پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۵

متشکرم

مرد جا افتاده و محترمی است. احتمالا استاد است. همه در آسانسور بخش ایستاده ایم. سرگرم ورق زدن مجله ای هستم تا ایده ای برای خرید هدیه برای یکی از دوستان پیدا کنم. به مقصد می رسیم. دگمه آسانسور را نگه می دارد تا در باز بماند و همه از در بگذرند. سرم را از میان صفحات مجله بلند می کنم و از او تشکر می کنم.
بیرون از آسانسور رو به من می کند و با لهجه آمریکاییش می گوید:
" خانم، این روزها کمتر کسی به آدم می گوید " متشکرم"!"
و من ابراز می کنم که این اصطلاحی است که من دوست می دارم!
لبخندی می زند و در حالی که هر یک به مسیر جداگانه ای می رویم، از این که از این اصطلاح استفاده کردم، تشکر می کند.
بعضی واژه ها در اوج سادگی، شادی آفرینند!

کشف خود

و من هر روز بیش از پیش در می یابم که خودشناسی چقدر مهم است.
آن چه هستی، آن چه دوست می داری، ارزش هایت، آن چه سبب ناراحتی می شود، آن چه دوست داری برایش تلاش کنی.
قسمت هایی از وجودت که از کشفشان جا می خوری، شگفت زده می شوی، ناراحت می شوی یا احساس شادی و افتخار می کنی.
لحظه ای درنگ کن! از آن چه هستی، با سرشلوغی ها و کارتراشی ها فرار نکن. شناخت "خود" قسمت مهمی از زیبایی زندگی است!
و "زندگی" شگرف ترین موهبت الهی...

پنجشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۵

پوشی

Posted by Picasa
این کوچولوی نازمتعجب، پوشی گربه صاحب خانه ام است. صبح ها وقتی قفل در اتاقم را باز می کنم، صدای زنگوله اش راکه با صدای خودش قاطی می شود، می شنوم که پیش از این که دستگیره را بچرخانم، به سمت در اتاق می دود... و هیچ برایش مهم نیست که من خواب آلوده ام و حوصله اش را ندارم که دور من بچرخد... ولی هر دو دیگر به این وضع عادت کرده ایم.
هر کسی در این خانه پوشی را دعوا کند، دمش را می گذارد روی کولش و می رود گوله می شود توی سبدش توی آشپزخانه. ولی از من حساب نمی برد. دعوایش می کنم و او در عوض دست هایش را گرد می کند دور پایم و سعی می کند بالا برود و من که دوست ندارم خودش را به من بزند، با جیغ و داد سعی می کنم مانعش شوم. نورعینی و همسرش با شگفت زدگی پا درمیانی می کنند تا پوشی از من آویزان نشود. من دوستش دارم و حضورش در دنیای تنهایی های من، شادی آور و نعمت است. فقط نمی فهمم که چرا این موجود باورش نمی شود که من هم آدم هستم!

یک تصویر

پنج روز در هفته بی وقفه و در شتاب و با فشار کار کنید. صبح زود از خانه بکنید و شب خسته وارد خانه شوید و جلوی تلویزیون و برنامه های مفیدش که شما و بچه های شما را باهوش تر و آگاه تر می کند، پخش شوید. شنبه و یک شنبه به فروشگاه های رنگارنگی که سراسر شهر را پوشاند ه اند و غرق در موسیقی و رنگ و وعده های حراج هستند، بروید و پول خرج کنید و خرید کنید. ولی در هر حال فراموش نکنید که در هر حالت بدوید و در شتاب باشید.
این گونه چرخ های اقتصاد می چرخند و با سرعتی سرسام آور پیش می روند. شما هم در این رفاه مدرن، عمر می گذرانید و فرسوده می شوید تا فرزندانتان مسوولیت های شما را با رنگ هایی متفاوت به عهده بگیرند.

از این آدم ها

او مدیر مالی یکی از شرکت های بیمه معروف دنیاست. برای معرفی شرکت همراه هم کارانش آمده دانشگاه.
با هیجان تمام و برای مدتی طولانی از شرکت و اهداف و موقعیت ها می گوید و جلسه ای تنظیم می کند برای معرفی کامل شرکت.
و من هنوز در این مانده ام که او درگیر چشم هاست یا توان مندی حرفه ای ویژه ای دیده و یا هر دو...

پاسخ گویی

دکتر چای لینکی برای معرفی یک کتاب فرستاده بود برای بچه های تیم. سایت کتابخانه را جست و جو می کنم و پیدایش نمی کنم.
یازده و نیم صبح: فرم درخواست کتاب را در سایت کتابخانه پر می کنم و دلایل سفارش کتاب را می نویسم و تایید می کنم. گرچه این کار را یک بار دیگر هم قبلا برای سفارش کتابی در مورد یکی از زنان تاریخ ایران کرده بودم ولی غیر مرتبط شناخته شد و خریداری نشد. با این حال این بار هم این خدمت سایت را امتحان می کنم.
دوازده ظهر: خانمی از کتابخانه با من تماس می گیرد و مشخصات کتاب را با من چک می کند.
یک ظهر: نامه ای مبنی بر پذیرش درخواستم دریافت می کنم. با هیجان تمام چند خط تشکر آمیز می نویسم که بلافاصله پاسخ داده می شود.
این برخورد سریع و مسوولانه، آن قدر برایم تحسین برانگیز است که رو به یکی از دوستانم که در لابراتوار در همسایگی من کار می کند، می کنم و می گویم: عجب موجوداتی هستند این آدم ها...
یک هفته بعد نامه ای دریافت می کنم که کتاب آماده است...

یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۵

کلاس مدیریت پروژه

دانشجویان بورسیه متعهدند در راستای بورسی که دارند، تعداد ساعات مشخصی در هفته به امور دانشکده کمک کنند؛ البته اگر از آن ها خواسته شود.
در این راستا، این ترم من باید با یکی از دانش جوهای سال بالایی ام در اداره کلاس حل تمرین مدیریت پروژه همکاری کنم. تجربه جالبی است. این کلاس را دوست دارم؛ هم به موضوع درس علاقه دارم و هم بچه های کلاس از من کوچک ترند و افکار و ایده های جالبی دارند. فضای کلاس با کلاس های مقاطع تحصیلی بالاتر متفاوت است.
ترکیب بندی دانش جویان هم جالب است. اکثرا سنگاپوری یا چینی هستند و در عین حال گروه هایی از بچه های آلمانی، سوئدی، انگیسی و برخی کشورهای اروپایی دیگر هم بینشان هستند که معمولا از طریق برنامه های تبادلی و فرهنگی دانشگاه ها این جا آمده اند. به راحتی می توان تفاوت فرهنگ و جرات نقد کردن و به چالش کشیدن را در بین دانش جویان کلاس دید.
اولین فصل کتابی که مرجع اصلی این کلاس است، بر این نکته تاکید می کند که دوران مدیریت پروژه سنتی که تنها بر برنامه ریزی و تخصیص منابع تاکید دارد، گذشته است. امروز هم راستا بودن پروژه ها با اهداف و استراتژی های شرکت و مدیریت استراتژیک پروژه هاست که اهمیت دارد. به عبارتی نمی توان پروژه ای را بدون دیدگاه استراتژیک پیش برد...
این اولین درس کتاب است و بقیه فصل ها با این دید دنبال می شود. ناخودآگاه خاطره کلاس مدیریت پروژه دوران لیسانس در ذهنم روشن می شود. چه جالب که در آن کلاس تنها بر روی برنامه ریزی و تخصیص منابع تاکید می شد... کلاسی که به من یاد داد انواع شبکه ها رابشناسم، بکشم و زمان و هزینه هایشان را در شراط قطعی یا غیر قطعی محاسبه کنم؛ انواع الگوریتم های تخصیص منابع را به کار بگیرم. نمره خوبی از این درس گرفتم. ولی وقتی سال پیش همین درس را در دوران فوق گرفتم، در حالی که دیگر از من محاسبه ای خواسته نمی شد، از تحلیل سناریوهای واقعی که از من دید استراتژیک و کلی نگر می خواست، درمانده می شدم!
کتابی که در این کلاس تدریس می شود، این است:
Project Management: The Managerial ProcessGray, Clifford F.; Larson, Erik W.
Edition: 3eYear: 2006
McGraw-Hill

روز ملی سنگاپور

عکاس: این بار خودم!
به این ترتیب در دو هفته اول آگوست، می توان پرچم کشور سنگاپور را به مناسبت روز ملی همه جا دید؛ بر فراز ساختمان ها و وسایل نقلیه. و حتی در دست مک دونالد خندان دانشگاه!
Posted by Picasa

آتش بازی روز ملی سنگاپور

عکاس: آتوسا
Posted by Picasa

آتش بازی روز ملی سنگاپور

عکاس: آتوسا
Posted by Picasa

آتش بازی روز ملی سنگاپور

عکاس: آتوسا
Posted by Picasa

آتش بازی روز ملی سنگاپور

عکاس: آتوسا
Posted by Picasa

آتش بازی روز ملی سنگاپور


عکاس: آتوسا
Posted by Picasa

روز ملی سنگاپور

Singapore National Day Fireworks2006 - Photographer: Atoosa
سنگاپور نهم آگوست سال 1965 به استقلال رسید.
به این ترتیب، این روز "روز ملی" شناخته می شود. از مدت ها پیش همه جا پرچم سنگاپور نصب می شود و در طی هفته برنامه های مختلفی برای جشن گرفتن این روز برگزار می شود. مهم ترین این برنامه ها، آتش بازی در مدرن ترین قسمت شهر است. در طول هفته هر شب ساعت نه، گروه های مختلف از کشورهای مختلف، آتش بازی گسترده ای اجرا می کنند.
امسال هم برای دیدن این آتش بازی زیبا با دوستانم همراه شدم. همه مان دوربین به دست، تکه هایی از آتش بازی ها را ثبت کردیم. من به گرفتن فیلم های کوتاه بسنده کردم.
با این وجود نمی توانم از نمایش هنرمندی دوست عزیزم، آتوسا خودداری کنم... البته با سپاس بسیار از آتوسا که عکس هایش را با من تقسیم کرد تا با دوستانم تقسیم کنم!
چند عکسی که بعد از این پست می گذارم مربوط به آتش بازی شب آخر توسط گروهی فرانسوی است. عکاس همه آن ها هم آتوسای عزیز است.

چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۵

زرد یعنی مرگ

تکیه ای با چادر زرد رنگ که در گوشه و کنارش دسته های بزرگ گل دیده می شود. در انتهای چادر، تابوتی چوبی قرار داده شده است. دور تا دور این فضا، میزهای گردی چیده شده که آدم ها دورش نشسته اند. روی میزها پاکت های آب میوه است. آدم ها دور میزها نشسته اند؛ ورق بازی می کنند یا تخته نرد یا بازی های گروهی شبیه به این ها. عده زیادی از این آدم ها پیرمردان و پیرزنانی هستند که دور هم جمع شده اند. ناله و زاری به گوش نمی رسد؛ کسی نمی گرید، کسی از ناراحتی فریاد نمی کشد و بی تابی نمی کند. تنها زمزمه آدم هایی است که حرف می زنند و بازی می کنند؛ ورق بازی می کنند... بازی احتمالات، در اوج سادگی و پیچیدگی. گاهی ممکن است صدای طبلی هم به گوش برسد.
همه چیز در آرامش و سکوت و در کمال خونسردی در برابر تابوت چوبی برگزار می شود.چه کسی می تواند باور کند این جا کسی مرده است...

لطفا سيگار نکشيد

 Posted by Picasa

سه‌شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۵

خانه جدید

یک پنجره است. پنجره ای آرامش بخش برای من. پنجره ای که ماه درون قاب سفیدش می درخشد. این نما، معمولا شب ها آخرین نمایی است که پیش از بستن چشمانم می بینم.
پس از بازگشت به سنگاپور، بالاخره به اتاقی که از مدت ها پیش اجاره کرده بودم، اسباب کشی کردم.
این اولین تجربه من در انتخاب مکانی برای زندگی بود. با وجود تمام نگرانی ها و ابهام هایم، خوش بختانه جای خوبی است.
پس از یک سال زندگی در خوابگاه گیلمن هایتس، این اتاق آرام و تمیز را در نزدیکی دانشگاه اجاره کردم. اتاقی از منزل یک خانواده سنگاپوی مسلمان.
دکوراسیون خانه شباهت زیادی به فضای خانه های ایرانی دارد. از سر و صدای اتوبان های کنار گیلمن هم دیگر خبری نیست! آرامش و سکوت است و گرمای حضور خانواده ای کوچک بیرون از اتاق. گرچه این خانواده گرما و شادی مستقلی دارد ولی برای من امنیت خاطر به همراه دارد
گرچه در برقراری ارتباط با پسر 10 ساله خانه، موفق نبوده ام ولی در عوض ارتباطم با پوشی-گربه خانه- روز به روز بیشتر می شود!...
درست روبروی خانه، سوپرمارکت چینی مشهوری است که از نظر دسترسی و قیمت، بسیار مناسب است. در کنار همه این ها، وقتی احساس تنهایی می کنم، از پشت پنجره به تماشای جنب و جوش آدم ها در حال خرید می نشینم. درست مثل پیرزن ها! حالا می توانم احساس پیرزنی را در این شرایط به خوبی درک کنم!!
زندگی در این خانه به من فرصت بیشتری برای تجربه واقعی جامعه می دهد. دیگر تنها در بین مجموعه ای از دانش جویان بین المللی زندگی نمی کنم؛ حالا بین مردم این جامعه زندگی می کنم.
برتری نزدیکی خانه به دانشگاه، باعث شده بدون استفاده از وسیله نقلیه و با پای پیاده، مسیر را طی کنم. مسیر رفت و آمدم به دانشگاه یکی از محبوب ترین مسیرهای زندگیم است.
عبور از بین فروشگاه ها و فود کورت های پر از آدم همراه موسیقی زیر و کش دار چینی
عبور از مهدکودک: نوای ارگ و آواز خوانی بچه ها
عبور از پارکی سرسبز، پر از جانورهای شگرف: سمندری که می خزد و سنجاب هایی که روی شاخه ها می پرند...
گروه های دسته جمعی زنان و مردان سال خورده ای که به صورت گروهی و با موسیقی چینی کش داری در حال تمرین "تای چی" یا حرکاتی با بادبزن های قرمز بزرگ هستند...
عبور از مدرسه ژاپنی ها و دیدن فعالیت کوچولوهای ژاپنی
و در نهایت، رسیدن به دانشکده مهندسی
این هم فصل دیگری از زندگی است!