جمعه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۱

نمی خواهم، نمی توانم!

در پس این همه سختی، یاد گرفتم که چه قدر مهم است که کجا، چه طور و چگونه وقتی "نمی خواهم" یا "نمی توانم" کاری را انجام دهم، مودبانه، دوستانه، ملایم و هم زمان قاطعانه بگویم "نه"؛ بگویم "نمی خواهم"؛ بگویم "نمی توانم". بدون این که از بیان کردنش خجالت بکشم، بدون این که از این که ممکن است چه شود، بترسم؛ بدون این که از ناراحتی دیگران واهمه داشته باشم؛ بدون این که خودم را زیر پا بگذارم و بعدها فشار خودسانسوری هایم سر ریز شود و برای خودم و دیگران پیچیدگی ایجاد کند. به نظر ساده می رسد ولی برای من یاد گرفتن همین قدم ساده، دگرگونی بزرگی است که به بهای جا گذاشتن دوست داشته هایی در گذشته به دست آمده.

طلب

پشت این دیوار بلند چیست؟ دشتی پر از گل های زرد و بنفش؟ دریاچه ای زلال؟ تپه ای از شن های روان؟ آبشار؟ دره؟ غار؟ مزرعه ای سبز تا افق؟

پشت این دیوار چیست؟ نشانم بده! از این دیوار که شاید خودم جلوی خودم کشیده ام، خسته شده ام.
پشت این دیوار چیست؟ رنجم نده، زجرم نده، صبرم نخواه. نشانم بده. چشم هایم به تماشای نشانه ای نو نیاز دارند، نشانه ای تازه، از جنس نور، از جنس آرامش واقعی. نگاهم را پر نور کن، آرام کن، نو کن.

نیاز من، نیاز تو

خیلی از ما آدم ها در هر نوع دوستی و رابطه ای با نیازها و خواسته هایمان می آییم و با نیازها و خواسته هایمان می رویم. سوال بزرگی که برایم پیش آمده این است که آیا واقعا رابطه ای فراتر از نیازها و خواسته ها وجود دارد؟ یا این که بهتر است به نیازها و خواسته ها همان طور که هستند نگاه کرد و برایشان تلاش کرد؟

پنجشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۱

"نا" بدیهی

گاهی از این که بعضی لحظه های زندگی را بدیهی گرفته ام، غصه می خورم. بعد اگر یادم باشد، جا می خورم! آن چه رفته که رفته؛ من اگر الان برای نبودنشان غصه بخورم، انگار زمان حال و هر آن چه در این لحظه بهم هدیه داده شده را هم بدیهی گرفته ام! یعنی باز هم نگاهم به آن چه هست، همان طور بدیهی است. آدم از یک سوراخ، دو بار گزیده نمی شود!

ازصمیم قلب برای همه روزهای سال

ای دگرگون کننده دل ها و دیده‏ ها
ای تدبیر کننده شب و روز
ای گرداننده سال و حالت ها 
بگردان حال ما را به نیکوترین حال...

روزنامه کاغذی

روزنامه کاغذی با روزنامه الکترونیکی خیلی فرق دارد. به نظرم اصلا دو چیز مختلفند گرچه محتوای یکسان دارند. روزنامه خواندن برای من هم چنان ورق زدن برگه های کاهی روزنامه کاغذی است؛ فرو بروی در مبل و برگه های وسیع روزنامه را چنان در دستت بگیری که انگار خودت میانش غرق شده ای. لذت خواندن روزنامه کاغذی خیلی فرق دارد.

چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۱

قاچ قاچ

وقتی دلت می خواد از دنیا انتقام بگیری و زورت نمی رسه، آشپزی خیلی می چسبه!

کنار آمدن

دست کشیدن همیشه به معنی شکست نیست؛ گاهی دست کشیدن، پذیرفتن است. کنار آمدن با هرچه برایش تلاش کرده ای ولی به هر دلیل فهمیدنی یا نافهمیدنی جور دیگری پیش رفته.

یکشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۱

در خود

“Everything that irritates us about others can lead us to an understanding of ourselves”  Carl Jung

هر چه قدر هم رو به رویی با این موضوع سخت باشد، کمک کننده است.

شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۱

مهربانی با گذشت

مهربان بودن خیلی دل نشین است. ولی محبت بدون گذشت کامل نیست. این ترکیب سختی است چون معمولا آدم هایی که خیلی مهربانند، حساس و زودرنجند؛ گاهی به همان اندازه که وسیع مهربانند، به همان اندازه با کدورتی، خیلی وسیع می رنجند. گذشت داشتن فراتر از محبت داشتن است. محبت داشتن آدم را ناخودآگاه به رابطه معتاد می کند؛ گذشت داشتن آدم را آگاهانه به رابطه پیوند می دهد.

تیراندازی

دیروز خبر تیراندازی در گوشه ای از انتاریو، امروز خبر تیر اندازی در سینمایی در دنور، فردا...؟
چه بلایی سر آدم های دنیا آمده؟ این همه خبر از بیرون کشیدن اسلحه و به آتش کشیدنش روی باقی مردم جاهایی که انتظارش هم نمی رود؟ چرا این قدر خشونت در دنیا زیاد شده؟ مردم دنیا چه شان شده؟

جمعه، تیر ۳۰، ۱۳۹۱

از دل برود هر آن که از دیده برفت؟

دلم برای دوستی یا ارتباطی تنگ شده که حتی با دور شدن فاصله ها و ندیدن هم، کسی یادم کند یا دلش کمی برایم تنگ شود. یکی دو تا دوست این جوری دارم البته که مدت هاست فاصله مانعی برای دوستی مان نیست؛ حضور دارند فراتر از زمان و مکان. از چنین نعمتی ممنونم.
گاهی وقت ها از این که دوستی های پر شور می سازیم و با زمان و فاصله کم رنگ می شوند دلم می گیرد.
من دلم برای آدم ها تنگ می شود ولی نمی دانم کسی یاد من می کند یا نه. نمی دانم خودخواهی است یا نیاز شدید به توجه و محبت یا این همه حس تعلق و کنده نشدن. نمی دانم من چرا این قدر موجود چسب ناکی هستم که همیشه دلم می خواهد دوست داشته شده هایم باقی باشند و جاری در حالی که گویا ذات دنیا گذار است و ناپایداری.

پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۱

انتخاب بر حسب زمان

"You just try to make the choices you feel are right at the time and see where that takes you. And if it's not working, you make changes." 

امروز این جمله را در مجله ای خواندم به نقل از بازیگری که اسمش یادم نیست. 

خوش رنگ

خانم سال خورده ای سوار اتوبوس می شود. بلوز صورتی روشن به تن، رژ سرخی بر لب و چهره ای آرام و مهربان.

همیشه از دیدن خانم های سال خورده ای که آرایش دارند و به خودشان می رسند، لذت می برم. به نظرم شور دارند و روح بلندی برای زندگی و با گذشت زمان با آرامش و صلح کنار آمده اند.

سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۱

آرامش درونی

من یاد گرفتم یکی از مهم ترین کلید های زندگی حفظ آرامش درونی است. فارغ از این که یکی دوتا یا چندین ناآرامی و مشکل اطراف آدم در هر زمینه ای پیش بیاید، مهم ترین هدف قدم برداشتن در راستایی است که آرامش درون را به هم نزند. آن وقت تازه می توان اهمیت مسایل اطراف را در نظر گرفت و برای آرام کردن شرایط بیرونی تلاش کرد. مهم نیست چه قدر آدم تلاش گری باشی و چه قدر دید و قلب داشته باشی برای حل مساله و بهبود شرایط. وقتی آرامش درونی آدم به هم خورده باشد، حتی اگر تلاش کنی مسایل بیرونی را آرام کنی، ممکن است نتوانی اهمیت هر مساله را در جای خودش درک کنی و به موقع و به جا برای بهبود اوضاع قدم مناسبی برداری. آرامش درون و بیرون به هم وابسته اند. ولی درک و نگهداری از آرامش درون ممکن تر از آرامش بیرونی است که ممکن است فرای وجود آدم باشد.

لغزان

ماهی جان، امروز یاد این افتادم که اولین بار که دیدمت چه قدر حواسم بهت بود. مدتی کف دست هایم را گود می کردم بلکه روزی که می گذری از بینشان گذر کنی. می طلبیدم. روزی آمدی. بین گودی دستانم این سو و آن سو رفتی. من هم خوش حال از این که آمدی، از این که هستی. من تا حالا یک ماهی سرخ نازنازی را در آبی بین گودی دستانم ندیده بودم، این قدر از نزدیک. با خوش حالی نگاهت می کردم. تو هم سرخوش بودی، شنا می کردی حتی در همان فاصله کوچک دستان کوچک من. تا این که به دستم خوردی. لیز بودی و عجیب. پوستم تا به حال چنین چیزی را حس نکرده بود، یک لیزی سرد عجیب. تمام بدنم یخ زد. جا خوردم، لرزیدم. از لرزشم بین گودی دو دستم فاصله ای افتاد. تو از آن فاصله لیز خوردی و رفتی. دوباره برگشتی به حوض چه خودت. رها از من. دور از من. نمی دانم از به دست آوردنت خوش حال باشم یا از از دست دادنت ناراحت. شاید هم فراتر از این همه حس تعلق، بهتر است به زیبایی لحظه ای دل خوش باشم که در زندگیم، ماهی سرخ نازنازی هم سایه گودی دست های خاکی ام بود.

امروز

باز آمده ام کتاب خانه شمالی. وسایلم را پهن کرده ام روی مبل های قرمز و سبزش. از میز و صندلی بدم می آید، بعد از مدتی خسته می شوم. مبل های رنگی زنده ترند. امروز شلوغ است اطرافم. گروهی مرد با هم آمده اند نشسته اند روی مبل های آن طرف. از خودشان آواهای عجیب در می آورند. بلند بلند حرف می زنند، حرف های پراکنده بی معنی به گوشم می رسد. سرم را بلند می کنم. عده ای روان پریشند که با دو سه نفر راهنما آمده اند کتاب خانه. با راهنماها و با هم با صدای بلند حرف می زنند یا فقط آواهای یک نواخت پیوسته در می آورند از خودشان.

این جا گاهی با آدم های این طوری زیاد برخورد می کنم در مترو یا مکان های عمومی. معمولا همراه دارند البته. نمی دانم سنگاپور این جور آدم ها کجا بودند که نمی دیدمشان. نمی دانم کجا نگهشان می داشتند. به چشمم عجیب می آید.

دوشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۱

ربط های مالیخولیایی

سال ها پیش بعضی رفتارهای نا آگاهانه من، شعله را می رنجاند؛ گاهی وقت ها برایش حساسیت برانگیز می شد. من آن وقت ها بچه بودم و بی تجربه، حساسیت شرایطی را که شعله در آن قرار داشت، به روشنی درک نمی کردم. نمی توانستم دنیا را از دید او ببینم، از جایی که او در آن قرار داشت. من دنیا را از دید یک طرفه خودم می دیدم و نمی توانستم بفهمم مشکل چیست. او هم آدم دیگری بود در شرایطی متفاوت؛ او هم نمی توانست آن روزها را از نگاه من ببیند.

سه سال بعد، من با ردی آشنا از گذشته، در شرایطی قرار گرفتم که تا حدودی قبل ها شعله در آن قرار داشت. شاید جزئیاتش متفاوت بود ولی کلیاتش به هم شباهت داشت. داستان متفاوت بود ولی ذات حساسیت هایی که رفتارهای نا آگاهانه رادیکال برای من ایجاد می کرد، شبیه همان حساسیت هایی بود که رفتارهای نا آگاهانه من برای شعله ایجاد کرده بود. بعضی چیزها در زندگی مثل گوی آتشین می ماند. هر چه قدر کسی بگوید داغ است، درکش نمی کنی؛ تا وقتی که خودت آن گوی را در دستانت بگیری و سوزش آتشش را زیر پوستت با تمام وجود حس کنی. من فراتر از خواسته قلبی ام، باعث رنج شدم، و سال ها بعد خودم رنج بردم.

نمی دانم واقعا این طور است یا باز ذهن داستان پرداز من همه چیز را دیوانه وار به هم ربط داده است.

احساسم را با شعله که مطرح می کنم، می گوید "بنویس". نمی دانم روزی بتوانم بنویسمش یا نه. شاید روزی خیلی دورتر. روزی که دیگر هیچ کدام از این داستان ها تازه نباشد و همه آدم های این داستان ها در طول زمان به جای آرام تری با خودشان رسیده باشند. در عین حال می ترسم. ابعاد آن داستان قدیمی هنوز خارج از من ادامه دارد. دلهره عجیبی مرا می ترساند که ابعاد داستان جدید هم به همان رنگ ها باشد. دعا می کنم شعله و باور همیشه در زندگی هایشان در آرامش و شادی باشند؛ دعا می کنم ابعاد داستان جدید هر چه باشد برای آدم های آن آرامش داشته باشد، دعا می کنم توان بیشتری برای پذیرش داشته باشم، دعا می کنم رادیکال هم به داستان مشابهی نرسد.  

زندگی عجیب است.

از هیچ ساده تا زیبای شاد

عصر از کتاب خانه شمالی بیرون آمدم. بعد از فرستادن رزومه به این ور و آن ور، می خواستم برگردم خانه. فضای بیرون کتاب خانه را خیلی دوست دارم. یک حوض چهار گوش بزرگ با نیمکت ها و درختان اطرافش به علاوه سکوی اجرا و پله های سنگی اطرافش. نمی دانم چرا مرا یاد بخش هایی از اصفهان می اندازد. فضاهای هموار و گسترده آرامش دارند. آن عصر اما شلوغ تر از قبل بود. دختری رد شد و بروشوری دستم داد. جشنواره ای قرار بود راه بیفتد. این گوشه و آن گوشه خودشان را آماده می کردند.

نشستم لبه جدول رو به روی سکوی اجرا. سه نفر سازهایشان را کوک می کردند برای اجرای برنامه شان یکی دو ساعت بعد تر. با خودم گفتم من که رسما این مدت بی کارم، بگذار یک بی کار واقعی باشم، بی هیچ برنامه و شتابی. خودم را همان جا ول کردم گوشه جدول به تماشای ساز کوک کردن ها و رفت و آمد آدم ها برای آماده سازی فضای جشنواره.

مدتی گذشت. آن طرف تر صدای طبل می آمد. قبل تر که رد شده بودم، دیده بودم که صندلی ها را گرد چیده اند و نزدیک هر صندلی، طبل کوچکی گذاشته اند. حالا از همان جا صدا می آمد. کودک و بزرگ سال نشسته بودند و طبل می زدند. شارا و دیوید همه را هماهنگ می کردند. شارا با حرکات دستش، به کندی و تندی ضربه های جمع جهت می داد ولی بیش تر ضربه ها آزاد و خود جوش بود. یک کوله پشتی هم گذاشته بودند وسط که پر بود از سازهای ریز و درشت کوبه ای؛ از دایره گرفته تا چوب هایی که به هم بزنی یا اجسام تو پری که تکان دادنشان صدای شن و ماسه ایجاد می کرد. بچه ها و بزرگ ها هر سازی که برداشته بودند، هر جور دلشان می خواست تکان می دادند. عجیب بود که از اوج بی نظمی، ریتم پیدا می شد. از هیچ، زیبایی به گوش می رسید.

گاهی هم شارا همه را با حرکت دستش متوقف می کرد. بعد به کودکی می گفت "تو حالا سر دسته ای هر جور دوست داری شروع کن". آن وقت آن بچه با هیجان و خلاقیت خودش ضربه ای می زد و بقیه با گوش دادن به آن نوا و برداشت خودشان سعی می کردند با هر سازی که در دست دارند، ریتمی مرتبط بسازند. این طوری باز از بین آن همه کوبش، آهنگی در می آمد که به گوش می نشست. این همه خلاقیت، آزادی عمل و کار دسته جمعی همه را به شوق آورده بود. من هم جایی خجالتم را کنار گذاشتم، دو تا از چوب ها را از دیوید که ساز ها را پخش می کرد گرفتم و به جمعشان پیوستم. تماشا می کردم، گوش می دادم و چوب ها را به هم می زدم و از این که قسمتی از این نیستی خلق کننده ام لذت می بردم.شادی در اوج سادگی بین جمع آدم هایی که نمی شناسی شان. آدم هایی که تنها ارتباطشان با هم گوش دادن به آوای ضربه هایی بود که با سازهایشان می نواختند و پیدا کردن ریتمی مناسب با ساز خودشان. آدم هایی که عامل اصلی ارتباطشان، چند وسیله ساده بود که با تکان دادن به صدا در می آمد.

یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۱

آدم

اگر قرار بود همه آن چیزهایی را که تا به حال یاد گرفته ام، از اول می دانستم، اشتباه نمی کردم! اگر قرار بود اشتباه نکنم، آدم نبودم، فرشته بودم!

شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۱

"اولدوز و عروسک سخنگو"

"عروسک گنده ، یا تو حرف بزن یا من می ترکم!.. من هیچ نمی دانم از چه وقتی تو را دارم. من چشم باز کرده و تو را دیده ام. اگر تو هم با من بد باشی و اخم کنی ، دیگر نمی دانم چکار باید بکنم... عروسک گنده ، یا تو حرف بزن یا من می ترکم!.. دق می کنم... عروسک گنده!.. عروسک گنده!.. من دارم می ترکم. حرف بزن!.. حرف...»
ناگهان اولدوز حس کرد که دستی اشک چشمانش را پاک می کند و آهسته می گوید: اولدوز، دیگر بس است، گریه نکن. تو دیگر نمی ترکی. من به حرف آمدم… صدای مرا می شنوی؟ عروسک گنده ات به حرف آمده. تو دیگر تنها نیستی…
اولدوز موهاش را کنار زد، نگاه کرد دید عروسک گنده اش از کنار دیوار پا شده آمده نشسته روبروی او و با یک دستش اشکهای او را پاک می کند. گفت: عروسک، تو داشتی حرف می زدی؟
عروسک سخنگو گفت: آره. باز هم حرف خواهم زد. من دیگر زبان ترا بلدم."

 
هشت سالم که بود، عاشق کتاب "اولدوز و عروسک سخن گو" ی زنده یاد "صمد بهرنگی" بودم. آن قدر غرقش بودم و آن قدر باورش کرده بودم که تا مدت ها امیدوار بودم "نانا" عروسکم هم روزی بالاخره به حرف بیاید. نانا عروسک بزرگ و کودک مانندی بود. پنج ساله که بودم خاله جان از آلمان برای خودش آورده بودش. آن قدر مدت ها برایش جنگیدم و اشک ریختم که آخر سر روزی با من آمد خانه و دیگر برنگشت پیش خاله جان. تا مدت ها همه جا با خودم می کشاندم و می بردمش. خیلی وقت ها در خیابان فکر می کردند بچه واقعی است و از این که بغل من بود بالا و پایین می شدند که نکند بچه را بیندازم زمین. همدم تنهایی هایم بود و محرم رازها و حرف هایم. خواندن داستان های اولدوز مرا به این فکر انداخته بود که شاید نانا هم روزی پس از این همه حرف زدن باهاش، با من حرف بزند. چه قدر برایش تلاش کردم، چه قدر امیدوار بودم! خوش به حال بچه ها که هیچ چیز برایشان غیر ممکن و غیر منتطقی نیست. خوش به حال بچه ها که همیشه با رویاها و آرزوهایشان زندگی می کنند بی آن که محدودیتی برای رسیدن بهشان قایل باشند.

از "اولدوز و عروسک سخنگو" یاد می کنم با آرزوی آرامش ابدی برای نویسنده اش که قلمی سبز داشت:

چند کلمه از عروسک سخنگو

بچه ها، سلام! من عروسک سخنگوی اولدوز خانم هستم. بچه هایی که کتاب « اولدوز و کلاغها» را خوانده اند من و اولدوز را خوب می شناسند. قصه ی من و اولدوز پیش از قضیه ی کلاغها روی داده، آن وقتها که زن بابای اولدوز یکی دو سال بیشتر نبود که به خانه آمده بود و اولدوز چهار پنج سال بیشتر نداشت. آن وقتها من سخن گفتن بلد نبودم. ننه ی اولدوز مرا از چارقد و چادر کهنه اش درست کرده بود و از موهای سرش توی سینه و شکم و دستها و پاهام تپانده بود.
یک شب اولدوز مرا جلوش گذاشت و هی برایم حرف زد و حرف زد و درد دل کرد. حرفهایش این قدر در من اثر کرد که من به حرف آمدم و با او حرف زدم و هنوز هم حرف زدن یادم نرفته.
سرگذشت من و اولدوز خیلی طولانی است. آقای « بهرنگ» آن را از زبان اولدوز شنیده بود و قصه کرده بود. چند روز پیش نوشته اش را آورد پیش من و گفت: « عروسک سخنگو، من سرگذشت تو و اولدوز را قصه کرده ام و می خواهم چاپ کنم. بهتر است تو هم مقدمه ای برایش بنویسی.»
من نوشته ی آقای « بهرنگ» را از اول تا آخر خواندم و دیدم راستی راستی قصه ی خوبی درست کرده اما بعضی از جمله هاش با دستور زبان فارسی جور در نمی آید. پس خودم مداد به دستم گرفتم و جمله های او را اصلاح کردم. حالا اگر باز غلطی چیزی در جمله بندی ها و ترکیب کلمه ها و استعمال حرف اضافه ها دیده شود، گناه من است، آن بیچاره را دیگر سرزنش نکنید که چرا فارسی بلد نیست. شاید خود او هم خوش ندارد به زبانی قصه بنویسد که بلدش نیست. اما چاره اش چیست؟ هان؟
حرف آخرم این که هیچ بچه ی عزیز دردانه و خودپسندی حق ندارد قصه ی من و اولدوز را بخواند. به خصوص بچه های ثروتمندی که وقتی توی ماشین سواریشان می نشینند، پز می دهند و خودشان را یک سر و گردن از بچه های ولگرد و فقیر کنار خیابان ها بالاتر می بینند و به بچه های کارگر هم محل نمی گذارند. آقای « بهرنگ» خودش گفته که قصه هاش را بیشتر برای همان بچه های ولگرد و فقیر و کارگر می نویسد.
البته بچه های بد و خودپسند هم می توانند پس از درست کردن فکر و رفتارشان قصه های آقای « بهرنگ» را بخوانند. بم قول داده.
دوست همه ی بچه های فهمیده: عروسک سخنگو


یکی

ما تقریبا همه شبیه همیم؛ همان گفتارها، همان رفتارها، همان خواسته ها، همان دردها، همان شادی ها؛
 فقط به زبانی متفاوت.

جمعه، تیر ۲۳، ۱۳۹۱

تمرین

می خواهم تمرین کنم سپاس گزار تر باشم؛ تمرین کنم آگاهانه تر قدر نعمت هایی را که گاه و بی گاه در زندگیم سر می کشند، بدانم، فارغ از این که تا کی باقی هستند.

پنجشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۱

جیغ

هر از چند وقت یک بار صدای جیغ بچه ها در فضای کتاب خانه عمومی می پیچد. هیچ کسی هم چیزی نمی گوید. سر و صدایشان تمرکزم را می شکند ولی برایم این همه فضای باز برای بچه ها لذت بخش است. باید و نباید و بکن، نکن زیادی برای بچه ها وجود ندارد. راحت حرف می زنند و راحت خودشان را بیان می کنند. این یکی از واضح ترین تفاوت هایی است که این جا می بینم.

چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۱

...


امشب

دلم کمی ناآرام است برای تمام آن چیزهایی که نمی دانم در این سال ها چرا این طوری پیش رفته. ولی مگر همه چیز باید جواب داشته باشد؟ یاد دکتر میم می افتم که می گفت "کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ، کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم". کلید زندگی من هم در این جمله است واقعا. فقط نمی دانم چه طور شناور باشم.

از طرفی امشب آرامش عجیبی دارم. از احساس این همه بلوغ. از این که می توانم برگردم و با احساس شادی و غرور بگویم از بین تمام اتفاق های تمام این سال ها، دوستی ها و لحظاتی در زندگی داشته ام که در کنار تمام خوشی ها و ناخوشی ها، رشد کرده اند، با وجود همه بالا و پایین ها، فرصت گفتن و شنیدن داشته ام، یاد گرفته ام، حرمت نهاده شده ام، عبور زمان را دیده ام و آهنگ قلب خودم را در طول زمان برای تمام آن دوست داشته ها شنیده ام.

نقاشی خودت

به جای این که بایستی رو به روی تابلوهای نقاشی آویخته شده، دست هایت را بزنی به کمرت و قسمت های دوست نداشته آن نقاشی ها را تماشا و نقد کنی، رنگ های دل خواهت را بردار و نقاشی کن؛ آن جور که دلت می خواهد. فقط کافی است رنگ ها با تو باشند و با دستانت هم صدا.

شب صحبت غنیمت دان

آن قدر زیباست که حیفم می آید کاملش را این جا حک نکنم.

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد        نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان        که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما   بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است     خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال  چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت       بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد
در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ    نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد

درخت دوستی بنشان

عکس را می بینم؛ همه مان پنج ماه پیش کنار هم نشسته ایم. امروز تقریبا هر کدام از چهار نفرمان یک جای دنیا هستیم. به رادیکال نگاه می کنم. به انگشتان کشیده اش که در تمام این سال ها زیبایی شان را دوست داشته ام؛ چه وقت توضیح مطلبی آن سال های دور در کلاس، چه وقتی دست هایش را تکان می داد برای حرف زدن با عده ای از دوستان. عکس را که می بینم، دلم دیوانه وار برای آن انگشت های کشیده و آن همه تلاش برای فهمیدن، عاقل بودن و کمک کردن تنگ می شود.

سابقه دوستی مان بلند است. با هم گریه کردیم، با هم خندیدیم. ولی این دو سه سال آخر گاهی همه چیز پیچیده شده؛ پیچیده پیچیده. این سال ها زیاد از هم ناراحت شدیم، زیاد از هم عصبانی شدیم. انتظار ناشی از آن سابقه دوستی هم همه چیز را برای من بیش تر پیچیده کرد. اگر با آدم دیگری رو به رو می شدم، این طور بالا و پایین نمی شدم. ولی من بعضی نگاه ها و رفتارها را انتظار نداشتم. اصلا فکرش را هم نمی کردم. آن زمان درگیر بودم و حساس تر از همیشه. من هم که همیشه زیر این لایه به ظاهر آرام، شدیدم. همان نگاه ها و رفتارها شدت همه چیز را برایم بحرانی تر می کرد. به حرف ها و رفتارهایش حساسیت پیدا کرده بودم. آدمی هم نبودم که وقتی ناراحت می شوم، بتوانم همان جا با آرامش مطرح کنم. این مشکل بزرگی است. آن قدر حرف ها و احساساتت را بروز نمی دهی و سانسور می کنی که جایی آتشفشان می کند که نه تنها کمکی به حل موضوع نمی کند که باعث ایجاد تنش می شود.

شاید می توانستم عاقل تر باشم، بیش تر درکش کنم، گذشت کنم یا سعی کنم جور دیگری نگاه کنم. ولی آن روزها توانش را نداشتم. همه چیز در هم و در اوج بود. این سال ها زیاد به خاطر آن اتفاق ها اشک ریختم. ترس هایم از حرف ها و رفتارهایش را در خواب می بینم. او هم از من بدجوری دل گیر است. ما نتوانستیم هم را درک کنیم. عمق دوستی مان آن روزها در این باقی ماند که من به خودم گفتم همه اش از این است که در شرایط خوبی نیست؛ گاهی فکر می کنم او هم همین را درباره من به خودش گفته.

بعضی وقت ها فکر می کنم کاش فاصله ایمنی را رعایت کرده بودم؛ آن وقت شاید این قدر بینمان کدورت به جا نمی ماند. من دوستش دارم ولی دخالت ها و قضاوت های یک طرفه که از روی شدت محبت و کم تجربگی است، مشکل ساز است. ما هر دو کم تجربه بودیم. اگر کم تجربه نبودم، همان مسیر اولیه ام برای حفظ فاصله را حفظ می کردم و خودم در بین راه و از سر ناراحتی و درماندگی حرف هایم را مطرح نمی کردم، راه دخالت باز نمی کردم. حرف هایی که نمی توانستم کامل بگویم. حرف هایی که فقط زمینه ساز ایجاد پیچیدگی بیشتر شد.

دیشب باز فکرم درگیر بود. دوستی خیلی مراقبت می خواهد، شبیه عشق ولی با شدتی متفاوت. برایش طلب خیر می کنم و برای خودم آرزوی صبر و دیدی دیگر. آرزوی این که به قول رادیکال، دنیایم بزرگ تر شود. دیگر ناراحتی از او ندارم. توان حس کردن ناراحتی اش را هم هیچ کجای زندگی ندارم. هر کداممان تجربه و اشتباه های خودمان را کردیم. من هم فرشته ها و دیوهای وجودم را آشکار تر دیده ام. این مدت در سکوت رفته ام چون بعد از سال ها فهمیده ام حرف زدن کمک کننده است ولی به جا و مکان و زمان و نحوه مناسب خودش وگرنه همه چیز را خراب تر می کند. برایش آرزوهای خوش دارم و دلم هم برای وجود خاصش تنگ می شود. فقط نمی خواهم با شناختی که از هر کداممان دارم، بینمان دیگر پیچیدگی پیش آید.

امروز صبح همه اش در ذهنم تکرار می شد:

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد                نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد

قابل فکر

"Those who fail to learn from the history are doomed to repeat it."

مطمئن نیستم نقل قول از چه کسی است. 

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۱

فرق دارد؟

در اولین ایستگاه صف ایستاده بودم تا اتوبوس بیاید. گروهی جلویم ایستاده بودند که گویا ناشنوا بودند. با حرکات دستشان با هم حرف می زدند. به آرامش حرکات و چهره شان نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم آدم های ناشنوا وقتی عصبانی می شوند، چه طوری با هم حرف می زنند؟

آدم وقتی به زبان حرف می زند، زبانش وقت عصبانیت می تواند خیلی تند و سریع باشد؛ واقعا کنترل می خواهد. درباره آدم هایی که به جای زبان، با دستانشان حرف می زنند، چه؟ آیا استفاده از دست برای بیان احساس و خواسته، کند تر و پردازش تر از استفاده از زبان است؟ شاید این فرآیند تصمیم گیری برای حرکت های دست، شدت ابرازشان را بیش تر کنترل کند. آیا روش آرام تری است برای بیان؟ هنوز هم مانده ام دو تا آدم ناشنوا چه طور ممکن است دعوا کنند؟

جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۹۱

همه ش آواز بود

با آواز خواندن سلام می کند، عاشق می شود، گله می کند، عشق می کند، در جواب، حرف نمی زند ولی می خواند، دشنام می گوید، ناگفته هایش را آواز می خواند و به سویت پرتشان می کند، نفرت می ورزد، درها را به رویت می بندد، و با همان آوازهای عاشقانه، عاشق کشی می کند، با همان آوازها دل تنگی می کند، با همان آوازها دل بری می کند، با همان آوازها عاشق دیگری می شود، با همان آوازها می رود.

بعد یاد می گیری به جای این که با آواز دیگری بالا و پایین شوی، در تنهایی هایت به ندای نادیده شده قلبت گوش دهی؛ قلبی که نه فقط اجازه می دهی دیگران پایمالش کنند، که خودت هم پایمالش می کنی. یاد می گیری به تپش قلب خودت گوش دهی و آواز حقیقی قلب خودت را بازیابی و بیش تر مراقبش باشی.

پی نوشت: این فقط سوگی است برای گذشته  ای دور

پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۱

حرف زدن

حرف زدن چه قدر خوب است. با هم حرف زدن چه قدر اندازه دنیای ذهنی آدم را تغییر می دهد. آدم نگاه جدید می گیرد که ممکن است قبلا ندیده باشد. چه قدر خوب است که دوستان خوبی دارم که می توانم با آن ها حرف بزنم. من اگر حرف نزنم، حرف نشنوم، گوش ندهم، گوش نشوم، در خودم می میرم.

سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۱

بالقوه

پروراندن یکی از زیبایی های زنانگی است. اگر من در ذات طبیعی ام توانایی پروراندن انسانی دیگر را از نو دارم، شاید توانایی اثرگذاری روی پرورش قشنگی های وجود خودم، عزیزانم و دل بسته هایم را هم داشته باشم. روحش یکی است. همه از جنس کمک به بالیدن خوبی ها و زیبایی هاست. با صبر، با عشق، با امید، با تدبیر و با تحسین می توانم خوبی های وجود دوست داشته هایم را پر رنگ کنم؛ ببالم و ببالانم.

عنوان نمی خواهد

همیشه دفترهای خاطراتم در خانه به اندازه جعبه جواهرات برایم ارزش داشته اند. همیشه برایم مهم بوده که در طول سالیان جای امنی حفظ شوند. احساساتم هم همین طورند. احساس من مال خودم است؛ مال مال خودم. هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند احساسم را از من بگیرد؛ هیچ کس نمی تواند پایمالش کند؛ هیچ کس حتی نمی تواند خدشه دارش کند. احساسم را آن طور که هست گوشه ای از قلبم نگه می دارم فرای اتفاق ها، فرای قضاوت ها، فرای هر چیز و هر کس.

دوشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۱

یکشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۱

"شاید وقتی دیگر"

گاهی وقت ها اشک هایم رنگ خون دارند. خیلی وقت ها آن قدر درگیر بوده ام، که قلبم را ندیده ام. خواسته و صدای قلبم را در بین شلوغی ها و دوندگی ها نشنیده ام. گاهی که به سکوت می رسم، گریه هایش را می شنوم؛ صدایی که انکار شده؛ ندایی که فرصت داده نشده و حالا دیگر به اشک رسیده. قلبم هم کم نمی گذارد. یادش نمی رود که شنیده نشده. می تپد بدون این که معنای زمان را بداند. بدون این که باور کند من تا حدودی در محدودیت زمانی زندگی می کنم؛ نمی توانم به قبل ها برگردم و صدایش را به موقع بشنوم.

قلب من لطفا با من مهربان تر باش، لطفا با من بساز. گناه من زیاد فکر کردن و پیچیدگی هایی است که همیشه در زندگی درگیرشان بودم. قلب من دریا باش، صبور باش. من هنوز چند روز دیگری برای زندگی دارم. شاید در این چند روز با هم مهربان تر باشیم.