شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۰

قرص سرخ

امروز هفت و نیم صبح قرص سرخی دیدم آویخته بر پهنای آبی آسمان؛ قرصی کامل و بدون هاله، سرخ و نارنجی. خورشید بود که از خواب بیدار شده بود با چهره ای شگفت انگیز تر!

فاصله ایمنی

بعد از سال ها فعالیت اجتماعی و لذت و رنج بردن از شبکه های اجتماعی به این نتیجه رسیدم که:

رعایت فاصله ایمنی، موجب آسایش خاطر است.

شاید مثل رانندگی کردن، رعایت فاصله ایمنی از اطرافیان، آرامش بیشتری به همراه دارد؛ گرچه همیشه آسان نیست، به خصوص در برابر آن هایی که دوستشان داری و برایت پر رنگ بوده یا هستند. گاهی آن قدر از رفتارهای ناخالص و پر ریگ اطرافیانم به ستوه می آیم، که دلم می خواهد خودم را بین چهار دیواری های خودم حبس کنم. گاهی فکر می کنم شاید این منم که آن قدر نرم و کم اراده برخورد می کنم که از آدم های پر رنگ زندگیم این همه دخالت و نظرهای تحمیل گرایانه می بینم که اگر خودشان در آن شرایط قرار بگیرند هم برای خودشان چنین نمی کنند که درباره ش حرف می زنند. گاهی هم فکر می کنم شاید خیلی از آدم ها از جمله خودم بیماری های درونی کوچکی درونشان دارند که گاهی بالا می زند و خودش را نشان می دهد. گاهی وقت ها هم فکر می کنم همه ما ممکن است اشتباه کنیم در رفتارمان با یکدیگر. این آخری از همه آرام تر و متعادل تر است تا آن جا که اطرافیان با اعتماد به نفس کامل روی ندانم کاری های خودشان پیش نروند و زخم ها را دردناک تر نکنند. نکته ظریفی هم در این بین هست: انتخاب! انتخاب دوستی و معاشرت با آدم هایی که آگاهانه انتخاب می کنی و برای ساختن ارتباط با آن ها تلاش می کنی.

با این حال، از تمام این احساسم، می ترسم.

پنجشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۰

جهت

تازه آمده بود. در قسمت اداری بخش کار می کرد. نوزده ساله بود. اولین بار هدفون بزرگ بنفشی که وقت رفتن می گذاشت، توجهم را جلب کرد؛ روی آن چهره دخترانه ساده و آرام که هر روز در آرامش و نظم می آمد و می رفت، جلوه جالبی داشت. گاهی که به هم می رسیدیم چند کلمه ای با هم حرف می زدیم. تازه می خواست دوره تحصیلی جدیدی را شروع کند. این جا قرار بود تنها برای سه ماه تعطیلاتش پیش از شروع دوره، کار کند. "جهت یابی" می خواند و قرار بود آگوست برود روی کشتی برای شش ماه قسمت هایی از دنیا را طی کند تا به طور عملی آن چه را یاد گرفته، تجربه کند! تا آن جا که می دانم الان روی آب است.

وقتی در بیست و سه سالگی آمدم این جا که درس بخوانم فکر می کردم خیلی شجاعت به خرج داده ام! با دیدن این دختر ساده نوزده ساله آسیایی که با آرامش دنبال هدفی ماجراجویی می کرد، یک بار دیگر به "شجاعت" فکر کردم!

از نیاز تا اجبار

این پروژه دو سال پیش برای اولین بار با ایده مدیر تدارکات شروع شد؛ طرحی بود برای بهبود فرآیندهای انبار که شناخت و تجربه عمیق مدیر انبار، راه حل های تیمی و دانش فنی مشاور به شدت پشتیبانی اش می کرد. مدیر سابقم هم مدیر پروژه بود و با جان و دل، فرآیندهای موجود را بررسی می کرد، آدم های کلیدی سیستم را به چالش می کشید، بحث می کرد و نظر می خواست تا به راه حل مناسبی برسیم.

آن زمان تیم پروژه با انگیزه و انرژی زیاد برای به ثمر رسیدن این طرح نوآورانه تلاش کردند. پس از یک سال تلاش، دگرگونی بزرگی در سیستم انبار شرکت ایجاد شد و طرح به عنوان یکی از بهترین پروژه های نوآورانه شرکت در سال انتخاب شد.

پس از دو سال، در حالی که دیگر نه خبری از مدیر انبار است و نه از مدیر پروژه پر تلاشم، یکی از شعبه ها درخواست پیاده سازی طرح مشابهی کرده است. با تیم جدید جمع می شویم دور میز جلسه برای بررسی اولیه نیاز و هدف پروژه. پس از مدت طولانی بحث و بررسی معلوم می شود حتی مدیر درخواست کننده طرح هم دقیقا نمی داند چه لازم دارند و برای چه می خواهندش. او تنها می داند که مدیر بزرگ اعلام کرده که این بخش هم باید این طرح را اجرا کند. گویا مدیر بزرگ از انبار سابق بازدید کرده و طرح قبلی را دیده، پسندیده و دستور داده بخش مشابه در شعبه دیگر هم همان طرح را پیاده کند؛ دیگر کسی نمی داند برای چه هدفی؛ آن ها فقط اسم طرح را می دانند.

مدیر پروژه جدید هم که چند ماهی است به این شرکت پیوسته، در پایان جلسه موارد قابل بررسی را که در واقع لیست مبهمی است از خواسته هایی مبهم تر، می شمرد. بعد رو به مدیر درخواست کننده می کند و می پرسد: مطمئن هستید که این همان چیزی است که مدیر بزرگ می خواهد؟!

دلم برای آن همه نوآوری و تلاش پرشور دو سال پیش تنگ می شود؛ تلاشی برای ارتباط با انبار دارها و مدیران مختلف تدارکات برای درک و بررسی خواسته هایشان و ارائه راه حلی مناسب که دردسر های کارهای روزانه شان را کم تر کند. پروژه ای که از روی نیاز و با وقت گذاشتن برای بهبود دردهای واقعی انجام می شود، خیلی فرق دارد با پروژه ای که فقط از بالا و تنها به خاطر هیجان و شنیدن نام یک فناوری جدید، دیکته می شود.

پنجشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۰

پی آمد ها

گاهی وقت ها دست و پنجه نرم کردن با پی آمد های بعضی اتفاق ها، از خود اتفاق ها سخت تر است. درست مثل وقتی که سرگرم لپ تاپت هستی و غذایی را که گذاشتی روی اجاق، فراموش می کنی. غذا می سوزد و زحمت پختنش را در چند دقیقه هدر می دهی. ولی از آن بد تر، مدت طولانی باید وقت بگذاری تا شاید پس از چندین بار شست و شو، ته گرفتگی سیاه قابلمه پاک شود.

خیلی وقت ها در زندگی این طور می شود.