شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۲

مدیر کشور

تحویل گرفتن پروژه های سازمانی در بین راه از مدیری دیگر، مسوولیتی بزرگ است و سخت. چه برسد به تحویل گرفتن اداره امور اجرایی یک کشور آن هم وقتی شاخص های مختلف اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی آن در خط بحران قرار دارد. فارغ از این که چه کسی روی کار بیاید و چه توان مندی هایی داشته باشد، چنین سمتی مسوولیتی بسیار اساسی و کمرشکن است.

سه‌شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۲

اثر

دارم مصاحبه ای می شنوم با یکی از هنرمندان این جا به نام Joni Mitchell.
برایم تازه است؛ در جوانی هم شعر می گفته، هم می نواخته و هم نقاشی می کرده. وسط مصاحبه اش جمله ای شنیدم که مضمونش این بود که اگر وقت اجرای موسیقی شما من را ببینید که این اثر هنری نیست. موسیقی وقتی موسیقی است که احساسی در شما زنده کند، اشک یا لب خندی روی چهره تان بنشاند یا درک جدیدی از خودتان به شما دهد.
توصیفش برایم جالب بود.

رادیو

با داداش خان داریم از پیاده روی برمی گردیم. در کوچه پس کوچه های اطراف خانه، ماشین کوچک قرمز رنگی کنار جدول خیابان می ایستد. شاید می خواهد سوالی کند ولی حتی پنجره ماشین را هم پایین نمی کشد. در ماشین باز می شود و خانم سال خورده موسفید بسیار مرتب و مهربانی می پرسد:

- من می خواهم رادیو سی بی سی گوش کنم ولی نمی دانم کدام شبکه رادیو را بگیرم.

سی بی سی رادیوی محلی این جاست که برنامه های پردازش شده خیلی خوبی دارد. من فقط دو تا شبکه اش را به یاد دارم؛ یکی موسیقی، دیگری خبری، فرهنگی، هنری.

می پرسم کدام شبکه را می خواهد. می گوید نمی داند کدام شبکه هست ولی برنامه خاصی را می خواهد دنبال کند که اسمش را نشنیده ام. دو تا موج رادیویی را که یادم هست، می شمرم. او هم سعی می کند پیچ رادیو را تنظیم کند؛ کمی چپ، کمی راست؛ و در هر حرکت پیچ رادیو از پشت عینکش نگاهی به ما می کند شاید برای تایید این که کدام جهت درست است. بعد از کمی تردید، بالاخره تلاش می کنم پیچ رادیو را خودم برایش تنظیم کنم. اولین شبکه را که می گیرم، شبکه موسیقی سی بی سی است؛ رد می کند که این نیست. دومین شبکه را که تنظیم می کنم، صدای مجری رادیو بلند می شود که دارد داستانی تعریف می کند. چهره اش تمام لب خند می شود که  خود خودش است.

خوش و بش می کنیم و خداحافظی و رد می شویم از کنار هم؛ ما پیاده و او سواره. زیبایی سادگی رفتارش همین طور به یادم مانده.

دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۲

ریزش

استانبول ناآرام شده، دلم می ریزد. کاش آرامش پیدا کند. هفته دیگر، انتخابات است، باز دلم می ریزد؛ نکند ناآرامی ها گسترده شود؛ مثل کسی که یک بار دستش را سوی آتش برده باشد و سوخته باشد، دیگر حتی از حرم هیزم های خاموش هم می ترسم.برای تمام این روزها، آرامش طلب می کنم.

توازن

یاد گرفتم وقتی اتفاقی می افتد، قبل از این که تلاش کنم به دیگری کمک کنم، یادم باشد مسوول نگهداری از سلامت و پایداری روحی خودم هم هستم قبل از برداشتن هر قدمی. وگرنه اگر خودم هم آماده آن شرایط نباشم و هم زمان تلاش کنم فراتر از توانم به دیگری که در شرایط نامناسب قرار دارد، کمک کنم، اول ممکن است خودم بشکنم، بعد تمام آن چیزهایی که اطرافم چیده ام و مسوول نگهداری و مراقبت ازشان هستم؛ بعد هم برای مدت ها تا به یاد دارم شرمنده خودم و همه آن چیزهایی که مسوولشان بوده ام، می مانم. در نهایت شاید اثر مثبتی هم در بهبود شرایط برای دیگری نداشته باشم. البته باز هم این فقط نگاه منطقی است، گاهی وقتی کسی را خیلی دوست داری، باز هم وقتی در شرایط نامناسب قرار بگیرد، آن قدر درگیر می شوی که ممکن است بعضی چیزهای دیگر از دستت بیفتند؛ شاید راهش این باشد که توان آدم هم به اندازه مهرش وسیع باشد تا بتواند در چنین شرایطی آن قدر قوی بماند که هم خودش از عهده زندگیش بربیاد و هم بتواند به عزیزی کمک کند.

نمی دانم؛ شاید بعضی ها از همان کودکی این را یاد می گیرند، با این نگاه بزرگ می شوند و برایشان بدیهی است. ولی من تنها در طول زمان و در پس هزینه های تجربه، این را یاد گرفتم. 

همان جا

بیرون از خانه
بیرون از شهر
بیرون از خود
اتفاق همان جا که هستی می افتد...

سیدمحمد مرکبیان

چهارشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۲

حرمت

قرار است فردا جلسه داشته باشیم. او مرد جا افتاده ای است، خیلی با سابقه و در کارش خبره.

- متاسفانه فردا نمی تونم در این جلسه حاضر باشم. همسرم فردا وقت معاینه داره. باید همراهش برم بیمارستان. من سرزنشش نمی کنم. اون دیابت داره و به طور مرتب باید تحت نظر باشه. اگر موردی مربوط به من بود، لطفا بهم زنگ بزن.

پشت جملاتش، احترامی به همسرش نهفته است که تحسین می کنم.

ما شعرخوانان

عاشق می شویم، شعر می خوانیم. آزرده خاطر می شویم، شعر می خوانیم. فارغ می شویم، شعر می خوانیم. قرار است از برنامه های سیاسی مان بگوییم، شعر می خوانیم. مسوولیت قبول می کنیم، شعر می خوانیم.

سه‌شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۲

آن رو

پسر یکی از هم کاران از دنیا رفته است. شوکه آور است. کارت کوچکی بین همه جا به جا می شود تا هرکدام چند خطی برایش بنویسیم. بیش تر هم کارها در یک خط، کوتاه و رسمی تسلیت گفته اند؛ همان یک جمله رایج انگلیسی. نوشته بابی، مدیر سخت گیرم، کمی با بقیه متفاوت است. برایش دعا کرده که خداوند بهش قدرت دهد برای تحمل این از دست دادن...

کم

او همیشه وقت کم می آورد؛ برای همه کارهایی که می خواهد در روز انجام دهد، برای لیست کارهایی که صبح پشت میز کارش تعریف می کند، برای تمام متن هایی که می خواهد بخواند، برای تمام نسخه های آشپزی که جمع می کند بلکه روزی درستشان کند، برای تفریح آن جوری که دلش می خواهد، برای حرف هایش، برای دوست داشتن هایش، برای دوستی هایش، برای نوشته هایش، برای ورزش، برای گردش، برای خواب، برای استراحت. او همیشه برای همه چیز وقت کم می آورد.

یکشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۲

زبان

گاهی وقت ها که به گفت و گو ها و اخبار گوش می دهم، با خودم فکر می کنم خیلی از این جمله ها، کلماتی دارند که تعداد زیادیشان را بلدم. ولی مهارت گفتاری در این کلمه ها نیست؛ در هنر چگونه چیدن این کلمه ها در کنار هم هست طوری که گویا و روشن باشد. بی جهت نیست که حضور و زندگی و برخوردهای اجتماعی در محیط این قدر مهم است. مهارت بسیار نرمی لا به لای این کلمات هست که به تمرین و تعامل زیاد نیاز دارد.

ناگفتنی ها

بعضی چیزها ناگفتنی هستند. سنگینی عجیبی دارند. از آدم می گذرند و آدم را تغییر می دهند تا وقتی که خودشان حل شوند. با این همه، وقتی آدم ناگفتنی ها را تجربه می کند، مهارت دیگری پیدا می کند در حس ناگفتنی ها در بعضی آدم های دیگر. گاهی یک نگاه، یک عکس، یک جمله از موضوعی دیگر، همان رنگ آشنای ناگفتنی ها را با خود دارد. حسی آشنا که گاهی باعث می شود دیگری را تا حدودی درک کنی، بی آن که بشنوی یا جویا شوی.