سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۸

ترس

یک چیزی داره می خوردش، مثل موریانه، یواش یواش.
یک چیزی داره می خوردش، و من این رو در چند سال اخیر به روشنی می بینم. شاید همه می بینیم. شاید خودش هم می بینه. ولی هیچ کدوم جرات ابزارش رو نداریم.
یه چیزی داره می خوردش، هر سال تا حدودی داره نحیف تر می شه، آروم آروم، یواش یواش. گاهی وقت ها فکر می کنم اثر روش زندگی کردن ماهاست.  می بینه و شاید غصه می خوره و شاید این جوری داره یواش یواش خورده می شه.
می ترسم. دکترها گفتن موضوع خاصی نیست. ولی من هم چنان می ترسم و گاهی هم چنان احساس گناه می کنم. من از احساسم و افکارم می ترسم. از دیدن خورده شدنش فرای توصیف علمی می ترسم. از پی گیری و انداختنش به هول و هراس و این دکتر، آن دکتر هم می ترسم. گاهی تصمیم مناسب گرفتن، آسون نیست. گاهی واقعا نمی دونی کدوم مسیر مناسب تره. از همه این ها می ترسم.

هیچ نظری موجود نیست: