سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۸

ستاره جان

خطوط وجودت را دنبال می کردم، این بار یاد آن عاشق افتادم که تو را با او نبود میلی. همان عاشق بین مجموعه دوستی هامان، روزهای کوه و دشت نوردی سال های دانشگاه. صفحه ش را نگاه کرده بودم بعد از سال ها. نمی دانستم می داند رفتنت را یا نه.

دیشب زنگ زد. بعد از حدود ۱۶ سال، حرف زدیم. از خودش گفت، از روزهای عشقش به تو، از سنگینی شنیدن خبر رفتنت، از داستان های عاشقیش و نرسیدنش به تو، از این که هر آدمی و حضورش یک روشنایی ست، روشنایی که بعد از رفتن، خاموش نمی شود، شکلش تغییر می کند. از خودش گفت و به عشق و دنیا و جوانی خندید، از تلاشش برای عبور گفت، از تجربه هاش و از عشق جدیدش و تلاش برای دوباره ساختن. بین هر چند جمله سکوت کرد و قطعه ای با پیانو نواخت، از کلاسیک گرفته تا سلطان قلب ها و مرغ سحر. و من به این فکر کردم که چند عاشقی که من می شناسم در طول زندگی، همگی عشق به موسیقی داشتند و به تو. دیشب فکر کردم آن چه ما آدم ها را به هم نزدیک می کند، گاهی شاید حتی فرای درک و تصور خودمان هست.

شگفت انگیز بود که او با وجود تمام وقفه بین این سال ها و با وجود راه های مختلفی که هر کدام بدون هم رفته بودید، با وجود نه شنیدن ها، رفتن تو را، حس تو را، درد تو را واضح و بی پرده فهمیده بود. می دانست تو چه طور مثل پروانه ای گرد شمع، سال ها در پس عشقی دیرین سوختی، با همه بال و پر کشیدن ها.

دیشب ما دوستان دور قدیمی به خاطر تو و به یاد تو حرف زدیم و تو را در بین خطوط و خاطره ها زندگی کردیم. نقطه اشتراک ما بعد از این همه سال، تو بودی و سنگینی باور رفتنت. دیشب تو را یاد کردیم، نه با اشک، نه با حسرت، نه با غم، که با مرور خاطراتت، خطوط پر رنگ حضورت و وجود خاصت. و من باور کردم ما در خطوطی که بر زندگی و وجود هم باقی می گذاریم، زنده ایم، جادوانه ایم، فارغ از گذشت زمان و مکان.

هیچ نظری موجود نیست: