سه‌شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۷

بالغانه

امروز روز قشنگی بود.
امروز برای مدت کوتاهی هم صحبت آدمی بودم که دوستش داشتم؛ بدون توقعی در گذشته، حال یا آینده.

جمعه، دی ۰۶، ۱۳۸۷

گلم

زنگ زدم به یک اداره رسمی مهم برای پی گیری مدرکی که لازم داشتم:

- سلام آقا! صبح شما به خیر.
- سلام گلم! بفرمایید.
-[؟!!...؟؟!!] چه طور می توانم نامه شماره ... را پی گیری کنم؟
- مشکلی نیست گلم...

این واژه مهربانانه "گلم" مرا در این گفت و گوی تلفنی بسیار گیج کرد. برایم عجیب بود که از طرف نهادی چنین رسمی، هر چه قدر هم پدرانه، "گلم" خطاب شوم.
نمی دانم فرهنگ گفت و گوی رسمی تغییر کرده یا من سخت گیر شده ام.

نقش پر ارزش من

هواپیمای وطنی که از خاک کوالالامپور بلند شد، از بلندگو اعلام شد که:
- خانم های محترم، لطفا جهت حفظ ارزش های اخلاقی و امنیت جامعه، شئونات اسلامی را رعایت فرمایید.

روسری ام را روی سرم کشیدم. تا آن لحظه فکر می کردم به عنوان یک زن:
- می توانم هم سر خوبی باشم و در کنار یک مرد بایستم،
- می توانم مادر باشم و فرزندان خوبی تربیت کنم،
- می توانم نیروی کار موثری برای یک جامعه باشم و قدم کوچکی برای رشد سازمان یا جامعه ای باشم که در آن تلاش می کنم ارزش افزوده ای ایجاد کنم.
- می توانم قلب بزرگی برای آدم های اطرافم باشم.
- می توانم حس عمیقی از درک هستی باشم.
- و ...

ولی فراموش کرده بودم که چنین نقش موثر و مفیدی دارم؛ من با استفاده از پارچه های اضافی، می توانم به حفظ ارزش های اخلاقی جامعه و از آن مهم تر به "امنیت اجتماعی" این جامعه کمک کنم. فراموش کرده بودم با چنین حرکت ساده و راحتی می توانم این چنین به سرزمینم خدمت کنم. من هرگز چنین نقش مهم و ارزش مندی در سرزمین استوایی ندارم.

سنبل ها

با خوش حالی گل دان کوچک را نشانم می دهد:
- پیاز سنبل هایت را کاشته ام! سبز شده اند. شاید تا بهار گل دهند!
دلم آشوب می شود. گل دان کوچک با برگ های سبز بلند روی پله های خانه است.
سنبل هایم بعد از این همه سال، هنوز زنده هستند.
و این سنبل ها هستند که می مانند.

چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۷

ساده و سخت

" و سوگند به زمان،
که انسان در خسران است؛
مگر آن ها که ایمان آوردند و نیکی کردند
و به درستی و صبر سفارش کردند."

ایمان، نیکی، درستی، صبر؛
صبر، صبر، صبر، صبر؛
به همین سادگی و به همین سختی.

پدرانه

با آرامش گوش کرد و اطلاعات لازم را نوشت.
پر حرفی هایم که تمام شد، گفت: "شب یلدا می آیی"...
بعضی جمله ها کوتاهند ولی اثرشان خیلی بلند است.

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۷

چتر

روزهای بارانی، چتر خیس را باز می گذاشتم کنار پنجره آشپزخانه. شب ها بسته می دیدمش کنج دیوار.
تا این که او روزی گفت:
- چترت را بعد از غروب آفتاب باز نگذار.
- چرا؟!
- چتر باز دم غروب، روح جذب می کند...

با خودم فکر می کنم شب هایی که او خانه نبوده و چتر، گوشه آشپزخانه باز بوده، کدام روح ها ممکن است آمده باشند خانه.

شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۷

چای

و من از اندیشه آموختم که:

" تا چای هست، زندگی باید کرد!"

بهمن

دارد بهمن می آید.
هم همه اش را از دور می شنوم؛ دارد با سرعت نزدیک می شود.
برای این که زیر بهمن نماند، باید با سرعتی بیش تر از قل خوردن بهمن، دوید.

از هفته پیش که به تیم جدید پیوستم، آمدن بهمن را حس می کنم.
تیم جدید، پویا و پر چالش است و تلاش زیادی می خواهد.

نسخه زغالی (*)

در این مدت با فرهنگ مشابهی در فرستادن نامه الکترونیکی آشنا شدم.

چه در دانشگاه و چه سر کار، هر وقت کسی از دیگری کاری می خواهد، آن کار را می نویسد، شخص را مخاطب قرار می دهد و بعد آدم های بسیاری را در نسخه زغالی نامه می گذارد؛ آدم هایی که در نسخه زغالی قرار می گیرند، ممکن است هم تیمی باشند یا کسانی که باید به آن ها گزارش داد.

به این ترتیب، حتی اگر خواسته کوچک و ساده باشد، شما در برابر تعداد زیادی چشم های منتظر قرار می گیرید تا کار را انجام دهید.
این یکی از کاربردهای شگفت انگیز نسخه زغالی است!
(*) Carbon Copy (CC)

پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۷

دو گفتار

Perfect wisdom,
Perfect tranquility,
Perfect compassion
arise from
Our love,
Our sincerity,
Our understanding.
>------------------------------------<
We already have
perfect compassion,
perfect wisdom,
perfect joy.

We only need
to settle our minds,
so they can arise
from deep within us.
Buddha

یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۷

بالاخره

دیروز بلاخره بعد از مدت ها Closer را کامل دیدم. گفت و گوها و رخ دادها بسیار هوشمندانه و ظریف است؛ طرح روی جلد هم.

"A bitingly funny and honest look at modern relationships, Closer is the story of four strangers, their chance meetings, instant attractions and casual betrayals."

زبان ها

بعضی زبان ها واقعا عجیب هستند؛ مثل زبان های رایج در جنوب شرق آسیا.

بعد از این مدت، تفاوت هایشان را کمی درک می کنم ولی گاهی حتی پیدا کردن یک واژه و تکرار کردن آن برایم غیر ممکن است.
مثلا اگر دو نفر به زبان آلمانی، ایتالیایی یا اسپانیایی با هم گفت و گو کنند، ممکن است بتوانم واژه ای هر چند نا آشنا را از میان گفت و گوشان پیدا کنم و کمابیش تکرارش کنم. ولی وقتی دو نفر به زبان میانماری با هم حرف می زنند، تنها می توانم حدس بزنم که این زبان میانماری است؛ هیچ واژه ای را نمی توانم از بین حرف هاشان تشخیص دهم، جدا کنم و تکرار کنم.

به گوش من بعضی از این زبان ها، آواهایی هستند که از قسمت جلو دهان و بینی ادا می شوند. نوای بعضی هاشان تغییر می کند و بالا و پایین می شود (مثل زبان چینی)؛ ولی بعضی دیگر همین تغییر را هم ندارند و یکنواخت هستند (مثل زبان میانماری ها)؛ برخلاف زبان آهنگین مالایی ها و فیلیپینی ها که شدت و تاکید دارد در کنار بالا و پایین شدن.

شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۷

من نه، جنسیت من

گاهی وقت ها فکر می کنم اگر یک مرد بودم، شاید آدم موفقی محسوب می شدم.
تازه پنجره های روشنی به رویم باز می بود و آینده به من بیش تر لب خند می زد.

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۷

ذهن متفاوت

او همین نزدیکی ها زندگی می کند. کند ذهن است و تنها.
دیروز در صف بود، منتظر اتوبوس؛ با همان لباس همیشگی.
دختر جلویی دورتر ایستاد و خودش را جمع و جور کرد. آن عقبی هم صاف تر ایستاد و تلاش کرد به روی خودش نیاورد. نگاه ها در سکوت، این سو و آن سو شد.
اتوبوس صف کناری آمد، مدتی ایستاد تا اگر مسافری هست، سوار شود. وقت رفتن، او لب خندی زد و شروع کرد دست تکان دادن برای راننده اتوبوس که در حال رفتن بود؛ با راننده خداحافظی می کرد. راننده هم با مهربانی برایش دست تکان داد.
چه کسی می داند آسمان او چه رنگی است؟