جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۲

روز بینی

نمای اول: صبح سوار اتوبوس. نگاهم به خانم سیاه پوستی می افتد که آن رو به رو نشسته است. موهای فرفریش را به روش قشنگی ریز و درشت در هم بافته. کمی آن طرف تر خانم سیاه پوست دیگری نشسته است. ناگهان یادم می افتد که در بین خانم های سیاه پوست تعداد زیادی هستند که بینی های پهن دارند. چشمم به طور معمول عادت کرده به دیدن بینی پهن در میان ترکیب زیبای بعضی چهره ها. با خودم فکر می کنم چه طور است که این خانم ها این قدر به اندازه ما خانم های ایرانی بینی شان را به دست تیغ جراحی نمی سپرند و با ترکیب صورتشان در صلح و آرامش هستند.

نمای دوم: ظهر است. جمع شده ایم برای جلسه برنامه ریزی فعالیت های اجتماعی برای شرکت. ناگهان بین حرف ها و ایده ها گم می شوم. حواسم رفته به ترکیب بینی های خانم های شرکت کننده در جلسه که هر کدام از نژاد و ملیت مختلفی هستند. انگار امروز، برای من روز جهانی بینی است. باز هم همان سوال را دارم. هر کداممان بینی هایمان فرق دارد و جای خودش روی صورت هایمان. کسی تلاشی نکرده برای ایده آل کردن ترکیب بینی اش به دست تیغ جراحی. هر بینی ای هم روی صورت هر کداممان جای خودش را دارد بین ترکیبی از رنگ ها و آرایشی که خودمان انتخاب کرده ایم؛ چه صاف باشد، چه پهن و چه قوز دار.

چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۲

نقش کلمه

"​غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش   کز دم صبح مدد يابی و انفاس نسيم"
اگر نقاشی بلد بودم، حتما این را نقاشی می کردم...

آن دو پیرمرد

دارم از وسط آن مرکز خرید می گذرم. کنج دیوار کافه ای، پیرمردی تنها پشت میز نشسته، قلاده به دست. سه تا سگ کوچک سفید موفرفری دم پایش نشسته اند؛ زبان هایشان بیرون و همه در سکوت.

روبه روی کافه، اسباب بازی فروشی است. دم درش، ماکت های بزرگ چند حیوان چیده شده. کسی دارد به فارسی و با لحن کودکانه تکرار می کند "زرافه، زرافه...". صدای پیرمرد دیگری است. دستش را دراز کرده تا پسرک سه-چهار ساله ای را روی کمر ماکت زرافه بلند قد نگه دارد. چشمان پسرک از هیجان و شادی برق می زند.

یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۲

بار دیگر

فردا صبح قرار است باز به دنیا بیایم، این بار با انتخاب خودم.

آن جا

رد می شدم که دیدمش. کلیسایی قدیمی در آن شهر جدید. از سر کنجکاوی وارد شدم که معماری ساختمان قدیمی را تماشا کنم. داخل ساختمان مراسم نیایش برقرار بود. شمع های روشن، سقف بلند و مردی سفیدپوش که به فرانسوی شمرده و آرام نیایش می کرد؛ دیگرانی که دست هایشان را به هم فشرده بودند و در سکوت به نیایش مرد سفیدپوش گوش می دادند.

نمی دانستم چه می گوید. ولی آرامش آن فضا در بین آدم هایی که نیرویی را در آرامش می خواندند، مرا هم در نیایش فرو برد. دلم می خواست دست هایم را به هم بفشارم و گوشه نیمکتی بنشینم.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۲

نگاه مختلف

مستند کوتاهی تماشا می کردم درباره بیماری اسکیزوفرنی. موارد مختلف و نشانه های متفاوتش را بررسی می کرد. با چند بیمار که به میزان خفیف دچار این بیماری بودند، مصاحبه شده بود. یکی از نشانه های بیماری، شنیدن صداها یا نواهایی شمرده شد که در دنیای بیرون وجود ندارند و بقیه نمی شنوند. مثلا یک دختر هفده ساله که به طور خفیف این بیماری در او تشخیص داده شده بود، می گفت اولین نشانه ها را این طور متوجه شده که گاهی صدای زنگ تلفن می شنیده بدون این که واقعا تلفن زنگ زده باشد.

دیدن این مستند برایم کمی تکان دهنده بود.من با فرهنگ و پیش زمینه ای بزرگ شده ام که حس کردن چیزی که لزوما نماد خارجی ندارد و لزوما به دید و شنود دیگران نمی رسد، گاهی "شهود" خوانده می شود. آدم هایی هستند که با پیش زمینه ای که من با آن بزرگ شده ام، حواس قوی ای دارند و بعضی چیزها را شدید تر و حتی زودتر حس می کنند. نمونه خیلی پر رنگش، پیام بران و آدم های روحانی هستند که نشانه ها و نمودها را جور دیگری حس می کنند. آن چه در دنیای غرب، ممکن است نشانه اسکیزوفرنی یا پریشانی روحی باشد، در دنیای شرق ممکن است شهود یا توان مندی روحی تفسیر شود. مرز باریکی هست در تعریف ها و برداشت ها. دید دنیای غرب و شرق گاهی به همین اندازه نسبت به مسایل مختلف فرق دارد.

بازی گرهای عاشق

آدم هایی که عاشق بودنشان را آدم های دور و بر بیش تر می بینند تا عشقشان، آدم های عجیبی هستند. در دید بیرونی چنان عاشق بودنشان را فریاد می زنند که همه اطرافیان، به خصوص آن ها که در انتظار عشقی هستند، همیشه در حسرت زندگی و رابطه دو نفره آن آدم هستند. حسرت زندگی ای که شاید در درون جور دیگری باشد. بعد هم اگر خدای ناکرده، آن رابطه به بن بستی بکشد، این جور آدم ها خیلی راحت تر خودشان را از برداشت های اجتماعی فارغ می کنند و هر رفتار بعدی را توجیه. آخر آن ها عاشق بوده اند؛ معلوم نبود مگر از اول؟

بیان عشق و ارج نهادن و رشد دادنش هنر بزرگی است. نشان دادن هم بستگی و عشق در بین جمع هم می تواند دامن عشق را گسترده تر کند. ولی بیان و فریاد کردن یک طرفه عشق و در میان گذاشتن جزئیات عاشقانه اش با دیگرانی که بعضی در حسرت عشق هستند، چه کمکی به رشد یک رابطه دو نفره می کند؟

دیکتاتور

همه جا باز پر شده از نظرات سیاسی.
من هم چنان به این فکر می کنم که چه طور این قدر دیکتاتورها را سرزنش می کنیم در حالی که خیلی هایمان دیکتاتورهای کوچکی هستیم که برای هم تصمیم می گیریم، در زندگی خصوصی هم دخالت می کنیم و حقوق شخصی هم را هر از گاه زیر پا می گذاریم.

برگ فرش

باد آمده، برگ ریزه های درخت ها پخش شده روی زمین باغ چه. دیشب از صاحب خانه ام، لینا، چنگکی امانت گرفتم که این خرده ریزها را از نزدیک در ورودی جارو کنم. از صبح تا حالا همین جور فنچ و گنجشک چند تا چند تا آمده اند بین این برگ ریزها دنبال دانه. چنگک را بی استفاده گذاشته ام گوشه دیوار. نمی دانستم این همه خرده های ریخته از شاخه های درخت که به چشم من اضافی بود و جمع کردنی، آذوقه این همه پرنده است.

شاید خیلی چیزها این جوری است. طبیعت خودش را دارد؛ بی خودی به خودم زحمت می دهم برایش کاری انجام دهم؛ تغییری ایجاد کنم. خودش مسیر خودش را دارد.

شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۲

You are wrong!

به طور میانگین حداقل روزی دو بار این را از مدیرم بابی می شنوم.
اوایل نفسم بند می آمد. او به همان اندازه که در تصمیم گیری هایش سریع و قاطع است، در شنیدن نظرات هم سریع و بی صبر است. همان چند جمله اول را می شنود، بعد این جمله را با قدرت و هیجان تمام تکرار می کند؛ چه در بحث های دو نفره ، چه وسط جلسه بین دیگران. اوایل برایم سخت بود که بعد از شنیدن این جمله بتوانم خودم را جمع کنم تا توضیحم را کامل کنم. ولی کم کم یاد گرفته ام که بهتر است اصل کلام را به طور خلاصه همان اول مکالمه بیان کنم تا بعد ببینم واقعا نظرش چیست. این روزها که یک عضو جدید هم به تیممان اضافه شده، وسط گفت و گوها، می بینم بابی با او هم همین جور رفتار می کند. هنوز حرف دیگری تمام نشده، نظرش را رد می کند. وقتی از دید شخص سوم نگاه می کنم، می بینم او کلا این جوری است؛ همیشه اول حمله می کند بعد کم کم فضا می دهد از خودت و ایده ات دفاع کنی. این نگاه باعث شده دیگر حرف و رفتارش را کم تر به شخص خودم بگیرم؛ به جایش بیش تر به این فکر می کنم که چه طور نظر و گزارشی را جوری خلاصه کنم که نکات مهمش را همان اول ببیند و نظر دهد. 

Back to RED

صدای مرحوم Amy Winehouse روی آهنگ Back to Black تمام وجودم را در خودش فرو می برد. با این حال اگر من این خطوط را بخوانم، رنگش را حتما تغییر می دهم.
...
You go back to her
And I go back to RED
...

هم سن ها

ما هم سن هستیم. او نگران است که قبل از پایان دوره تحصیلی اش تا سال آینده بتواند کار پیدا کند، که بتواند این جا بماند. نگران است که در تمام این سال ها درس خوانده و تجربه کاری ندارد. دارم سعی می کنم بهش امید بدهم که با این تلاشی که می کند برای پیدا کردن کار، حتما تا آن موقع به نتیجه ای می رسد. دارم سعی می کنم از تجربه خودم برایش بگویم. از این که من محیط کار و جنس یادگیری وقت عمل را بیش تر دوست داشتم و دارم. از این که بیش تر آدم فعالیت اجتماعی و پروژه هستم تا تلاش فردی و تحقیق در زمینه مهندسی. از این که پنج سال پیش انتخاب کردم دیگر درس برایم کافی است و کار کردم، راضی هستم. این سال ها تجربه کاری پیدا کردم، زندگی در جوامع دیگر را از بعد دیگری تجربه کردم. با این همه نمی توانم نادیده بگیرم که کار کردن چه قدر مسوولیت دارد و چه قدر شکل زندگی آدم را تغییر می دهد. کار کردن آدم را وارد زندگی جدی تری می کند؛ حداقل برای من که این جوری بوده. می گویم نظرم این است که آدمی که دنبال کار است، بالاخره روزی وارد مرحله زندگی کاری-حرفه ای هم می شود؛ حداقل تا زمانی که مشغول درس خواندن است از انعطاف پذیری زمان و محیط آرام و ایده آل گرای دانشگاه و سبک زندگی دانش جویی لذت ببرد. نه این که درس خواندن خیلی آسان باشد؛ زندگی دانش جویی هم مسایل خودش را دارد، دغدغه های سر و کله زدن با موضوع تحقیق در رشته های تحقیقاتی که جای خودش را دارد. با این همه دانشگاه محیط شبیه سازی شده ساده و ایده آلی است از محیط کاری. حیف نیست تا وقتی آدم آرامش و انعطاف پذیری بیش تری در زندگیش دارد، همه ش نگران باشد؟

من حرف می زنم. وقتی حرف می زنم خودم را هم به یاد می آورم وقتی ترم آخر دانشگاه نگران بودم که کار پیدا می کنم یا نه. می دانم حرف هایم برای او مفهوم چندانی ندارد.

نمی دانم این چه رمزی است که بعضی از ما، از جمله خودم، همیشه نگاهمان به قدم بعدی است؛ به این که بعد چه می شود. یاد آن روزها می افتم که چهار، پنج سالم بود. هر چند وقت از برادرم که برایم "بزرگ" بود، می پرسیدم من کی بزرگ می شوم. همیشه منتظر بودم "بزرگ" شوم؛ انگار قرار بود اتفاق خارق العاده ای بیفتد. گو این که کودکی دوران کم نظیری بود برای خودش، پر از شادی، رهایی، بی مرزی، بدون هیچ تعریف و ساختار از پیش تعیین شده، پر از بازی، پر از کشف و یادگیری.

جمعه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۲

غریبه های هم زبان

دو ماه است این محله هستم. چند وقتی است فهمیده ام همسایه رو به رویی ایرانی است. آخر هفته پیش هم که با داداش خان صبحانه می خوردیم، صدای هم سایه پشت سری را به آرامی می شنیدیم که پای تلفن به فارسی حرف می زد. دیروز که بر می گشتم هم سایه کناری مان را دیدم که از در خانه بیرون می آمد؛ او هم داشت فارسی حرف می زد. تا به حال، در سه سو از چهار سوی این خانه، هم سایه هایمان ایرانی هستند. با این حال هیچ کدامشان را نمی شناسیم. احساس عجیبی دارم؛ این گوشه دنیا، هم سایه هایمان پیش زمینه مشترکی با ما دارند ولی با این حال فرق زیادی هم نمی کند؛ همه با هم غریبه ایم. تا حالا که این جوری بوده.

تنگ

بعضی وقت ها دلم به اندازه تمام این دنیا تنگ می شود. تنگ می شود برای تمام آدم هایی که دوستشان داشته ام و دارم؛ برای تمام دل بستگی هایی که جایی جا گذاشته ام.

بعضی وقت ها حسرت می خورم به آدم هایی که در شهری که بزرگ شده اند، زندگی می کنند. در شهری که مادر، پدر و عزیزانشان زندگی می کنند. در شهری که دوستانشان زندگی می کنند. در شهری که کودکی کرده اند؛ دوستی هایشان را ساخته اند؛ خیابان ها برایشان معنی دارند و خاطره ای با خود دارند. 

مدیریت

این همه سال طول کشیده تا بفهمم همه چیز در زندگی مدیریت می خواهد، همه چیز.

برگ های سرخ

صبح در راه رسیدن به شرکت، کلی لذت بردم. شگفت زده شده بودم. هر روز چیزی در اطراف تغییر می کند. چند روزی است که درخت ها سبز شده اند؛ اما امروز بین درخت های سبز، درخت های قرمز هم به چشم می آمدند. انگار از دیروز عصر تا امروز صبح تمام درخت های افرای خیابان های اطراف با هماهنگی هم سرخ شده اند. همه جا شده سبز و زرد و قرمز. وقتی کنار این درخت های رنگارنگ راه می رفتم، فکر می کردم چه قدر پرچم این سرزمین را قشنگ طراحی کرده اند. واقعا سرزمین برگ سرخ افراست؛ البته اگر به من بود، پیشنهاد می کردم نماد قاصدک هم به این طرح اضافه شود، بس که این چمن ها پر است از گل های زرد قاصدک. 

مشغول

آمده بالای سر میز کارم.

- روزها خیلی با شتاب می گذره. آدم اصلا نمی فهمه هفته چه طور تموم می شه.
- آره، مثل باد می گذره.
- به نظرم آدم هایی که خودشون رو می کشن، اشتباه می کنن. می تونن خودشون رو مشغول کنن، زندگی خودش با شتاب تموم می شه.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۲

خیلی زود

"در زندگیم خیلی زود دیر شد."

پنج شش سال پیش وقتی این جمله را وسط کتاب "عاشق" مارگاریت دوراس خواندم، برایم جالب بود، به یادم ماند.

ولی این روزها این جمله برایم فراتر از جالب بودن است؛ حسش می کنم، انگار با کلماتش زندگی می کنم. شاید می ترسم دیگر دیر شده باشد. شاید می ترسم دیگر نتوانم عاشق شوم. حالا عاشق هم نباشم، می ترسم دیگر نتوانم دوست داشته باشم. ترس چیز مزخرفی است، نومیدی هم همین طور.

شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۲

قاضی یا دوست

وقتی دوستمان به مشکلی بر می خورد، مشکلی که برایش ایجاد شده یا حتی خودش هم از نظر خودمان تا حدودی اشتباه کرده، کدام نقش را برایش بازی می کنیم؟ قاضی یا دوست؟

مربی

برایم نوشته شرکت جدیدش را که مدتی است ثبت کرده، به طور رسمی راه اندازی کرده. خطوط نامه اش را چند بار می خوانم، شادی و هیجان کلماتش خوش حالم می کند. اولین مدیرم در سنگاپور که این جا از او به نام گلاله یاد می کنم، خانم بسیار مدبر، مدیر، پر انرژی و پر ایده ای است. مدیر سخت گیری است که با فکر و قلبش کار می کند و برای رشد تیمش ارزش و اولویت قایل است. وقتی با هم کار می کردیم، گاهی خواسته های سنگین و مدت زمان های محدود بهم فشار می آورد، ولی کنارش خیلی چیزها یاد گرفتم. دوستان خیلی خوبی برای هم شدیم حتی وقتی دیگر به مدیر دیگری گزارش می دادم. خیلی بالا و پایین ها را با هم دیدیم و با هم درد دل کردیم. برای من همیشه یک مربی عزیز و به یاد ماندنی است. این سال های اخیر در بین زد و بندهای مدیریتی، به خصوص با قدرت گرفتن خانم مدیرعامل که از نژاد دیگری بود، خیلی در سمتی که بود اذیت شد. سال پیش بالاخره از آن شرکت بزرگ که سال ها برایش کار کرده بود، استعفا داد. بعد از یک سال تلاش و همت پیوسته، با پشتیبانی همسرش تیم کوچک خودش را به راه انداخته و به طور رسمی شرکت خودش را برای طراحی نرم افزارها شروع کرده. هیچ چیزی نمی تواند روح بلند گلاله را محدود کند. خیلی خوش حالم هم از این شروع تازه  و هم از این که برایم از این خبر نوشته. برایش بهترین ها را آرزو می کنم.

چرخ در چرخ

"این چرخ فلک که ما در او حیرانیم" (چرخ)،
"حیرانیم" (چرخ)،
"حیرانیم" (چرخ)،

فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغ دان و عالم فانوس
ما چون صوریم کاندر او حیرانیم...

همه چرخ در چرخ، جلو به عقب، عقب به جلو. آن هم بعد از حرکات آرام و کشیده پیش از این تکه از آهنگ رنگ رویاها* با صدای مامک خادم.

این رقصی است که آیدا روی این شعر طراحی کرده. دو ماه است می روم سر کلاسش. تمام هفته را می گذرانم به شور کلاس رقص شنبه ها. وقتی می رقصم، زمان هیچ معنی ندارد. هیچ چیزی نیست، جز ضرب آهنگ ها و حرکات وصل شده به آن؛ مثل آب، مثل باد، مثل آتش، مثل خاک.

*Color of Dreams, Axiom of Choice

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۲

تکرار

"بمیرید، بمیرید، در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید، همه روح پذیرید
بمیرید، بمیرید، وز این مرگ مترسید
کز این خاک برآیید، سماوات بگیرید"

صبح را با این تکه شروع کردم که در ذهنم تکرار می شد.آرامم می کند. نمی دانم این صدای درون از کجا می آید، آن هم وسط این همه سر شلوغی های بیهوده.

همین جا نه آن جا

اگر روزی بچه ای داشته باشم، سعی می کنم هیچ وعده ای در آینده بهش ندهم. سعی می کنم از هیچ چیزی، کسی، جایی در آینده برایش رویا نسازم. هیچ شادی ای را به آینده نسپارم، هیچ نقطه مبهمی از شادی ای مبهم تر و تعریف نشده تر در آینده برایش نسازم.

اگر روزی بچه ای داشته باشم، سعی می کنم شادی در لحظه را یادش دهم، لذت بردن از حال را، بی انتظار بودن از آینده را.  نه این که برنامه ریزی، هدف داشتن یا امید دادن را زیر سوال ببرم، همه این ها برای انگیزه داشتن و قدم برداشتن کمک کننده هستند. آن چه که زیبایی های مسیر زندگی را خراب می کند، تصویرهای مبهم و شادی های موکول شده به آینده ای موهوم است. آینده موهومی که شاید رویای آدم بزرگ دیگری باشد بر اساس تجربه شخصی خودش. تجربه ای که می تواند برای هرکسی فرق داشته باشد. سعی می کنم رهایش کنم آینده اش را آن طور که مسیرش نشانش می دهد، پیش ببرد.

البته شرط اول همه این ها این است که خودم همه این ها را یاد بگیرم! گفتنش خیلی راحت تر است از به کاربردنش.

قاصدک ها

بعد از یک هفته آسمان ابری و باران های پیوسته،
بعد از دو روز آفتاب گرم و روز بعد نیمی بارانی، نیمی آفتابی،
امروز صبح که از خانه آمدم بیرون،
کلی گل های زرد رنگ دیدم بین چمن هایی که در این یک هفته سر کشیده اند.
در فاصله زمانی دیروز تا امروز صبح،
گل های قاصدک این سو و آن سوی چمن های کنار خیابان قد کشیده اند.

امروز سال روز آمدنم به این شهر است.
روییدن گل های قاصدک امروز هر چه قدر هم بی ربط و تصادفی بود، برایم نشانه قشنگی بود.