پنجشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۲

مطمئن آرام

بلند قامت، چهره ای بسیار مردانه، چشمانی سبز و آرام، و نگاهی مطمئن و خندان.
امروز آخرین روز کاریش با این شرکت بود. قرار بود بعد از کار دور هم جمع شویم و از او خداحافظی کنیم. جالب بود که تعداد زیادی از هم کاران برای خداحافظی با نگاه دقیق، مطمئن و خندانش وقت گذاشته بودند.

بگو

- هر روز صبح قبل از هر کاری، برای خودت و داداشت "چهار قل" بخون...

صدای نازنین مامان در گوشم هست. با خودم فکر می کنم فرقی ندارد کجای دنیا باشم و از پس چه تغییراتی گذشته باشم؛ در نهایت، پس زمینه همه رنگ های وجودم، تربیت مامان همیشه همراهم هست.

یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۲

به دور از تبلیغات

او ده سالی از من بزرگ تر است؛ همیشه از این که پوست و مویی به این شادابی و درخشندگی دارد، لذت می برم.
روزی که با چند تا دیگر از خانم های هم کار داریم درباره پوست حرف می زنیم:

- این جا که هوا خیلی سرد و گاهی خشک هست؛ می شود بپرسم معمولا چه طور از پوستت مراقبت می کنی؟ کرم خاصی می زنی؟

- نه! روزی یک بار صورتم را همان وقت حمام می شویم. معمولا هم از وسیله آرایشی، بهداشتی خاصی استفاده نمی کنم. هر وقت کرم معمولی تخفیف دار پیدا کنم، می خرم؛ آن هم برای روزهایی که حس کنم پوستم خشک شده. 

بخشش

شاید "بخشیدن"، مرهمی است بر خراش هایی که آدم ها از روی ندانستن، درک نکردن و نا آگاهی بر هم به جا می گذارند.

دوشنبه، دی ۳۰، ۱۳۹۲

کوچولوهای هاکی باز

برای اولین بار، تماشای مسابقه هاکی از نزدیک، سرعت و تیزی این توپ بلبرینگی فلزی که روی یخ سر می خورد. دیدن این بازی با تمام قوانین متفاوتش برایم جالب بود. مسابقه در سه بازه بیست دقیقه ای پیش می رفت و بین هر بازه، فرصت کوتاهی بود برای استراحت و بازنگهداری زمین یخی.

بازیکنان همه قد بلند و تو پر که با لباس های محافظ هاکی پر تر هم به چشم می آمدند. لباس و وسایل محافظ هاکی کاملا برای فضای سریع، خشن و پر زد و خورد این بازی طراحی شده.

پس از اولین دور بازی، بازیکنان زمین را ترک کردند. چند دقیقه بعد، به جایشان پسر بچه های پنج، شش ساله ای با لباس و کلاه خود هاکی و اسکیت هایشان وارد زمین شدند، به همراه یک خرس عروسکی بزرگ. در فاصله استراحت بین مسابقه، این نخودها دو تیم شدند و شروع کردند به مسابقه در همان زمین اصلی ورزشگاه. خرس بزرگ سفید هم داورشان بود؛ مربی هایشام هم همان دور و بر بودند که مراقبشان باشند. این نخودها، چند لحظه با اسکیت هایشان روی زمین یخی جلو می رفتند و برای مدت کوتاهی توپ را به جلو می راندند. بعد سر می خوردند و می افتادند روی زمین. کل بازی این کوچولوها پنج دقیقه بود. این برنامه به حمایت یکی از کافه های مشهور کانادایی، Tim Hortons، راه افتاده بود. این کافه در کنار قهوه و چای، شرینی های خیلی کوچک و گردی هم می فروشد که به "Timbits" معروف است. اسم تیم این بازیکنان ریزه میزه هم به نشان از آن شیرینی های ریز، Timbits گذاشته شده بود.

هاکی برای مردم این جا خیلی مهم است، مثل فوتبال برای ماها. بچه هایشان با هیجان و افتخار هاکی یاد می گیرند. خیلی قشنگ بود که بین بازی جدی تیم مهمی از کانادا با یک تیم آمریکایی، به پسر بچه های کانادایی فرصت داده شده بود که بیایند در ورزشگاه اصلی روی زمین هاکی واقعی، وسط جمع تماشاگران، هاکی را تمرین و تجربه کنند. فرهنگ و نوع اعتماد به نفس دادن به بچه ها این جا جالب است.

یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۲

تنهایی

تنهایی، هم دم امینی است. لازم نیست خودت و احساست را برایش تعریف کنی. لازم نیست خودت را برایش توضیح دهی. لازم نیست نگران قضاوت و نگاهش باشی. لازم نیست بعدها برای سوء برداشت ها ازش عذرخواهی کنی.لازم نیست نگران باشی که حرفت را جای دیگری می برد یا نه. جای دیگری از زمان، درک و قضاوت خودش را به سویت پرت نخواهد کرد. روی زخم هایت نمک نخواهد پاشید. به آن چه برایت با ارزش است، نخواهد خندید. از پشت بهت خنجر نخواهد زد.

تنهایی، شاید عمق و شدت مسایل را برایت بیش تر کند. شاید عبور از تلخی احساس و افکارت را کند تر کند. شاید فکر و احساست را به چندین گذرگاه عجیب بکشاند که فکرش را هم نمی کردی. تنهایی شاید سخت باشد. ولی سایه همیشه هم راهی است که در سکوت و درک، کنار همه افکار و احساساتت می ماند؛ شاید تا روزی که پوست بیندازی و با لایه ها و رنگ های جدیدت به زندگی ادامه دهی.

شنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۲

بهشت

- می دانی یکی از شبکه های تلویزیون دوباره دارد سریال "از سرزمین شمالی" را پخش می کند؟

فکر می کنم اولین بار که از تلویزیون پخش می شد، هفت، هشت ساله بودم. خیلی وقت ها همگی با هم نگاه می کردیم، جای من هم معمولا معلوم بود؛ بغل بابا. هیچ وقت آهنگ قشنگ آن سریال، طبیعت سبزش و لذت تماشای آن سریال را کنار بابا فراموش نمی کنم. اگر بهشت مجموع تمام لحظه های پر از لذت و شادی زندگی باشد، آن لحظه ها بخشی از بهشت من هستند.

در پس این همه سال، پشت همه این بالا و پایین ها، پشت همه این اسم ها، من هیچ کس نیستم جزهمان دختر کوچولوی پدرم که دلم همیشه برایش تنگ است و نگران لحظه های همراهیش که از دست می روند.

یخ بیل زنی

این هفته برای اولین بار در زندگیم یاد گرفتم چه طور می شود "یخ" را "بیل" زد.
به لطف ملایم تر شدن سرما در دو سه روز اخیر، تصمیم گرفتم راهی باز کنم جلوی در خانه که راحت تر رد شویم. سوز و سرمای هفته پیش، انبوهی از برف یخ زده برایمان باقی گذاشته بود که با "پارو" کنار نمی رفت. بیل فلزی راه حلی بود برای شکستن و کنار زدن لایه کوچکی از برف های یخی جلوی در خانه.

به زبان نپالی

آن دو خانم در اتوبوس؛ یکی روی صندلی جلو نشسته، آن یکی روی صندلی عقب. دارند با هم به زبان نا آشنایی حرف می زنند.

- ببخشید، می توانم بپرسم شما به چه زبانی صحبت می کنید؟
- نپالی :-)
- چه جالب! اولین بار است که گفت و گویی به این زبان می شنوم.
- داریم درباره چشم های تو حرف می زنیم و این که اهل کجا می توانی باشی.

ناز

یک وقت هایی توی زندگی هست که نمی دانی ناز کردن چیست؛ اصلا در فضایش هم نیستی.
یک وقت هایی هم هست که می دانی ناز کردن چیست ولی دیگر حتی حال و حوصله اش را هم نداری.

جمعه، دی ۲۷، ۱۳۹۲

عمق محبت

یک:
چیزی تکانش داده، لحظه ای از هیجان می لرزد.
او: عصبی هم که هستی...

دو:
چیزی تکانش داده، لحظه ای از هیجان می لرزد.
او بغلش می کند: نلرز وگرنه من هم باهات می لرزم...

حرف دل

حرف دل، حرف "دل" است؛ نه حرف "زبان"، نه حرف "دهان". جایش هم همان گوشه دل خود آدم.

بی پیمانه

مانده ام چند درصد از روابط ما آدم ها از روی حسادت یا اثرگرفته از حسادت هست.

یکشنبه، دی ۲۲، ۱۳۹۲

مثل نقاشی

سبد حصیری پر از میوه های تازه و رنگارنگ، همیشه گرمای خانه را با خودش دارد؛ فرقی ندارد خانه ات کجا باشد.

برف روی یخ، یخ روی برف

زمستان این جا عجیب است. خیلی سرد می شود و سوز می آید. وقتی ملایم تر می شود، گاهی پیوسته برف می بارد؛ آن قدر که دیواره های برفی همه جا را می پوشاند. بعد دوباره خیلی سرد می شود و برف ها یخ می زنند. کمی بعد، دوباره نزدیک صفر می شود. روی برف های قبلی برف می بارد و ارتفاع برف همین جور زیاد می شود. شب ها دوباره سوز می آید و دوباره برف ها یخ می زنند. این چرخه می تواند ماه ها ادامه پیدا کند تا بهار تصمیم بگیرد به شهر بازگردد.

گاهی عجیب تر هم می شود. مثل امروز که چند درجه ای بالای صفر رفت و ساعت ها باران آمد. باران روی یخ ها و برف ها می ماند و شلاب می شد. شب که سرد شود، دوباره این لایه شلابی هم یخ می زند روی باقی یخ ها و برف ها.

امروز پیاده روهای این منطقه سرتاسر شده بود یخ و شلاب. با هر قدم می توانستی لیز بخوری، انگار روی پیست پاتیناژ باشی. اگر لازم بود پیاده جایی بروی، سه راه داشتی:

یک. در پیاده رو ها سر خوران پاتیناژ بروی.
دو. از کنار مسیر ماشین روی خیابان بروی.
سه. پرواز کنی.

من البته گزینه دوم را انتخاب کردم تا هم به طبیعت لب خند بزنم هم به برنامه خودم برسم. البته احتمالا خوش آیند راننده های آن مسیر نبود؛ دلم می خواست در تمام آن مسیر، تابلوی "ببخشید، چاره ای نیست" در دستم می بود. اگر می شد گزینه سوم را انتخاب کرد، خیلی راحت تر و سریع تر بود البته.

شنبه، دی ۲۱، ۱۳۹۲

هر چیزی زمان می برد

از روزی که آن مدیر بزرگ تازه آمده به صورت پنهان بهت به چشم مهاجر لهجه دار تروریست هسته ای نگاه می کند؛

تا چند ماه بعد که روزی بعد از ارائه کوچکی در جلسه ای با خودش به عنوان تشویق دو تا بلیط تماشای هاکی بهت جایزه می دهد.

جمعه، دی ۲۰، ۱۳۹۲

سخت نرم

از کنار میزم رد می شود.

-سال نو مبارک!

دستش را که می فشرم، سختی پوستش را حس می کنم. سختی ای که تحسین می کنم. او پنج شش سالی از من کوچک تر است. بسیار خودساخته، مهربان و دقیق. معمولا وقتی نصب سایتی به او واگذار می شود، کارش را با دقت و بسیار تمیز تمام می کند؛ چه در گرما و چه در سرما، در سخت ترین شرایط آرامش و دقتش را حفظ می کند. شاید همین همت، دقت و پشتکارش هست که باعث شده از تکنیسین فنی به مدیر نصب ارتقا پیدا کند.

چهارشنبه، دی ۱۸، ۱۳۹۲

خدا قوت!

برف آمده؛ همه جا را در ارتفاع زیاد پوشانده، رویش هم یخ زده.

اتوبوس که می رسد به ایستگاه، منتظر می شوم در باز شود. به ارتفاع برف یخ زده ای که درست جلوی پایم هست نگاه می کنم و سعی می کنم تخمین بزنم پایم را کجایش بگذارم که محکم باشد، تویش فرو نروم و لیز هم نخورم. در این فاصله که دارم محاسبات نجومی انجام می دهم، راننده اتوبوس می گوید: "روز خوبی داشته باشی!". شنیدنش در چنین روز یخی و در آن لحظه احساس خوبی داشت. شاید یک جورهایی هم ته مزه "خدا قوت!" داشت برای راه رفتن در پیاده روهای یخی.

دوشنبه، دی ۱۶، ۱۳۹۲

بر فراز ابرها

این دریاست یا آسمان؟

آن گفت و گو

- چرا گریه می کنی؟
- چون من همیشه دارم خداحافظی می کنم...

هنر دور ریختن

هنر دور ریختن؛ دور ریختن هرچیزی که مدت هاست دور خودت جمع کرده ای و هیچ استفاده ای ازش نمی کنی؛ دور ریختن باورهایی که دیگر به کار نمی آیند؛ دور ریختن افکار و احساساتی که فراتر از سنگینی و اصطکاک روحی نیستند.

شنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۲

شروع ها

اول ژانویه 2014، یک برگ از گل دان گل قرمز شرکت قیچی کردم. گذاشتمش توی آب تا شاید ریشه دهد و گل دان جدیدی شود.
اول ها همیشه پر از انرژی دوباره هستند.

زندگی در شدت ها

تابستان ها نوک موهایت را مرطوب نگه می داری که از گرما خشک نشوند و نشکنند؛ زمستان ها هم همان کار را می کنی که از شدت سوز و خشکی سرما نشکنند.

تمام

یک روزی آدم خود خودش هم تمام می شود؛ باقی چیزها که دیگر سهل است.