پنجشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۷

شاید

بعد از گذشت بیش از یک دهه، می خواستم اقرار کنم.
اقرار کنم که شاید اشتباه کردم که شیفته شدم. که شیفتگی از دور، گاهی آش نخورده ست و دهانی سوخته. می خواستم اقرار کنم شاید نباید شیفته می شدم از همان لحظه اول ورود.

روز بعد، رفتم جلسه ای جدید در محیط جدید. کسی گوشه اتاق نشسته، موهای لخت، چشمان درشت و مشکی که برق هوش و ذکاوت دارند، و صدایی قاطع و با اصرار که روی حرف ها و نظراتش با شور، تاکید می کند.

قلبم می لرزد. می روم به بیش از یک دهه پیش. به شباهت ها، به همفکری ها، به قدرت تحلیل و هم صحبتی های خوب.

چه طور اقرار کنم که اشتباه کردم؟ اشتباه کردم که شیفته شدم، اشتباه کردم که در شیفتگی در خودم ماندم و جرات نداشتم، که پیچیدگی ها دیدم گرچه هیچ چیزی در ظاهر نبود جز هم صحبتی، که بعدها باز در دام شباهت همان احساس شیفتگی افتادم، شکستم، شکسته شدم برای مدتی.

شیفتگی که اول و آخر ندارد، می ماند در عمق وجود آدم. حتی اگر شکل و رنگ خارج از وجود نداشته باشد، نمی شود خاکش کرد، دورش ریخت، تنبیهش کرد.