پنجشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۹۱

تدبیر طبیعت

در بی جوابی هایم غلت می زدم؛ از این سو به آن سو. با وجود این همه زمان، هم چنان غلت می زدم و در سوال های بی جوابم خراشیده می شدم. دوستی بهم گفت:
- صبور باش. به تدبیر و حکمت طبیعت اعتماد کن...

آن سوال های بی جواب هم چنان تا حدودی جای خودشان ماندند. ولی من در طول زمان و با نگاه کردن به دور و برم یاد گرفتم به حرف آن دوست مهربان بیش تر ایمان داشته باشم. به دوستان اطرافم که نگاه می کنم هر کدام در پس این سال ها از میان ماجراهای مختلفی گذشتند و برای بعضی هایشان هم کم خراش بر نداشتند؛ ولی در نهایت آرامش مناسب خودشان را پیدا کرده اند؛ آرامشی که خیلی هم شکل تر و متناسب تر با خود خودشان است.

قطره قطره

پس از مدتی برف و سرما، امروز بارانی بود و دما تا یازده درجه بالای صفر گرم شده بود. وسط زمستان، بهار شده بود. عصر در راه برگشت به خانه، آن قدر گرم بود که کلاه و دست کشم را گذاشتم داخل کیفم. مدتی قدم زدم و از رها بودن موهایم در باد بدون این که از سوز و سرما بلرزم، لذت بردم. فردا ظهر قرار است دوباره منفی شود و برف ببارد.

تغییر، جالب است. باعث می شود هر چیزی که کوچک به نظر می رسد، بیش تر به چشم بیاید. باعث می شود آدم لحظه هایش را مزه مزه کند و طعمش را بیش تر بچشد؛ درست مثل مزه مزه کردن قهوه داغ در یک روز سرد برفی. 

دوشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۱

هر جور

دیگر نمی خواهم "خوب" باشم. می خواهم خودم باشم.

میز کناری

لیوان قهوه ام را گذاشته ام کنار دستم. حواسم به میز کناری است. دو تا خانم سال خورده، به خودشان رسیده، گوشواره به گوش، حلقه به دست، رژ لب زده، رو به روی هم نشسته اند و دارند با هم قهوه می خورند و حرف می زنند. خانم سال خورده دیگری هم با همان ظرافت های زنانه، می آید کنار میزشان؛ سه تایی با هم گپ می زنند و خوش و بش می کنند.

برای چند لحظه غرق زیبایی و گرمی قهوه نوشان دوستانه شان هستم. این که کنار زندگی خانوادگی شان، در این سن و سال هم که شده، برای دوست های هم جنسشان هم وقت می گذارند، دل نشین است. دیدن دوستی های این جوری به اندازه دیدن زوج های سال خورده ای که دست در دست، کنار هم راه می روند، قشنگ است.

شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۱

هنر خداحافظی

گوشه صفحه، تبلیغی است با یک جمله "هنر خداحافظی".
البته تبلیغ درباره خدمات تدفین است! ولی همین جمله ساده، توی گوشم چندین بار زنگ می خورد. سلام، آغازی تازه است که گاهی روان و خود به خود پیش می رود؛ به سادگی یک لب خند و نگاه. خداحافظی خیلی فرق دارد؛ خیلی هنر می خواهد؛ البته اگر امکانی برای خداحافظی باشد. گاهی وقت ها آدم مدت ها در همان نقطه عطف جدایی باقی می ماند، مهم هم نیست چه قدر زمان بگذرد. گاهی وقت ها مهم نیست چه قدر جا به جا شده باشی، چه فاصله ای را از فلان قاره تا فلان قاره دیگر سفر کرده باشی. ممکن است جای پایت هنوز در مرز خداحافظی های گم شده در زمان و مکان، جا مانده باشد.

سپاس

توپ رنگی جدیدی قل خورد وسط زندگیم. کارم همین جایی که هستم، بلند مدت شد. نمی دانم این یکی تا کی باقی است؛ هرچه هست، ممنونم؛ خیلی خیلی ممنونم.

قربانی

شنیده بودم که در آیین های قدیمی مردم باستان، از قبیله های سرخ پوست ها گرفته تا مصری های زمان داستان سینوحه، آدم ها گاهی چیزی را قربانی می کردند تا به نذرشان برسند. شاید در مراسمی کاملا ساختاریافته، دور آتش با طبل، با رقص، با نواهای عجیب برای هم راستا شدن با نوای طبیعت، چیزی را که برایشان ارزش داشته و مهم بوده، قربانی می کردند، رها می کردند، خودشان را از داشتنش محروم می کردند، آن چیز را هم از حضور محروم می کردند.

گاهی احساس می کنم هر چند وقت، با خودم و زندگیم این طور رفتار کرده ام. آتش روشن کرده ام، طبل زده ام، دورش رقصیده ام و چیزی را قربانی چیز دیگر کرده ام؛ نه کاملا آگاهانه، و نه به آسانی که با رنجی مالیخولیایی.  

چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۱

وجب

دمای دماسنج، منفی هیجده درجه؛ دمای روی پوست با در نظر گرفتن سوز، منفی بیست و چهار درجه.
امروز برای اولین بار در زندگی چنین دمایی را تجربه کردم! به اندازه ای که فکر می کردم و شنیده بودم، ترسناک نبود. البته من هم مدت کوتاهی در فضای باز بودم؛ شاید اگر ناچار بودم مسافت طولانی راه بروم، حس دیگری داشتم.

برف نمی بارد. سطح خیابان سفید است؛ نه از برف، که از نمک هایی که می پاشند روی سطح آسفالت که اگر برف ببارد، زود آب شود و خیابان و مسیرهای گذر، کم تر لیز شوند.

جالب است که گریز از سرما لزوما برای آدم های تازه وارد یا مهاجرانی که از مناطق گرم آمده اند، نیست. امروز بیش تر هم کارانم از سرمای هوا گلایه می کردند؛ حتی آن هایی که متولد همین جا هستند و با همین آب و هوا بزرگ شده اند. به من می گویند این تازه اول زمستانی است که امسال دیر شروع شده است. من که تصویر ترسناک تری از این دمای زیر صفر داشتم، برایم هم چنان این وضعیت تازه و شگفت انگیز است؛ نه دیگر خیلی ترسناک. من تفاوت خیلی زیادی بین منفی ده درجه و منفی بیست درجه حس نمی کنم وقتی خوب لباس می پوشم. شاید هم حکایت این است که آب که از سر گذشت، چه یک وجب، چه صد وجب. سرمای زیاد، سرمای زیاد است؛ شدتش را دیگر نمی توانم خیلی حس کنم.

سه‌شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۱

بکر

مسیر کوتاهی را پیاده روی می کنم تا از ایستگاه اتوبوس برسم سر کار. شب قبل، برف آمده؛ نه زیاد؛ ولی آن قدر هست که لایه نازک همواری، مسیر را سر تا سر سفید کرده. دانه های برف زیر نور آفتاب می درخشند. قسمتی از سفیدی پیاده رو، شکل قدم های رهگذران قبلی را گرفته ولی عرض زیادی هنوز بکر مانده و یک سر، سفید و درخشان. دلم می خواهد روی مسیر صاف پوشیده از برف قدم بگذارم؛ جایی که هنوز جای قدم های دیگری روی آن نیست. دانه های برف روی زمین می درخشند. قدم هایم روی سفیدی پیاده رو اثر می گذارند؛ احساس می کنم حس آدم هایی را که نو و بکر بودن هر تجربه و ایده ای برایشان خیلی مهم هست، درک می کنم؛ برای حس این حس، به هیچ توضیح علمی، زمینی یا هوایی نیاز ندارم.  لذت خودخواهانه عجیبی در قدم گذاشتن در هر سرزمین نو و بکر هست.

سرزمین برفی

برف عمودی، برف افقی، برف مورب، برف از آسمان به زمین، برف از زمین به آسمان، برف از هر طرف، برف رقصان روی سطح زمین... هر جوری که دلش می خواهد، از هر زاویه ای می بارد. برف این جا شکل های مختلف دارد؛ به شکل های مختلف هم فرو می ریزد.

آن ناشناس

شنیده ام او هر چند شب یک بار می آید شرکت، همه جا را تمیز می کند؛ ظرف هایی را هم که در ظرف شویی آشپزخانه کوچک باقی مانده، می شوید. آن قدر دیر وقت می آید که کم تر کسی دیده اش؛ کم تر کسی می شناسدش.

آن روز صبح که رسیدم سر میز کارم، لیوانم را پیدا نکردم. همیشه گوشه میز می گذارمش. با لیوان های گروهی شرکت که آرم دارند و در یک رنگ و اندازه، فرق دارد. مدتی بود دیواره های داخلی اش کمی ته رنگ چای گرفته بود؛ هر چه می سابیدمش، نمی رفت. آن روز صبح، هرچه گشتم، پیدایش نکردم. آخرش در آشپزخانه کوچک کنار باقی ظرف ها و لیوان های شسته شده، دیدمش؛ دیوارش سفید شده بود و از تمیزی برق می زد.

دلم می خواست برای او که در سکوت می آید و در سکوت می رود، یادداشت بگذارم و ازش تشکر کنم. تشکر کنم که بدون این که وظیفه اش باشد، لیوان شخصی مرا هم از روی میز کارم برداشته و با این دقت و ظرافت شسته. پشت دیواره لیوان سفیدم که از تمیزی برق می زد، دقت و وجدان کاری آدمی را می دیدم که بدون حضور کسی، کارش را آن طور که می خواهد، انجام می دهد؛ نه لزوما از سر ناچاری و وظیفه.

نور

وقتی از دوستی نظری می شنوم که می دانم با تمام وجود تجربه ش کرده، آن حرف برایم چون نور است؛ پر از عمق، روشنایی و آرامش.

شنبه، دی ۳۰، ۱۳۹۱

دانه

جای نبودن ها، دانه می کارم؛ عمر گیاهان گاهی از عمر خوشی ها و ناخوشی های ما بیش تر است.
جای نبودن ها، دانه می کارم؛ خاک، بودن و نبودن را با تمام وجود درک می کند.

پنجشنبه، دی ۲۱، ۱۳۹۱

شنود

خانم مسوول داروخانه صدا می زند:
- قطره چشم برای عفونت چشم چپ؟

دخترک پشت صندوق می رود تا قطره را بگیرد. چشمان آبی درشت خانم مسوول داروخانه، لحظه ای روی چهره دختر می ماند:
- چشمان قشنگ و عمیقی داری! امیدوارم چشمت زودتر خوب شه.

به این گفت و گو، گوش می کنم. با خودم فکر می کنم اگر من جای چشم چپ بودم، با این قربان صدقه پر مهر، حتما خیلی زود خوب می شدم!

چهارشنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۱

دلم

دلم می خواد بهش زنگ بزنم و بگم برام دعا کنه. دعا کنه این ماه آخر هم به خیر بگذره و بتونم این کار رو حفظ کنم. نه این که کار خاصی باشه، نه این که دارم فیل هوا می کنم، نه این که الان این مهم ترین اولویت و موضوع فکر و زندگیم باشه. اما اگه از دست بره، خیالم آشفته می شه؛ دوباره همه چی می ره رو هوا. دوباره باید این در و اون در بزنم بلکه راهی پیدا کنم که همین جا نون زندگیم رو در بیارم. الان هم اصلا از نظر روحی، پهنای باند تغییرات شدید و تنش رو ندارم. دیگه دلم نمی خواد با خودم مثل رستم برخورد کنم. دیگه یاد گرفتم که زیر تنش زیاد، می شکنم. این کار رو دوست دارم، هم کارام رو هم همین طور. از کنارش، درآمد دارم که نگرانی هزینه هام رو نداشته باشم. فکرم هم مرتب در و دیوار رو نمی جوه وقتی می گذارمش روی پروژه ای کار کنه. امیدوارم بتونم حفظش کنم. حوصله گشتن و به چالش کشیدن خودم رو هم ندارم. بس است هرچه تا حالا خودمو به چالش کشیدم. یک مدتی که نمی دونم چه قدر، نیاز به آرامش و لختی دارم؛ بودن در همین چیزهایی که هست؛ همین بودن هم تلاش می خواد البته؛ مثل دست و پا زدن برای این که خودت رو روی آب نگه داری، حتی اگه نخوای شناگر ماهری باشی.

دلم می خواد بهش زنگ بزنم و بگم برام دعا کنه. من همیشه به دعاهای مامان اعتقاد دارم. همیشه فکر می کنم خیلی از خوشی های زندگیم از نفس طلب اوست. با این حال می ترسم بهش بگم؛ می ترسم نگرانم بشه؛ می ترسم از این که هست، بیش تر پای سجاده ش بشینه. نمازها و راز و نیازهایی که از وقتی من و برادرم رفتیم، مرتب طولانی تر می شه. دلم نمی خواد نگران باشه؛ دلم می خواد شاد باشه، خوش حال باشه، به خودش فکر کنه، به خودش برسه.

دلم می خواد همه چی خودش آروم و هموار پیش بره. دلم می خواد بهش زنگ بزنم و بگم حفظ شده. بدونه که امنم. کم تر دل نگرانم باشه.

دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۹۱

روزانه

می خواهم تمرین کنم روزهایم را "روزانه" زندگی کنم. این اطمینان از داشتن این همه روز و زمان، این احساس "داشتن" خیلی چیزها که در واقع هیچ کدامشان مال من نیست، توهم عجیب قرص و محکمی است؛ توهمی که پایه هایش لرزان است و خیالی.
می خواهم هر روز که فرصت داده می شوم، همان طور که می آید، در بر بگیرمش، با دستانی باز، با سپاس گزاری بیش تر از لحظه ای که ممکن است دیگر نباشد.

شاید بروم مقوای رنگی بخرم، روزش کنم و بچسبانمش به دیوار. قبل از روز، دوست داشته هایم را رویش بنویسم و آخر روز، چشیده هایم را. این طوری شاید از شعار به عمل نزدیک تر شوم.  

نبض شب ها

ای دگرگون کننده قلب ها و دیده ها،
ای دگرگون کننده قلب ها و دیده ها،
ای دگرگون کننده قلب ها و دیده ها...

یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۱

زیر پوست مغازه

لباس فروشی معروفی است پر از لباس های زنانه. معمولا گران است ولی این روزها تخفیف خوبی دارد. به لباس ها نگاه می کنم؛ دوخت هند، دوخت اندونزی، دوخت ویتنام، دوخت کامبوج... من نه اقتصاد بلدم، نه سیاست، نه تجارت. با این حال، ناخودآگاه یاد آن همه بچه های فقیر کامبوج می افتم که همیشه از مسافران آویزان می شدند بلکه بتوانند جنس کوچک ارزان قیمتی به بهای ناچیز بفروشند؛ یا به آن بچه های هندی که دنبالت راه می افتادند تا شاید از دست فروشی شان چند روپیه جمع کنند. ناخودآگاه یاد پارچه های خوش رنگ و طرح و ارزان هندی و کامبوجی می افتم. حالا همان لباس ها این سر دنیا در مغازه ای شیک با عنوان تجاری شیک تر با قیمتی چندین برابر به فروش می رسد؛ قیمتی که حتی بعد از تخفیف، چندین برابر قیمتی است که داخل همان کشورهای سازنده می توان یافت. با خودم فکر می کنم آیا این می تواند به معنی ایجاد فرصت های شغلی بیش تر در کشورهایی باشد که آدم ها واقعا برای تامین زندگی روزمره شان تقلا می کنند؟ و چه قدر از حاشیه سود قیمت نهایی همان لباس که این سر دنیا زیر زرق و برق عنوان و طرح مغازه به فروش می رسد، به سازنده های اصلی این لباس ها می رسد؟

بعضی لباس ها را دوست داشتم ولی نخریدم. نه خیلی نیاز داشتم، نه دیگر آن احساس اصیل لمس پارچه های لطیف و رنگارنگ هندی یا کامبوجی را داشتم.

* عنوانش را از عنوان فیلم "زیر پوست شهر" گرفتم.

به اندازه کافی

آن روزها فیلم "جدایی نادر از سیمین" بحث داغ جمع ها بود. هر کسی نظری داشت، نقدهای زیادی درباره ش نوشته شد؛ نقدهایی از بررسی موضوع مهاجرت گرفته تا رفتارهای هریک از آدم های داستان، از رنگ موی سیمین و بیماری پدر نادر که هرکدام نماد چه و چه هستند، از نقش زن و مرد، از سنت و مدرنیته، از نقش مرد شوهر و مرد پدر. هر طرف را نگاه می کردم، نظری می دیدم. برای من تکان دهنده بود که چه طور مجموعه ای از رفتارها برای نشان دادن نارضایتی، با همه سادگی، وقتی کنار هم چیده شدند، اثر تجمعی شان، پیچیدگی و سیاهی بود. اثر تجمعی اتفاق های به خودی خود کوچک و انسانی که با رفتارهای هر کدام از شخصیت های داستان، مشکلات خرد را به کلافی سردرگم تبدیل کرد و زندگی ای که قرار نبود از هم بپاشد، از هم پاشید.

از بین تمام نقدها و نظرها، نظر متین، هم خانه ای سابقم در سنگاپور، هنوز در ذهنم پر رنگ مانده. آن شب که از تماشای فیلم برگشت، گفت: "به نظر من، نادر، "به اندازه کافی" سیمین را دوست نداشت...".

هنوزم که هنوزه، به همین تک جمله متین فکر می کنم.

پنجشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۱

این جا، آن جا، هرجا برف

برف می آید. چند روز بعد، دوباره روی برف، برف می آید. نه مثل آن وقت ها که خانه بودم. آن زمستان های سرد و خشک که چند روزی برف می آمد و همه بچه ها ذوق زده آدم برفی درست می کردند. آن برف فرق داشت؛ می آمد، می نشست و بعد از چند روز آب می شد؛ انگار نه انگار که آمده. جنسش هم فرق می کرد، توی مشت آدم جمع می شد؛ گلوله می شد. این جا برفش جور دیگری است؛ هر بار یک جور برف می آید؛ با اندازه های مختلف، با زاویه های مختلف بارش و حتی حرکت مختلف. عجیب این است که وقتی می نشیند، حالت پودر دارد؛ توی مشت جمع نمی شود، گلوله نمی شود، به هم چسبندگی ندارد. تا حالا، آدم برفی ندیده ام؛ البته بچه ها روی برف اسکیت بازی می کنند و جیغ شادی شان در پارک ها به گوش می رسد وقتی از شیب برفی، سر می خورند و می آیند پایین. بچه ها همیشه راهی برای شادی پیدا می کنند.

روزهایی که برف زیاد است، انگار دارم به داستانی مصور نگاه می کنم. برف، کلی شغل ایجاد می کند. اول یک ماشین به اندازه عرض پیاده رو، راه می افتد برف های پیاده رو را کنار می زند. بعد ماشین بزرگ تری می آید که عریض تر است و شاخه تیغه اش عرض کوچه را می پوشاند تا برف های وسط کوچه را پاک کند. بعد چند تا آدم می آیند دم در خانه. با دست کش های ضخیم، سطلی را به دست گرفته اند و با دست دیگر از داخل سطل نمک برمی دارند و می پاشند روی برف های کنار پیاده رو؛ با حالتی که انگار دارند به مرغ ها دانه می دهند... نمک به آب شدن یخ ها کمک می کند. این جوری کنار باغچه ها هم چنان سفید می ماند و دیواره برف با هر بارش، بلند تر می شود ولی پیاده رو ها و مسیر ماشین ها کم تر برفی است و حرکت راحت تر می شود.

چهارشنبه، دی ۱۳، ۱۳۹۱

نامعلوم

آدم های مختلف را در شرایط مختلف می بینم. خواسته ها و آرزوهایشان را می شنوم. بعد، بیش تر و بیش تر حس می کنم که چه قدر هنر است اگر بتوانم زندگی را همین الان به تعویق نیندازم برای نداشته هایی که معلوم نیست اگر هم در زندگیم می بود، چه قدر شادی و کیفیت لحظه ها را تغییر می داد. هیچ معلوم نیست هرچه که الان در زندگیم نیست، اگر می بود، چه قدر مرا خوش حال تر می کرد.