پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۷

مشتی دلار

با هم نهار می خوریم:

من: چه لباس قشنگی! چقدر بهت میاد!
او (خندان): واقعا! می دونی سه تاش رو 12 دلار خریدم!

می خواهیم برای مصاحبه با چند نفر از برنامه ریزهای تولید، وارد سالن های ساخت و تولید شویم. باید لباس، کلاه و عینک ایمنی بپوشیم. عینک ها روغنی هستند و دید تار. هم کارم بسته دستمال مرطوبش را جلو می آورد تا من هم بردارم:

من: ممنون!
او: اوه! می دونی دو بسته اش رو 1.5 دلار خریدم!

اندیشه و من رفته ایم فودکورت(*) همیشگی تا کمی با هم درد دل کنیم. خانم خوش اخلاق همیشگی می آید و نوشیدنی هایمان را روی میز می گذارد؛ در حالی که سکه ها را جا به جا می کنیم:

او ( با اشاره به بلوز قرمزش): قشنگه؟
ما: البته! خیلی قشنگه!
او (با چهره خندان همیشگی): دو تاش رو 10 دلار خریدم!

یک شنبه عصر، سرگرم اتاق تکانی، جارو به دست، مارگارت را می بینم که تازه برگشته خانه:

او: موهام رو کوتاه کردم!
من: قشنگ شده!
او: آره! بار پیش بد شده بود. این بار رفتم یک آرایشگاه دیگه. 40 دلار دادم!

افتادن و برخاستن

جالب است که این جا گاهی در مسیرهای گذر می بینی که بچه های خردسال در حال حرکت، زمین می خورند و معمولا بدون گریه و زاری بلند می شوند و دوباره به بازی یا راه رفتن ادامه می دهند. بزرگتر همراهشان هم واکنش خاصی نشان نمی دهد؛ نه تلاش می کند بچه را در بر بگیرد، نه بلندش کند یا او یا زمین را محکوم کند. انگار برای بچه و همراهش "زمین خوردن" و "دوباره برخاستن" اتفاقی عادی و طبیعی است.
گاهی وقت ها با دوستان در مورد این موضوع حرف می زنیم. این با الگوهای رایج کودکی بیشترمان فرق دارد.
این طوری انگار زمین خوردن، اشتباه نیست؛ کسی مقصر نیست؛ دلیلی هم برای ترس از افتادن نیست، خودت بعد بلند می شوی!
جالب است اگر زمین خوردن و برخاستن در زندگی هم این قدر طبیعی باشد.