چهارشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۴

از ماست که بر ماست

هوای تهران به شدت آلوده است؛ هوای تهران از حالت هشدار و بحران،‌به اضطرار رسید؛ امروز و فردا به دلیل آلودگی شدید هوا مراکز اداری و مدارس و ... تعطیلند... کودکان و سال خوردگان در معرض خطرند...
این جملات، مرتب در اخبارتکرارمی شوند.
سوار اتوبوسم. احساس خفگی می کنم، نفس بالا نمی آید. هر که را می بینم از سردرد شکایت می کند... از پنجره به ماشین هایی که در ترافیک میدان توحید منتظرند، نگاه می کنم. زیر این آسمان گرفته و مه آلود، ماشین هایی می بینم با یک یا دو نفر سرنشین... ماشین هایی با سرنشینان زیاد که خانواده به نظر می رسند و گویی در حال پیک نیک رفتن هستند.آخر امروز تعطیل است! در چهره
بیشتر آدم ها دلهره و نگرانی از این همه هشدار به چشم نمی خورد. چرا همه چیز برایمان عادی شده است؟
جدای از همه مسایل، تنها در ذهنم تکرار می شود که از ماست که بر ماست...

حادثه

وقوع حادثه در کشور من، موضوع عجیبی نیست. هر سال چندین بار اتفاقات دردناک و تکان دهنده ای رخ می دهد که همه را متعجب و اندوهگین می کند؛ یک هفته ای از آن سخن می گوییم و می نویسیم و اشک می ریزیم؛ بعد به انباری تاریخ می سپاریمش... این حوادث بسی عجیبند. مثلا هواپیمایی با وجود آگاهی از نقص فنی و با وجود تمام خاطراتی که از سقوط های سالانه داریم، از زمین بلند می شود و در وحشت سقوط بر روی مجتمعی مسکونی سقوط می کند... صدها قربانی با مرگی دردناک و فجیع...
مامان همین طور اشک می ریزد. با خودم می اندیشم آیا برنامه ریزان و هدایت گران هم این قدر تکان می خورند و می گریند و چاره می اندیشند؟
مردن در سرزمین من عادی شده است... حادثه در سرزمین من عادی شده است....

سه‌شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۴

Trade-off

از همان دوران راهنمایی دوست خوبی برایم بوده است. حتی اگر مدت ها نبینمش، وقتی دوباره همدیگر را می بینیم انگار مدت ها با هم بوده ایم.
می گوید : "تبریک می گم بورس گرفتی...!". می گویم: " در عوض تو چند بعد زندگی را جلو برده ای!‌ شریک و همراهی امین در زندگی داری!"
روز بعد که می بینمش، می گوید که خیلی به این حرفم فکر کرده...

یکشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۴

خانه آقای نئو


کلاس ها هم تمام شد. این جا رسم خوبی در بعضی دانشکده ها رایج است؛ وقتی ترم تمام می شود، استاد و شاگردان به پایان رساندن موفقیت آمیز یک ترم تحصیلی را با شیرینی و آب میوه و خوراکی جشن می گیرند.
من یک کلاس از واحد علوم تصمیم گیری دانشکده مدیریت برداشته بودم. گرچه این کلاس " روش های تحقیق کیفی" برای من خیلی زود بود، ولی من عاشق این کلاس و استادش بودم. دکتر رویلین، درست مثل بازیگرها کلاس را اداره می کرد. از فلسفه تحقیق و چرایی و چگونگی اش می گفت و همه را در بحث ها به مشارکت می گرفت. کوچک ترین حرکت چهره مان را اگر با قسمتی موافق یا مخالف بودیم و یا مشکلی داشتیم، شکار می کرد و ما را به بحث می کشاند. گرچه تنها پس از گذشت نیمی از ترم، تازه فهمیدم که چطور باید با مقاله های دشواری که باید هر هفته قبل از کلاس می خواندیم تا سر کلاس راجع بهشان بحث کنیم، برخورد کنم، ولی این کلاس با وجود تمام سختی هایش بهترین کلاس برای من بود.
یکی از همکلاسی هایم،‌ آقای نئو دانشجوی دکترا بود که در موسسه تحقیقاتی که به من بورس داده بود، کار می کرد. اوایل کمی جا خورده بودم، این آدم خیلی چیزها راجع به بورس من و گروه ما می دانست. می ترسیدم دست از پا خطا کنم. حدود چهل سالی داشت و در برابر هر یک کلمه که مقابلش می گذاشتی، یک صفحه حرف تخصصی می گفت. اما به مرور زمان، ترسم تبدیل به احترام و یادگیری شد.
هفته آخر، او از تمام کلاس و دکتر رویلین دعوت کرد که به خانه جدیدش برویم. دکتر رویلین هم گفت این می تواند جشن خوبی برای رپ آپ کلاسمان باشد!
همه در یکی از ایستگاه های ام. آر.تی (مترو) قرار گذاشتیم. وقتی رسیدم برایم جالب بود که دکتر رویلین را بعد از یک ترم در کت و شلوار و کراوات دیدن، ‌در لباسی کاملا ساده و اسپرت می دیدم. خانه آقای نئو خیلی دور بود. ولی واقعا قشنگ بود.
پس از ورود با همسرش و دو دختر کوچک 6 و 8 ساله اش آشنا می شویم. دیوار اتاق پذیرایی پر است از نقاشی های رنگارنگ دخترانش. دو مبل کوچک چینی قشنگ هم به اندازه بچه ها گوشه ای از اتاق است. ما را دعوت می کند تا تمام طبقات را ببینیم. بین طبقات، تابلوهای نقاشی قشنگی نصب شده. اتاق بچه ها رنگارنگ و قشنگ است. اتاق کار نئو پر از کتاب و ساده و آبی و نقره ای است. با لپ تاپ و بلندگوهای کوچکی روی میز. اتاق کوچکی مخصوص تماشا کردن فیلم و ... خانه شان واقعا هنرمندانه است. در این خانه افراد دیگری هم زندگی می کنند. ماهی های کوچک قشنگ در آکواریوم اتاق پذیرایی، ماهی های بزرگ غول پیکر در حوض زیبای گوشه حیاط، خوکچه هندی با دماغ کوچولویش که مرتب برای شناسایی محیط و مهمان های کنجکاو،‌این ور و آن ور می شود، و سگی سفید و بزرگ در حیاط که من از دور تماشایش می کنم که چقدر اجتماعی به دنبال چوبی که جیانگ لی پرتاب می کند، می دود.
سوسیس های مرغ، بادمجان ها، بال ها و مارش مالو ها را به سیخ های کوچک چوبی می کشیم و باربکیو می کنیم. از دیدن مارشمالوها به هیجان آمدم و برای دوستانم از لافکادیو - شیری که عاشق مارشمالو بود- می گویم ولی انگار دوستانم شل سیلور استاین را خیلی نمی شناسند. این طوری اوج هیجان من در هوا پخش می شود، چون کسی نیست که بفهمد چقدر مهم است که داریم مارشمالوی مورد علاقه لافکادیو را می خوریم...
نئو به من می گوید که خیالم راحت باشد؛ او همه چیز را "حلال" خریده، ... بعد می پرسد تا به حال منزل سنگاپوری ها رفتم یا نه. و من از خانواده مسلمانی می گویم که هم اتاقی ام مدتی با آن ها زندگی کرده بوده... این کار گروهی بچه ها را به هم نزدیک تر می کند. همه از هر دری با هم بحث می کنند. با لیا او دختر چینی بسار باهوشی که دانشجوی دکتر رویلین است، راجع به تزش و مصاحبه هایی که داشته، حرف می زنم. فرصتی می شود که از الکس،‌همکلاسی آلمانی که چینی و ژاپنی می داند و روی انتقال تکنولوِی کار می کند، بپرسم که چطور این راه را شروع کرده و علاقه اش را نسبت به آسیای جنوب شرقی بفهمم. جولین از دانشگاه های فرانسه می گوید و نیسان از تایوان.
چقدر دلم می خواهد بیجینگ، شانگهای،‌ تایوان، هنگ کنگ، کره جنوبی و ... را ببینم... از ایران هم خیلی حرف می زنیم. باز هم سعی می کنم این چهره منفی و تاریکی که از این سرزمین زیبا وجود دارد، به سهم خودم کمرنگ کنم. با جیانگ لی از کتابی که از مالزی خریده و نویسنده اش امام محمد غزالی است، حرف می زنم. کاش بیشتر می دانستم. کاش بیشتر یاد می گرفتم که بحث سازنده چگونه باید باشد.
پایان بخش این کار گروهی، همکاری همسر نئو در نواختن پیانو با همراهی دختر کوچکشان است که ویولون می نوازد. ترکیب بسیار زیبایی است و البته اوج برنامه ریزی روی تربیت بچه ها... جیانگ لی و جولین هم کمی پیانو می نوازند. نمی دانم چرا حس می کنم جیانگ لی چقدر شبیه یکی از دوستان مرکز کارآفرینی است که گیتار و پیانو می نوازد. دنیا واقعا کوچک است.
با دو تا از همکلاسی ها و دکتر رویلین با تاکسی برمی گردیم نزدیکی کمپوس. مرا نزدیکی دانشکده مهندسی پیاده می کنند چون می خواهم بروم لب تا نامه هایم را چک کنم و فایل هایم را مرتب کنم. دکتر رویلین می گوید " دیر برنگرد، امشب یکشنبه است و خیابان ها خلوتند..."
احساس امنیت و دوستی میان آدم های ساده و یک رو احساس دلپذیری است...

هیچ چیز بدیهی نیست

روی تخت دراز می کشم. صدای مامان و بابا که در اتاق پذیرایی نشسته اند و با هم حرف می زنند، می آید. چشم هایم از خستگی این سفر شبانه سنگین است. نیمه خوابم شاید. نمی دانم از چه حرف می زنند. فقط سرمست صدایشان هستم که در گوشم جاری است.
مامان و بابا زندگی جدیدی را بدون ما شروع کرده اند. من این را وقتی بیشتر می فهمم که بابا پشت رایانه می نشیند و با صبر و هیجان، نامه تو را برای مامان که صبورانه گوشه ای نشسته و چشم و گوشش به باباست، می خواند. واژه به واژه... و بعد به هم یادآوری می کنند که در جواب نامه ات چه بنویسند تا همه آن چه تازه اتفاق افتاده را برایت بنویسند... مامان و بابا واقعا صبورند و آرام، ساده و پاک...
هیچ وقت فکر نمی کردم از شنیدن صدایشان و از تماشا کردنشان حین زندگی، ‌این قدر لذت ببرم و قدر وجودشان را حس کنم...

شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۴

Whirling Dervishes


یکی از دوستان کشفش کرد. پروفسور ف استاد جامعه شناسی در دانشکده علوم اجتماعی است که مطالعات زیادی روی عرفان و ادبیات تصوف دارد. فارسی می داند و اشعار مولانا را به خوبی می خواند. آدم بسیار باهوش و با جذبه ای است. از گروه Dervish Ensemble دعوت کرده بود که از ترکیه آمده بودند و رقص سماع را اجرا می کردند. قرار بود گروهی از دانشجویانش را به این اجرای این گروه در موزه تمدن های آسیایی ببرد؛ از ما هم دعوت کرد. پس از جستجوی بسیار، موزه را پیدا کردیم و کمی قبل از شروع به برنامه رسیدیم. با همسر ایرانی پروفسور ف آشنا شدیم که خانمی بسیار آرام و متشخصی است. چراغ ها خاموش می شوند و معرفی شروع می شود. از پروفسور ف می خواهند که برای معرفی کامل برنامه روی سن بیاید. "بشنو از نی چون حکایت می کند، از جدایی ها شکایت می کند" این را با همان لحجه خاصش می گوید. از عشق واقعی می گوید و نمادهایش در انسان.. عشق زن و مرد، عشق مادر و فرزند،‌ عشق میان انسان ها که تنها تکه ای از عشق به مبدا وصف ناپذیر هستی است. بعد از گروه می گوید که از ترکیه آمده اند و اکثرا فارغ التحصیل رشته موسیقی از دانشگاه استانبول هستند که با علاقه شخصی به اجرای رقص سماع پرداخته اند.

همه عبایی مشکی پوشیده اند و روی صندلی نشسته اند. موسیقی کشدار و پر سوزی که شباهت بسیاری با موسیقی سنتی ایرانی دارد، آغاز کننده برنامه است. زبانشان ترکی است ولی می توانم بفهمم که جملات پرسوزی که در بین موسیقی خوانده می شود، مدح مولاناست. سپس سه مرد با عبای مشکی و کلاه کهربایی بسیار بلندی که سنگین به نظر می رسد، به آرامی و با احترام وارد سن می شوند. با تواضع گوشه ای می نشینند تا مدح پرسوز به پایان می رسد و ضربه ها به اوج می رسد. زمین را می بوسند؛ به آرامی بلند می شوند و عبای مشکیشان را در می آورند. زیر عبا، لباسی سراسر سفید به تن دارند. پشت هم می ایستند و دو به دو به آرامی به هم تعظیم می کنند. مدتی به ادای احترام و سلام کردن به یکدیگر می گذرد. بعد می چرخند و در یک خط روبروی حضار می ایستند. دستانشان به حالت دعا زیر سینه شان بسته شده و به آرامی می چرخند؛ چین لباس سفیدشان در این چرخ های ممتد باز می شود و با نظم خاصی می چرخد. دستان بسته در حین چرخش از ناحیه سینه به آرامی به سمت سرشان حرکت می کند تا به بالای سرشان می رسد. دست راست با وقار و هیبت خاصی بالای کلاه بلند خم می ماند و دست چپ در راستای کتف کشیده می شود. مانند گلی که می شکفد... می چرخند و می چرخند و می چرخند... یادم نمی آید چقدر طول کشید؛ شاید بیست تا سی دقیقه! انگار در این تکرار غرق شده بودند. موسیقی پرسوز ادامه دارد...

می گویند مولوی خود این گونه شعر می گفته... ارتباطی عجیب در این حرکات نهفته است. بعدها که سر کلاس پروفسور ف به تعبیر حرکات پرداختیم، فهمیدم که لباس سفید نماد کفن است و عبای مشکی نماد خاکی که تن را در بر می گیرد و آن کلاه خاکی بلند چیزی مثل سنگ قبر... چرا که می اندیشند اگر انسان به مرگ بیندیشد و برانگیختگی، به زندگی نگاهی دوباره می کند. این چرخش طولانی نیایشی با مبدا هستی است که از آن جدا شده ایم. دستی که رو به آسمان است موهبت و رحمت الهی را می گیرد و دست رو به زمین، این رحمت را به زمین می بخشد. تفسیر دلنشینی است. انسان می تواند آن قدر والا باشد که هادی رحمت و موهبت الهی شود...

مبهوت این تکرار شده ام... رمزی عجیب در تکرار نهفته است.

برایم خیلی جالب است که حضاری که هریک از گوشه ای از دنیا هستند چه برداشتی از این اجرا دارند...
همین طور مرتب به این می اندیشم که فارغ از محل زاد و وفات، چطور گروه های ترکی مبلغ و معرف مولانا هستند...
برای اطلاعات بیشتر می توانید این لینک ها را ببینید:

پنجشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۴

دیوانه

دیوانه ام. دیوانه آسمان کوتاه این سرزمین همیشه سبز، دیوانه درختانش که شاخه های انبوه و پهنشان را به سوی آسمان گسترده اند. به راستی انگار در نیایشند...
دیوانه ام. دیوانه آرامش عجیب این سرزمین سبز. دیوانه این سرزمین که به جای گنجشک، مینا هایند که همه جا می پرند و آواز می خوانند؛ دیوانه برق های بی صدا و رنگارنگی که در آسمان شب می درخشند و گاهی در طوفان، ‌وحشی و سهمگین می شوند و رعدشان بدن را به لرزه می اندازد؛ دیوانه باران های ناگهانی که شهر را می شویند؛ دیوانه غروب های هزار رنگی که از طبقه هفتم دانشکده می بینم و در جا خشکم می کند؛ دیوانه هجوم ابرهای انبوه و وحشی که می بارند و می روند؛ دیوانه حلزون های ریز و
درشتی که فارغ از سرعت گذر زندگی،‌ با آرامش تمام می گذرند و همیشه باید مواظب قدم هایت باشی که لهشان نکنی؛ دیوانه درختان همیشه سبزی که هیچ وقت زرد نمی شوند؛ گل های عجیب؛ آواهای عجیب پرندگان؛ مورچه های ریز و درشتی که شب و روز و میان این همه شلوغی، سرگرم کارند، درست مثل بیشترین جمعیت این سرزمین،‌ مثل چینی های ساده و پر کار...
دیوانه ام. دیوانه کوه های سرخ تبریز؛ کوه ها و دشت های سبز و زرد و بنفش کردستان و آب های روانش که بهشت را مجسم می کنند. دیوانه کویر شیشه ای سمنان که بلورهای گچ، روی خاکش می درخشند. دیوانه مرنجاب با آن همه وسعت و سکوت و هیبتش. دیوانه دریای پهن و آرام بندرعباس و غروب های بی نظیرش. دیوانه درختان سرسبز نمک آبرود و ساحل آرامش. دیوانه گرمای بوشهر و مردمانش که با هیچ، شادند و قلبشان را با تو قسمت می کنند.
دیوانه لحظه ای که روی نقشه می بینم خاکی که زیر پایم است، خاک سرزمین مادری است. چقدر این ترکیب، پر معنی است " سرزمین مادری". دیوانه کوه هایی که از این ارتفاع مشخصند. دیوانه این قله های پر برف. دستم را روی پنجره می فشارم که همه را حس کنم؛ با یادآوری توصیه دوستی که می گفت هنگام رفتن، به بازگشت هم فکر کن تا اندوهش کمتر شود؛ ولی مگر زندگی سراسر تغییر و تحول نیست؟
دیوانه ام. دیوانه لحظه ای که روی زمین می نشینیم... دیوانه همه آن ها که همیشه با منند؛ چه دور باشند، چه نزدیک. دوری فقط
فرصتی است که ارزش نعمت هایی را که داری، بیشتر بدانی.
دیوانه ام. دیوانه این زندگی عجیب و پر رمز و راز