چهارشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۵

Rise and Fall

"Better it is to live
one day seeing the rise and fall of things
than to live a hundred years
without ever seeing
the rise and fall of things."

Dhammapada

گفته زیبا و دل نشینی است. گرچه دیدن بالا و پایین های زندگی، توان و صبر و معرفت زیادی لازم دارد و آسان نیست.

یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۵

هیچ مگو

من غلام قمرم، غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو
سخن رنج مگوی، جز سخن گنج مگو
و از اين بی خبری رنج مبر، هيچ مگو
دوش ديوانه شدم، عشق مرا ديد و بگفت
آمدم ، نعره مزن، جامه مدر، هيچ مگو
گفتم ای عشق من از چيز دگر می ترسم
گفت آن چيز دگر نيست، دگر هيچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان كه بلی، جز که به سر هيچ مگو
گفتم اين روی فرشته است عجب يا بشر است
گفت اين غير فرشته است و بشر هيچ مگو
گفتم اين چيست بگو زير و زبر خواهم شد
گفت می باش چنين زير و زبر، هيچ مگو
ای نشسته تو در اين خانه پر نقش خيال
خيز از این خانه برو، رخت ببند، هيچ مگو
من غلام قمرم، غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو
شادی و سرگشتگی عجیب و عمیق نهفته در این شعر مولانا را دوست داشته ام همیشه. هر چه زمان بیش تر می گذرد، بیش تر درکش می کنم شاید هر بار با دیدی تازه.
قبل ترها همیشه برای تغییر دادن هر آن چه در زمان خودش خوب پیش نمی رفت، با هیجان و کله شقی نوجوانی می جنگیدم. "صبر کردن" در این تلاش کم رنگ بود. "توکل کردن" هم همین طور. معنی شان را می دانستم ولی میان "دانستن" و "باور داشتن" فاصله عمیقی است. حالا مفهوم "زمان" را بیش تر درک می کنم؛ مفهوم "توکل کردن" را هم.
دلم سکوت و آرامش می خواهد و تعمق. دلم می خواهد رخت بربندم و مدتی به دور از نگرانی از کارهای زمین مانده، سفر کنم.

پنجشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۵

خرید

سه دوست، سه دختر ایرانی با هم رفته ایم خرید. آن دو می خواهد بروند هند و من نمی توانم در این سفر هیجان انگیز همراهیشان کنم. کارم به نقطه ای رسیده که زمان و تلاش زیادی لازم دارد؛ نمی توانم بکنم و بروم.
می خواهند لنز دوربین ببینند. هر دوشان هنرمندند.
فروشنده سنگاپوری جا افتاده و محترمی برای راهنمایی جلو می آید. یکی از دوستانم برگه کوچکی باز می کند پر از انواع لنزهای ممکن که قبلا جست و جو کرده. با دقت و صراحت و هوش همیشگی اش مشغول پرس و جو از فروشنده است. سوال پشت سوال و تحلیل های سریع؛ بعد با هم به زبان فارسی شکایت و هم دردی می کنیم که قیمت ها چه قدر سنگینند... آقای فروشنده که زبان و چهره های متفاوت ما را می بیند، با کنجکاوی می پرسد که اهل کجاییم. بعد می پرسد که ایران چگونه کشوری است. با هیجان برایش توضیح می دهم که ایران کشوری زیباست و منظره های طبیعی قشنگ و متفاوتی دارد... لبخند می زند که پس حتما روزی باید ایران را ببیند.
کاش حداقل اثر حضورمان در این جامعه کوچک و انسان مدار، این باشد که کسی کنجکاویش برای شناختن واقعی ایران یا دیدنش بیش تر شود.

انتخاب ابزار ارتباطی مناسب

در ادبیات ارتباطات از پیام و تبادل آن و انتخاب ابزار مناسب برای انتقال آن، بسیار سخن رفته است. پیام هایی که مبادله می کنیم، از نظر میزان اهمیت و بحرانی بودن با هم فرق دارند. بعضی مفاهیم ساده اند و برخی پیچیده. بعضی واضحند و برخی تو در تو و چند پهلو. این که چگونه ابرازشان کنیم اثر مهمی بر روی مفهوم منتقل شده دارد. ممکن است گیرنده پیام، مفهومی را که ما در ذهن داریم به روشنی درک نکند یا حتی برداشتی کاملا متفاوت داشته باشد. گیرنده ی پیام، بنابر روش فکری خودش، تجربه اش، عوامل محیطی، فاصله زمانی و مکانی و هزاران دلیل دیگر ممکن است مفهوم متفاوتی را دریافت کند. به علاوه، فاصله مکانی، زمانی، تفاوت فرهنگ و زبان عواملی هستند که در این بین ارتباط را پیچیده تر می کنند.
به همین دلیل، ابزارهای ارتباطی از نظر قدرت انتقال مفهوم اولویت بندی می شوند. مثلا تاکید می شود که در مورد پیام های مهم، حساس و بحرانی و در مورد پیام های پیچیده از ارتباط رو در رو استفاده شود نه از نوشته های الکترونیکی.
گنگی و حساسیت بعضی مفاهیم آن قدر زیاد است که جز با گفت و گوی رو در رو و با استفاده از حداکثر نشانه های برقراری ارتباط امکان پذیر نیست. عدم استفاده از ابزار ارتباطی مناسب می تواند باعث تنش و برخوردهای ناشی از سوتفاهم دو جانبه شود.
این یافته ها در مورد بسیاری از انواع ارتباطات صادق است.
بیان درست افکار، اندیشه ها، احساسات و خواسته هایمان، استفاده از ابزار مناسب و در نظر گرفتن عدم قطعیت های انتقال پیام مورد نظر، هنر گوینده است.
تلاش برای درک پیام های دریافت شده، در نظر گرفتن محدودیت های ابزارهای ارتباطی و کوشش برای روشن کردن پیام در یک ارتباط تعاملی، هنر شنونده است.
نمی دانم چرا یاد گفته روبرتو بنینی در فیلم "ببر و برف"می افتم که خاطره ای از کودکی اش برای دخترانش نقل می کند. روزی که پرنده ای کوچک روی شانه او نشسته و او پس از پر کشیدن پرنده کوچک و مسحور از شادی شگرف تجربه ای زیبا، با شادی پسرکی کوچک دوان دوان پیش مادرش می رود و ماجرا را برایش تعریف می کند ولی با واکنشی معمولی از طرف مادرش روبرو می شود؛ انگار که هیچ اتفاق مهمی نیفتاده است. حال آن که این اتفاق برای او زیبایی بزرگی بوده. پس از نقل خاطره اش به دخترانش می گوید که او واژگان مناسبی را برای شرح اتفاق قشنگی که برایش افتاده بوده، انتخاب نکرده بوده و نتوانسته زیبایی لحظه ای را که می خواسته بیان کند، با مادرش تقسیم کند...
گرچه شاید این، بیان مبالغه آمیزی از هنر برقراری ارتباط باشد؛ چرا که مادر و پسربچه در فضاهای متفاوتی هستند و برداشت های متفاوتی دارند ولی بنینی تاکید دارد که با هنر واژگانش می تواند احساس و پیامش را آن طور که هست، منتقل کند.

آش واژگان

گاهی وقت ها پس از خواندن بعضی نوشته هایم احساس می کنم عجب آشی پخته ام! انگار هرچه حبوبات و سبزیجات بوده در آن ریخته ام و هم زده ام... انتخاب و ترکیب مناسب حبوبات و سبزیجات، هنری است.
واژگان در هم، زاده ی افکار و اندیشه های شلوغ و درهم هستند.
پردازش و تحلیل روی دادها، افکار و اندیشه ها، به ذهنی روشن و ساختار یافته نیاز دارد و چنین هنری جز با یادگیری، تلاش و تمرین به دست نمی آید.

سه‌شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۵

بدون شرح

نگاهی خیره و با تعجب:
"خوبی؟"
"نمی دونم. مدت هاست از خودم نمی پرسم. باید خوب باشم."
شما چطور؟
شما از خودتان می پرسید؟
شما خوبید؟

یکشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۵

اگر یک هندی باشی...

هندی ها به ویژه هندی های جنوب هند و منطقه تامیل از دیگر ساکنان سنگاپور هستند که جمعیت چشم گیری دارند. در دانشکده صنایع و سیستم های ان.یو.اس در مقطع فوق لیسانس و دکترا تعداد بسیار کمی دانش جوی هندی دیده می شود و اکثریت با چینی هاست ولی در سایر دانشکده ها به ویژه در رشته های پایه مثل مهندسی برق، مکانیک، کامپیوتر، علوم کامپیوتر، داروسازی، پزشکی و حقوق تعداد قابل توجهی دانش جوی هندی حضور دارند.
هندی های شمال و جنوب با هم تفاوت دارند. هندی های شمال هند، پوستی روشن دارند، زبانشان متفاوت است، غذایشان کم تر تند است و بسیار از نظر چهره، رفتار و عادات شبیه ایرانیان هستند. تعداد جنوب هندی های ساکن سنگاپور بسیار بیش تر است؛ پوستی تیره دارند، زبانشان تامیل است و غذایشان تند. این دسته هم به ایرانیان شبیه هستند.
گرچه برخورد و آشنایی من با هندی ها در سنگاپور کم تر از چینی هاست، آن ها را ین گونه توصیف می کنم:
اگر یک هندی باشی:
باز هم حداقل یک میلیارد و صد میلیون نفر در دنیا تو را می فهمند چون زبان و فرهنگ هم سانی با تو دارند؛
تعداد کلمات انگیسی که می دانی از بیش تر آدم های دنیا -منهای انگلیس و قاره امریکا- بیش تر است؛
حتی از بسیاری از اروپایی ها به تر زبان انگیسی را می دانی؛
با سرعت و لهجه غلیظ و موکدی انگیسی حرف می زنی که ریشه در تاکید های حروف و آواهای زبان هندی دارد که درکش برای غیر هندی ها دشوار است؛
کتاب های انگیسی را با سرعت عجیبی تمام می کنی؛
از نظر میزان مطالعه در روز در رده بندی ها جزو برترین ها هستی و این با سرعت خواندن انواع کتاب های مختلفی که از کتاب خانه می گیری از طنز و داستان تا درسی و علمی روشن است؛
از به حد رساندن مزه ها لذت می بری و زبانت در برابر انواع فلفل ها خنثی است؛
هوش اجتماعی خوبی داری و به واسطه این هوش و برتری در به کارگیری زبان انگیسی خودت را در جمع خوب بیان می کنی؛
حرف زیادی برای گفتن داری ولی در بیانشان ساختاری به کار نمی گیری؛ در نتیجه وقتی سوالی سر کلاسی می پرسی، با وجود پاراگراف های بلندی که به کار بردی، گاهی مفهوم اصلی برای شنوندگان مبهم و گنگ است؛
از پارچه ها و لباس های پر رنگ و پر از زرق و برق لذت می بری؛
طلا را هر چه زرد تر و فراوان تر بیش تر دوست داری؛
انواع روغن ها و خاکسترها را با بوهای مختلف داری و به کار می بری؛
اگر هندو باشی، معبدهای رنگارنگ با چندین نماد عجیب برای خدا داری با ریسه هایی از گل های رنگارنگ؛
خرافه در میان انبوهی از جمعیت کشورت جاری است؛
منبع انسانی بزرگی برای فن آوری اطلاعات داری که با هوش و نبوغ و تواناییشان در بهترین شرکت های نرم افزاری، ارتباطی و مخابراتی دنیا کار می کنند؛
به آداب و رسومت پای بندی؛
معمولا در هر رده ای باشی، لباس ملی ات را به تن داری؛
هوش اجتماعی زیادت تو را از قانون های دست و پا گیر فراری می دهد؛
زیر بار نظم شدید نمی روی و همیشه به دنبال راه ذهنی خودت می گردی؛
درست به اندازه و با منطق فیلم های هندی، احساساتی هستی؛
ممکن است روزی چند بار عاشق شوی؛
اجتماعی هستی؛
معمولا در جمع ابراز عشق نمایان نمی کنی و خطوط سنتی و شرقی هنوز در وجود تو پر رنگ است؛
ممکن است به جای استفاده از قاشق و چنگال از دستت برای خوردن غذا استفاده کنی؛
گاهی بر خلاف چینی ها لزوما نسبت به جنس مقابل چشم امانت داری نداری؛
در رقابت با چین، از بزرگ ترین منابع انسانی دنیا برای تامین نیروی کار و نیز بازار فروش در دنیا هستی؛
به راحتی از نظم و قانون پیروی نمی کنی؛
معمولا هوای هم وطنانت را در غربت داری و مثل چینی ها شبکه اجتماعی بین خودی خوبی داری؛
مثل ایرانی ها در طبخ غذا از سیر و پیاز استفاده می کنی؛
آن چه ایرانیان به عنوان خورش می پزند، جدا جدا می پزی ولی با همان سبک، مثلا نخود را جدا می پزی، سبزیجات را جدا و گوشت را جدا و هر کدام را در ظرفی جداگانه می گذاری؛
می دانی دوغ چیست و آن را در طعم های مختلف از شور و شیرین و میوه ای داری؛
انواع نان ها را داری؛
در فرهنگ، هنر، تاریخ، چهره، عادات و رفتار و حرکات، شباهت های زیادی با ایرانیان داری گاهی کم رنگ تر و گاهی پر رنگ تر.
کشورت در کنار چین، از مهم ترین کشورهای آسیاست که دنیا ناچار است برای پیش رفت به حسابش بیاورد؛
با وجود فقر، کم سوادی رایج و رشد بالای جمعیت که مانند چین با برنامه ریزی کنترل نمی شود، آینده دنیا به کشور تو چشم دوخته است.

بوی باران

" بوی باران،
بوی سبزه،
بوی خاک..."
بارندگی های پیوسته که امانی به تابش خورشید نمی داد، کم شده ولی هنوز روزی تقریبا یک بار باران با تمام وجودش می بارد و همه جا را می شوید. قورباغه های کوچک و حلزون های همه اندازه در پیاده روها به راه می افتند و دیگر به جای این که روبرو را نگاه کنی، نگاهت مدام به قدم بعدی است که مبادا روی حلزونی فرود بیاید که با کندی و در آرامش در حال گذر از این زندگی پر از شتاب و دوندگی است.

دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۵

اگر یک چینی باشی...

آن گونه که من در این مدت دیدم،
اگر یک چینی باشی:
حداقل یک میلیارد و دویست و نود و نه میلیون نفر آدم دیگر در دنیا زبانت را کماکان می فهمند؛
تقریبا هر کجای دنیا باشی، هم وطنان زیادی پیدا می کنی؛
هیچ چیزی برایت غیر ممکن نیست؛
به هر چیزی احساس نیاز کنی، با سخت کوشی یاد می گیری چون باور داری که هر چیزی یک "فرآیند یادگیری" است؛
زندگی می کنی تا کار کنی؛
همیشه در شبکه های اجتماعی هم وطنان پوشش داده می شوی، به آن ها کمک می کنی و به تو کمک می کنند؛
با فروتنی و سادگی به مراتب بالا می رسی؛
کم تر نقد می کنی؛
بیش تر کار می کنی؛
با ساده ترین قواعد زبان ولی با پیچیده ترین آواها با دیگران ارتباط برقرار می کنی؛
با دو تا چوب و یک قاشق غذا می خوری؛
از آواها و نواهای مرموز، کش دار و عجیب لذت می بری؛
معمولا اصول و ارزش های اجتماعی و انسانی را به کار می گیری؛
معمولا به ارزش های کنفوسیوس باور داری؛
به هم وطنانت اعتماد می کنی ولی با دیگران، گرچه مهربان و فروتنی، با احتیاط جلو می روی؛
دوستانه عاشق می شوی؛
ذهن و طرز فکر پیچیده ای داری ولی در ظاهر ساده ای؛
خوب می نویسی ولی سخت بیان می کنی؛
با کم ترین ها هم می توانی راضی باشی؛
با فروتنی و بدون ادعا می توانی بلند پرواز باشی؛
مقتصدی؛
قوانین و دستورات را معمولا بی چون و چرا می پذیری؛
تاریخ و فرهنگ عمیق و طولانی داری؛
تو فو، سویا و سبزیجات زیادی می خوری؛
هزاران نوع چای داری؛
هر چیزی را از گیاه و گوشت، خشک می کنی؛
در بسته بندی های کوچک و ارزان هنرمندی؛
همه جای دنیا کالاهای ارزان کشورت را پیدا می کنی؛
هر چیز را بپسندی، به سرعت و به روش خودت کپی می کنی؛
معنی جهانی شدن را خوب می فهمی؛
تمرکز و پیوستگی داری؛
محتاطی؛
گاهی در نوآوری به بن بست می رسی ولی بسیار پر تلاشی؛
چند بعدی نیستی ولی اگر لازم باشد برای آن هم تلاش می کنی؛
خیلی ها در دنیا دست کمت می گیرند ولی تو آرام آرام و با سخت کوشی پیش می روی!

فراتر از توصیف

از دست دادن، احساس عجیبی است. انگار بخشی از وجودت در نقطه ای از زمان و در گذشته، ثابت و بی حرکت مانده، جا مانده و با تو و در طی زمان پیش نیامده.

یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۵

می توان

می توان...
می توان آرام آرام آموخت.
می توان تفاوت های آدم ها با هر فرهنگ، نژاد، دین، ارزش و زبان دید و درک کرد.
می توان آدم ها را فراتر از تفاوت هایشان دوست داشت.
می توان دور بود.
می توان فراتر از فواصل جغرافیایی و زمانی، عاشقانه دوست داشت.
می توان دوست داشته ها را از دور، با نگاهی دوباره دید و دوستشان داشت.
می توان از تغییرات هراسید یا با کنجکاوی کودکانه و با دستانی باز، لمسشان کرد و زندگی را دوباره دید.
می توان "خود" را دوباره جویید.
می توان با فروتنی، نداشته ها و ضعف های ناشی از ابعاد فردی یا اجتماعی را پذیرفت و برای بهتر شدن تلاش کرد.
می توان خوبی های خود را پذیرفت و باور کرد که خوبی هایی فراتر در آدم هایی متفاوت وجود دارد.
می توان دید که ما تنها نقطه کوچکی از دنیا هستیم و برای بقا و پیشرفت به ارتباط و یادگیری از دیگران نیازداریم.
می توان برای بقا و پیشرفت با دیگران، شبیه ها و متفاوت ها، در ارتباط و یادگیری دو سویه بود.
می توان "غرور" را کنار گذاشت و دریافت که پیشرفت و سعادت می تواند فراتر از طول و عمق تاریخ و افتخارات پیشینه باشد.
می توان با وجود تمام تفاوت ها به هم احترام گذاشت.
می توان یاد گرفت.
می توان یاد داد.
می توان ارزش زمان و زندگی را باور کرد.
می توان برای بهتر شدن تلاش کرد.
می توان به جای حرف زدن، مشاهده، بررسی و عمل کرد!

چهارشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۵

پس از تعطیلات

عید قربان یا هری رایا حاجی، سال نو میلادی، بار دیگر آتش بازی و جشن های سال نو و تعطیلات بلند مدت.
امروز بعد از مدت ها اکثر بچه های لابراتوار هستند. خیلی هاشان تازه از سفر برگشته اند. چهره ها تازه و گشاده و آدم ها با انرژی نو سر کار برگشته اند. سوغاتی ها در جریان است. یکی از دوستان چینی، بسته کوچکی می دهد که شبیه شیرینی است ولی برخلاف انتظار، شور و تند است. مردمان جنوب چین هم مزه تند را می پسندند مثل تامیل ها که ساکن جنوب هند هستند.
دوست دیگری که هنوز علاقه مرا به برگ های چای چینی که در آب می ریزند، به یاد دارد، برایم بسته ای برگ چای آورده که گویا "چای سفید" است.
گروه آخر دانش جویان ایرانی امسال هم دارند از راه می رسند. دیشب برای دیدن دوستی به خوابگاه سری زدم. دو دختر جدید از دانشگاه سابقم تازه از راه رسیده اند. وقتی دیشب هفت دختر ایرانی دور میزی نشستیم و حرف زدیم، احساس جالبی داشتم. شبکه ایرانیان سنگاپور در حال رشد است. فضای بچه های جدید روشن تر و دوستانه تر است از فضای گنگ و ناشناس اولین گروه دانش جویان ایرانی ورودی سنگاپور. ترس و ابهامشان کم رنگ تر از گروه سال گذشته است و سریع تر به محیط جدید خو می گیرند.
ترم تحصیلی جدید به زودی شروع می شود. با آمدن بچه های لیسانس و شروع کلاس ها، باز هم دانشگاه پر از هیاهو و جنب و جوش می شود؛ در طول تعطیلات تنها ساکنان دانشگاه دانش جویان پژوهشی بودند که برای تعطیلات برنگشته بودند. سکوت بود و تمرکز و آرامش و تعمیرات دستگاه ها و ساختمان ها. با شروع ترم جدید چند روز دیگر دانشگاه دوباره پر هیاهو می شود.