یکشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۶

پروانه شو، پروانه شو

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
رو سینه را چون سینه​ها هفت آب شو از کینه​ها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می​روی مستانه شو مستانه شو
آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو
چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو
تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو
اندیشه​ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو
قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل​های ما
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو
بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو
گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو
گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو
تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی
تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو
شکرانه دادی عشق را از تحفه​ها و مال​ها
هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو
یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو
ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر
نطق زبان را ترک کن بی​چانه شو بی​چانه شو
مولانا
این شعر را دوست دارم. این اواخر خواندنش خیلی آرامم کرده. برایم مفهوم گسترده ای دارد.

جیغ

چقدر گاهی از این که چشمانم را پشت این عینک آفتابی بزرگ و تقلبی کریستین دیور پنهان کنم، لذت می برم!

سیر

وقتی شش ساله بودم، رقصیدن را خیلی دوست داشتم. مدت های طولانی می توانستم پیوسته برقصم. شادی غرق شدن در ضرب آهنگ های موسیقی را دوست داشتم...
وقتی دوازده ساله بودم، از مدرسه یاد گرفته بودم هر ماه نماز اول ماه بخوانم؛ از آن نمازها که پاداشش شب اول قبر نصیب آدم می شود...
وقتی هیجده ساله بودم بین واقعیت ها و آرمان ها دست و پا می زدم. آرزوهایم را فراموش کرده بودم...
حالا نه رقاصم و نه مومن. شادی غرق شدن در ضرب آهنگ های موسیقی را دوست دارم. ارزش خلوت کردن با نیروی یگانه دنیا را هم درک می کنم. هم چنان بین واقع گرایی و کمال طلبی دست و پا می زنم و تلاش می کنم در سیر زندگی امیدوار باشم.

پیش رفت یا پس رفت

اوایل، برای سفارش چای:
فروشنده: بله خانم؟
من: سلام! ممکن است لطفا یک لیوان چای به من بدهید؟
حالا بعد از مدتی این جا زندگی کردن و بازتاب هایی که دیده ام:
فروشنده: بله خانم؟
من (در حالی که انگشت سبابه ام را به نشانه عدد یک بالا برده ام): چای!
و اگر خیلی لطف کنم، "لطفا" هم به آن اضافه می کنم.
چقدر در به کارگیری زبان انگلیسی پیشرفت کرده ام!
نمی دانم این فرهنگ این آدم هاست یا ناشی از این است که این جا همه باید با هم انگلیسی صحبت کنند گرچه این زبان مادری شان نیست. شاید هنوز خیلی با آن راحت نیستند. کلا آدم ها این جا در بهینه سازی کاربرد کلمات ماهرند.
گاهی وقت ها دسته هایی از دانش جوهای اروپایی یا امریکایی را می بینم که با هم بی وقفه و در هم، با تاکید و با زبان رفتار و گفتار در حال گفت و گو هستند. از رنگ لباس گرفته تا وضع هوا یا فلان نویسنده. در این میان هیچ ابایی از حرف زدن و بیان نظراتشان ندارند و شاید مفهومی را که می شود در یک جمله بیان کرد با کلی احساس و آب و تاب و نظر در یک پاراگراف بیان می کنند. ولی به نظر من بیشتر مردم آسیای جنوب شرقی به ویژه نژاد زرد، در گفت و گوهای رایج تعداد کلماتشان را می شمرند. فرهنگ برقراری ارتباط در بین ما آدم ها خیلی متفاوت است.
این جا بهبود زبان انگلیسی تلاش آگاهانه نیاز دارد. این طور نیست که خود به خود با برقراری ارتباط روزانه با آدم ها بهبود پیدا کند.

شنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۶

پیرزن های چرخ به دست

اچ.دی.بی ها بلوک های ساختمانی ویژه ای هستند که در سراسر سنگاپور وجود دارند و قشری از مردم سنگاپور در این نوع ساختمان ها زندگی می کنند که تقریبا همگی ساختار و خصوصیات مشابهی دارند. مجموعه ای از این بلوک های ساختمانی نزدیکی دانشگاه هم هست که بسیاری از دانش جویان در این بلوک ها خانه یا اتاقی اجاره کرده اند. فضای این بلوک ها اوایل برایم خیلی غریب و غیرقابل درک بود. خیلی نا آشنا و غیر ملموس؛ ولی حالا بعد از یک سال زندگی در اتاقی از خانه ای کوچک در انتهای راهرویی که پر از خانه های کوچک دیگر است، به این فضا عادت کرده ام. معمولا ساکن این بلوک ها قشر کم درآمد یا با درآمد متوسط جامعه هستند. کسانی که درآمد بالاتری دارند در بلوک های ساختمانی متفاوتی (کندومینیوم) یا در خانه ای ویلایی شخصی زندگی می کنند. فضا و موقعیت مکانی هر کدام از این سه از هم جداست.
یکی از صحنه های جالبی که شب ها در میان بلوک های اچ.دی.بی ها دیده می شود، پیرزن هایی هستند که معمولا ساعات آخر شب با چرخ های دستی شان در حال حرکتند و جمعی از گربه های ساکن اچ.دی.بی ها دورشان ملوسانه می چرخند. این خانم های مسن بسته های کاغذی کوچکی در چرخ دارند و هر شب برای گربه های بلوک ها غذا می آورند. جلوی هر گربه یک ظرف کاغذی کوچک می گذارند و گربه ها هم که هریک سهم خود را دارند، در صلح و آرامش مشغول خوردن می شوند.
آرامش و مراقبت و محبت این خانم های مسن در بین دسته های گربه هایی که دمشان را با خوش حالی تاب می دهند، تصویر بسیار قشنگی است. این باعث شده گربه های اچ.دی.بی ها همیشه در آرامش باشند و از آدم ها نترسند. قابل ذکر است که جمعیت گربه های سنگاپور در حال کنترل است و اکثر گربه ها این جا روی گوششان نشان کوچکی است که نشان می دهد این گربه ها عقیم شده اند. ولی خوب این نسل های آخر گربه های خیابانی هم در میان اچ.دی.بی ها به لطف مردمانی که در سادگی زندگی می کنند، در آرامش و رفاهند. جالب این جاست که گربه های ساکن کوچه های پر از ردیف خانه های ویلایی شخصی معمولا از چنین توجهی برخوردار نیستند و از آدم ها گریزانند. انگار گاهی آدم های ساده در اوج سادگی فرصت بیش تری برای بخشندگی و توجه به مسایل ریز اطرافشان دارند.

یکشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۶

به همین سادگی

من ممکن است اشتباه کنم
تو ممکن است اشتباه کنی
او ممکن است اشتباه کند
ما ممکن است اشتباه کنیم
شما ممکن است اشتباه کنید
آن ها ممکن است اشتباه کنند
اگر این را باور کنم، راحت تر تصمیم می گیرم؛ قاطع تر انتخاب می کنم؛ سبک تر زندگی می کنم؛ کم تر اندوهگین می شوم؛ کم تر می ترسم و رها تر می گذرم.

زبان سینگلیش

رفته ام پیش اندیشه. او هم با صاحب خانه اش زندگی می کند. پسر سه ساله صاحب خانه، اندیشه را خیلی دوست دارد. بعد از مدتی بالاخره اعتمادش کمی به من جلب می شود. دفتر نقاشی اش را می آورد و پهن می کند روی فرش تا با هم نقاشی کنیم. کمی بعد، اخم هایش در هم می رود که چند تا از مدادهایش روی کاغذ خطی نمی کشند. پیشنهاد می کنم که مدادها را بتراشیم. می خواهد برود مداد تراشش را از اتاق کناری بیاورد. می ایستد، دست راست کوچکش را به علامت توقف جلو می آورد، با چشمانی از همیشه گردتر با تحکم به چشمانم خیره می شود و می گوید:
Wait, ah?
و من مبهوت می مانم از این همه نماد فرهنگ سنگاپوری که در یک لحظه کوتاه از یک کودک سه ساله دریافت می کنم!
زبان رایج این جا انگیسی است که از تاکیدهای آوایی و قواعد ساختاری زبان های آسیای جنوب شرقی و بیش از همه زبان چینی و مالایی اثر گرفته. معمولا جملات کوتاه و با کم ترین تعداد کلمات ممکن بیان می شوند به ساده ترین صورتی که مفهوم را می رسانند.
آواهای زبان این سوی آسیا در کشیدن و آهنگین کردن کلمات هم قسمتی از ماجراست. آواهای اضافی هم گاهی به انتهای جمله اضافه می شود که معمولا بیان احساسی مفهوم است و می تواند محتوای احترام، خواهش یا دستور داشته باشد. این زبان سینگلیش است. همان که پسر سه ساله یاد گرفته است.

لب خند نگاه

برای درک عمق و صداقت شادی، فریب این لب خند همیشگی را مخور. شادی واقعی در درخشش نگاه است. شجاعانه به چشم ها بنگر تا عمق این انحنای هلال وارنشسته بر لب ها را دریابی. لب ها اغلب می توانند به نشانه شادی منحنی شوند، حتی اگر درخششی از شادی در نگاه آدم نباشد...

ایده های ساده و قشنگ

چند حفره کوچک روی زمین که با فواصل معین از هم روی خط یا انحنایی قرار دارند؛ آب هایی که با فواصل زمانی معین از درون حفره ها با فشار از زمین بیرون می زنند و ناگهان تا ارتفاعی بالا می آیند و دوباره روی سطح زمین فرود می آیند. فریاد کودکانی که بین این فواره ها می دوند و از هیجان این فراز و فرود ناگهانی با تمام وجود می خندند؛ بین ستون های آب های در حال حرکت می دوند و جیغ می کشند و در شادی غرق می شوند.
این فواره های کوچک روی سطح زمین پیاده روهای مناطقی از سنگاپور طراحی شده اند؛ کنار مراکز خرید، در مرکز شهر و خیلی جاهای دیگر.
دیدن بچه هایی که چنین ذوق زده در دنیای شاد و کودکانه خودشان غرقند، یکی از قشنگ ترین و به یاد ماندنی ترین نماهایی است که دیده ام.
این ایده های ساده و نوآورانه در استفاده از آب برای خلق شادی بسیار جالب است.
فواره دارایی هم تقریبا چنین فضایی دارد. این فواره یکی از بزرگ ترین فواره های آبی دنیاست که 13.8 متر ارتفاع دارد. چشمه آبی در وسط، فواره های آبی که از دایره بزرگی از بالا به پایین می ریزند؛ دور چشمه نماد و مشخصات صورت های فلکی مختلف سال وجود دارد؛ مردمی که از راهی می گذرند و خود را به چشمه آب می رسانند؛ آرزو می کنند و با شادی و امید دور چشمه می چرخند. کل ایده فرصتی است برای یادآوری شادی و امید.

شاید وقتی دیگر

با قلبم عهدی داشتم برای سکوت و ننوشتن به امید آرامشی از نوعی دیگر. این عهد امروز به سر آمد؛ گرچه گاهی سکوت آغاز اندیشیدن است. فرصتی دوباره برای درک این که چقدر نمی دانم و چقدر برداشت هایم نسبی و شخصی است.