یکشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۴

هیچ چیز بدیهی نیست

روی تخت دراز می کشم. صدای مامان و بابا که در اتاق پذیرایی نشسته اند و با هم حرف می زنند، می آید. چشم هایم از خستگی این سفر شبانه سنگین است. نیمه خوابم شاید. نمی دانم از چه حرف می زنند. فقط سرمست صدایشان هستم که در گوشم جاری است.
مامان و بابا زندگی جدیدی را بدون ما شروع کرده اند. من این را وقتی بیشتر می فهمم که بابا پشت رایانه می نشیند و با صبر و هیجان، نامه تو را برای مامان که صبورانه گوشه ای نشسته و چشم و گوشش به باباست، می خواند. واژه به واژه... و بعد به هم یادآوری می کنند که در جواب نامه ات چه بنویسند تا همه آن چه تازه اتفاق افتاده را برایت بنویسند... مامان و بابا واقعا صبورند و آرام، ساده و پاک...
هیچ وقت فکر نمی کردم از شنیدن صدایشان و از تماشا کردنشان حین زندگی، ‌این قدر لذت ببرم و قدر وجودشان را حس کنم...

۱ نظر:

سخت‌گیر گفت...

اگر من و تو به حرفمان عمل و برای رسیدن به آرمان هایمان تلاش کنیم، کیفیت زندگی خودمان و عزیزانمان بهتر می شود. اگر پیشرفتی می بینی دلیلش این است که خود ما جلو رفته ایم.