرف هایش فکر می کنم. به شعر من و شیرین هم فکر می کنم...
يوسف گم گشته باز آيد به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
اين دل غم ديده حالش به شود دل بد مکن
وين سر شوريده باز آيد به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سرکشي ای مرغ خوش خوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دايما يکسان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نوميد چون واقف نيی از سر غيب
باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور
ای دل ار سيل فنا بنياد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتي بان ز طوفان غم مخور
در بيابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغيلان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعيد
هيچ راهی نيست کان را نيست پايان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب
جمله می داند خدای حال گردان غم مخور

Dan

ژانویه به تیم ما پیوسته. با بقیه چینی هایی که می شناسم، فرق دارد. بسیار اجتماعی است و آن طور رفتار می کند که فکر می کند درست است.گرچه اوایل گاهی از دستش خیلی حرص می خوردم. به ویژه وقتی منتظر رسیدن تاکسی بودیم تا به سمیناری برسیم و چند قطره باران می بارید و او دنبال دکتر چای می دوید که چتر را بالای سرش نگه دارد! دوستان خیلی خوبی برای هم هستیم. دور از چشم دکتر چای، هر دو باور داریم که در زندگی به جز تحقیق، کارهای قشنگ تری هم می شود کرد! مثل رقصیدن و خواندن!و هر دو علاقه شدیدی به شادی داریم! شادی هایی که به سادگی و زیبایی زندگی، حقیقی اند.
آن قدر موضوع برای بحث کردن داریم که خودمان از پا در می آییم. نتیجه بحث ها هم تاکیدی است بر این که دنیا بسیار کوچک است و ما آدم ها فقط از ابزارهای متفاوتی برای بیان مفاهیم یکسان، استفاده می کنیم. گاهی بین سمینارها، یو دن ناگهان به سمت من برمی گردد و شروع می کند به صحبت با زبان چینی! گاهی هم من در بین بحث ها، فارسی حرف می زنم.!
دیروز با هم رفتیم نمایشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی. چند روز پیش خبر این نمایشگاه را شنیده ام و به دن گفته ام. ولی دیروز حوصله خرید نداشتم. شال و کلاه می کنم که بروم لابراتوار... دن را می بینم و بلاخره بعد از هم فکری موثر(!)، به این نتیجه می رسیم که آشنایی با این لوازم ارزنده برای آینده فردی و شغلی مان لازم است!!!!
رابینسونز تخفیف زیادی روی محصولاتش گذاشته. خانم های محترم همه با هیجان در حال خرید هستند. فروشنده ها هم با تمام وجود سرگرم وسوسه کردنشان. خانم فروشنده با آرامش تمام اولین کرم را روی دستم می مالد. " این کرم به نرمی و آرامش پوست شما کمک می کند. بعد باید کرم دوم را که ویژه شب است، روی آن بمالید...". به این پوست نرم و خوش بو که دارد زیر دو لایه مواد شیمیایی خفه می شود، نگاه می کنم و از فروشنده تشکر می کنم.
بسته های رنگارنگ از انواع کرم ها. اوایل که آمده بودم سنگاپور فکر می کردم عجب نعمتی است که در این آب و هوای مرطوب، پوست آدم به کرمی نیاز ندارد؛ هرچنذ همیشه ضد آفتاب لازم است.
دن و من بعد از یک ساعت گم شدن در بین این همه وسوسه، نفسی تازه می کنیم و نگاهی به هم می کنیم. دن می گوید: "به همه این خانم ها که این طور با عجله خرید می کنند، نگاه کن. به نظرت پوست چند درصدشان با وجود مصرف این همه کرم، واقعا سالم و شاداب است؟" سوال خوبی است. نظر من این است که بهترین پوست، با زندگی سالم، خوراک سالم، آرامش و خواب کافی به دست می آید!
به این ترتیب، خودمان را از این سیل خروشان، آزاد می کنیم! من به بخش مورد علاقه ام،به طرف عطرها می روم و بالاخره از بین این همه انتخاب، یکی را که از همه برایم مناسب تر است، برمی دارم و یکی دوتا هدیه هم می گیرم.
بعد از نهار و تمرین دوباره من برای ماهر شدن در غذا خوردن با چاپ استیک ها، برمی گردیم دانشگاه.
سه شنبه مسابقه بدمینتون است بین لابراتوارهای دانشکده صنایع و سیستم ها. بعد از رسیدن، بدو بدو می رویم سالن بدمینتون که به تمرین های گروهی برسیم. یک ساعتی هم در این صحنه تلاش می کنیم! انرژی هر دو یمان پایان ناپذیر است! آن قدر با هم رقابت کرده ایم که دیگر نفسی برایمان باقی نمانده. هنگام برگشتن، به آینه های آسانسور نگاه می کنم و به دن می گویم: " خودت را در آینه نگاه کن! معنای پوست شاداب بعد از ورزش آشکارتر است!" هر دو با هم موافقیم!
شنبه خوبی بود. فارغ از کامپیوتر و مقاله و سکوت! البته به قول یو دن، وقتی آدم یک روز در هفته به شلوغی آدم ها می پیوندد، هم از این شلوغی لذت می برد و هم ارزش تنهایی و سکوت نشستن پشت کامپیوتر در طول هفته را درک می کند و کمتر خسته می شود!
زندگی چند بعدی قشنگ تر است!

از این دانشگاه خلوت

این دانشگاه خلوت
دانشگاه یک ماهی است که کاملا خلوت شده. با پایان ترم، دانش جوهای دوره لیسانس و بچه های غیر تحقیقاتی فوق لیسانس، همه رفته اند. دانش جویان تحقیقی مانده اند و استادها. دانشگاه در حال اجرای برنامه های نگهداری و تعمیرات است. آسانسورها بررسی می شوند. لابراتوارها بازسازی می شوند. همه جا در حال تغییر است. دانشگاه پر است از پسرهای ظریف و کشیده و جوانی که لباس های سراسری قرمز به تن دارند و دیوارهای دانشگاه را می شویند... چقدر بچه سالند و کشیده و اکثرا مالایی... در قشر کارگر، کمتر می توان چینی پیدا کرد...
دوستانم برگشته اند تهران. شیوا رفته. آتوسا هم رفته. چند نفر دیگر از بچه ها هم به تازگی رفته اند. باز هم جای شکرش باقی است که گل دان های شیوا این روزها مهمان من هستند.!
مریم هم پریشب برای پروژه اش رفت قطر. آه از این "گاز مایع طبیعی"! برایش جشن خداحافظی کوچکی گرفتیم.
بدرقه کردن و خداحافظی همیشه سخت است. هرچقدر هم تکرار شود و هر چقدر هم برای مدت کوتاهی باشد.
تنها نکته مثبت، اثر ایبو و آیو بر روی من است. این خانواده مسلمان سنگاپوری همیشه در خوبی کردن دستانی گشوده دارند. هنگام رفت و برگشت، همیشه مرا همراهی کرده اند و در جواب تشکرم، آیو همیشه گفته که خودش معنای دوری را می داند. آیو مهندس عمران است و دهه ها پیش برای تحصیل، سه سال در روسیه زندگی کرده. همان سه سالی که ایبو همیشه تک تک تاریخ هایش را به یاد دارد، چون سه سال منتظر آیو بوده تا به هم زندگی مشترکشان را شروع کنند. زندگی مشترکی که هنوز بعد از سال ها عاشقانه و دوستانه است.
حالا من هم سعی می کنم هر وقت می توانم آدم ها را به خوبی بدرقه کنم، چون ارزش این کار را به خوبی می دانم.
آن قدر در تغییرات شدید زندگی کرده ام که دیگر تغییر بخشی از زندگیم شده است. حالا دیگر ساده تر از آن چه می پندارم، با آن کنار می آیم. حتی در این سکوت بی انتها.

سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۵

The Anglo-Chinese Junior College Choir

Esplanade in Singapore
شین شین-همان خانم سنگاپوری بسیار معتقد که چند ماه پیش با او آشنا شدم- دعوتم کرده بود برای اجرای کر که پسرش هم در آن شرکت داشت. اسپلانید، مرکز هنری سنگاپور است که سرمایه گذاری زیادی روی معماری آن شده است. به شکل میوه دوریان ساخته شده که یادآور این سرزمین است، سرزمینی نوپا که برای دست یابی به هنر هم تلاش می کند.
گروه جوانی است. پسرها در کت و شلوار سفید و دخترها در لباسی سفید با دامنی رنگارنگ با طرح های چینی. قطعات مختلفی به زبان های مختلف اجرا می کنند. مجذوب صورت دختری شدم که غرق در حرکات رهبر کر ارکستر است و تمام خطوط چهره و دستان و بدنش با هر نوا هماهنگ است... یاد اجرای گروه کر استاد نوری می افتم. گروهی که یکی از دوستانم در آن همکاری داشت. خاطرات زیادی از این اجراها دارم. خاطراتی عمیق و به یاد ماندنی. در اجرای آخری که دیدم، دختری ایرانی همین طور در قطعات غرق شده بود.
چهره ها و لباس ها متفاوت بود ولی نواها این نواهای آسمانی که گویا زبانی برای برقراری ارتباطی از نوع دیگرند، یکسان بود. زیبایی، آن قدر عمیق و واقعی است که مرز نژاد و زبان و بسیاری تفاوت ها را در می نوردد.
رفتار خانم رهبر ارکستر با آن خطوط کشیده و در آن کت و شلوار مشکی، اما برایم عجیب بود. با وجود ظرافت و قدرت عجیبی که در هدایت تیمش داشت، وقتی پس از پایان قطعات به سوی جمع برمی گشت، رفتار تیز و محکمی در تشکرهایش داشت که کمی با ظرافت موسیقی متفاوت بود... رهبری عجیب و توانا بود اما.
در کنار اجرای هنرمندانه، نوآوری زیادی در این اجرا دیده می شد. بعضی از قسمت ها در کنار نواها، از ضربات دست و گاهی پا استفاده می شد. ضربه های هماهنگ و مختلف از طرف قسمت های مختلف گروه. پاهایی که با هم به زمین کوبیده می شد. گاهی تکی و گاهی هر دو پا با فاصله زمانی هماهنگ. کف زدن های محکم دست ها هم که گاهی پیوسته بود و گاهی ضربه ای، به نواها مفهوم دیگری می داد.
همین طور در چندین قطعه، قسمتی از گروه شروع به حرکت کرد و آرام آرام از سن پایی آمد و در دو راستا به موازای دیواره های سالن و نزدیک حضار، پراکنده شد. این حرکت نوآورانه، بازتاب نواها را بی نظیر می کرد.
من تا به حال چنین حرکاتی را در یک گروه کر ندیده بودم. دیشب تصویر ساکن گروه کری که همیشه در چند صف منظم، صاف می ایستند و فقط می خوانند، برایم شکست. نوآوری رادیکال!
زیبایی نواها، زیبایی حرکات، زیبایی یک کار گروهی موفق و این همه نظم که تمرین و سرمایه گذاری عمیقی پیش زمینه آن است، یک دستی و همکاری این جمع، مرا کاملا در خود فرو می برد. از دید خودم به این فکر می کنم که چه انگیزه و عشق عمیقی بین افراد این گروه وجود دارد که همه هم آهنگ با هم و رها از خود، با دستان رهبر ارکستر یکی هستند و هم زمان خودشان را در این هنر گروهی پیدا می کنند. مفاهیم سازمانی زیادی را می توان در این کار گروهی موفق یافت!!!
این گروه جوان به زودی برای دوازدهمین بار برای اجرا در کشورهای مختلف اروپا به سفر خواهد رفت.

جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۵

صرف یک فعل پر از زندگی

تولدم مبارک
تولدت مبارک
تولدش مبارک
تولدمان مبارک
تولدتان مبارک
تولدشان مبارک
...

کاشتن

امروز یک مطلب تازه کوچک می فهمی؛ فردا مطلب کوچک دیگری. ابهام پروژه با این کشف های کوچک، آهسته آهسته کم رنگ تر می شود. صبور باش. تحقیق هم مثل برگی است که می کاری. هر روز رشد می کند؛ آرام آرام اما. برای دیدن یک گلدان زیبا و خندان، صبر و پشتکار لازم است. صبور باش...

Love Shouldn't Hurt


این عنوان یکی از بروشورهای مرکز مشاوره دانشگاه است که مرا به خود جذب می کند. معادله های روی این برگه، مرا به شدت به فکر فرو می برد.
یاد سخنرانی دیگری می افتم که تاکید دارد مهم ترین اصل در دوست داشتن، احترام گذاشتن است؛ احترام به خودت و به کسی که دوستش می داری. احترام به آن چه هستید، به آن چه باور دارید و به آن چه دوست می دارید.
نامعادله های روی این برگه هم، جای سخن بسیاری دارد...
دوست داشتن و دوست داشته شدن، اما، در جامعه ما ریختن مشتی کلمات مبهم است بر سر دیگری. مشتی مکعب با وجه های سیاه و سفید. مثل کودکی سه ساله که از تمام حواسش برای فهمیدن دنیا استفاده می کند، مکعب ها را برمی داری؛ لمس می کنی؛ بو می کنی؛ به دندان می کشی تا درک کنی؛ تا این همه گنگی و ابهام و حرف های تو در تو و انتظارات بیان نشده را بفهمی.
دوست داشتن و دوست داشته شدن، نیاز به بلوغی فردی دارد. یاد خانم مهندس بنی اردلان به خیر که وقتی غرق شدنم را در کار می دید، همیشه نصیحتم می کرد به موقع به ازدواج هم فکر کنم. ولی بهتر است اول موقعیت فردی و اجتماعی پایداری پیدا کنم و بعد شریکی امین برای به شراکت گذاشتن بالغانه زندگی.
مفهوم این حرف ها را این جا بیشتر درک می کنم. بلوغ شخصی، آگاهی از خودت، از آن چه هستی، توانایی ها و مرزهایت، آگاهی از هر آن چه دوست می داری، توانایی تنها زندگی کردن و لذت بردن از آن با تمام سختی ها، درک خواسته هایت، درک احترام گذاشتن به خودت و دیگران و ...
یاد قسمتی از سایت دانشگاه می افتم که به بحث و مشاوره در مورد مباحث مختلفی می پردازد که به ویژه آدم هایی در سن و سال دانش جویان ممکن است، با آن روبرو شوند. همه چیز، قدم به قدم توضیح داده شده و راهنمایی های لازم برای حل مشکلات ارائه می شوند. اگر به مشکلی چه فردی، چه تحصیلی یا اجتماعی بربخورید، با خواندن این نوشته ها، هم راه حل پیدا می کنید و هم حداقل احساس می کنید که مرحله ای که در آن قرار گرفته اید، خاص شما نیست.
خیلی چیزها را می توان یاد داد. خیلی چیزها را می توان یاد گرفت. ...
باز هم ادامه دارد. یاد تمام تحولات زندگیم از نوجوانی تا کنون می افتم و احساس نیازی که به فهمیدن و اطلاعات گرفتن راجع به همه آن مباحث داشتم. مباحثی که جامعه ما، تنها با سکوت با آن برخورد می کند و شما را در پرده ای از ابهام باقی می گذارد. شما می مانید و سوال هایتان و ابهامات و منابع درست و نادرستی که برای درک مسایل می یابید.
چند باری که وارد ان.یو.اچ، بیمارستان وابسته به دانشگاه، شدم همیشه بروشورهای رنگارنگی را که در سالن انتظار بود، ورق زدم. تصاویر دختری نوجوان و جمله ای که می گوید از زیبایی هایتان و از زندگی تان شاد باشید و لذت ببرید. این بروشور پر بود از اطلاعات مفید درباره تغییراتی که یک دختر نوجوان تجربه می کند.
به راستی، سکوت چه دردی از دردهای اجتماعی ما را حل خواهد کرد؟ تا کی ندانستن و ابهام برابرمعصومیت و پاکی انگاشته خواهد شد؟
دانش اجتماعی و فردی، سرمایه بزرگی برای یک جامعه است؛ چرا که به انسان ها فرصت می دهد که سالم، بالغانه و آگاهانه رشد کنند.

Econographication

این عنوان سمیناری است که دیروز رفتم. این عنوان، شباهت عجیبی با چهره و تلفظ سخنران، دکتر ماریو آرتورو ریوتز دارد که اهل گواتمالاست. با انگیسی آغشته به اسپانیایی اش، از ابزار ساده و جدیدی صحبت می کند که با استفاده از ریاضیات و آمار و فیزیک، تحولات اقتصادی را بررسی می کند. گراف هایی که معرفی می کند، ساده اند و پر از نوآوری. توضیح می دهد که تلاش می کند با استفاده از تئوری آشوب در فیزیک، مباحث اقتصادی را تجزیه و تحلیل کند.
اطلاعات بیشتر در مورد این موضوع را می توان در سایت زیر، پیدا کرد:

چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۵

گمشده ای در عراق

رنگ سیاه پس زمینه و "به نام خدا" ی سفید رنگی که رویش حک می شود به همراه ضرب آهنگ های موسیقی ایرانی، و قلب من که با شدت در سینه می کوبد... پس از مدت ها، بو و نوایی آشنا که گویی با جان و روحم آمیخته، احساس نزدیکی و آرامش عجیبی را در من بیدار می کند. این هم گونه دیگری از نوستالژیاست شاید! وقتی فکر می کنی به همه چیز خو گرفته ای، یک جمله، یک رنگ، یک ضرب آهنگ، تپش قلبت را به دست می گیرد...
فیلم به زبان کردی است با زیر نویس فارسی. طبیعت وصف ناشدنی کردستان. کردستان، با آن کوه ها و تپه های غرق در گل های زرد و بنفش و پوشیده در رنگ و زیبایی. بهشت فراموش شده. پر از نعمت های رها شده. زیبا و زیبا و زیبا. آخرین سفر گروهی ام با دوستان. ایستاده در باد...
میرزا موسیقی دان مشهوری است. همسر محبوبش، حناره، شیفته خواندن است، ولی غرور و تعصب میرزا مانع اوست. حناره بیست سال پیش به شوق خواندن همراه دوست میرزا به سوی مرزهای عراق می رود تا شاید به رویاهای حبس شده اش برسد. جنگ ایران و عراق، عشق همیشگی میرزا و حناره با وجود مشکلاتشان، حناره ای که به دردسر می افتد و میرزای آبرو رفته که در سراسر کردستان، هنر وعشقش زبان زد همگان است، میرزایی که جانش را در دست می گیرد و با دو پسرش برای نجات حناره به جست و جویی با مقصدی نامعلوم می شتابد، پسرانش که در طول مسیر زندگی شان را کشف می کنند، پسر کوچک که عاشق حناره ای دیگر می شود، میرزا که میوه حناره را می یابد و این دختر کوچک یادگار حناره را در پناه می گیرد و حناره ای که با تمام عشق فریاد نشده اش، در سکوت و دورادور میرزا را می نگرد و دوست می دارد...
شاید دنیا پر باشد از میرزا ها و حناره ها.
و در نهایت، خوشا به حال قاصدک ایرانی که فیلم کشورش را که در کشورش ممنوع شده، در این سرزمین بیگانه می بیند و قلبش هم چنان می کوبد. داستان ما ایرانیان هم حکایتی عجیب و وصف ناشدنی است.

تبادل فرهنگی

ترم پیش، چوچو هم خانه ای سه دختر ایرانی دیگر گیلمن هایتس بود. این هم نتیجه یک ترم زندگی با دوست عزیزم، مریم! وقتی چوچو دعا کردن را به این روش تجربه کرد...
When Cho Cho parys

Melaka


Colourful Melaka Posted by Picasa

Melaka-Christ Church


Christ Church Posted by Picasa

Colourful Melaka


Colourful Square Posted by Picasa

Melaka-Francis Xavier Church


Posted by PicasaFrancis Xavier Church

Melaka-Orna Resort


Posted by Picasa

دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۵

Melaka

زیباست و گرم. رنگارنگ و وسیع. ملاکا یکی از ایالت های مالزی است که هنوز آثاری از تمدن پرتغالی ها در آن باقی است. این آثار به دوره ای برمی گردد که این سرزمین مستعمره پرتغال بوده است.
سفری یک روزه از طرف انجمن دانش جویی. مثل همه اردوهای دانش جویی سابق.
سفر خوبی بود. فرصتی برای تجربه ای کوتاه از مالزی. سرزمینی که مادر سنگاپور بوده. دیدن شباهت ها و تفاوت ها، فرصت بهتری برای مقایسه می دهد. جنگل های وسیع پر از نخل های صنعتی که 16 درصد روغن مصرفی دنیا را برای تولید مواد شوینده فراهم می کند. وسعت و عرض و ارتفاع مفهوم گسترده تری دارد. خبری از برج های مرتفع نیست. زمین پهناور است و خانه ها ویلایی و کم ارتفاع. آرامش و کندی زمان را بهتر حس می کنی.
ایالت جوهور بارو را که رد می کنیم، وارد ملاکا می شویم. راهنما سفارش می کند که هنگام عبور از خیابان مواظب باشیم چرا که " این جا سنگاپور نیست." این کاملا روشن است. خبری از تابلوهای راهنما و نمادهای مختلف برای نشان دادن مسیر نیست. بی نظمی در بین رنگ و نظم دیده می شود.
توریست های زیادی مشغول گشت و گذارند.
در مسیر برگشت، یکی از بچه ها پیشنهاد خواندن شعر از ملت های مختلف را می دهد. من و دوستان ایرانی ام هم در این تبادل فرهنگی شرکت می کنیم!
پایان راه و عبور از گمرک. گمرک مالزی پر است از جمعیت در هم و بی نظم و صفی که با تمام تلاش کارمندان، کند پیش می رود. آن طرف، اما، به محض ورود به خاک سنگاپور، اولین تابلو، جلوی پله برقی خودش را نشان می دهد: " اگر سال خورده هستید، لطفا از آسانسور استفاده کنید.
و حضور رنگ و نظم، پر رنگ تر می شود. هر ملیتی در صفی ویژه و سیستم های اتوماتیک با کمترین زمان دخالت کارمندان که به پیش روی سریع صف های مرتب، کمک می کند.
سرزمین زیبا و آرامی بود و خیلی چیزها واقعی و طبیعی نه مصنوعی و چشم فریب ولی از این که به سنگاپور برگشتیم، احساس شادی می کردم!
سفر خوبی بود. فرصتی برای تجربه های جدید. از تمام مقایسه هایی که بین مالزی و سنگاپور و ایران می فهمیدم، می گذرم و به عکس ها بسنده می کنم. از مریم ممنون که عکس ها را با من تقسیم کرد.

روزی نو

به رهایی و آرامش رها شدن در آب هنگام طلوع خورشید...
به لذت تماشای ابرهای نرم پاره پاره
و برای لحظه ای لمس آرامش شروع روزی دیگر به دور از آشوب و هیاهوی این زندگی مدرن


جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۵

Vesak Day

امروز تعطیل رسمی است. روز تولد بوداست و روزی مقدس برای بوداییان. در سنگاپور روزهای مقدس مسلمانان، مسیحیان، هندوها و بودایی ها تعطیل رسمی است.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۵

سپاس گزارم

سپاس گزاری در برابر این همه زیبایی و فرصت برای تجربه زندگی با تمام وجود، چیزی نیست که تنها با کلامی بر لب قابل ادا کردن باشد. برای سپاس گزاری در برابر این همه لطف، نعمت و رحمت بی انتها، درک و معرفتی عمیق لازم است و اراده ای شایسته که ادای شکر کند. مرا شایسته سپاس گزار بودنت کن. شایسته تمام لطف ها و نعمت های بی دریغت در تمام طول زندگی. شایسته انسان واقعی بودن. شایسته شایسته بودن.

شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۵

غذای هندی

غذای هندی شبیه ترین غذا به غذای ایرانیان است. متنوع است و رنگارنگ و تند. البته وقتی عادت می کنی دیگر تندیش، عجیب نیست.

پراتا که شبیه خاگینه است، اسفناج، هویج و ذرت به همراه کمی مرغ

برنج، ماهی، هویج و آن تکه نارنجی رنگ که حلواست و به همین نام شناخته می شود.

با تشکر از دوست خوبم مریم که این عکس ها را گرفته.