یکشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۶

امروز

پنجره اتاقم را باز گذاشتم تا هنگام جارو زدن، هوای اتاق هم تازه شود. قاصدکی رقصان آمد تو.
امروز روز خوبی است! می دانم!

جشن بهار

نان فروشی سر خیابان، قفسه بزرگ جدیدی گذاشته پر از شیرینی های چینی و مالایی.
سوپرمارکت روبروی خانه پر شده از گلدان های نماد خوش بختی در فرهنگ چینی، پر شده از شاخه های بیدمشک.
کم تر از دو هفته مانده به جشن بهار.
گرچه این جا هر چند وقت یک بار بهانه ای برای جشن و شادی هست، ولی به نظر من واقعی ترین جشن این سرزمین، جشن سال نو چینی است. سال نو میلادی رنگارنگ و پر سر و صدا جشن گرفته می شود ولی شور و شوق و شادی حقیقی تحویل سال را هنگام سال نو چینی بیشتر و عمیق تر می شود حس کرد. سال نو چینی بوی بهار و شادی می دهد.
سال پیش رو سال موش است.

دعای روز

خدایا، به من توان و شجاعت بده تا با ترس هایم روبرو شوم به جای آن که همواره با آن ها زندگی کنم.

جمعه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۶

این سو و آن سوی بی نهایت

می توانم بخندم، تا بی نهایت
می توانم بگریم، تا چند وقت طولانی، قبل از بی نهایت
ولی دوست دارم بخندم تا چند وقت طولانی، بعد از بی نهایت!

تو هم می خندی با من؟

شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۶

آگاه باشید، قربانی نباشید

تصویر پیام، خانم مسنی را نشان می دهد که کیف دستی اش را با بی دقتی در دست گرفته؛ مرد جوانی از پشت به کیف دستی زن چشم دوخته و در حال بررسی و تصمیم گیری برای فکری است که در ذهنش روشن شده...
این جمله پر رنگ روی ذهن می نشیند:

Be Alert! Don't be a Victim!
به نظرم این جمله فارغ از لحن "باید و نباید" رایج در این جامعه، در ابعاد مختلف زندگی به کار می آید.
وقتی ذهنم را کند و کاو می کنم به این می رسم که معمولا یاد گرفته ام که بدی در حق دیگران خلاف ارزش های انسانی است ولی یاد نگرفته ام که می توان با آگاهی از ارزش و احترام انسانی فرصتی برای پایمال شدن حق باقی نگذاشت، می توان با آگاهی از ایجاد فرصتی برای اشتباه، ظلم و جرم جلوگیری کرد. انگار تنها بعد مفعولانه این پیام در زندگی برایم پر رنگ شده نه بعد فاعلانه اش. انگار یادم رفته بود که تنها تلاش برای بدی نکردن کافی نیست؛ قربانی بودن هنر نیست، همیشه مایه دل سوزی نیست؛ گاهی وقت ها ضعف بزرگی است ناشی از عدم آگاهی و توانایی، ناشی از انفعال و فراهم کردن زمینه برای اشتباهات.

امشب

امشب شب عجیبی است.
آن سوی بلوک، طنین ضربه های دف مانند "ربنا" و " یا مصطفی" در میان آهنگ های شاد همه جا را در بر گرفته و دلم را می لرزاند. زیر بلوک تزئین شده. مراسم عروسی است، نمی دانم هندی یا مالایی. خانم هایی با لباس های رنگارنگ و خانم های هندی با گل های مریم در میان موهایشان.

این سوی بلوک، باز هم صندلی چیده شده است و زن ها و مردهای مالایی با لباس سنتی شان گروه گروه در رنگ های مختلف مراسم دارند. گروهی مشغول شام هستند و گروهی آن طرف تر بلندگوها را امتحان می کنند؛ باز هم بعضی اصطلاحات عربی در میان آهنگ ها و دعاها برایم آشناست. می گویند مراسم دعای سالانه دارند.

آن سوی خیابان، میان بلوک های سری 600، باز هم چادرهای سفید و زرد برقرار است با دسته های گل و سوگواری آرام و بدون شیون و زاری چینی ها برای از دنیا رفتن عزیزی.

بعضی دوستان ایرانی امشب رفته اند امام بارگاه برای مراسم شام غریبان.

امشب شب عجیبی است. زیر نور این ماه تابان هر گروه از آدم ها به دلیلی دور هم جمعند.

نمی دانم، نمی دانم

دقیقا با همین ضرب آهنگ ها، با همین آوایی که کنجکاوانه و با سردرگمی بالا و پایین می رود:
Where is my mind?

Where is my mind?

Where---- is my mind?

Where is my mind?

from: WHERE IS MY MIND
Written by
Frank Black
Performed by The
Pixies

یکشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۶

بررسی عملکرد

آخرین روز سال 2007، پیش از جشن دپارتمان:
مدیر، افراد تیم کوچک را فرا می خواند و می گوید یک سال گذشت! پر از اتفاقات و دست آوردهای مثبت و منفی. اگر بخواهید عملکرد خودتان را در سالی که گذشت، با شاخص های زیر برآورد کنید، چه می گویید؟ برای سال پیش رو در این زمینه ها چه برنامه هایی دارید و بهشان فکر کرده اید؟
1. روح/ ذهن
2. سلامتی/ فعالیت های جسمانی
3. تحصیل/ آموزش و یادگیری
4. شغل و هم کاران
5. خانواده
6. دوستان
7. ویژگی های شخصی/ احساسات
گرچه این دسته بندی کمی عجیب است، ولی رو به رو شدن با این سوال، فکر کردن به آن و صحبت کردن درباره اش تلنگر جالبی بود؛
به ویژه وقتی آدم های مختلف برنامه های مختلفشان را می شمردند؛ یکی برنامه اش برای سال جاری ادامه تحصیل حین کار است، دیگری برای مراسم ازدواجش برنامه ریزی می کند و یکی می خواهد همسر و فرزندانش را به سفری جالب ببرد!
اتفاق های خوب در زندگی آدم، همیشه تصادفی رخ نمی دهند؛ تصمیم، برنامه ریزی و تلاش می خواهند. گرچه این بدیهی به نظر می رسد ولی کم تر به عمل در می آید.

شعری برای تمام فصول زندگی

چون نیست ز هرچه هست جز باد به دست
چون هست به هرچه هست نقصان و شکست
انگار که هرچه هست در عالم نیست
پندار که هرچه نیست در عالم هست
خیام

روزی زمستانی در استوا

یک روز آفتابی و درخشان،
سمندرهایی که خودپسندانه بدنشان را تاب داده اند و رنگ قهوه ای به خود گرفته اند و بی حرکت روی تنه درختان نشسته اند،
مثل کبک هایی که سرشان را در برف می کنند و دل خوشند که دیده نمی شوند!