یکشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۸

ذهن جویده ها

یکی از جالب ترین نکته های این یکی دو ساله درک این بوده که ذهن، داستان پردازی ها و نتیجه گیری ها و حرف زدن های خودش رو داره. پردازش و نتیجه ای که لزوما همیشه با آن چه اتفاق افتاده یا میفته، هم خوانی نداره. که همیشه لازم نیست حرف ها و برداشت هاش رو جدی گرفت. که می شه بهش به عنوان یک بخش پردازش گر جداگانه نگاه کرد و بعد سبک، سنگین کرد که حرف ها و برداشت هاش قابل باور هست یا نه.

بعد از یکی دو جلسه کارگاه روان شناسی و یک دوره چند ماهه درباره چگونگی کارکرد مغز انسان، این برداشت من حداقل برای خودم جالب، قابل فکر و تمرین هست؛ تلنگری برای جدی نگرفتن همه جویده های ذهنی و باز گذاشتن وجود برای دوباره دیدن ها.

شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۸

امروز در راه

جاده ای زیبا، منظره مزرعه های وسیع از هر سو،
کنار یکی از تیرچه های برق، اما یک صلیب سفید بسته شده، غرق در گل؛
پشت آن، دوچرخه ای سفید که به حصار مزرعه بسته شده، باز هم غرق در گل‌؛
و من به رکاب زنی فکر می کنم که شاید آخرین تابلویی که دیده، جاده ای زیبا بوده در آغوش مزرعه های وسیع رو به آسمان.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۸

ستاره جان

خطوط وجودت را دنبال می کردم، این بار یاد آن عاشق افتادم که تو را با او نبود میلی. همان عاشق بین مجموعه دوستی هامان، روزهای کوه و دشت نوردی سال های دانشگاه. صفحه ش را نگاه کرده بودم بعد از سال ها. نمی دانستم می داند رفتنت را یا نه.

دیشب زنگ زد. بعد از حدود ۱۶ سال، حرف زدیم. از خودش گفت، از روزهای عشقش به تو، از سنگینی شنیدن خبر رفتنت، از داستان های عاشقیش و نرسیدنش به تو، از این که هر آدمی و حضورش یک روشنایی ست، روشنایی که بعد از رفتن، خاموش نمی شود، شکلش تغییر می کند. از خودش گفت و به عشق و دنیا و جوانی خندید، از تلاشش برای عبور گفت، از تجربه هاش و از عشق جدیدش و تلاش برای دوباره ساختن. بین هر چند جمله سکوت کرد و قطعه ای با پیانو نواخت، از کلاسیک گرفته تا سلطان قلب ها و مرغ سحر. و من به این فکر کردم که چند عاشقی که من می شناسم در طول زندگی، همگی عشق به موسیقی داشتند و به تو. دیشب فکر کردم آن چه ما آدم ها را به هم نزدیک می کند، گاهی شاید حتی فرای درک و تصور خودمان هست.

شگفت انگیز بود که او با وجود تمام وقفه بین این سال ها و با وجود راه های مختلفی که هر کدام بدون هم رفته بودید، با وجود نه شنیدن ها، رفتن تو را، حس تو را، درد تو را واضح و بی پرده فهمیده بود. می دانست تو چه طور مثل پروانه ای گرد شمع، سال ها در پس عشقی دیرین سوختی، با همه بال و پر کشیدن ها.

دیشب ما دوستان دور قدیمی به خاطر تو و به یاد تو حرف زدیم و تو را در بین خطوط و خاطره ها زندگی کردیم. نقطه اشتراک ما بعد از این همه سال، تو بودی و سنگینی باور رفتنت. دیشب تو را یاد کردیم، نه با اشک، نه با حسرت، نه با غم، که با مرور خاطراتت، خطوط پر رنگ حضورت و وجود خاصت. و من باور کردم ما در خطوطی که بر زندگی و وجود هم باقی می گذاریم، زنده ایم، جادوانه ایم، فارغ از گذشت زمان و مکان.

شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۸

پناه

لطفا برای آن چه من نمی توانم پناه باشم، پناه باش
که تو گسترده ترین، حقیقی ترین و ممکن ترین پناهی.

پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۸

این صبح ملس

هر کدوم، تک تک، به خاطرش سرعت، کم می کنیم و می پیچیم. اون ولی در آرامش، لم داده روی آسفالت گرم شده از آفتاب ملس بهاری، بال هاش رو هم جمع کرده دور خودش و زیر گرمای این آفتاب دل پذیر ما رو تماشا می کنه.

شاید هم داره با خودش فکر می کنه چه موجودات عجیبی که هر روز، برف باشه، بارون یا آفتاب به این قشنگی، این وقت صبح عجله دارن. همیشه عجله دارن، اون قدر که حتی فرصت لذت بردن و تحسین چنین آفتاب دل پذیری رو ندارن بعد از چند ماه زمستون.

سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۸

ترس

یک چیزی داره می خوردش، مثل موریانه، یواش یواش.
یک چیزی داره می خوردش، و من این رو در چند سال اخیر به روشنی می بینم. شاید همه می بینیم. شاید خودش هم می بینه. ولی هیچ کدوم جرات ابزارش رو نداریم.
یه چیزی داره می خوردش، هر سال تا حدودی داره نحیف تر می شه، آروم آروم، یواش یواش. گاهی وقت ها فکر می کنم اثر روش زندگی کردن ماهاست.  می بینه و شاید غصه می خوره و شاید این جوری داره یواش یواش خورده می شه.
می ترسم. دکترها گفتن موضوع خاصی نیست. ولی من هم چنان می ترسم و گاهی هم چنان احساس گناه می کنم. من از احساسم و افکارم می ترسم. از دیدن خورده شدنش فرای توصیف علمی می ترسم. از پی گیری و انداختنش به هول و هراس و این دکتر، آن دکتر هم می ترسم. گاهی تصمیم مناسب گرفتن، آسون نیست. گاهی واقعا نمی دونی کدوم مسیر مناسب تره. از همه این ها می ترسم.

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۸

دل خوشی دو بند انگشتی

حس کرخی و کلافگی از درون
شب و قیچی تیز یادگار پدربزرگ
اندازه زدن قد مو جلوی آینه
صدای قرچ قرچ برش مو
و احساس سرخوشی بی دلیل، از این تغییر دو بند انگشتی!