یکشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۴

خانه آقای نئو


کلاس ها هم تمام شد. این جا رسم خوبی در بعضی دانشکده ها رایج است؛ وقتی ترم تمام می شود، استاد و شاگردان به پایان رساندن موفقیت آمیز یک ترم تحصیلی را با شیرینی و آب میوه و خوراکی جشن می گیرند.
من یک کلاس از واحد علوم تصمیم گیری دانشکده مدیریت برداشته بودم. گرچه این کلاس " روش های تحقیق کیفی" برای من خیلی زود بود، ولی من عاشق این کلاس و استادش بودم. دکتر رویلین، درست مثل بازیگرها کلاس را اداره می کرد. از فلسفه تحقیق و چرایی و چگونگی اش می گفت و همه را در بحث ها به مشارکت می گرفت. کوچک ترین حرکت چهره مان را اگر با قسمتی موافق یا مخالف بودیم و یا مشکلی داشتیم، شکار می کرد و ما را به بحث می کشاند. گرچه تنها پس از گذشت نیمی از ترم، تازه فهمیدم که چطور باید با مقاله های دشواری که باید هر هفته قبل از کلاس می خواندیم تا سر کلاس راجع بهشان بحث کنیم، برخورد کنم، ولی این کلاس با وجود تمام سختی هایش بهترین کلاس برای من بود.
یکی از همکلاسی هایم،‌ آقای نئو دانشجوی دکترا بود که در موسسه تحقیقاتی که به من بورس داده بود، کار می کرد. اوایل کمی جا خورده بودم، این آدم خیلی چیزها راجع به بورس من و گروه ما می دانست. می ترسیدم دست از پا خطا کنم. حدود چهل سالی داشت و در برابر هر یک کلمه که مقابلش می گذاشتی، یک صفحه حرف تخصصی می گفت. اما به مرور زمان، ترسم تبدیل به احترام و یادگیری شد.
هفته آخر، او از تمام کلاس و دکتر رویلین دعوت کرد که به خانه جدیدش برویم. دکتر رویلین هم گفت این می تواند جشن خوبی برای رپ آپ کلاسمان باشد!
همه در یکی از ایستگاه های ام. آر.تی (مترو) قرار گذاشتیم. وقتی رسیدم برایم جالب بود که دکتر رویلین را بعد از یک ترم در کت و شلوار و کراوات دیدن، ‌در لباسی کاملا ساده و اسپرت می دیدم. خانه آقای نئو خیلی دور بود. ولی واقعا قشنگ بود.
پس از ورود با همسرش و دو دختر کوچک 6 و 8 ساله اش آشنا می شویم. دیوار اتاق پذیرایی پر است از نقاشی های رنگارنگ دخترانش. دو مبل کوچک چینی قشنگ هم به اندازه بچه ها گوشه ای از اتاق است. ما را دعوت می کند تا تمام طبقات را ببینیم. بین طبقات، تابلوهای نقاشی قشنگی نصب شده. اتاق بچه ها رنگارنگ و قشنگ است. اتاق کار نئو پر از کتاب و ساده و آبی و نقره ای است. با لپ تاپ و بلندگوهای کوچکی روی میز. اتاق کوچکی مخصوص تماشا کردن فیلم و ... خانه شان واقعا هنرمندانه است. در این خانه افراد دیگری هم زندگی می کنند. ماهی های کوچک قشنگ در آکواریوم اتاق پذیرایی، ماهی های بزرگ غول پیکر در حوض زیبای گوشه حیاط، خوکچه هندی با دماغ کوچولویش که مرتب برای شناسایی محیط و مهمان های کنجکاو،‌این ور و آن ور می شود، و سگی سفید و بزرگ در حیاط که من از دور تماشایش می کنم که چقدر اجتماعی به دنبال چوبی که جیانگ لی پرتاب می کند، می دود.
سوسیس های مرغ، بادمجان ها، بال ها و مارش مالو ها را به سیخ های کوچک چوبی می کشیم و باربکیو می کنیم. از دیدن مارشمالوها به هیجان آمدم و برای دوستانم از لافکادیو - شیری که عاشق مارشمالو بود- می گویم ولی انگار دوستانم شل سیلور استاین را خیلی نمی شناسند. این طوری اوج هیجان من در هوا پخش می شود، چون کسی نیست که بفهمد چقدر مهم است که داریم مارشمالوی مورد علاقه لافکادیو را می خوریم...
نئو به من می گوید که خیالم راحت باشد؛ او همه چیز را "حلال" خریده، ... بعد می پرسد تا به حال منزل سنگاپوری ها رفتم یا نه. و من از خانواده مسلمانی می گویم که هم اتاقی ام مدتی با آن ها زندگی کرده بوده... این کار گروهی بچه ها را به هم نزدیک تر می کند. همه از هر دری با هم بحث می کنند. با لیا او دختر چینی بسار باهوشی که دانشجوی دکتر رویلین است، راجع به تزش و مصاحبه هایی که داشته، حرف می زنم. فرصتی می شود که از الکس،‌همکلاسی آلمانی که چینی و ژاپنی می داند و روی انتقال تکنولوِی کار می کند، بپرسم که چطور این راه را شروع کرده و علاقه اش را نسبت به آسیای جنوب شرقی بفهمم. جولین از دانشگاه های فرانسه می گوید و نیسان از تایوان.
چقدر دلم می خواهد بیجینگ، شانگهای،‌ تایوان، هنگ کنگ، کره جنوبی و ... را ببینم... از ایران هم خیلی حرف می زنیم. باز هم سعی می کنم این چهره منفی و تاریکی که از این سرزمین زیبا وجود دارد، به سهم خودم کمرنگ کنم. با جیانگ لی از کتابی که از مالزی خریده و نویسنده اش امام محمد غزالی است، حرف می زنم. کاش بیشتر می دانستم. کاش بیشتر یاد می گرفتم که بحث سازنده چگونه باید باشد.
پایان بخش این کار گروهی، همکاری همسر نئو در نواختن پیانو با همراهی دختر کوچکشان است که ویولون می نوازد. ترکیب بسیار زیبایی است و البته اوج برنامه ریزی روی تربیت بچه ها... جیانگ لی و جولین هم کمی پیانو می نوازند. نمی دانم چرا حس می کنم جیانگ لی چقدر شبیه یکی از دوستان مرکز کارآفرینی است که گیتار و پیانو می نوازد. دنیا واقعا کوچک است.
با دو تا از همکلاسی ها و دکتر رویلین با تاکسی برمی گردیم نزدیکی کمپوس. مرا نزدیکی دانشکده مهندسی پیاده می کنند چون می خواهم بروم لب تا نامه هایم را چک کنم و فایل هایم را مرتب کنم. دکتر رویلین می گوید " دیر برنگرد، امشب یکشنبه است و خیابان ها خلوتند..."
احساس امنیت و دوستی میان آدم های ساده و یک رو احساس دلپذیری است...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام دوست گرامی
من مطالب وبلاگ شما رو مطالعه میکنم جالب بود
یه سئوال در مورد بورسی که گرفتید دارم .
در ازای بورسی که به شما میدن چه تعدی میگیرن منظورم تعهد خدمتی است.
ممنون می شم اگه جواب بدین این آدرس میلم است
razi_400@yahoo.com